شهید آوینی

گفت‌وگو با مسیح مهاجری درباره‌ی حزب جمهوری اسلامی و نقش آیت‌الله خامنه‌ای

خاطرات بازمانده

- با بررسی فضای سیاسی سال 60 متوجه متوجه فعالیت‌های گسترده و مختلف آیت‌الله خامنه‌ای در آن زمان می‌شویم. نمایندگی مردم تهران در مجلس، نمایندگی حضرت امام در شورای عالی دفاع، عضویت در شورای عالی انقلاب، عضو ارشد حزب جمهوری اسلامی و... اولین سؤالی که در رابطه با حزب جمهوری به نظر می‌رسد، این است که اصلاً از چه زمانی حزب جمهوری شکل گرفت و مؤسسان از تأسیس حزب چه اهدافی را دنبال می‌کردند؟ به عبارت دیگر ضرورت تشکیل حزب در آن زمان چه بود؟

بنده شخصاً از شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی در قبل و بعد از پیروزی انقلاب بارها شنیدم که ایشان می‌گفتند یکی از دلائل عدم موفقیت مردم و به‌خصوص روحانیت در مبارزات خود علیه رژیم شاه و استعمار، نداشتن تشکل بود و تأکید می­کردند که بعد از ماجرای نهضت ملی شدن نفت و شکست این نهضت و خانه‌نشین شدن مرحوم آیت‌الله کاشانی، ما به این نتیجه رسیدیم که دلیل شکستی که ما متحمل شدیم، نداشتن تشکیلات سیاسی بود. اگر تشکیلات داشتیم، شکست نمی­خوردیم و می­توانستیم در مقابل کسانی که باعث به‌هم‌ریختگی نهضت شدند، کارهایمان را سر و سامان بدهیم که در نتیجه‌ی آن، در مقابل شاه و استعمار آمریکا که به شاه کمک کرد و کودتای بیست و هشت مرداد را به وجود آورد، پیروز شویم.

چون خود ایشان این صحنه­ها را دیده بودند، از این صحنه­ها در واقع یک درس بزرگ سیاسی گرفتند. ایشان می‌گفتند که از همان زمان من به این فکر افتادم که ما باید تشکیلات سیاسی داشته باشیم و روحانیت باید با تشکیلات وارد میدان شود و کاری انجام دهد. البته داشتن تشکیلات سیاسی برای روحانیت در فاصله­ی بین بیست و هشت مرداد 1332 تا بیست و دو بهمن 1357 که انقلاب اسلامی پیروز شد، کار آسانی نبود و عملاً غیر ممکن بود. با این مقدمه­ای که من عرض کردم، می‌توان فهمید که چگونه بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، حدود ده روز بعد از پیروزی انقلاب، حزب جمهوری اسلامی اعلام موجودیت کرد.
آقای بهشتی هم‌فکرانی نیز داشتند؛ حضرات آقایان خامنه­ای، هاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی و دکتر باهنر به همراه شهید بهشتی به عنوان اعضای مؤسس، حزب جمهوری اسلامی را تأسیس کردند. یعنی فکر کار تشکیلاتی در همه‌ی این افراد وجود داشت. منتها ریشه­اش این نکته­ای بود که از آقای بهشتی نقل کردم.
حزب جمهوری اسلامی در واقع با این سابقه و مقدمات، کار نرم‌افزاری­ و طراحیش انجام شده بود و همه چیز آماده بود. بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در اولین فرصت ممکن، این آقایان اعلام موجودیت کردند. مرامنامه و اساسنامه‌ی­ حزب را هم اعلام کردند. بعد از مدتی هم مواضع حزب را اعلام كردند که هر بیشتر آن کار جمعی همین آقایان بود. یک چیز ماندگاری است که در واقع خیلی از اصول قانون اساسی هم از همین مواضع حزب جمهوری اسلامی است.

-در مورد تشکیل حزب با حضرت امام هم هماهنگی شده بود که تأییدیه‌ای هم از ایشان داشته باشند؟

بارها آقایان با حضرت امام در این‌باره صحبت کردند. منتها امام یک سابقه‌ی ذهنی از احزاب در ایران داشتند که سابقه‌ی خوبی نبود و در واقع منفی بود. معمولاً احزابی که در ایران تشکیل شدند، نه‌تنها خدمت نکردند، بلکه خیانت هم کردند و امام نیز نگران این بودند که حزب جمهوری اسلامی هم نتواند کاری بکند. به همین دلیل آقایان بارها با امام در این‌باره صحبت کردند که در نهایت امام آنها را منع نکردند که این حزب تشکیل شود، ولی در عین حال مخالف انتساب این حزب به خودشان بودند.

جا دارد نکته­ای هم در مورد توقف حزب در سال 1366 یادآور شوم. امام نسبت به حفظ باقیمانده­ی مؤسسین حزب که در آن زمان آقایان خامنه­ای و هاشمی رفسنجانی بودند، احساس خطر کردند و هم این که در شهرستان‌ها و بیرون از حزب، کار‌هایی صورت می‌گرفت که به اسم حزب تمام می‌شد. امام فکر می­کردند که وجود این دو نفر برای انقلاب و جمهوری اسلامی لازم است و اگر این‌ها ضربه بخورند، در واقع به خاطر حفظ حزب دو نیروی کارآمد نظام که می­توانند راه انقلاب را ادامه دهند و برای نظام اسلامی مؤثر باشند، قدرتشان برای خدمت به اسلام و نظام اسلامی کم می‌شود. لذا ایشان خواستند که کار حزب متوقف شود. هرچند که در ظاهر و اعلام بیرونی این امر به شکل دیگری صورت پذیرفت.

- شهید مطهری در آن فرصت دو سه ماهی که داشتند، چرا عضو حزب نشدند؟
ایشان ظاهراً معتقد به این مدل کار تشکیلاتی نبودند. من البته در این رابطه با خود ایشان صحبتی نداشتم، ولی مطالبی که از جاهای مختلف شنیدیم، این بوده که ایشان اعتقادی به کار تشکیلاتی سیاسی به این شکل نداشتند. البته در جامعه‌ی روحانیت مبارز بودند.

- آن موقع جناب آقای موسوی اردبیلی عضو حزب بودند؟

بله؛ اما ایشان در یک مقطعی از حزب کنار کشیدند. ایشان کمتر از یک سال عضو حزب بودند. در انتخابات ریاست جمهوری سال 1358 ایشان موافق کاندیداتوری آقای جلال­الدین فارسی از طرف حزب نبودند. البته با بعضی دیگر از اقدامات حزب نیز مخالف بودند. لذا خود را کنار کشیدند. بنابراین در سال 1360، چهار نفر باقی ماندند که آقای بهشتی و آقای باهنر در فاجعه­ی هفتم تیر و هشتم شهریور به شهادت رسیدند. بنابراین، از اعضای مؤسس حزب این دو بزرگوار باقی ماندند که البته هر دو در معرض ترور هم قرار گرفتند؛ آقای هاشمی در اردیبهشت 1358 و آقای خامنه­ای هم در ششم تیر 1360 که بحمدلله زنده ماندند.

-آیا جناح‌بندی‌های سیاسی هم در درون حزب وجود داشت؟

در مورد جناح­بندی­های سیاسی در داخل حزب باید بگویم که حزب جمهوری اسلامی از ابتدا هم یک طیف بود. یعنی یک حزب به معنای تعریف واقعی حزب نبود. ببینید یک جمع از حزب از اعضای مؤتلفه‌ی اسلامی بودند. مؤتلفه‌ی اسلامی خودش از قبل یک تشکل بود که به نام هیأت‌های مؤتلفه‌ی اسلامی- حزب مؤتلفه‌ی اسلامی کنونی- فعالیت می‌کرد. افرادی مانند آقای دکتر آیت هم بودند که این‌ها خودشان با یک تشکیلاتی از قبل کار کرده بودند که جمع دیگری در درون حزب بودند.

جمع دیگری هم با آقای مهندس میرحسین موسوی بودند که از قبل با ایشان کارهای سیاسی کرده بودند. گروه دیگری مثل شهید حسن اجاره­دار، آقای مهندس هاشم رهبری و امثال این‌ها هم هر کدامشان تفکراتی داشتند. این‌طور نبود که مجموعه­هایی که داخل حزب بودند، همه با مؤسسین حزب یک‌سان فکر کنند. منتها مسئولین حزب، همه‌ی این‌ها را می­شناختند و با این‌ها کار کرده بودند که این‌ها را دعوت به هم‌کاری در حزب کردند.

بنابراین در ابتدا نیز حزب جمهوری اسلامی با این‌چنین مجموعه­ای مواجه بود. به همین دلیل یک مقدار که کار جلو رفت، به طور طبیعی سلیقه­ها خودشان را نشان دادند. برای نمونه، یک جمع چهار پنج نفره یک سلیقه­ی خاصی داشتند که با سلیقه­ی مثلاً مؤتلفه جور درنمی­آمد. آن چهار پنج نفر عبارت بودند از مهندس موسوی، بنده، آقای سرحدی‌زاده، آقای محمدرضا بهشتی- که جای ابوی­شان آمدند- آقای دکتر اژه‌ای که بعداً ملحق شدند. خب این چهار پنج نفر در داخل شورای مرکزی جمهوری اسلامی برای خودشان یک تفکر خاصی داشتند و در بیرون شورای مرکزی هم کسانی با این‌ها همراه بودند.

پس به طور طبیعی، سلایق مختلفی بود که نمی­توان به آنها جناح­های سیاسی گفت. ولی این واقعیت را هم نمی­شود انکار کرد که همه‌ی اعضای حزب یک‌سان فکر نمی­کردند و اختلاف نظرهای مهمی هم با یک‌دیگر داشتند.

- ما می­بینیم که در سه ماه‌ تابستان سال 1360 که در آن ترورهای ششم تیر و هفتم تیر و هشتم شهریور و ... صورت گرفت، نوک پیکان منافقین به طرف سران حزب جمهوی اسلامی بود. می­خواهیم بدانیم که چه فضایی در درون حزب بوده و حزب چه نقشی در فرآیند استقلال جمهوری اسلامی و مسائل پس از آن داشته که این­ طور مورد هدف قرار گرفت؟

شما اگر ترسیمی از جبهه­گیری­های سیاسی آن زمان داشته باشید، متوجه می‌شوید که یک طرف امام قرار دارد و همه‌ی کسانی که با امام هستند، و در طرف دیگر جناحی قرار دارد که مرکب است از کسانی که با ولایت فقیه و با حاکمیت فقاهت در انقلاب اسلامی و نظام اسلامی موافق نبودند. این‌ها هم البته یک طیف با یک سلیقه نبودند، ولی برای این ‌که در مقابل نیروهای خط امام بتوانند موفق باشند تا آنها را کنار گذاشته و خودشان حاکم شوند، متحد شده بودند. در بین آنها بنی­صدر بود، نهضت آزادی بود، منافقین بودند، حتی جبهه‌ی ملی که امام آن را مرتد اعلام کرده بود و عجیب­تر از آن افراد و گروه‌های چپ آن زمان، یعنی مارکسیست­ها هم با این‌ها هم‌کاری می­کردند. این مجموعه در یک چیز با هم مشترک بودند و آن‌هم این بود که نمی‌خواستند خط فقاهت بر انقلاب و نظام جمهوری اسلامی حاکم باشد. از آن طرف هم امام و کسانی حضور داشتند که در خط امام بودند. در خط امام درشت­ترین نمونه­ها و بارزترین شخصیت­ها و قوی­ترین افراد که بازوان امام بودند، همین افراد مؤسس حزب جمهوری اسلامی ایران بودند.
بنابراین خیلی طبیعی بود که قبل از همه سراغ آنها بروند و لذا شما حتی قبل از سال شصت و در سال پنجاه و هشت هم می­بینید که فقط چند ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود كه به سراغ آقای مطهری و هاشمی رفتند.

- همه مطلعان از ماجراهای حزب از این اختلافات صحبت می‌کنند. شما نیز این اختلافات را در چارچوب خط فقاهت و خط غیر فقاهت توضیح دادید، اما این اختلاف و دشمنی با حزب جمهوری به قدری شدت داشت که بلافاصله پس از عزل بنی‌صدر- که به تعبیری سردمدار آن خط بود- آقایان خامنه‌ای، بهشتی و باهنر ترور می‌شوند. اگر توضیح بیشتری درباره‌ی این اختلافات و مشخصاً مصادیقی از آن را به خاطر دارید، بیان بفرمایید.

من در همان زمان جزوه­ای تحت عنوان «بزرگ‌ترین جنگ روانی غرب علیه روحانیت» نوشتم و در آن قسمتی از این مسائل را توضیح دادم. آن‌جا علاوه بر این محور اصلی که مبارزه با فقاهت و حاکمیت اسلام فقاهتی است؛ عنوان کردم که خود بنی­صدر هم کیش شخصیت دارد؛ یعنی خیلی به دنبال قدرت بود. به هر شکلی و وسیله­ای، با دروغ، شایعه، تزویر و به هر شکل دیگری می‌خواست قدرت خودش را تثبیت کند و افزایش دهد. بنده یکی دو صحنه برای شما نقل می­کنم که شاید مطلب ناگفته‌ای هم باشد و ثبت آن در تاریخ به فهم این قضیه خیلی کمک می­کند.

اولین خاطره را من از شهید بهشتی شنیدم. ایشان گفتند روز عید فطر که فکر می­کنم سال پنجاه و نه بود، خدمت امام رفتیم. آقایان مسئولین نظام قبل از سخن‌رانی امام در حسینیه‌ی جماران، به اتاق امام رفته و تبریک می­گفتند. بعد به پایین می­آمدند و در حسینیه می‌نشستند تا امام برای سخن‌رانی به حسینیه تشریف بیاورند. آقای بهشتی گفتند که آن لحظاتی که بالا منتظر بودیم تا خدمت امام برسیم، از اتاق مجاور صدایی شنیدیم. من بدون این‌که استراق سمع کنم -چون ایشان بسیار اهل مراقبه بودند و به این مسائل توجه می کردند- صدا آن‌قدر بلند بود که خودبه‌خود به گوش ما می­رسید. گفتند شنیدم که امام به کسی می­گویند که «نه تو مصدقی و نه من کاشانی، اگر بخواهی به این کارهایت ادامه دهی، دستور می­دهم که همین جا در این اتاق حبست کنند.» درِ اتاق که باز شد، دیدیم بنی­صدر است. این چیزی بود که آقای بهشتی برای من نقل کردند.

بنی­صدر علاوه بر کارها و حرف‌های خود، حتی وقتی خدمت امام هم که می­رسید، علیه آقایان حرف‌هایی می­زد. این باعث شده بود که امام هم نسبت به او این‌چنین موضعی داشته باشد. ممکن است این سؤال در ذهن شما پیش بیاید که پس چرا این‌قدر امام صبر کردند؟ چرا این‌قدر طول کشید؟ بله؛ ما هم خسته شده بودیم و می­گفتیم که امام عجب حوصله­ای دارند، چه تحملی دارند. آقای هاشمی به امام نامه نوشتند. حتی مجموعه‌ی آقایان هم نامه نوشتند. ما در آن روزها خیلی غصه می­خوردیم که چرا امام به قیمت آزردن این بزرگان و ناراحتی این همه مردم، بنی‌صدر را حفظ می­کنند. خب البته هم آن زمان و هم بعدها روشن شد که امام نمی­خواستند در نظام جمهوری اسلامی اولین رئیس جمهور دچار مشکل شود و می‌خواستند به هر ترتیب او را حفظ کنند تا دوره­اش تمام شود، ولی دیگر کار را به جایی رساند که امام را مجبور به واکنش شدید کرد. وضعیت و تفکرات بنی­صدر ایجاب می­کرد که در مقابل امام بایستد. منتها از همان اول نمی­شد. بلکه باید قدم به قدم پیش می‌رفت. اول باید خاک‌ریز اول را کنار می­زد و بعد به سراغ خاک‌ریز بعدی می‌رفت. لذا غائله‌ی دانشگاه تهران را چهارده اسفند 1359 به وجود آورد و مسائل دیگری که پیش آمد.

در مقابل همه­ی این کارها من شاهد بودم؛ در اتاق آقای بهشتی نشسته بودم که یک دفعه تلفن زدند و به ایشان خبر دادند که در روزهای سی‌ام و سی و یکم خرداد که منافقین به خیابان­ها ریخته بودند و اعلام جنگ مسلحانه کرده و خیلی­ها را کشته بودند، زن و دختر بنی‌صدر دستگیر شده‌اند. آقای بهشتی تلفن را قطع کردند و تلفن آقای موسوی اردبیلی را گرفتند. به ایشان گفتند که شما دادستان کل کشور هستید، بنابراین دستور بدهید که همین حالا این دو نفر را آزاد کنند؛ در حالی که این دو نفر در صحنه حضور داشتند و دستگیر شده بودند. آقای موسوی اردبیلی یک مقداری مقاومت کردند که آقای بهشتی گفتند من به عنوان رئیس شورای عالی قضایی به شما دستور می­دهم که این کار را انجام دهید و انجام دادند.

این سعه­ی صدر، بزرگواری، دوراندیشی و تدبیر، هم جلوی تبلیغاتشان را گرفت تا نگویند که زن­ها و دخترها را هم دستگیر کردند و هم روحیه­ی بالای ایشان را در این مسئولیت نشان می­داد.

- و دومین خاطره...
خاطره‌ی بعدی را از آقای موسوی اردبیلی برای شما نقل می­کنم. در جلسه­ی شورای انقلاب که در دفتر ریاست مجلس تشکیل شده بود، آقای بهشتی در مورد پلیس قضائی صحبت کردند. آقای بهشتی بحث پلیس قضائی را مطرح کرده بودند که البته سر نگرفت. کارهایش انجام شده بود که آقای بهشتی شهید شدند. بنی­صدر مخالفت کرد و گفت که این یک میلیشیا است و شما می‌خواهید برای خودتان گارد درست کنید و در خلال صحبت‌هایش به آقای بهشتی اهانت کرد. آقای موسوی اردبیلی گفتند که من خیلی عصبانی شدم. یک قندان سنگین از سنگ مرمر آن‌جا بود که آن را برداشتم و به طرف بنی­صدر پرت کردم. بنی­صدر جا خالی داد و از اتاق بیرون رفت. این حرکت آقای موسوی اردبیلی در اثر بی­ادبی و بی‌حرمتی که بنی­صدر نسبت به آقای بهشتی کرده بود، انجام شده بود. یعنی شما آن قسمت از عصبانیت آقای موسوی اردبیلی را در نظر بگیرید و ببینید که او چه کرده که ایشان آن قدر عصبانی شده تا برای دفاع از آقای بهشتی آن کار را انجام دهد. بنی صدر این‌چنین آدم بی­ادبی بود. هم این بی­ادبی و هم آن زیاده‌خواهی­ها نشان می­دهد که او گستاخ، زیاده­خواه، بی­شخصیت و قدرت‌طلب بود. با احزاب و جمعیت­هایی مثل نهضت آزادی مخالف بود. آنها نیز متقابلاً با او مخالف بودند، ولی به خاطر این که به قدرت رسیده بود، آنها با بنی‌صدر ساخته بودند؛ ائتلاف کرده بودند و دشمن اصلی خودشان را همین خط فقاهت می­دانستند. می‌خواستند امام و یاران امام را از سر راه بردارند و خودشان به حکومت برسند.

بنابراین اصل ماجرا این بود که بنی­صدر و آنهای دیگر به دنبال حکومت بودند. آن آقایان تشنه­ی حکومت بودند و امام و روحانیت را سد راه خودشان می­دانستند. می‌دانستند تا وقتی که امام باشد، به این‌ها اجازه نمی­دهد هر کاری که دلشان می­خواهد بکنند. تمام این برنامه‌ها برای کنارزدن امام و یاران امام بود. البته آن طوری که بعضی از آقایان بزرگان گفتند، واقعه­ی هفتم تیر و این ترورهایی که در تیر ماه و بقیه­ی ماه­های 1360 انجام دادند، در واقع مردم را بیدار کرد. چون مردم پشتوانه‌ی انقلاب هستند. بنابراین همین خون­ها انقلاب را بیمه و در عوض آنها را منزوی کرد و نظام تثبیت شد.

در واقع ما نظام اسلامیمان را از برکات این خون­ها داریم. علتش هم این بود که مردم احساس کردند کسانی که این حرف­ها را می­زنند، بی­‌منطقند. حرف مردم این بود که اگر منطق دارید، مبارزه سیاسی کنید و کم­کم قدرت را با رأی مردم از دست آنها بگیرید. ولی چرا متوسل به ترور و انفجار می‌شوید؟ این کارها نشانه‌ی بی‌منطقی شما است. این بیداری مردم باعث تثبیت خط امام شد.

- لطفا در مورد حوادث تروریستی تیرماه 1360 که در یکی از آن‌ها شخصاً حضور داشتید، توضیح دهید.

در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی قرار بر این بود که همه‌ی اعضای مؤسس را به شهادت برسانند. منتها در روز ششم تیر فکر کردند که یک لقمه­ی آماده­ای وجود دارد که باید به سراغ آن رفت و در روز هفتم تیر هم به سراغ مابقی اعضا. این بود که روز ششم تیر به سراغ حضرت آیت‌الله خامنه­ای رفتند. در روز هفتم تیر هم با برنامه‌هایی که از قبل چیده بودند، به سراغ بقیه آمدند. در این روز هم دو نفر دیگر از اعضای مؤسس حزب- آقایان هاشمی و باهنر- جان سالم به‌دربردند.

در آن زمان در دفتر حزب دو جلسه برگزار می‌شد. جلسه‌ی اول نشست شورای مرکزی حزب بود. این جلسه قبل از اذان مغرب تشکیل ‌شد. جلسه‌ی دوم که بعد از اذان بود، مرکب از اعضای شورای مرکزی حزب، بعضی از مدیران حزب و برخی مدیران دستگاه­های مختلف کشور و سه قوه بود. بمب هم در همین جلسه منفجر شد. در آن جلسه­ی اول، آقای هاشمی و باهنر حضور داشتند. قبل از این که جلسه تمام بشود، آقای هاشمی به دلیل قراری که با سیداحمدآقای خمینی داشتند، جلسه را ترک كردند. جلسه‌ی شورای مرکزی که تمام ­شد، نماز مغرب و عشا به امامت آقای بهشتی برگزار شد.

چند نفر از بچه­های سپاه آمده بودند تا از آقای باهنر جهت سخن‌رانی در جبهه‌ها خواهش کنند. از من هم خواسته بودند که کمکشان کنم. به همین دلیل بنده و آقای صادق اسلامی -که آن موقع سرپرست وزارت بازرگانی بودند هم ماندیم تا ایشان را راضی کنیم که موفق هم شدیم. در این لحظه متوجه شدیم که نماز مغرب و عشاء تمام شد و آقای بهشتی هم به طرف جلسه رفتند. ما هم به آقای باهنر گفتیم که شما اینجا نماز بخوانید تا ما هم با شما نمازمان را بخوانیم و بعد از آن به جلسه برویم. پس از پایان نماز، بچه­های سپاه خداحافظی کردند و ما هم به طرف جلسه حرکت کردیم. نزدیک­های سالن جلسه که رسیدیم، آقای علی درخشان که از اعضای مرکزی حزب بودند و در این فاجعه به شهادت رسیدند، از داخل سالن بیرون آمدند و مستقیم آمدند و دستشان را روی شانه­ی آقای باهنر گذاشتند. به ایشان گفتند که آقا شما نیایید. ما و آقای باهنر پرسیدیم چرا؟ گفتند که شما از چشم­های پر خونتان مشخص است که خسته­اید. صبح زود هم که با شما جلسه داریم، شما بروید استراحت کنید تا فردا به جلسه برسید. آقای باهنر هم خیلی خوب استقبال کردند و از خدا خواسته برگشتند. البته چون بعضی آمدند تا با ایشان صحبت کنند و تا ماشین آماده‌ی حرکت شود، این انفجار صورت گرفت؛ یعنی قبل از این که ایشان از حیاط حزب خارج شوند. لذا مدیریت بحران آن شب به عهده ایشان بود.
من از تقریر این واقعه می‌خواهم این نتیجه را بگیرم که آن شب قرار بود که همه­ی اعضای مؤسس حزب و عده‌ی دیگری از بین بروند.

- مجروحیت شما به چه صورت بود؟

بعد از این که آقای باهنر از ما جدا شدند، ما هم به داخل جلسه رفتیم و در همان ردیف آخر نشستیم. آقای جواد سرافراز- از شهدای هفتم تیر- کنار دیوار نشسته بودند که من رفتم بغل دست ایشان بنشینم. ایشان به دلیل این‌ که خیلی مؤدب و محترم بودند، به من تعارف کردند و من را به اصرار سر جای خودشان نشاندند؛ یعنی کنار دیوار. هنگام انفجار تکه­ای از دیوار جدا شده بود و سقف هم پاییین آمده بود. یک تکه از سقف آمد که نوک آن به آقای سرافراز گرفت و ایشان را شهید کرد. سر دیگر این تکه به دیوار گرفت و من بین این تکه سقف و دیوار و زیر آوار ماندم. علت این که بنده شهید نشدم، همین بود. البته قسمت چپ صورتم مورد اصابت ترکش قرار گرفت.
بعد از مدتی که به هوش آمدم و به بیمارستان منتقل شدم، چشم چپم را تخلیه کردند و آن قسمت­های جراحت‌دیده کم­کم ترمیم شد. چند نفر دیگر هم مثل آقایان نجفی، قمشه­ای و کیاوش و... زنده ماندند.

- بمب را کجا گذاشته بودند؟

بمب را جاسازی کرده بودند توی میزی که آقای بهشتی پشت آن میز نشسته بودند.

- بنابراین بیشترین آسیب را آقای بهشتی دیده بودند؟

بله قاعدتاً. در همان لحظات اول انفجار آقای بهشتی شهید شدند. کسانی هم که در پزشکی قانونی آقای بهشتی را دیدند و ما از آنها خواهش کردیم که برای ما بگویند که چه دیدند، گفتند که یک پا و یک دست آقای بهشتی قطع شده بود. شکم و سینه­ی ایشان هم کاملاً متلاشی بود. این نشان می­دهد که بمب با شکم و پا و این‌ها برابر بوده و موجب شهادت ایشان در همان لحظه‌ی انفجار شده است.

- کلاهی (بمب‌گذار) را آن روز دیده بودید؟

کلاهی را آن روز ندیدم. ما یک دفتر سیاسی در طبقه‌ی هفتم ساختمان روزنامه جمهوری اسلامی واقع در خیابان سعدی داشتیم. رئیس دفتر سیاسی طبق مقررات حزب، دبیر کل حزب بود؛ یعنی آقای بهشتی. دبیر دفتر سیاسی، آقای مهندس میرحسین موسوی بود و اعضای دفتر سیاسیِ هر سال، مؤسسان حزب بودند به اضافه­ی چند نفر از اعضای شورای مرکزی که بنده بودم و آقای زورق(از اعضای روزنامه) و آقای محمدرضای بهشتی و آقای میرمحمدی که همه از اعضای دفتر سیاسی حزب بودیم. اگر کس دیگر­ی هم بود، الان بنده به خاطر ندارم. ما در آن‌جا بحث می­کردیم و مسائل را تحلیل می­کردیم و می‌نوشتیم. تحلیل­های سیاسی را مسئول تشکیلات تهران، شهید جواد مالکی از شهدای هفت تیر، از ما می‌گرفت و در داخل حزب و به صورت تشکیلاتی توزیع می­كرد. این آقای محمدرضا کلاهی در تشکیلات تهران کار می­کرد که به دفتر می­آمد و واسطه‌ی بین تشکیلات تهران و دفتر سیاسی بود. تحلیل‌ها را از ما تحویل می­گرفت و آنها را در تشکیلات توزیع می­کرد. ما آن‌جا او را زیاد دیده بودیم.

آن روز هم کلاهی تحلیل روز دفتر سیاسی را از دفتر آقای مالکی برداشت و درون کارتن گذاشت. ظاهراً زیر این تحلیل­ها و در کف کارتن بمب را جاسازی کرده و به بهانه­ی گذاشتن تحلیل­ها به روی میزها بمب را قبل از ورود افراد به جلسه به داخل برد و جاسازی کرد. کسانی هم که نگهبان حزب بودند، به دلیل اهمیت ندادن زیاد به مسائل امنیتی در آن روزها و نیز علاقه‌ی خود نگهبان‌ها به خواندن تحلیل‌ها، تا آخر این کارتن را نگشتند و فقط روی آن را نگاه کردند. ضمن این ‌که کلاهی را هم می‌شناختند.

- شما خودتان خبر ترور آقا را کجا شنیدید و عکس­العمل خودتان پس از شنیدن خبر چه بود؟ فضای درون حزب پس از شنیدن خبر چگونه بود؟
من در دفتر سیاسی حزب بودم که این خبر را شنیدم. ایشان در مسجد ابوذر بین نماز ظهر و عصر سخن‌رانی داشتند. ضبط صوت كه منفجر ­شده بود و ایشان را به بیمارستان منتقل كرده بودند، ما هم در همان لحظات باخبر شدیم. سعی ما بر این بود که ایشان را ببینیم، ولی به دلائل مختلف و از جمله هجوم زیاد جمعیت و مسائل امنیتی، بنا را بر این گذاشتند که جز افراد خاص دیگر عیادتی وجود نداشته باشد. لذا از جمع حزب آقای بهشتی رفتند. آقای هاشمی رفسنجانی آن روز در رفسنجان بودند و به مجرد شنیدن این مسئله کارشان را نیمه تمام گذاشتند و تا فردا صبح خودشان را به تهران رساندند. ولی آن روز آقای بهشتی به دیدنشان رفتند.

ما منتظر بودیم که آقای بهشتی برگردند و از ایشان حال آقا را بپرسیم. آقای بهشتی که برگشتند، من به دفتر حزب تلفن زدم و حال آقا را جویا شدم. یادم هست که من احوال را که پرسیدم، ایشان گفتند که الحمدلله از خطر گذشته است. یک جمله­ای من یادم هست که در آن صحبتم گفتم و ایشان هم جوابی دادند که در ذهن من همیشه باقی مانده است. من پرسیدم که این بمب به کجا اصابت کرده است و طرف­های مثلاً گلو و این‌جاها چطور است؟ آقای بهشتی هم که آدم باهوشی بود، خیلی زود مطلب را گرفت و گفت که آقای مهاجری مطمئن باشید که ایشان می­توانند سخنرانی کنند. چون‌ ایشان خطیب جمعه بودند و خوش‌بیان هم بودند، ایشان متوجه منظور من شد که آیا امام جمعه داریم یا نه؟

- ظاهراً اولین سؤالی هم که خود آیت‌الله خامنه‌ای پس از به هوش آمدن داشتند، همین بوده که آیا مغز و زبان من کار می­کند؟
برای ما هم خیلی مهم بود که آقای بهشتی هم خیلی سریع متوجه سؤال من شدند و گفتند شما راحت و خاطرجمع باشید که ایشان می‌توانند سخن‌رانی کنند و ما خیلی خوشحال شدیم. این مربوط به لحظات پس از انفجار است، ولی خب تا فردا در فضای حزب هم خبر اول همین ترور بود. همه از هم‌دیگر می­پرسیدند و مرتب جویای احوال بودند. افرادی هم که می­توانستند کاری انجام دهند، دنبال می­کردند. مراقبت‌ها به‌خصوص از آن روز خیلی بیشتر شده بود تا دوباره در جریان بیمارستان حادثه­ای پیش نیاید.

در جلسه‌ی شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی و نیز جلسه‌ی هیأت اجرایی حرف اول و خبر اول همین مسئله بود. من یادم هست که همه‌ی آقایان خاطر جمع شدیم که خطر گذشته است. البته مجروحیت و بعد هم دوره‌ی نقاهت که مدت­ها ادامه داشت و لابد همان تقدیر الهی بود که این اتفاق در ششم تیر بیفتد تا در جلسه‌ی هفتم تیر حضور نداشته باشند و هم اکنون همه از برکات وجودی ایشان استفاده کنند.

- ایشان به واسطه‌ی حضور فعال در حزب، عملاً کجاها تأثیرگذار بودند؟ مثلاً یک نمونه­ از آن در مجلس و بر علیه بنی­صدر بود یا خطبه­های نماز جمعه‌ی ایشان. اما یکی از فعالیت‌های مهم آقا در آن زمان، حضور مؤثر و مداوم و طولانی و خیلی منظم در دانشگاه­ها بود که ظاهراً بیشتر از طرف حزب تشریف می­بردند و صحبت می­کردند. اما خیلی راجع به این حضورها صحبت نشده است. تحلیل شما راجع به این نقش­های مختلف چیست؟

در مورد تأثیر آقا نمی‌شود این‌قدر ایشان را در حزب محدود کرد. ایشان به هر حال یک چهره­ی مبارز سابقه­دار و از اعضای هیئت مؤسس حزب بودند. شناخته شده بودند و قوی؛ هم در خطابه و هم در مسائل علمی. همین به طور طبیعی نشان می‌دهد كه ایشان تأثیراتی فراتر از دیگران داشتند. در تقسیم کاری هم که در حزب شده بود، کارهای بخش تبلیغات و فرهنگ و انتشارات به عهده­ی ایشان بود.

اما در جاهای مختلف تأثیرات مختلفی داشتند که یکی از همان­ها مطلبی بود که شما در مورد دانشگاه گفتید. جریان دانشگاه این بود که ایشان به دلیل سابقه­ی مبارزاتی و هم این که یک روحانی روشن‌فکر بودند، در دانشگاه­ها خیلی جا باز کرده بودند. عمده­ی کار ایشان در دانشگاه هم مبارزه­ با تحریفاتی بود که گروه‌های ضد انقلاب به وجود می‌آوردند. ایشان در این زمینه روشن‌گری می‌کردند که خیلی هم مؤثر بود، ولی کار بسیار مؤثرتر ایشان در دانشگاه­ها خنثی کردن تبلیغات خیلی زیاد منافقین به‌خصوص علیه شهید بهشتی بود.

شما اگر به سخن‌رانی­ها و سؤال و جواب­های ایشان در دانشگاه­ها مراجعه کنید، این نكته کاملاً مشهود است. دشمن به‌شدت سرمایه­گذاری کرده بود كه آقای بهشتی را ترور شخصیت کند و این البته تا هفتم تیر نیز ادامه یافت و موفق هم بود. به همین دلیل حتی امام بعد از فاجعه‌ی هفتم تیر گفتند که آقای بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد. آن کسی که در دانشگاه­ها با این موج مقابله می­کرد، حضرت آقای خامنه‌ای بودند که کار بسیار بزرگی هم بود. ایشان در آن زمان یک توجه خاصی به دانشگاه­ها داشتند و این را الان هم می­بینیم. بعد از رهبری هم ایشان برای دانشگاه­ها خیلی کار کردند و خیلی سرمایه­گذاری می­کنند. این چیزی نیست که مربوط به رهبری باشد؛ از همان سال­های پیروزی و اول انقلاب هم ایشان این توجه را داشتند.

در خصوص عدم کفایت بنی­صدر هم ایشان مؤثرترین فرد در مجلس بودند. البته این یک عقبه­ای دارد که من برایتان می­گویم. همان دفتر سیاسی که توضیح دادم، در این زمینه بسیار مؤثر بود. ایشان به ما گفتند که شما مطالب مربوط به تخلفات و انحرافات بنی­صدر را مشخص و جمع­آوری کنید تا من در سخن‌رانی­ام از آنها استفاده کنم. ما نیز در دفتر سیاسی این کار را انجام دادیم و آن مطالب را به ایشان تحویل دادیم؛ سخنرانی ایشان بسیار کارساز، مستند و قوی بود. اگر به محتوای آن روز در اولین دوره‌ی مجلس شورای اسلامی مراجعه كنید و مسئله‌ی عدم کفایت بنی­صدر را ببینید، متوجه می‌شوید که مؤثرترین و مهم­ترین فرد برای جلب نظر، ایشان بودند. همین هم باعث شد که عدم کفایت بنی‌صدر با آراء بسیار بالا تصویب شود. چند نفری از نهضت آزادی بودند که فقط مخالفت کردند. ولی صحبت‌های آقا مستدل و منطقی بود و روی مواردی انگشت گذاشته بودند که خیلی تأثیر داشت. البته در مجلس غیر از بحث عدم کفایت بنی‌صدر هم ایشان کلاً نقش­ مؤثری داشتند.

- آقا در آن سال‌ها برای سخن‌رانی به شهرستان‌ها هم می‌رفتند. دلیل این کار و نیز تأثیر آن چه بود؟

سخنرانی­های ایشان در شهرستان­ها نیز خیلی روشن‌گر و مؤثر بود. شما به اقتضای سنتان در این سال­ها زندگی می­کنید كه واقعاً سال‌های راحت نظام جمهوری اسلامی است. سال­های پنجاه و هشت و پنجاه و نه و شصت، سال­های بسیار سختی بود. دشمنان تا زمانی که دانشگاه­ها تعطیل نشده بود، برای ضدیت با خط امام و همراهان امام و در واقع با انقلاب اسلامی، از هیچ کوششی دریغ نمی‌کردند؛ همین­طور احزاب و جمعیت­ها و به‌خصوص منافقین و به‌وسیله‌ی نشریات و روزنامه‌ها و کتاب­هایی که منتشر می­شد در خارج از تهران و شهرستان­ها کارهای بسیار زیادی می‌کردند. خب این کارها ایجاب می­کرد که افرادی مرتب به شهرستان­ها بروند تا ضمن سخن‌رانی روشن‌گری کنند.

یکی از کارهای بزرگ آقا علاوه بر دانشگاه­ها حضور فعال و مداوم ایشان در شهرستان­ها جهت روشن‌گری بود. ایشان به دلیل این که سخن‌رانی ماهر و خطیبی توانا و ادیب بودند، می­توانستند از عهده‌ی­ این کار برآیند و از امام و انقلاب و خط امام در مقابل توطئه‌ها دفاع کنند. این هم یکی از کارهای بزرگ ایشان بود.

-تقریباً دو ماه بعد از جریان هفتم تیر، ماجرای هشتم شهریور رخ داد که باز هم دبیر کل حزب به شهادت ­رسید. نقش آقا به عنوان دبیر کل جدید در تداوم و تنظیم سیاست‌ها و امور حزب چه بود؟

حزب جمهوری اسلامی تا پایان عمر خود سه دبیر کل داشت؛ آقای بهشتی، آقای باهنر و آخری هم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای. وقتی که آقای باهنر به شهادت رسیدند، اتفاق نظر در جلسه‌ی شورای مرکزی حزب بر این بود که ایشان دبیر کل بشوند. علتش هم این بود که همه معتقد به قدرت سازمان‌دهی ایشان و حفظ این تشکیلات بودند. البته ایشان فرصت و امکان این را نداشتند که از همه­ی توان خودشان برای این کار استفاده کنند. علتش هم این بود که حضور مؤسسین حزب در دفتر مرکزی حزب -به دلیل مشغله‌ی زیاد و مسائل امنیتی- کم‌رنگ شده بود. به همین جهت افرادی را به عنوان قائم مقام انتخاب می‌کردند تا کارها را انجام دهند، افرادی که در عمل فاصله‌ی زیادی با آنها داشتند.

بعد از این که آقای رجائی به شهادت رسیدند، در شورای مرکزی حزب، شهید هاشمی­نژاد که از مشهد آمده بودند، پیشنهاد کرد که آقای خامنه‌ای به عنوان رئیس جمهور نام‌زد شوند. جلسه هم در دفتر آقای هاشمی رفسنجانی و در مجلس تشکیل شد. خب این پیشنهاد پذیرفته شد و همه هم قبول کردند. آقای هاشمی خدمت امام رفتند و نظر را دادند. امام هم که تا آن وقت معتقد بودند که رئیس جمهور یک غیر روحانی باشد، بعد از این که این اتفاقات افتاد، دیگر از آن نظر برگشتند و گفتند که ایشان نام‌زد بشوند.

انتخابات برگزار شد و ایشان رئیس جمهور شدند. خود ریاست جمهوری کارهای زیادی داشت. حال ایشان هم خیلی مناسب نبود و به هر حال تا مدت­ها ایشان دچار نقاهت بودند. مسائل حفاظتی و مسائل جنگ هم بود. شما همه­ی این‌ها را در نظر بگیرید. به طور طبیعی مشکلات زیادی وجود داشت. با این حال ارکان حزب کار خودشان را انجام می‌دادند، ولی خب آن مسائلی که قبلاً اشاره کردم، پیش آمد که دیگر بنا شد با نظر امام، فعالیت حزب متوقف شود و همان­ طور که نظر امام بود، توقف حزب در واقع به حفظ اعتبار و موقعیت باقیماندگان مؤسسین حزب انجامید که قطعاً بهره­ی بیشتری برای اصل انقلاب و نظام داشت

محمدحسین وزارتی

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo