مسئله ولایتعهدی امام رضا علیه السلام(جلسه دوم)

نویسنده: شهید مرتضی مطهری

 
موضوع بحث،مساله ولایتعهد حضرت رضا نسبت‏به مامون بود.در جلسه پیش عرض كردیم كه در این داستان یك سلسله مسائل قطعى و مسلم از نظر تاریخى،و یك سلسله مسائل مشكوك است،و حتى مورخینى مثل جرجى زیدان تصریح مى‏كنند كه بنى العباس سیاستشان بر كتمان بود و اسرار سیاسى‏شان را كمتر مى‏گذاشتند كه فاش شود،و لهذا این مجهولات در تاریخ باقى مانده است.آنچه كه قطعیت دارد و جاى بحث نیست این است كه مساله ولایتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده،یعنى اینچنین نیست كه براى این كار اقدامى از این طرف شده باشد،از طرف مامون شروع شده،و تازه شروع هم كه شده به این شكل نبوده كه مامون پیشنهاد كند و حضرت رضا قبول نماید،بلكه به این شكل بوده كه بدون اینكه این موضوع را فاش كنند،عده‏اى را از خراسان-از خراسان قدیم،از مرو،از ما وراء النهر،از این سر زمینهایى كه امروز جزء روسیه به شمار مى‏رود و مامون در آنجا بوده-مى‏فرستند به مدینه و عده‏اى از بنى هاشم و در راس آنها حضرت رضا را به مرو احضار مى‏كنند،و صحبت اراده و اختیار در میان نبوده است،و حتى خط سیرى را هم كه حضرت را عبور مى‏دهند قبلا مشخص مى‏كنند كه از شهرستانها و از راههایى عبور دهند كه شیعه در آن كمتر وجود دارند یا وجود ندارند.مخصوصا قید كرده بودند كه حضرت رضا را از شهرهاى شیعه نشین عبور ندهند.وقتى كه[این گروه را]وارد مرو مى‏كنند،حضرت رضا را جدا در یك منزل اسكان مى‏دهند و دیگران را در جاى دیگر،و در آنجا براى اولین بار این موضوع عرضه مى‏شود و مامون پیشنهاد مى‏كند كه[حضرت رضا ولایتعهد را بپذیرد.]صحبت اول مامون این است كه من مى‏خواهم خلافت را واگذار كنم.(البته این خیلى قطعى نیست.)به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد كرد و بعد گفت اگر خلافت را نمى‏پذیرى ولایتعهد را بپذیر،و یا از اول ولایتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شدید امتناع كرد.

حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟چرا امام امتناع كرد؟البته اینها را ما به صورت یك امر صد در صد قطعى نمى‏توانیم بگوییم ولى در روایاتى كه از خود ما نقل كرده‏اند-از جمله در روایت عیون اخبار الرضا-ذكر شده است كه وقتى مامون گفت من این جور فكر كردم كه خودم را از خلافت عزل كنم و تو را به جاى خودم نصب كنم و با تو بیعت نمایم،امام فرمود:یا تو در خلافت ذى حقى و یا ذى حق نیستى.اگر این خلافت واقعا از آن توست و تو ذى حقى و این خلافت‏یك خلافت الهى است،حق ندارى چنین جامه‏اى را كه خدا براى تن تو تعیین كرده است‏به غیر خودت بدهى،و اما اگر از آن تو نیست‏باز هم حق ندارى بدهى.چیزى را كه از آن تو نیست تو چرا به كسى بدهى؟!معنایش این است كه اگر خلافت از آن تو نیست تو باید مثل معاویه پسر یزید اعلام كنى كه من ذى حق نیستم،و قهرا پدران خودت را تخطئه كنى همان طور كه او تخطئه كرد و گفت:پدران من به نا حق این جامه را به تن كردند و من هم در این چند وقت‏به ناحق این جامه را به تن كردم.بنا بر این من مى‏روم،نه اینكه بگویى من خلافت را تفویض و واگذار مى‏كنم.وقتى كه مامون این جمله را شنید فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغییر داد و گفت:شما مجبور هستید.

سپس مامون تهدید كرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود (1) .جمله‏اى گفت كه در آن،هم استدلال بود و هم تهدید،و آن این بود كه گفت:«جدت على بن ابى طالب در شورا شركت كرد(در شوراى شش نفرى)و عمر كه خلیفه وقت‏بود تهدید كرد،گفت:در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیم‏نگرفتند یا بعضى از آنها از تصمیم اكثریت تمرد كردند ابو طلحه انصارى مامور است كه گردنشان را بزند.»خواست‏بگوید الآن تو در آن وضع هستى كه جدت على در آن وضع بود،من هم در آن وضعى هستم كه عمر بود.تو از جدت پیروى كن و در این كار شركت نما.در این جمله تلویحا این معنا بود كه جدت على با اینكه خلافت را از خودش مى‏دانست چرا در كار شورا شركت كرد؟اینكه در كار شورا شركت كرد یعنى آمد آنجا تبادل نظر كند كه آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟و این خودش یك نوع تنزلى بود از جد شما على بن ابى طالب كه نیامد سر سختى كند و بگوید شورا یعنى چه؟! خلافت مال من است،اگر همه‏تان كنار مى‏روید بروید تا من خودم خلیفه باشم،اگر نه،من در شورا شركت نمى‏كنم.اینكه در شورا شركت كرد معنایش این است كه از حق مسلم و قطعى خود صرف نظر كرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد.تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع على بن ابى طالب است.این،جنبه استدلال قضیه بود.اما جنبه تهدیدش:عمر خلیفه‏اى بود كه كارهایش براى عصر و زمان تقریبا سند شمرده مى‏شد.مامون خواست‏بگوید كه اگر من تصمیم شدیدى بگیرم جامعه از من مى‏پذیرد،مى‏گویند او همان تصمیمى را گرفت كه خلیفه دوم گرفت،او گفت مصلحت مسلمین شوراست و اگر كسى از آن تخلف كند گردنش را بزنید، من هم به حكم اینكه خلیفه هستم چنین فرمانى را مى‏دهم،مى‏گویم مصلحت مسلمین این است كه على بن موسى ولایتعهد را بپذیرد،اگر تخلف كند،به حكم اینكه خلیفه هستم گردنش را مى‏زنم.استدلال را با تهدید مخلوط كرد.

پس یكى دیگر از مسلمات تاریخ این مساله است كه حضرت رضا[از قبول ولایتعهد مامون] امتناع كرده است ولى بعد با تهدید به قتل پذیرفته است.

مساله سوم كه این هم جزء قطعیات و مسلمات است این است كه امام از اول با مامون شرط كرد كه من در كارها مداخله نكنم،یعنى عملا جزء دستگاه نباشم،حالا اسم مى‏خواهد ولایتعهد باشد،باشد،سكه به نام من مى‏خواهند بزنند،بزنند،خطبه به نام مى‏خواهند بخوانند،بخوانند،ولى در كارها عملا مرا شریك نكن،كارى را عملا به عهده من نگذار،نه در كار قضا و داد گسترى دخالتى داشته باشم،نه در عزل و نصبها و نه در هیچ كار دیگرى (2) .در همان مراسم تشریفاتى نیز امام طورى رفتار كرد كه آن ناچسبى خودش به دستگاه مامونى را ثابت كرد.آن جمله‏اى كه در اولین خطابه ولایتعهدش خواند به نظر من خیلى عجیب و با ارزش است.آن مجلس عظیم را مامون تشكیل مى‏دهد و تمام سران مملكتى از وزرا و سران سپاه و شخصیتها را دعوت مى‏كند و همه با لباسهاى سبز-كه شعارى بود كه آن وقت مقرر كردند-شركت مى‏كنند (3) .اول كسى را كه دستور داد بیاید با حضرت رضا به عنوان ولایتعهد بیعت كند پسرش عباس بن مامون بود كه ظاهرا قبلا ولیعهد یا نامزد ولایتعهد بود،و بعد دیگران یك یك آمدند و بیعت كردند.سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاى بسیار عالى خواندند و خطابه‏هاى بسیار غرا انشاء كردند.بعد قرار شد خود حضرت خطابه‏اى بخواند. حضرت برخاست و در یك سطر و نیم فقط،صحبت كرد كه جملاتش در واقع ایراد به تمام كارهاى آنها بود.مضمونش این است:«ما(یعنى ما اهل بیت،ما ائمه)حقى داریم بر شما مردم به اینكه ولى امر شما باشیم:معنایش این است كه این حق اصلا مال ما هست و چیزى نیست كه مامون بخواهد به ما واگذار كند.و شما در عهده ما حقى دارید.حق شما این است كه ما شما را اداره كنیم.و هر گاه شما حق ما را به ما دادید-یعنى هر وقت‏شما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید-بر ما لازم مى‏شود كه آن وظیفه خودمان را درباره شما انجام دهیم،و السلام‏» (4) .دو كلمه:«ما حقى داریم و آن خلافت است،شما حقى دارید به عنوان مردمى كه خلیفه باید آنها را اداره كند،شما مردم باید حق ما را به ما بدهید،و اگر شما حق ما را به ما بدهید ما هم در مقابل شما وظیفه‏اى داریم كه باید انجام دهیم،و وظیفه خودمان را انجام مى‏دهیم.»نه تشكرى از مامون و نه حرف دیگرى،و بلكه مضمون بر خلاف روح جلسه ولایتعهدى است.بعد هم این جریان همین طور ادامه پیدا مى‏كند،حضرت رضا یك ولیعهد به اصطلاح تشریفاتى است كه حاضر نیست در كارها مداخله كند و در یك مواردى هم كه اجبارا مداخله مى‏كند به شكلى مداخله مى‏كند كه منظور مامون تامین نمى‏شود،مثل همان قضیه نماز عید خواندن كه مامون مى‏فرستد نزد حضرت و حضرت مى‏گوید:ما با تو قرار داریم كه من در هیچ كار مداخله نكنم.مى‏گوید آخر اینكه تو در هیچ كار مداخله نمى‏كنى مردم مرا متهم مى‏كنند، حال این یك كار مانعى ندارد،حضرت مى‏فرماید:اگر بخواهم این كار را بكنم باید به رسم جدم عمل كنم نه به آن رسمى كه امروز معمول است.مامون مى‏گوید بسیار خوب.امام از خانه خارج مى‏شود.چنان غوغایى در شهر بپا مى‏شود كه در وسط راه مى‏آیند حضرت را بر مى‏گردانند.

بنابر این تا این مقدار مساله مسلم است كه حضرت رضا را بالاجبار[به مرو]آورده‏اند و عنوان ولایتعهد را به او تحمیل كرده‏اند،تهدید به قتل كرده‏اند و حضرت بعد از تهدید به قتل قبول كرده به این شرط كه در كارها عملا مداخله نكند،و بعد هم عملا مداخله نكرده و طورى خودش را كنار كشیده كه ثابت كرده است كه خلاصه ما به اینها نمى‏چسبیم و اینها هم به ما نمى‏چسبند.

مسائل مشكوك
اما مسائلى كه عرض كردیم مشكوك است.در اینجا قضایاى مشكوك زیاد است.اینجاست كه علما و اهل تاریخ،اجتهادشان اختلاف پیدا كرده.اصلا این مساله ولایتعهد چه بود؟چطور شد كه مامون حاضر شد حضرت رضا را از مدینه بخواهد براى ولایتعهد،و خلافت را به او تفویض كند،از خاندان عباسى بیرون ببرد و تحویل خاندان علوى بدهد؟آیا این ابتكار از خودش بود یا از فضل بن سهل ذو الریاستین سرخسى و او بر مامون تحمیل كرده بود از باب اینكه وزیر بسیار مقتدرى بود و لشكریان مامون كه اكثریت قریب به اتفاقشان ایرانى بودند تحت نظر این وزیر بودند و او هر نظرى كه داشت مى‏توانست تحمیل كند.حال او چرا این كار را كرد؟ بعضى-كه البته این احتمال خیلى ضعیف است گو اینكه افرادى مثل‏«جرجى زیدان‏»و حتى‏«ادوارد براون‏»قبول كرده‏اند-مى‏گویند:اصلا فضل بن سهل شیعه بوده[و در این موضوع] حسن نیت داشت و مى‏خواست واقعا خلافت را[به خاندان علوى]منتقل كند.اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضل بن سهل همكارى كند،به جهت اینكه وسیله كاملا آماده شده است كه خلافت‏به علویین منتقل شود،و حتى نباید بگوید من قبول نمى‏كنم تا تهدید به قتلش كنند و بعد هم كه قبول كرد بگوید باید جنبه تشریفاتى داشته باشد،من در كارها مداخله نمى‏كنم،بلكه باید جدا قبول كند،در كارها هم مداخله نماید و مامون را عملا از خلافت‏خلع ید كند. البته اینجا یك اشكال هست و آن این كه اگر فرض هم كنیم كه با همكارى حضرت رضا و فضل بن سهل مى‏شد مامون را از خلافت‏خلع كرد،چنین نبود كه دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد،چون خراسان جزئى از مملكت اسلامى بود،همین قدر كه به مرز رى مى‏رسیدیم،از آنجا به آن طرف،یعنى قسمت عراق كه قبلا دار الخلافه بود،و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگرى داشت،آنها كه تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلكه تمایلاتى بر ضد اینها داشتند،یعنى اگر فرض هم مى‏كردیم كه این قضیه به همین شكل بود و عملى مى‏شد،حضرت رضا در خراسان خلیفه بود،بغداد در مقابلش محكم مى‏ایستاد،همچنانكه تا خبر ولایتعهد حضرت رضا به بغداد رسید و بنى العباس در بغداد فهمیدند كه مامون چنین كارى كرده است فورا نماینده مامون را معزول كردند و با یكى از بنى العباس به نام ابراهیم بن شكله-با اینكه صلاحیتى هم نداشت-بیعت كردند و اعلام طغیان نمودند،گفتند ما هرگز زیر بار علویین نمى‏رویم،اجداد ما صد سال است كه زحمت كشیده‏اند،جان كنده‏اند،حالا یكدفعه خلافت را تحویل علویین بدهیم؟!بغداد قیام مى‏كرد و به دنبال آن خیلى جاهاى دیگر نیز قیام مى‏كردند.

ولى این یك فرض است و تازه اصل فرض درست نیست،یعنى این حرف قابل قبول نیست كه فضل بن سهل ذو الریاستین شیعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین كارى كرد.اولا اینكه ابتكار از او باشد محل تردید است.ثانیا:به فرض اینكه ابتكار از او باشد،اینكه او احساسات شیعى داشته باشد سخت محل تردید است.آنچه احتمال بیشتر قضیه است این است كه فضل بن سهل كه تازه مسلمان شده بود مى‏خواست‏به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام (5) ،فكر كرد الآن ایرانیها قبول نمى‏كنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر كه اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت مى‏كنند.با خود اندیشید كه كلك خلیفه عباسى را به دست مردى كه خود او وجهه‏اى دارد بكند،حضرت رضا را عجالتا بیاورد روى كار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهاى مخالفت‏بنى العباس كند،و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید براى برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام ودوره زردشتیگرى.

اگر این فرض درست‏باشد،در اینجا وظیفه حضرت رضا همكارى با مامون است‏براى قلع و قمع كردن خطر بزرگتر،یعنى خطر فضل بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مامون است‏براى اسلام،زیرا بالاخره مامون هر چه هست‏یك خلیفه مسلمان است.

یك مطلب دیگر را هم باید عرض كنم و آن این است كه ما نباید این جور فكر كنیم كه همه خلفایى كه با ائمه مخالف بودند یا آنها را شهید كردند در یك عرض هستند،بنا بر این چه فرقى میان یزید بن معاویه و مامون است؟تفاوت از زمین تا آسمان است.مامون در طبقه خودش یعنى در طبقه خلفا و سلاطین،هم از جنبه علمى و هم از جنبه‏هاى دیگر یعنى حسن سیاست،عدالت نسبى و ظلم نسبى،و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم،از بهترین خلفا و سلاطین است.مردى بود بسیار روشنفكر.این تمدن عظیم اسلامى كه امروز مورد افتخار ماست‏به دست همین هارون و مامون به وجود آمد،یعنى اینها یك سعه نظر و یك روشنفكرى فوق العاده داشتند كه بسیارى از كارهایى كه كردند امروز اسباب افتخار دنیاى اسلام است.مساله‏«الملك عقیم‏»و اینكه مامون به خاطر ملك و سلطنت‏بر ضد عقیده خودش قیام كرد و همان امامى را كه به او اعتقاد داشت مسموم كرد یك مطلب است،و سایر قسمتها مطلب دیگر.

به هر حال اگر واقعا مطلب این باشد كه مساله ولایتعهد ابتكار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور كه قرائن نشان مى‏دهد[سوء نیت داشته است،در این صورت امام مى‏بایست طرف مامون را بگیرد.]روایات ما این مطلب را تایید مى‏كند كه حضرت رضا از فضل بن سهل بیشتر تنفر داشت تا مامون،و در مواردى كه میان فضل بن سهل و مامون اختلاف پیش مى‏آمد،حضرت طرف مامون را مى‏گرفت.در روایات ما هست كه فضل بن سهل و یك نفر دیگر به نام هشام بن ابراهیم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند كه خلافت‏حق شماست،اینها همه‏شان غاصبند،شما موافقت كنید،ما مامون را به قتل مى‏رسانیم و بعد شما رسما خلیفه باشید.حضرت به شدت این دو نفر را طرد كرد.اینها بعد فهمیدند كه اشتباه كرده‏اند،فورا رفتند نزد مامون،گفتند:ما نزد على بن موسى بودیم،خواستیم او را امتحان كنیم،این مساله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم كه او نسبت‏به تو حسن نیت دارد یا نه.دیدیم نه،حسن نیت دارد.به او گفتیم بیا با ما همكارى كن تا مامون را بكشیم،او ما را طرد كرد.و بعد حضرت رضا در ملاقاتى كه با مامون داشتند-و مامون هم سابقه ذهنى داشت-قضیه را طرح كردند و فرمودند اینها آمدند و دروغ مى‏گویند،جدى مى‏گفتند،و بعد حضرت به مامون فرمود كه از اینها احتیاط كن.

مطابق این روایات،على بن موسى الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مامون بالاتر و شدیدتر مى‏دانسته است.بنا بر این فرض[كه ابتكار ولایتعهد از فضل بن سهل بوده است] (6) حضرت رضا این ولایتعهدى را كه به دست این مرد ابتكار شده است‏خطرناك مى‏داند، مى‏گوید نیت‏سوئى در كار است،اینها آمده‏اند مرا وسیله قرار دهند براى برگرداندن ایران از اسلام به مجوسى‏گرى.

پس ما روى فرض صحبت مى‏كنیم.اگر ابتكار از فضل باشد و او واقعا شیعه باشد(آن طور كه برخى از مورخین اروپایى گفته‏اند)حضرت رضا باید با فضل همكارى مى‏كرد علیه مامون،و اگر این روح زردشتیگرى در كار بوده،بر عكس باید با مامون همكارى مى‏كرد علیه اینها تا كلك اینها كنده شود.روایات ما این دوم را بیشتر تایید مى‏كند،یعنى فرضا هم ابتكار از فضل نبوده،اینكه حضرت رضا با فضل میانه خوبى نداشت و حتى مامون را از خطر فضل مى‏ترساند،از نظر روایات ما امر مسلمى است.

فرضیه دیگر این است كه اصلا ابتكار از فضل نبوده،ابتكار از خود مامون بوده است.اگر ابتكار از خود مامون بوده،مامون چرا این كار را كرد؟آیا حسن نیت داشت‏یا سوء نیت؟اگر حسن نیت داشت آیا تا آخر بر حسن نیت‏خود باقى بود یا در اواسط تغییر نظر پیدا كرد؟اینكه بگوییم مامون حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت‏خود باقى بود سخن غیر قابل قبولى است. هرگز چنین چیزى نبوده.حد اكثر این است كه بگوییم در ابتدا حسن نیت داشت ولى در انتها تغییر عقیده داد.عرض كردیم كه شیخ صدوق و ظاهرا شیخ مفید هم[بر این عقیده بوده‏اند].شیخ صدوق در كتاب عیون اخبار الرضا عقیده‏اش این است كه مامون در ابتدا حسن نیت داشت،واقعا نذرى كرده بود،در آن گرفتار شدیدى كه با برادرش امین پیدا كرد نذر كرد كه اگر خدا او را بر برادرش امین پیروز كند خلافت را به اهلش برگرداند،و اینكه حضرت رضا[از قبول‏ولایتعهد]امتناع كرد از این جهت‏بود كه مى‏دانست كه او تحت تاثیر احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشیمان مى‏شود،شدید هم پشیمان مى‏شود.البته بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند كه مامون از اول حسن نیت نداشت و یك نیرنگ سیاسى در كار بود.حال نیرنگ سیاسى‏اش چه بود؟آیا مى‏خواست نهضتهاى علویین را به این وسیله فرو بنشاند؟و آیا مى‏خواست‏به این وسیله حضرت رضا را بدنام كند؟چون اینها در كنار كه بودند به صورت یك شخص منتقد بودند.خواست‏حضرت را داخل دستگاه كند و بعد ناراضى درست كند،همین طور كه در سیاستها اغلب این كار را مى‏كنند،براى اینكه یك منتقد فعال وجیه المله‏اى را خراب كنند مى‏آیند پستى به او مى‏دهند و بعد در كار او خرابكارى مى‏كنند،از یك طرف پست‏به او مى‏دهند و از طرف دیگر در كارهایش اخلال مى‏كنند تا همه كسانى كه به او طمع بسته بودند از او برگردند.در روایات ما این مطلب هست كه حضرت رضا در یكى از سخنانشان به مامون فرمودند:«من مى‏دانم تو مى‏خواهى به این وسیله مرا خراب كنى‏»كه مامون عصبانى و ناراحت‏شد و گفت:این حرفها چیست كه تو مى‏گویى؟!چرا این نسبتها را به ما مى‏دهى؟!

بررسى فرضیه‏ها
در میان این فرضها،در یك فرض البته وظیفه حضرت رضا همكارى شدید بوده،و آن فرض همان است كه فضل شیعه بوده و ابتكار در دست او بوده است.بنا بر این فرض،ایرادى بر حضرت رضا از این نظر نیست كه چرا ولایتعهد را قبول كرد،اگر ایرادى باشد از این نظر است كه چرا جدى قبول نكرد.ولى ما از همین جا باید بفهمیم كه قضیه به این شكل نبوده است. حال ما از نظر یك شیعه نمى‏گوییم،از نظر یك آدم به اصطلاح بى‏طرف مى‏گوییم:حضرت رضا یا مرد دین بود یا مرد دنیا.اگر مرد دین بود باید وقتى كه مى‏بیند چنین زمینه‏اى[براى انتقال خلافت از بنى العباس به خاندان علوى]فراهم شده[با فضل]همكارى كند،و اگر مرد دنیا بود باز باید با او همكارى مى‏كرد.پس اینكه حضرت همكارى نكرده و او را طرد نموده دلیل بر این است كه این فرض غلط است.

اما اگر فرض این باشد كه ابتكار از ذو الریاستین است و او قصدش قیام علیه اسلام بوده،كار حضرت رضا صد در صد صحیح است،یعنى حضرت در میان دو شر،آن شر كوچكتر را انتخاب كرده و در آن شر كوچكتر(همكارى با مامون)هم به حداقل ممكن اكتفا نموده است.

اشكال،بیشتر در آنجایى است كه بگوییم ابتكار از خود مامون بوده است.اینجاست كه شاید اشخاصى بگویند وظیفه حضرت رضا این بود كه وقتى مامون او را دعوت به همكارى مى‏كند و سوء نیت هم دارد،مقاومت كند،و اگر مى‏گوید تو را مى‏كشم،بگوید بكش.باید حضرت رضا مقاومت مى‏كرد و به كشته شدن از همان ابتدا راضى مى‏شد،و حاضر مى‏گردید كه او را بكشند و به هیچ وجه همان ولایتعهد ظاهرى و تشریفاتى و نچسب را نمى‏پذیرفت.

اینجاست كه باید قضاوت شود كه آیا امام باید همین كار را مى‏كرد یا باید قبول مى‏كرد؟ مساله‏اى است از نظر شرعى:مى‏دانیم كه خود را به كشتن دادن یعنى كارى كردن كه منجر به قتل خود شود،گاهى جایز مى‏شود اما در شرایطى كه اثر كشته شدن بیشتر باشد از زنده ماندن،یعنى امر دایر باشد كه یا شخص كشته شود و یا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد، مثل قضیه امام حسین.از امام حسین براى یزید بیعت مى‏خواستند و براى اولین بار بود كه مساله ولایتعهد را معاویه عملى مى‏كرد.حضرت امام حسین كشته شدن را بر این بیعت كردن ترجیح داد،و بعلاوه امام حسین در شرایطى قرار گرفته بود كه دنیاى اسلام احتیاج به یك بیدارى و یك اعلام امر به معروف و نهى از منكر داشت و لو به قیمت‏خون خودش باشد،این كار را كرد و نتیجه‏هایى هم گرفت.اما آیا شرایط امام رضا نیز همین طور بود؟یعنى واقعا براى حضرت رضا كه بر سر دو راه قرار گرفته بود جایز بود[كه خود را به كشتن دهد؟]یك وقت كسى به جایى مى‏رسد كه بدون اختیار خودش او را مى‏كشند،مثل قضیه مسمومیت كه البته قضیه مسمومیت از نظر روایات شیعه یك امر قطعى است ولى از نظر تاریخ قطعى نیست. بسیارى از مورخین-حتى مورخین شیعه مثل مسعودى (7) -معتقدند كه حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفته و كشته نشده است.حال بنا بر عقیده معروفى كه میان شیعه هست و آن این است كه مامون حضرت رضا را مسموم كرد،بسیار خوب،انسان یك وقت در شرایطى قرار مى‏گیرد كه بدون اختیار خودش مسموم مى‏شود،ولى یك وقت در شرایطى قرار مى‏گیرد كه میان یكى از دو امر مختار و مخیر است،خودش باید انتخاب كند،یا كشته شدن را و یا اختیار این كار را.نگویید عاقبت همه مى‏میرند.اگر من یقین داشته باشم كه امروز غروب مى‏میرم ولى الآن مرا مخیر كنند میان انتخاب یكى از دو كار،یا كشته بشوم یا فلان كار را انتخاب كنم، آیا در اینجا من مى‏توانم بگویم من كه غروب مى‏میرم،این چند ساعت دیگر ارزش ندارد؟نه، باز من باید حساب كنم كه در همین مقدار كه مى‏توانم زنده بمانم آیا اختیار آن طرف این ارزش را دارد كه من حیات خودم را به دست‏خودم از دست‏بدهم؟حضرت رضا مخیر مى‏شود میان یكى از دو كار:یا چنین ولایتعهدى را-كه من تعبیر مى‏كنم به‏«ولایتعهد نچسب‏»و از مسلمات تاریخ است-بپذیرد و یا كشته شدن كه بعد هم تاریخ بیاید او را محكوم كند.به نظر من مسلم اولى را باید انتخاب كند.چرا آن را انتخاب نكند؟!صرف همكارى كردن با شخصى مثل مامون كه ما مى‏دانیم گناه نیست،نوع همكارى كردن مهم است.

همكارى با خلفا از نظر ائمه اطهار
مى‏دانیم كه در همان زمان خلفاى عباسى،با آنهمه مخالفت‏شدیدى كه ائمه ما با خلفا داشتند[و افراد را از همكارى با آنها منع مى‏كردند،در موارد خاصى همكارى با دستگاه آنها را به خاطر نیل به برخى اهداف اسلامى تجویز و بلكه تشویق مى‏نمودند.]صفوان جمال-كه شیعه موسى بن جعفر است-شترهایش را براى سفر حج‏به هارون كرایه مى‏دهد.مى‏آید خدمت موسى بن جعفر.حضرت به او مى‏گوید:تو همه چیزت خوب است الا یك چیزت. مى‏گوید چى؟مى‏فرماید:چرا شترهایت را به هارون كرایه دادى؟مى‏گوید من كه كار بدى نكردم،براى سفر حج‏بود،براى كار بدى نبود.فرمود:براى سفر حج هم[نباید چنین مى‏كردى.] بعد فرمود:لا بد پس كرایه‏اش باقى مانده است كه بعد باید بگیرى.عرض كرد:بله،فرمود:و لا بد اگر به تو بگویند چنانچه هارون همین الآن از بین برود راضى هستى یا راضى نیستى،دلت مى‏خواهد كه طلب تو را بدهد و بعد بمیرد.این مقدار راضى به بقاى او هستى.گفت:بله.فرمود: همین مقدار راضى بودن به بقاى ظالم گناه است.صفوان كه یك شیعه خالص است ولى سوابق زیادى با هارون دارد فورا رفت تمام وسایل كار خود را یكجا فروخت.(او حمل و نقل دار بود).به هارون خبر دادند كه صفوان هر چه شتر و وسایل حمل و نقل داشته همه را یكجا فروخته است.هارون احضارش كرد.گفت چرا این كار را كردى؟ گفت:دیگر پیر شده‏ام و از كار مانده‏ام،نمى‏توانم بچه‏هایم را خوب اداره كنم،فكر كردم كه دیگر از این كار به كلى صرف نظر كنم.هارون گفت:راستش را بگو.گفت:همین است.هارون خیلى زیرك بود،گفت:آیا مى‏خواهى بگویم قضیه چیست؟من فكر مى‏كنم بعد از اینكه تو با من این قرار داد معامله را بستى موسى بن جعفر به تو اشاره‏اى كرده.گفت:نه،این حرفها نیست.گفت‏بیخود انكار نكن.اگر آن سوابق چندین ساله‏اى كه من با تو دارم نبود همین جا دستور مى‏دادم گردنت را بزنند.

همین ائمه كه همكارى[با خلفا]را تا این حد نهى مى‏كنند و ممنوع مى‏شمارند،در عین حال اگر كسى همكارى‏اش به نفع جامعه مسلمین باشد،آنجا كه مى‏رود از مظالم و شرور بكاهد، یعنى در جهت هدف و مسلك خود فعالیت كند-نه آن كارى كه صفوان جمال كرد كه فقط تایید و همكارى است-این همكارى را جایز مى‏دانند.یك وقت‏یك كسى مى‏رود پستى را در دستگاه ظلم اشغال مى‏كند براى اینكه از این پست و مقام حسن استفاده كند.این همان چیزى است كه فقه ما اجازه مى‏دهد،سیره ائمه اجازه مى‏دهد،قرآن هم اجازه مى‏دهد.

استدلال حضرت رضا
برخى به حضرت رضا اعتراض كردند كه چرا همین مقدار اسم تو آمد جزء اینها؟فرمود:آیا پیغمبران شانشان بالاتر است‏یا اوصیاء پیغمبران؟گفتند:پیغمبران.فرمود:یك پادشاه مشرك بدتر است‏یا یك پادشاه مسلمان فاسق؟گفتند:پادشاه مشرك.فرمود:آن كسى كه همكارى را با تقاضا بكند بالاتر است‏یا كسى كه به زور به او تحمیل كنند؟گفتند:آن كسى كه با تقاضا بكند. فرمود:یوسف صدیق پیغمبر است،عزیز مصر كافر و مشرك بود،و یوسف خودش تقاضا كرد كه: اجعلنى على خزائن الارض انى حفیظ علیم (8) ،چون مى‏خواست پستى را اشغال كند كه از آن پست‏حسن استفاده كند.تازه عزیز مصر كافر بود،مامون مسلمان فاسقى است،یوسف پیغمبر بود،من وصى پیغمبر هستم،او پیشنهاد كرد و مرا مجبور كردند.صرف این قضیه كه نمى‏شود مورد ایراد واقع شود.

حال،حضرت موسى بن جعفرى كه صفوان جمال را كه صرفا همكارى مى‏كند ووجودش فقط به نفع آنهاست‏شدید منع مى‏كند و مى‏فرماید:چرا تو شترهایت را به هارون اجاره مى‏دهى، على بن یقطین را كه محرمانه با او سر و سرى دارد و شیعه است و تشیع خودش را كتمان مى‏كند تشویق مى‏نماید كه حتما در این دستگاه باش،ولى كتمان كن و كسى نفهمد كه تو شیعه هستى،وضو را مطابق وضوى آنها بگیر،نماز را مطابق نماز آنها بخوان،تشیع خودت را به اشد مراتب مخفى كن،اما در دستگاه آنها باش كه بتوانى كار بكنى.

این همان چیزى است كه همه منطقها اجازه مى‏دهد.هر آدم با مسلكى به افراد خودش اجازه مى‏دهد كه با حفظ مسلك خود و به شرط اینكه هدف،كار براى مسلك خود باشد نه براى طرف،[وارد دستگاه دشمن شوند]یعنى آن دستگاه را استخدام كنند براى هدف خودشان،نه دستگاه،آنها را استخدام كرده باشد براى هدف خود.شكلش فرق مى‏كند،یكى جزء دستگاه است،نیروى او صرف منافع دستگاه مى‏شود،و یكى جزء دستگاه است،نیروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ایده‏اى كه خودش دارد استخدام مى‏كند.

به نظر من اگر كسى بگوید این مقدار هم نباید باشد،این یك تعصب و یك جمود بى جهت است.همه ائمه این جور بودند كه از یك طرف،شدید همكارى با دستگاه خلفاى بنى امیه و بنى العباس را نهى مى‏كردند و هر كسى كه عذر مى‏آورد كه آقا بالاخره ما نكنیم كس دیگر مى‏كند،مى‏گفتند همه نكنند،این كه عذر نشد،وقتى هیچ كس نكند كار آنها فلج مى‏شود،و از طرف دیگر افرادى را كه آنچنان مسلكى بودند كه وقتى در دستگاه خلفاى اموى یا عباسى بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مى‏كردند تشویق مى‏كردند چه تشویقى!مثل همین‏«على بن یقطین‏»یا«اسماعیل بن بزیع‏»،و روایاتى كه ما در مدح و ستایش چنین كسانى داریم حیرت آور است،یعنى اینها را در ردیف اولیاء الله درجه اول معرفى كرده‏اند.روایاتش را شیخ انصارى در مكاسب در مساله‏«ولایت جائر»نقل كرده است.

ولایت جائر
مساله‏اى داریم در فقه به نام‏«ولایت جائر»یعنى قبول پست از ناحیه ظالم.قبول پست از ناحیه ظالم فى حد ذاته حرام است ولى فقها گفته‏اند همین كه فى حد ذاته حرام است در مواردى مستحب مى‏شود و در مواردى واجب.نوشته‏اند اگر تمكن از امر به معروف و نهى از منكر-كه امر به معروف و نهى از منكر در واقع یعنى خدمت-متوقف باشد بر قبول پست از ناحیه ظالم،پذیرفتن آن واجب است.منطق هم همین را قبول مى‏كند،زیرا اگر بپذیرید مى‏توانید در جهت هدفتان كار كنید و خدمت نمایید،نیروى خودتان را تقویت و نیروى دشمنتان را تضعیف كنید.من خیال نمى‏كنم اهل مسلكهاى دیگر،همانها كه مادى و ماتریالیست و كمونیست هستند این گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انكار كنند، مى‏گویند:بپذیر ولى كار خودت را بكن.

ما مى‏بینیم در مدتى كه حضرت رضا ولایتعهد را قبول كردند كارى به نفع آنها صورت نگرفت،به نفع خود حضرت صورت گرفت.صفوف،بیشتر مشخص شد.بعلاوه حضرت در پست ولایتعهدى به طور غیر رسمى شخصیت علمى خود را ثابت كرد كه هیچ وقت دیگر ثابت نمى‏شد.در میان ائمه،به اندازه‏اى كه شخصیت علمى حضرت رضا و حضرت امیر ثابت‏شده-و حضرت صادق هم در یك جهت دیگرى-شخصیت علمى هیچ امام دیگرى ثابت نشده است، حضرت امیر به واسطه همان چهار پنج‏سال خلافت،آن خطبه‏ها و آن احتجاجات كه باقى ماند،حضرت صادق به واسطه آن مهلتى كه جنگ بنى العباس و بنى الامیه با یكدیگر به وجود آورد كه حضرت حوزه درس چهار هزار نفرى تشكیل داد،و حضرت رضا براى همین چهار صباح ولایتعهد و آن خاصیت علم دوستى مامون و آن جلسات عجیبى كه مامون تشكیل مى‏داد،و از مادیین گرفته تا مسیحیها،یهودیها،مجوسیها،صابئیها و بوداییها،علماى همه مذاهب را جمع مى‏كرد و حضرت رضا را مى‏آورد و حضرت با اینها صحبت مى‏كرد،و واقعا حضرت رضا در آن مجالس-كه اینها در كتابهاى احتجاجات هست-هم شخصیت علمى خود را ثابت كرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود،در واقع از پست ولایتعهد یك استفاده غیر رسمى كرد،آن شغلها را نپذیرفت ولى استفاده اینچنینى هم كرد.

پرسش و پاسخ
سؤال:وقتى معاویه یزید را به ولایتعهدى انتخاب كرد همه مخالف بودند،نه به خاطر اینكه یزید یك شخصیت فاسدى بود،بلكه اساسا با اصل ولایتعهدى!143 مخالفت مى‏شد.آنوقت چطور شد كه ولایتعهدى در زمان مامون این ایراد را نداشت؟

جواب:اولا این كه مى‏گویند مخالفت مى‏شد،آنچنان هم مخالفت نمى‏شد،یعنى آن وقت هنوز دیگران به خطرات این مطلب توجه نكرده بودند،فقط عده كمى توجه داشتند،و این بدعتى بود كه براى اولین بار در دنیاى اسلام به وجود آمد،و علت آن عكس العمل بسیار شدید امام حسین نیز همین بود كه بى اعتبارى و بدعت‏بودن و حرام بودن این كار را مشخص كند كه كرد.در دوره‏هاى بعد این امر دیگر جنبه مذهبى خودش را از دست داده بود،همان شكل ولایتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود كه پشتوانه‏اش فقط زور بود و دیگر جنبه به اصطلاح اسلامى نداشت،و علت مخالفت‏حضرت رضا با قبول ولایتعهدى نیز یكى همین بود-و در كلمات خود حضرت هست-كه اصلا خود این عنوان‏«ولایتعهد»عنوان غلطى است،چون معنى‏«ولایتعهد»این است كه حق مال من است و من زید را براى جانشینى خودم انتخاب مى‏كنم،و آن بیانى كه حضرت فرمود این مال توست‏یا مال غیر و اگر مال غیر است تو حق ندارى بدهى،شامل‏«ولایتعهد»هم هست.

سؤال:فرضى فرمودند كه اگر فضل بن سهل شیعى واقعى بود مصلحت‏بود كه حضرت در ولایتعهدى با ایشان همكارى كند و بعد دست مامون را از خلافت كوتاه كنند.اینجا اشكالى پیش مى‏آید و آن اینكه در این صورت لازم مى‏شد كه حضرت مدتى اعمال مامون را تصویب كنند و حال آنكه با توجه به عمل حضرت على علیه السلام امضا كردن كار ظالم در هر حدى جایز نیست.

جواب:به نظر مى‏رسد كه این ایراد وارد نباشد.فرمودید به فرض اینكه فضل بن سهل شیعى بود حضرت باید مدتى اعمال مامون را امضاء مى‏كرد و این جایز نبود همچنانكه حضرت امیر حكومت معاویه را امضاء نكرد.

خیلى تفاوت است میان وضع حضرت رضا نسبت‏به مامون و وضع حضرت امیر نسبت‏به معاویه.حضرت امیر مى‏بایست امضایش به این شكل مى‏بود كه معاویه به عنوان یك نایب و كسى كه از ناحیه او منصوب است كار را انجام دهد،یك ظالمى مثل معاویه به عنوان نیابت از على بن ابى طالب كار كند.ولى قضیه حضرت رضا این بود كه حضرت رضا باید مدتى كارى به كار مامون نداشته باشد،یعنى مانعى در راه مامون ایجاد نكند.به طور كلى،هم منطقا و هم شرعا فرق است میان اینكه مفسده‏اى را ما خودمان بخواهیم تاثیرى در ایجادش داشته باشیم-كه در اینجا یك وظیفه داریم-و این كه مفسده موجودى را بخواهیم از بین ببریم[كه در اینجا وظیفه دیگرى داریم.]

مثالى عرض مى‏كنم.یك وقت هست من شیر آب را باز مى‏كنم كه آب بیاید داخل حیاط شما خرابى به بار آورد.اینجا من ضامن حیاط شما هستم به جهت اینكه در خرابى آن تاثیر داشته‏ام.و یك وقت هست كه من از كنار كوچه رد مى‏شوم،مى‏بینم كه شیر آب باز شده و آب به پاى دیوار شما رسیده است.اینجا اخلاقا من وظیفه دارم كه این شیر را ببندم و به شما خدمت كنم.نمى‏كنم و این ضرر به شما وارد مى‏آید.در اینجا این كار بر من واجب نیست.

این را گفتم از نظر این كه خیلى فرق است میان این كه كارى به دست‏شخصى یا به دست دست او مى‏خواهد انجام شود.و این كه كارى را یك كس دیگر انجام مى‏دهد و دیگرى وظیفه از بین بردن آن را دارد.معاویه،مافوقش على علیه السلام بود،یعنى تثبیت معاویه معنایش این بود كه على علیه السلام معاویه را به عنوان دستى براى خود بپذیرد،ولى تثبیت[مامون توسط] حضرت رضا(به قول شما)معنایش این است كه حضرت رضا مدتى در مقابل مامون سكوت داشته باشد.این،دو وظیفه است.در آنجا على علیه السلام مافوق است.در اینجا قضیه بر عكس است،مامون مافوق است.این كه حضرت رضا مدتى با فضل بن سهل همكارى كند،یا به قول شما[مامون را]تثبیت كند،یعنى مدتى در مقابل مامون ساكت‏باشد.مدتى ساكت‏بودن براى مصلحت‏بزرگتر،براى انتظار كشیدن یك فرصت‏بهتر،مانعى ندارد.و بعلاوه در قضیه معاویه، مساله تنها این نیست كه حضرت راضى نمى‏شد كه معاویه یك روز حكومت كند(البته این هم یك مساله آن است،فرمود:من راضى نمى‏شوم كه ظالم حتى یك روز حكومت كند)،مساله دیگرى هم وجود داشت كه جهت عكس قضیه بود،یعنى اگر حضرت،معاویه را نگاه مى‏داشت، او روز به روز نیرومندتر مى‏شد و از هدف خودش هم بر نمى‏گشت.ولى در اینجا فرض این است كه باید صبر كنند تا روز به روز مامون ضعیفتر شود و خودشان قویتر گردند.پس اینها را نمى‏شود با هم قیاس كرد. سؤال:سؤال بنده راجع به مسمومیت‏حضرت رضا بود چون جنابعالى ضمن بیاناتتان فرمودید كه حضرت رضا معلوم نیست كه مسموم شده باشد،ولى واقعیت این است كه چون هر چه مى‏گذشت‏بیشتر معلوم مى‏شد كه خلافت‏حق حضرت رضاست،مامون مجبور شد كه حضرت رضا را مسموم كند.دلیلى كه مى‏آورند راجع به سن حضرت رضاست كه حضرت رضا در سن 52 سالگى از دنیا رفتند.اینكه امامى كه تمام جنبه‏هاى بهداشتى را رعایت مى‏كند و مثل ما افراط و تفریط ندارد در سن 52 سالگى بمیرد خیلى بعید است.همچنین آن حدیث معروف مى‏فرماید:«ما منا الا مقتول او مسموم‏»یعنى هیچ كدام از ما(ائمه)نیستیم الا اینكه كشته شدیم یا مسموم شدیم.بنابراین این امر از نظر تاریخ شیعه مسلم است.حالا اگر صاحب مروج الذهب(مسعودى)اشتباهى كرده دلیل نمى‏شود كه ما بگوییم حضرت رضا را مسموم نكرده‏اند بلكه از نظر اكثر مورخین شیعه حضرت رضا مسلما مسموم شده‏اند.

جواب:من عرض نكردم كه حضرت رضا را مسموم نكرده‏اند.من خودم شخصا از نظر مجموع قرائن همین نظر شما را تایید مى‏كنم.قرائن همین را نشان مى‏دهد كه ایشان را مسموم كردند،و یك علت اساسى همان قیام بنى العباس در بغداد بود.مامون در حالى حضرت رضا را مسموم كرد كه از خراسان به طرف بغداد مى‏رفت و مرتب[اوضاع بغداد را]به او گزارش مى‏دادند.به او گزارش دادند كه اصلا بغداد قیام كرده.او دید كه حضرت رضا را معزول كه نمى‏تواند بكند،و اگر با این وضع هم بخواهد برود آنجا كار بسیار مشكل است.براى اینكه زمینه رفتن به آنجا را فراهم كند و به بنى العباس بگوید كار تمام شد،حضرت را مسموم كرد. آن علت اساسى‏اى كه مى‏گویند و قابل قبول هم هست و با تاریخ نیز وفق مى‏دهد همین جهت است،یعنى مامون دید كه رفتن به بغداد عملى نیست و بقاى بر ولایتعهد هم عملى نیست(با اینكه مامون جوانتر بود،حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند،و حضرت رضا نیز در آغاز به مامون فرمود:من از تو پیرترم و قبل از تو مى‏میرم)و اگر به این شكل بخواهد به بغداد برود محال است كه بغداد تسلیم بشود و یك جنگ عجیبى در مى‏گیرد.وضع خود را خطرناك دید.این بود كه تصمیم گرفت هم فضل را از میان بردارد و هم حضرت رضا را.فضل را در حمام سرخس از بین برد.البته این قدر معلوم است كه فضل به حمام رفته بود،عده‏اى با شمشیر ریختند و قطعه قطعه‏اش كردند و بعد هم گفتند«افرادى با او كینه داشتند»(و اتفاقا یكى از پسر خاله‏هاى او نیز جزء قتله بود)و خونش را لوث كردند، ولى ظاهر این است كه آن هم كار مامون بود،دید او خیلى قدرت پیدا كرده و اسباب زحمت است،او را از بین برد.بعد،از سرخس آمدند به همین طوس.مرتب گزارشهاى بغداد هم مى‏رسید.دید نمى‏تواند با حضرت رضا و ولیعهد علوى وارد بغداد شود،این بود كه حضرت را نیز در آنجا كشت.

یك وقت‏یك حرفى مى‏زنیم از نظر آنچه كه براى خود ما امرى است مسلم.از نظر روایات شیعى شكى نیست در اینكه مامون[حضرت رضا را مسموم كرد]ولى از نظر برخى مورخین این طور نیست،مثلا مورخ اروپایى این حرف را قبول نمى‏كند،او مدارك تاریخى را مطالعه مى‏كند،مى‏گوید:تاریخ نوشته‏«قیل‏».اغلب مورخین اهل تسنن كه[این قضیه را]نقل كرده‏اند، نوشته‏اند حضرت آمد در[طوس]مریض شد و فوت كرد و«قیل‏»كه مسموم شد(و گفته شده كه مسموم شد).این بود كه من خواستم با منطقى غیر منطق شیعه نیز در این زمینه صحبت كرده باشم،و الا قرائن همه حكایت مى‏كند از همین كه حضرت را مسموم كردند.

پى‏نوشت‏ها:

1- مامون واقعا مرد دانشمند و مطلعى بوده،از حدیث آگاه بود،از تاریخ آگاه بود،از منطق آگاه بود،از ادبیات آگاه بود،از فلسفه آگاه بود و شاید اندكى از طب و نجوم آگاه بود،اصلا جزء علما بود و شاید در طبقه سلاطین و خلفا در جهان نظیر نداشته باشد.

2- در واقع امام نمى‏خواست جزء دستگاه مامونى قرار گیرد به طورى كه به این دستگاه بچسبد.

3- البته اینكه لباس سبز چرا،بعضى مى‏گویند این،تدبیر فضل بن سهل بود،زیرا شعار خود عباسیها لباس سیاه بود،فضل از آن روز دستور داد كه همه با لباس سبز بیایند،و گفته‏اند در این تدبیر،روح زردشتیگرى وجود داشت و رنگ سبز شعار مجوسیها بود.ولى من نمى‏دانم این سخن چقدر اساس دارد.

4- [در بحار الانوار،ج‏49/ص‏146 عبارت چنین است:لنا علیكم حق برسول الله صلى الله علیه و آله،و لكم علینا حق به،فاذا انتم ادیتم الینا ذلك وجب علینا الحق لكم.]

5- عرض كردیم كه اینها هیچ كدام قطعى نیست و از شبهات تاریخ است،ولى برخى از روایات این طور حكایت مى‏كند.

6- حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست‏برمكیها مسلمان شده بود و اسلامش یك اسلام سیاسى بود زیرا یك آدم زردشتى نمى‏توانست وزیر خلیفه مسلمان باشد.

7- مسعودى به عقیده بسیارى از علما یك مورخ شیعى است.

8- یوسف/55.

....جلسه اول...

منبع: www.hawzah.net

Logo
https://old.aviny.com/Occasion/ahlebeit/imamreza/Shahadat/84/maghaleh_motahari_02.aspx?&mode=print