شهید آوینی

 

 

ناگفته های از زندگی سید حسن نصرالله

متن زیر حاصل مصاحبه ایست با سید حسن نصرالله دبیر كل حزب الله لبنان :

نامم حسن نصرالله است فرزند "سیدعبدالكریم" و "مهدیه صفی الدین". در تاریخ سی و یكم ماه آب سال 1962 متولد شدم. اصالتا اهل روستای "بازوریه" در منطقه صور واقع در جنوب لبنان هستم ولی محل حقیقی تولدم یكی از محلات حومه شرقی شهر بیروت است. طبعا وضعیت معیشتی خانواده كه جزو خانواده های فقیر ومستضعف بودند، همچون باقی خانواده های شیعه ای كه در تلاش برای پیدا كردن یك فرصت شغلی و لقمه ای نان از جنوب لبنان به بیروت مهاجرت كردند، بود.

تا آن جا كه به یاد دارم، مدرسه النجاح یا الكفاح- الان شك دارم- واقع در همان منطقه ای كه به دنیا آمدم یعنی حومه شرقی بیروت، مدرسه ابتدایی من بود. بعد از آن در مدرسه دیگری در مقطع راهنمایی - كه در لبنان به آن تكمیلی می گوییم - مشغول به تحصیل شدم و این دوره را به اتمام رساندم. در همین اثناء بود كه جنگ داخلی درلبنان به وقوع پیوست یعنی در سال های هفتاد و چهار- هفتادو پنج. در پی آغاز این جنگ، مدارس تعطیل شد و حومه شرقی بیروت كه درآن شیعیان ومسلمانان سكونت داشتند، به دست نیروهای لبنانی و"حزب كتائب" - كه شما آنها را "فالانژیست" می نامید - سقوط كرد. در اثر جنگ، ما این منطقه را ترك كرده و به روستای بازوریه در جنوب لبنان بازگشتیم.

من از زمان كودكی علاقه شدیدی به كسب علوم دینی داشتم و خیلی زیاد دوست داشتم كه در حوزه درس بخوانم و وقتی كه به هر فرد معممی نگاه می كردم، سخت به صورت آنان خیره می شدم. از كودكی هر گاه كه در محضر برخی مشایخ می نشستم، برای مدتی طولانی به عمامه آنان نگاه می كردم، یعنی به خود عمامه و چین و پیچش آن. آن موقع عمامه به صورت تكه ای پارچه بود كه دستاری سیاه رنگ بر آن پییچیده شده بود.
دستار پدرم را می گرفتم وآن را برتكه ای پارچه می پیچیدم و به عمامه اضافه می كردم سپس آن را بر سر می گذاشتم. وقتی كه كوچك بودم انگیزه ومیل شدیدی به سمت كسب علم و این پوشش داشتم. پس در آن زمان به فكر این افتادم كه به نجف بروم.

ما 9 خواهر و برادر هستیم كه هر كدام یك سال با هم فاصله سنی داریم. من فرزند ارشد خانواده هستم. سه برادر دارم كه حسین یك سال از من كوچك تر است و بعد از او ما یك خواهر دارم به نام زینب. بعد از او فاطمه، بعد محمد، بعدش جعفر، بعد از آن ذكیه، بعد امینه و بعدش هم سعاد. یعنی پنج خواهر و سه برادر در خانواده برای من وجود دارد.
در خانواده ما هیچ فرد روحانی ای وجود ندارد. نه در خانواده خودمان، بلكه در عموها، پسر عموها، پدر بزرگم، برادران پدر بزرگم، پسران برادران پدر بزرگم و پدران شان. یعنی مطمئن هستم كه در سه چهار نسل پدرم و پدربزرگم و پدر بزرگ پدرم و پدر بزرگ پدر بزرگم یعنی دراین چند نسل در فامیل ما، هیچ روحانی ای وجود ندارد.

درحقیقت ترتیب مذهبی ای كه باعث شد من طلبه بشوم، یكی از توفیقات الهی است. گفتم كه در خانه ما دین داری به صورت خیلی عادی بود. یعنی دین داری پدر و مادرم این بود كه فقط نماز می خواندند و در ماه رمضان روزه می گرفتند.
بسیار شكر می كنم.تقریبا می توانم بگویم كسی با من در این مورد صحبت نكرد و دستم را نگرفت كه به این را ه ببرد. من تا آن جا كه در خاطرم هست، خیلی كوچك بودم كه در خانه مان نسخه هایی از قرآن كریم بود. من قرآن را در دست می گرفتم و می خواندم. البته همه چیز را درك نمی كردم، اما بهشت و جهنم و عذاب درذهن من حك می شد.

بعدها پیش كتاب فروش دوره گردی كه مجلات و كتب را در راه پخش می كرد، رفتم و نزد او كتابی را كه اسمش "ارشاد القلوب" بود یافتم. در آن زمان من هشت نه سال داشتم. این كتاب را پیدا كردم و از او گرفتم. كتاب ارشاد القلوب "دیلمی" همه اش مواعظ و قصص است كه بر روی من خیلی تاثیر گذاشت و من معتقدم كه این كتاب تاثیر بسیار زیادی بر زندگی من داشت. از آن زمان شروع به جست وجوی كتاب های اسلامی كردم. درحالی كه كتابخانه های اسلامی را نمی شناختم و بلد نبودم. به خاطردارم كه در آن موقع پیش یكی از دست فروش ها، كتاب "قضاوت های امیرالمومنین (ع)" را كه كتاب كوچكی بود، پیدا كردم. هر كتابی را كه پیدا می كردم به خانه می آوردم و شروع به خواندن آن می كردم و قبل از این كه كتاب را تمام كنم، دو باره از اول شروع می كردم به خواندن. به خاطر این كه علاقه و عطش زیادی داشتم كه بخوانم و بدانم.

چند سالی را به همین منوال گذراندم. در محله ما هیچ فرد متدینی نبود. من با هیچ روحانی یا آدم متدینی آشنا نشدم. در محله ما حاجی مسنی بود كه ریش داشت ودر مغازه خود نماز می خواند. من با این نظر كه او فرد متدینی است، می رفتم تا فقط ریشش و چگونگی نماز خواندن او را تماشا كنم. خیلی او را دوست داشتم.

پدرم كه سیدموسی صدر را دوست می داشت،عكس هایی از سیدموسی را به خانه مان آورد و من می نشستم و زمانی طولانی به عكس سیدموسی كه سید و روحانی و معمم بود، خیره می شدم. یعنی در جست وجوی هر فرد روحانی یا متدین یا هركسی بودم كه از او استفاده ببرم و با او مرتبط شوم. تا این كه تحصیلات ابتدایی را تمام كردم. سنم تقریبا ده یازده سال بود كه برای ادامه تحصیلات در مقطع راهنمایی، به منطقه دیگری رفتم كه نزدیك مسجدی بود كه سید فضل الله در آن نماز می خواند. در آن جا با گروهی از جوانان با ایمان آشنا شدم و شروع به رفت و آمد به مسجد كردم. اما در سال های اول، یعنی قبل از این كه به ده سالگی برسم، تقریبا چند سال فقط توفیقی الهی و تكیه بر توانایی ها و چیزهای اندك و ناچیز شخصی داشتم.

آن سال ها، با خواندن قرآن و برخی كتاب ها، شب هنگام خواب هایی می دیدم و از آتش جهنم می ترسیدم. در آن زمان، آن حالت معنوی بهتر از الان بود. به خاطر دارم كه بر نمازشب مداومت داشتم و از وقتی كه مسئول شدم دیگر اهل نماز و این چیزها نیستم. (با خنده و مزاح) یعنی در آن موقع وقتی قرآن تلاوت می كردم یا نماز می خواندم یا به این موضوعات اهتمام داشتم، بسیار توجه و حضور قلب داشتم یعنی صفحه نفسم پاك بود و به این دنیا، محكم بسته و گرفتار نشده بودم. این در دوره خردسالی بود.

تاسف بیشتری كه می خورم، از این است كه تا زمان رفتنم به نجف، روزی پیش نیامد كه من و پدر و مادرم و برادران و خواهرانم بر یك سفره جمع شویم و غذا بخوریم. بدین صورت بود كه من و برادران و خواهرانم تنهایی غذا می خوردیم و پدر و مادرم در مغازه بودند. یا مادرم با ما غذا می خورد یا پدرم. اما همه خانواده ما ... به این بسنده می كنم كه بر سر یك سفره غذا با هم رو به رو نشدیم. برای این كه پدرم نماز صبحش را می خواند و به مغازه می رفت و ساعت دوازده شب برمی گشت. مادرم هم برای كمك به او می رفت كه او اندكی استراحت می كرد یا نماز می خواند. طبعا این از خاطرات تلخی است كه در بچگی از آن رنج می بردیم.

*منبع :سایت ساجد- حمید داودآبادی

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo