شهید آوینی

 
مقدمات رويداد: نهضت دولت عبّاسى

علويان در گذشته دور
تاج و تخت امويان در تند باد سقوط
تاج و تخت امويان در تند باد سقوط در عهد مروان
پيروزى عباسيان امرى طبيعى بود
جهت نخست :
جهت دوم :
جهت سوم :
چه هنگام و چگونه عباسيان دعوت خود را آغاز كردند؟
تا چه حد دعوت عباسيان پنهانى صورت مى گرفت ؟
رابطه انقلاب با اهلبيت ضرورى مى نمود...
رابطه قيام عباسى با اهلبيت
نخستين مرحله : دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع علويان
مرحله دوم : فراخوانى عباسيان به سوى اهلبيت و عترت
مرحله سوم : دعوت به جلب رضا و خشنودى آل محمد
توضيحاتى درباره مرحله سوم :
مرحله چهارم : دعوى ميراث خلافت
نكته مهمى كه بايد خاطرنشان كرد
ادعاى خونخواهى علويان
خلاصه آنكه :

علويان در گذشته دور
پـس از آنـكـه امويان از شيوه صحيح اسلامى ره به انحراف گشودند، و بر همگان روشن شد كه هدف آنان چيزى جز حكمرانى و سلطه طلبى نبوده . زورگويى در تعيين سرنوشت مردم و سودجويى از امكانات ايشان .. كوشش تام در كامجويى و اجراى شهوات در هر مكان و هـر زمـان كـه بـر ايـشـان دسـت مى داد.. بى اعتبار نمودن مصالح همه ملّت و خلاصه به بازى گرفتن سرنوشت و خوشبختى ايشان ..
و باز پس از آنكه امويان دشمنى با اهلبيت را به آخرين حدّ رسانيدند، آنان را كشتند، به نـابـودى كشيدند و بساطشان را در هم كوبيدند... به ويژه آن دسته از اهلبيت كه فجايع كربلا بر جانشان روا رفت ، خاندان اموى نفرين بر على (ع) را به عنوان شيوه پسنديده خـود اتـخـاذ كرده بودند، به گونه اى كه كودكانشان اين نفرين را مى آموختند و تا آخر عـمـر پـيوسته تكرارش مى كردند. اولاد على و شيعيانشان را در هر پناهگاهى كه بودند، تعقيب مى كردند و همواره مى كوشيدند تا هر گونه اثرى از آنان را از بين ببرند...
در گرما گرم اين جريانات بود كه رويدادهاى تازه اى در افق رخ نمود. در پرتو مبارزه دائم و افـشاگرانه اهلبيت ، درك مردم پيوسته از حقايق روز زياد مى شد. آنان بيشتر به چهره كريه خاندان فاسد اموى پى مى بردند.
از ايـن رو طـبـيعى مى نمود كه عواطف مردم نسبت به اهلبيت روز به روز بيشتر برانگيخته شود و در برابر، نفرت و كينه شان نيز عليه خاندان اموى رو به اوج گذارد. اينها همه در پـرتـو افزون شدن فهم و درك مردم بود و اينكه آنان روز به روز حقايق بيشترى را در مى يافتند.
مـردم ديـگـر بـخـوبـى در يـافـتـه بـودنـد كـه اهـلبـيـت تـنـهـا پـايـگـاه اسـتـوار و قـابـل اطـمـيـنـانى به شمار مى روند كه جز با روى بردن بدان ، راه نجات ديگرى بر ايشان وجود ندارد. اهلبيت آرمان زنده امّت بودند كه در كالبد همگان روح و روان مى دميدند و زندگى را لذّتبخش مى كردند.

تاج و تخت امويان در تند باد سقوط
ديـديـم چـگـونـه شـورشها و آشوبها عليه حكومت اموى از هر سو رو به رشد نهاد، آن هم بدانسان كه رفته رفته نيرويشان را فرو مى مكيد و بسيار به سستى شان مى كشيد. در ايـن گـيـرودار چـنـان بـا مـردم رو در رو قـرار گـرفـتـنـد كـه كنترل كشور از دستشان خارج شد و ديگر نتوانستند سلطه خود را بر اوضاع حفظ كنند.
اين شورشها بطور كلّى رنگ و آميزه مذهبى داشت ، مانند:
ـ شورش اهل مدينه كه ((واقعه حره )) ناميده شد.
ـ شـورش قـاريـان كـوفـه و عـراق بـا عـنـوان ((ديـر جـمـاجـم )) بـه سـال 83 هـجـرى كـه پـيـش از آن قـيـام مـخـتـار و تـوبـه كـنـنـدگـان بـه سال 67 رخ داده بود.
ـ قـيـام يزيدبن وليد همراه با معتزليان كه به انگيزه امر به معروف و نهى از منكر بر ضدّ وليد به سال 126 شوريدند.
ـ قـيـام عـبـداللّه بـن زبـيـر كـه جز دمشق همه جاى ديگر را فرا گرفت و تا مدّتى هم بر اوضاع مسلّط بود.
ـ شورشى كه عليه هشام در آفريقا بر پا شد.
ـ و نـيـز شـورشـى كه خوارج به رهبرى مردى ملقّب به ((طالب الحقّ)) (حق ستان ) به سال 128 به وقوع پيوست .
ـ در خـراسـان نيز حارث بن سريح در سال 116 قيام كرد و مردم را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فرا خواند.
اينها و قيامهاى ديگرى كه جاى ذكر همه شان اينجا نيست همه انگيزه مذهبى داشتند.
امـّا برخى از شورشهاى ديگر هم بودند كه تنها هدفشان حكمرانى و فرمانروايى بود. از باب مثال ، قيام آل مهلب (102 هجرى ) و قيام مطرف بن مغيره را نام مى بريم .

تاج و تخت امويان در تند باد سقوط در عهد مروان
در ايـّام حـكـمـرانـى ((مـروان بـن مـحـمـّد جعدى )) كه به مروان حمار شهرت يافته بود، اوضـاع كـشور به بدترين شرايط انفجار رسيده بود. قيامها و شورشها در بيشتر نقاط چنان آتش به پا كرده بود كه سخت خاطر مروان را آشفته مى ساخت . او حتّى قادر نبود به شـكـايـت والى خـود در خراسان ، نصر بن سيّار، ترتيب اثر دهد. وى خود در آن سامان با آشـوبـها و شورشهاى متعدّدى ، سخت دست به گريبان شده بود كه قيام بنى عباس يكى از آنها به شمار مى رفت . اينان به رهبرى ابومسلم خراسانى مردم را به سوى خود فرا مى خواندند به گونه اى كه اين دعوت روز به روز دامنه گسترده ترى مى يافت .
ايـن رويـدادهـا هـمه حاكى از انزجار شديد مردم بود كه نسبت به حكومت بنى اميه و سلطنت مـبـتـنـى بـر سـتـم و تـجـاوزشـان ابـراز مـى شـد. غـارت امـوال مـردم ، زورگـويـى در تـعـيـيـن سـرنـوشـت مـلّت و سـلب آزادى و امـكـانـاتـشان . اين مـسـايـل با توجه به پاره اى از امور كه آن روزها در جريان بود، بخوبى بر ما آشكار است .
مـثـلا مـى بـيـنـيـم كـه فـرمـانـداران بـه چـيـزهـايـى طـمـع مـى كـردنـد كـه بـر آدمـى قبول آن دشوار مى نمايد. خالد قسرى مى خواست كه فقط حقوق سالانه اش ‍ بيست ميليون درهـم بـاشـد و چـون اخـتـلاس و دزديـهـايش را هم حساب كنيم مى بينيم كه درآمدش به صد ميليون درهم مى رسيد.[1] حال در جايى كه فرماندار داراى چنين وضعى باشد بينيد وضع خود خليفه چگونه است .
خـليـفـه اى كـه بـا همه ارزشها و صفات خوب و كمالات انسانى دشمنى مى ورزيد. خليفه به گونه اى تحقيرآميز به مردم مى نگريست . در اين باره ((كميت )) شاعر چنين سروده است :
((به مردم چنان مى نگريست كه گويى
((صاحب گله ايست كه گوسفندان
((خود را بع بع كنان به هنگام غروب مى نگرد
((راءس فربه ،
همراه با لذت از فرياد و زجر چهار پايان . [2]
آرى ، مـلت سراپا يقين شده بود كه ديگر بنى اميه حقى ندارند كه خود را همچون رهبران امـت بـر مـردم تـحـميل كنند. آنان حتما فاقد صلاحيت در اداره امورند و اگر وضع همينگونه ادامه يابد، مردم همگى رو به نيستى كشيده مى شوند.
از اين رو از جاى برخاستند و بر امويان شوريدند و برخى از حقوق خود را از ايشان باز ستاندند، و اين شيوه آن چنان ادامه يافت تا سرانجام كشور از وجودشان پاك شد و ديگر اثرى از آنان برجاى نماند.

پيروزى عباسيان امرى طبيعى بود
از اينجا در مى يابيم كه چگونه پيروزى عباسيان در دستيابى به حكومت در آن زمان امرى معجزه آسا يا خارق العاده نبود، بلكه كاملا طبيعى مى نمود. چه اوضاع اجتماعى و شرايط حاكم در آن روزگار، زمينه پذيرفتن .
هـرگـونـه تـعـبـيـر را در نهاد مردم آماده كرده بود. نه تنها مردم اين آمادگى را پيدا كرده بودند، بلكه به لزوم تحول در سطح حكومت نيز معتقد شده بودند.
از ايـنـرو ديگر شگفت نيست اگر بگوئيم ، در شرايط آنچنانى هر انقلابى كه رخ مى داد قـطـعـا بـه پيروزى مى رسيد. عباسيان چيز ويژه اى براى خود نداشتند، بلكه هر گروه ديـگرى هم كه مى خواست انقلاب كند اگر در آن شرايط قرار مى گرفت و از همان شگرد عـبـاسـيـان سـود مـى جـسـت و مـردم را به سوى خود فرا مى خواند، بيشك به پيروزى مى رسيد. شگرد عباسيان را مى توان در سه جهت مشخص ، بيان كرد:

جهت نخست :

((خـويـشـتن را چنين معرفى مى كردند كه تنها براى نجات مردم از شر بنى اميه آمده اند. يـعـنـى آمـده انـد تـا امـت مسلمان را از دردسر و ظلم و تجاوزهاى بى حد و حساب اين سلسله رهـايـى مـى بـخشند. تبليغ عباسيان همواره بشارتى به رهايى بود و در ضمن به مردم نـويـد مـى داد كـه مى خواهند حكومتى عادلانه مبنى بر برابرى ، صلح و امنيت برپا كنند. درسـت مـانـند تبليغهاى انتخاباتى كه مملو از وعده و دلخوشى دادن به مردم است عباسيان نيز مانند سياستمداران زمان ما مردم را به آرزوهاى شيرين مجذوب خويشتن مى نمودند. همين وعده ها و همين ايجاد آرزوها بود كه بعدا همان مردم را بر ضد حكومت بنى عباس ‍ برانگيخت ، چـه ديـدنـد كه آنان نيز عليرغم وعده هاى خود پايه هاى حكمرانى را بر اساس طغيان و عطش سيرى ناپذيرى براى ريختن خون مردمان نهاده اند.)) [3]

جهت دوم :

عـبـّاسيان در نهضت خود بر تازيان زياد تكيه نكردند، چه آنان در اندرون خود به دسته بـازى و تجزيه گرائيده بودند. در عوض ، دست كمك به سوى غير عرب ها دراز كردند كـه ايـنـان در آن زمـان بـه چـشم حقارت نگريسته مى شدند و در محروميّت شديدى حتى از سـاده تـريـن حـقوق مشروع خويش كه در پرتو اسلام كسب كرده بودند، بسر مى بردند. حـجـّاج دسـتور داده بود كه در كوفه جز امام عرب زبان با مردم نماز نگذارد، و روزى هم بـه شـخـصـى گـفـتـه بـود كـه جـز اعـراب كـسـى شـايـسـتـگـى مـقـام قـضـاوت را ندارد.[4]
از قـلمـرو بـصـره و سـرزمـيـنهاى اطراف آن هر چه غير عرب بود اخراج گرديد. اين آواره گـان در تـظـاهـرات خـود فـريـاد ((وامحمّدا، وااحمدا)) سر داده بودند و بيچارگان نمى دانـسـتـنـد به كجا بروند. البته اهالى بصره نيز از در همدردى با آنان وارد شده در اين ظلم ناروا با ايشان همصدا گرديدند.[5]
بـرخـى مـى گـفـتـنـد: ((نماز به يكى از اينها شكسته مى شود: خر، سگ و غير عرب (كه مولى خطاب مى شدند، يعنى : برده آزاد شده )..))[6]
روزى مـعـاويه از افزايش جمعيّت موالى به خشم آمد و تصميم گرفت كه نيمى از آنان را از دم تيغ بگذراند، ولى ((احنف )) وى را از اين كار بر حذر داشت ..[7]
روزى هم يكى از موالى دخترى از قبيله بنى سليم را به زنى گرفت . ((محمّد بن بشير خـارجـى )) بـيـدرنـگ سـوار بـر اسـب خـود شـد و بـه مـديـنـه آمـد و نزد حكمران آنجا كه ((ابـراهيم بن هشام بن اسماعيل )) بود، دادخواهى كرد. حكمران ، شوهر عجم را فرا خواند و پـس از اجراى صيغه طلاق صد ضربه شلاق هم بر او زد و علاوه بر همه اينها دستور داد تا موهاى سر، ابرو و ريشش را بتراشند. آنگاه محمّد بن بشير خرسند از اين پيروزى اشعارى سرود، از جمله گفت :
((داورى به سنّت و صدور حكم به عدالت انجام گرفت ))
((و خلاف هرگز به آنان كه دورند نمى رسد.))[8]
شـكـسـت حكومت مختار نيز به عاملى جز اين نبود كه وى از غير عربها كمك مى گرفت . همين امر سبب شد كه اعراب از گردش پراكنده شوند.[9]
ابـوالفـرج اصـفـهـانـى مـى گـويـد: ((.. عرب همچنان يكّه تاز بود تا روزى كه دولت عـبـّاسـى تشكيل شد. وقتى يك عرب از خريد برمى گشت و بر سر راه خود يك عجم را مى ديـد، كـالاى خـود را بـسـويـش پـرتـاب مـى كـرد و او هـم مـوظـّف بـود كـه بـارش را به منزل برساند. ))[10]
فـرزنـدان خـليـفـه اگـر از زنـان عـجمشان زاده مى شدند هرگز صلاحيّت رسيدن به مقام خلافت را پيدا نمى كردند.[11]
و خـلاصـه بـرخـى گـفـتـه انـد: كـشـتـن امـام حسين كار بزرگى بود كه از پى آن امويان براحتى توانستند جلوى يورش ايرانيان را از ورود به اسلام بگيرند.[12]
بـنـابـرايـن ، ديگر بسيار طبيعى مى نمود كه موالى (غير عرب ها) در ره رهايى از سلطه چنين حكومتى از بذل جان دريغ نكنند، و انتظار مى رفت كه عباسيان بر چنين نيرويى تكيه زنند، همچنانكه از آنان نيز انتظار مى رفت كه دعوت عباسيان را به گرمى پذيرا شوند.

جهت سوم :

در آغـاز كـار، عـبـاسيان كوشيدند كه انقلاب و دعوت خويشتن را در رابطه با اهلبيت انجام دهند.
اكنون بر ما لازم است كه نظر به اهميّت اين موضوع بحث خود را گسترده تر عنوان كنيم . چه اين شگرد آثار مهمّى در طول تاريخ بر جاى نهاد.
بعلاوه ، همين خطّ بود كه عباسيان بيش از همه روى آن حساب مى كردند و آنهم بى اساس نبود، چه عامل اصلى رسيدنشان به قدرت هم همين بود.
اينك بيان مشروح ما:

چه هنگام و چگونه عباسيان دعوت خود را آغاز كردند؟
مـسـاءله مـهـمـى كـه اكـنـون بايد بدان بپردازيم آشنايى با زمان دعوت عباسيان وهم چنين شگردى است كه آنان در اين راه به كار مى برند.
ايـن دعـوت نـخـسـت از سـوى عـلويـان آغـاز شد. دقيقا نخستين اقدام از سوى ابوهاشم يعنى عبداللّه محمّد بن حنيفيّه صورت گرفت كه صف شورشيان را نظم بخشيد و افرادى را به زير پرچم خويش گرد آورد. مانند: محمّد بن على بن عبداللّه بن عباس ، معاوية بن عبداللّه بـن جـعـفـر بـن ابـيـطـالب ، عـبـداللّه بـن حـارث بـن نوفل بن حارث بن عبدالمطلّب ، و ديگران ...
اين سه تن به هنگام وفات بر بالين ابن حنيفيّه حاضر شدند و او نيز آنان را از جريان كار انقلابيون آگاه ساخت .
پـس از مـرگ ((مـعـاوية بن عبداللّه )) فرزندش عبداللّه نيز مدّعى وصايت از سوى پدر گـرديـد. وى مـعـتـقـدانـى گـرد خـود جـمـع آورده بـود كـه پـنـهـانـى قـايـل بـه امـامـتـش بـودنـد و ايـن بـود تـا روزى كـه بـه قتل رسيد.
امـّا ((مـحـمد بن على )) (پدر سفّاح و منصور) بسيار زيرك و كاردان بود. همينكه بوسيله ابـوهـاشـم انـقلابيون را شناسايى كرد تمام نيروى خود را بكار برد تا با زيركى در آنـان نـفـوذ كرده همه را به زير سلطه خويش ‍ درآورد [13] و نگذارد كه به معاوية بن عبداللّه يا فرزندش ‍ نزديك شوند.
مـحمد بن على همچنان با احتياط كامل و به گونه اى پنهان گام برميداشت ، و بدينسان او به اقدامات زير پرداخته بود:
1 ـ از عـلويـان كناره مى گرفت ، چه آنان آوازه و اعتبار بيشترى از وى داشتند. امّا در ضمن اگر مى توانست از نفوذشان به نفع خود و دعوت خويشتن سود مى جست . اين كار را نه او بلكه فرزندانش نيز دنبال كردند كه خواهيد ديد..
2 ـ همچنين از گروه هاى مختلف سياسى كه به نفع او كار مى كردند نيز دورى مى گزيد.
3 ـ از هـمـه مهمتر آنكه پيوسته توجّه فرمانروايان اموى را از خود و فعاليتشان منصرف مى ساخت و هميشه ردّپا بر ايشان گم ميكرد.
بـه انـگـيزه همين مسايل بود كه محمّد بن على سرزمين خراسان را برگزيد و پيروانش را به آنجا گسيل داشت و به دستشان سفارشنامه معروف خود را سپرد. در اين سند سرزمينها و شهرهاى اسلامى بدينگونه تقسيم بندى شده بود: اين قسمت را هم ابوبكر و عمر تحت سيطره خود در آورده اند...
مـحـمـّد بـن عـلى مـبـلّغـان خود را از تماس گرفتن با فاطميان برحذر مى داشت ولى خود و اطرافيانش و ديگر كسانى كه بعدا به راه او رفتند، نزد علويان تظاهر به همبستگى مى كـردنـد، مـى گـفـتـنـد ايـن دعـوت و نهضت بخاطر آنان است . ولى از آن ميان تنها عدّه كمى بودند كه به حقيقت امر آگاه بودند و مى دانستند كه اوضاع دارد به نفع عباسيان جريان پيدا مى كند.
شـعـارهـايـى كـه بـراى پـيـروان خـود سـاخـتـه بـود مـبـهـم و چـنـد پـهـلو و قـابـل انـطـبـاق بـا هـر گـروه و دسـتـه اى بـود. مـانـنـد: ((خـشـنـودى آل محمّد))، شعار ((اهلبيت )) و از اين قبيل ....

تا چه حد دعوت عباسيان پنهانى صورت مى گرفت ؟
ظـاهـرا يـكـى از شـيـفـتـگـان شـعـارهاى مزبور شخص ((عبداللّه بن معاويه )) بود، زيرا مورّخان از جمله ابوالفرج در ((مقاتل الطّالبين )) ص 168 ـ چنين مى نويسند:
چـون ((ابـن ضـبـاره )) بر عبداللّه بن معاويه فايق آمد، راه خراسان را در پيش گرفت . آنگاه وى نزد ابومسلم رفت تا مگر ياريش كند. ولى ابومسلم او را دستگير و زندانى كرد و سپس مقتولش ساخت .
ايـن جـريـان بـوضـوح بـيـانـگـر آنست كه عبداللّه انتظار كمك از ابومسلم ميداشت ، چه مى پنداشت كه ابومسلم به حقيقت به نفع اهلبيت و خرسندى خاندان محمّد(ص) تبليغ مى كند. بـيـچـاره هـرگـز به مغزش ‍ خطور نكرده بود كه اين دعوت فقط به نفع عباسيان است و بدينگونه اين جريان داشت با زيركى تمام صورت ميگرفت ؟
شايد بتوان گفت كه محمّد بن على توانسته بود جريان مزبور را حتّى از دو فرزند خود، سـفـّاح و مـنـصـور نـيز پنهان نگاه بدارد. چه مى بينيم كه آن دو همراه با بنى هاشم ، چه عـبـاسـيـان و چه علويان ، و نيز برخى از امويان [14] و چهره هاى قريش به عبداللّه بن معاويه پيوستند كه قيامش به سال 127 در كوفه بود و سپس در شيراز، كه در آنـجـا تـوانـسـت سـلطـه خود را بر فارس و اطراف آن ، حلوان ، قومس ، اصفهان ، رى ، هـمـدان ، قـم و اصـطخر و راههاى آبى كوفه و بصره گسترده ، موقعيّتى بس ‍ عظيم به دست آورد.[15]
مـنـصـور از سـوى عـبـداللّه بـن مـعـاويـه حـاكـم سرزمين ((ايذج ))[16]شد و ديگران نيز بر ساير سرزمين ها از سوى وى به فرمانروايى منصوب گرديدند. اينكه مـنـصـور بـعـنـوان يـك هـاشـمـى ايـن سـمـت را پـذيـرفـت خـود دليل بر آن است كه وى نميدانست پدرش از آغاز سده يك ، يعنى پيش از خروج عبداللّه بن معاويه ، به مدّت 28 سال در راه هدف و پيشبرد امر عباسيان بجان مى كوشيد و بر ايشان تـبـليـغ مـى كـرد. برعكس ، منصور چنان مى پنداشت كه تبليغ به سود اهلبيت و خشنودى آنـان اسـت ؛ و طـبـيعى است منظور از اهلبيت ، علويان است چه اين واژه بطور اطلاق بر آنان دلالت مى كرد.
در غـيـر ايـنـصـورت ، اگـر مـحـمّد بن على داراى دعوت روشن و شناخته شده اى مى بود و مـنـصـور هـم از آن آگـاهـى كامل ميداشت ، پذيرفتن حكومت بر ايذج كه از سوى عبداللّه بن معاويه به وى تفويض گشته بود، براى دعوت پدرش (محمّد بن على ) جدا زيان داشت و بـر آن ضـربه مهلكى وارد مى ساخت . مگر آنكه بگوييم در آنجا هدف مهمتر ديگرى وجود داشت كه اين مطلب از زيركى آنان حكايت خواهد كرد. يعنى آنان نظرشان اين بود كه اگر دعوتشان به پيروزى برسد هيچ ، وگرنه در صورت موفقيت عبداللّه بن معاويه ، وجهه خـود را بـعـنوان يارى دهندگان او حفظ كرده ، در مواضع قدرت همچنان باقى خواهند ماند. پس مى توانيم بيعت مكرّر عباسيان را با محمّد بن عبداللّه علوى اينگونه تفسير كنيم .
بـه علاوه ، پاسخ منصور نيز توجيه مى گردد كه روزى به شخصى كه از وى درباره محمّد بن عبداللّه علوى مى پرسيد، گفت : ((او محمّد بن عبداللّه بن حسن بن حسن ، و مهدى ما اهلبيت مى باشد ))[17] و نيز در مجلسى كه به بيعت با محمد انجاميد گفته بـود: ((مـردم از هـمـه بـيـشـتـر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند..)). و باز از امورى كه ثابت مى كند كه عباسيان تا چه حد دعوت خود را پنهان مى داشتند اينكه ابراهيم امام با شادى مژده اخذ بيعت را براى خويشتن در خراسان ميداد، در حـاليـكـه خودش ‍ در مجلسى حضور يافته بود كه داشتند براى محمد بن عبداللّه بن حسن تجديد بيعت مى كردند.
بنابراين ، چنين نتيجه مى گيريم كه عباسيان چهره خويش را پيوسته در نقاب علويان مى پوشاندند، آنان را فريب ميدادند و معتقد بودند كه اگر در فعاليتهاى زيرزمينى خويش پـيـروز شـونـد بـيـعـتـشـان بـا عـلويـان و تـبـليـغـاتـشـان بـه نـفـع ايـشـان زيانى به حال خودشان نخواهد داشت . و اگر هم شكست بخورند باز مواضع نفوذ و قدرتى در حكومت پسر عموهاى خويش اشغال خواهند كرد.
ايـن بـود خـلاصـه آنـچـه كـه مـيـتوان درباره دعوت عباسيان بازگو كرد. اكنون لازم است انـدكـى بـيـشـتـر به شرح مراحلى كه برشمرديم بپردازيم ، بويژه آن قسمت را بيشتر توضيح دهيم كه اين دعوت مربوط به اهلبيت و علويان مى شد تا ببينيم اينان خود تا چه حد به اين بستگى اعتماد ميداشتند.

رابطه انقلاب با اهلبيت ضرورى مى نمود...
عـبـاسـيان ناگزير بودند كه ميان انقلاب خود و اهلبيت خط رابطى ترسيم كنند، به چند دليل :
نـخـسـت : آنـكـه بـديـنوسيله توجه فرمانروايان را از خويشتن به جاى ديگر منصرف مى ساختند.
دوم : آنـكـه مـردم بـيـشـتـر بـه آنـان اعـتـمـاد مـى كـردنـد و از پـيشتيبانيشان برخوردار مى گرديدند.
سوم : آنكه دعوت خود را بدينوسيله از ابتذال و برانگيختن شگفتى مردم مى رهانيدند. چه ايـنـان در سرزمينهاى اسلامى آنچنان از شهرت كافى برخوردار نبودند و مردم نيز براى هـيـچ يك از آنان ، بر خلاف علويان ، حق دعوت و حكومت را نمى شناختند. از اينرو با وجود عـلويـان ، دعـوت عـبـاسـيـان اگـر بـه سـود خودشان آغاز مى شد امرى فريب آميز و باور نكردنى مى نمود.
چـهـارم : آنـكـه مى خواستند اعتماد علويان را نيز به خود جلب كنند و اين از همه بر ايشان مـهـمـتـر بود. چه مى خواستند بدينوسيله رقيبى در ميدان تبليغ و دعوت نداشته باشند و نمايش اينكه دارند به نفع علويان تبليغ مى كنند خود آنان را از تحرك باز دارند.
لذا مى بينيم كه ((ابوسلمه خلال )) در مقام عذرخواهى از ((ابوالعباس سفاح )) كه چرا بـه امـام صـادق (ع) نـامه نوشته و تبليغ را به نام او و براى بيعت با وى انجام داده ، چـنـيـن اظـهـار مـيـدارد: ((مـى خـواسـتـم تـا بـديـنـوسـيـله كـار خـودمـان اسـتوارى يابد)). [18]
و براستى هم همينگونه شد. عبّاسيان با اين شگرد كه دعوت خود را به اهلبيت پيوستگى دادنـد، پـيـروزى بـزرگـى را در انـقلاب خويشتن كسب كردند، و چنان به قدرت و عظمتى دسـت يـافـتـنـد كـه از تـيـررس هـر صـاحـب ادعـايـى فـراتـر رفـتـند. آنان با اين شگرد تـمـايـل و تـاءيـيـد امـت اسـلامـى بـويـژه اهـل خـراسـان را بـه خـود جـلب كـردنـد. اهـل خـراسـان كـسـانـى بـودند كه دور از جنجال بدعتگزاران و سياست بازان مى زيستند و كـسانى بودند كه ((هر چند از كوفيان نسبت به اهلبيت كمتر غلو مى كردند ولى به نفع ايـشان با حماسه بيشترى تبليغ مى كردند)).[19] چه آنان راه و رسم محمد و قـرآن را تـنـهـا بـه شـيـوه عـلى بـن ابـيـطـالب (عـليـه السـلام ) آمـوخـتـه بودند.[20]
مـردم خـراسـان هـرگـز فـرامـوش نـكـرده بـودنـد كـه در ايـام زمامدارى امويان چه ظلمها و عقوبتهايى را مى كشيدند. از اينرو ديگر طبيعى بود كه آماده پذيرفتن هرگونه دعوتى بـودنـد كـه از سـوى اهلبيت آغاز مى شد. آنان حتى حاضر به جانفشانى در اين راه گشته بـودنـد و از آنـجـا كـه سرزمينشان از مركز حكومت ، شام ، بدور بود، جولانگاه دستجات و احزاب متخاصم با يكديگر مانند عراق نشده بود. در عراق وجود شيعيان ، خوارج ، مرجئه و ديـگـر گروهها اوضاع را براى حكومت عباسيان بسى نامساعدتر از خراسان مى نمود. لذا ديـديـم كـه ايـن مـردم خـراسان بودند كه بخاطر دوستى با اهلبيت پايه هاى حكومت بنى عـبـاس را اسـتوار كردند و به هميارى و مساعدت و نيروى شمشيرهايشان خلافت اين خاندان را بـر دوش خـود كـشـيـدنـد. بـعـدا دربـاره ايـرانـيـان و راز شـيـعـه بـودنـشـان ـ بـويژه اهـل خـراسـان ـ سـخـن مـشـروحـتـرى در فـصـل ((آرزوهـاى مـاءمـون )) و ديـگـر فصول خواهيم آورد.

رابطه قيام عباسى با اهلبيت
ارتـبـاط قـيام عباسيان با تبليغ به نفع اهلبيت در سه يا چهار مرحله كه مقتضاى شرايط آن روزهـا بـود، صـورت پـذيـرفـت . هـر چـنـد ايـن مـراحـل در بـسـيـارى از مـوارد چـنـان بـا هـم در مـى آمـيـخـت كـه قـابـل بـازشناسى نبود، ولى همه تابع شرايط مكانى ، زمانى و اجتماعى بود كه سخت دستخوش ‍ دگرگونى مى بود.
مراحل مزبور بدين قرارند:
مرحله نخست : دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع ((علويان ))
مـرحـله دوم : فـراخـوانـى عباسيان به سوى ((اهلبيت )) و ((عترت )) مرحله سوم : دعوت به جلب ((رضا و خشنودى آل محمد))
مـرحـله چـهـارم : دعـوى مـيـراث خـلافـت براى خويشتن در عين آنكه رابطه انقلاب خود را با اهـلبـيـت نـگـاه مـى داشتند، يعنى مى گفتند: ما به خونخواهى علويان قيام كرده ايم و عليه ظلمى كه بر فرازمان سايه گسترده ، نبرد مى كنيم .

نخستين مرحله : دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع علويان

چـون دانـسـتيم كه دعوت عباسيان در آغاز به سود علويان صورت مى گرفت ديگر نبايد تعجب كنيم اگر بشنويم كه تمام عباسيان حتى ابراهيم امام ، سفاح و منصور مكرر در مكرر و بـه انـگـيـزه هـاى گـونـاگـون ، بـراى عـلويـان بـيـعـت مـى گـرفـتـنـد. ايـن عـمـل چـيـزى نـبود جز تضمين موفقيت براى نقشه هايشان كه با دقت فوق العاده اى پس از بررسى موقعيتشان در برابر علويان و مردم ترسيم كرده بودند.
ايـنـگـونـه اخـذ بـيـعـت را مـى تـوان نـخـسـتـيـن مـرحـله از مراحل چهارگانه اى كه قبلا اشاره شده بدانيم .
از ايـنـرو مـى بـينيم كه علاوه بر همكاريشان با عبداللّه بن معاويه ، با محمد بن عبداللّه بن حسن نيز چند بار بيعت كردند.
روزى خـانـدان عـبـاس و خـاندان على عليه السلام در ((ابواء)) كه بر سر راه مكه قرار داشـت ، گـرد هـم آمـدنـد. در آنجا صالح بن على گفت : ((شما گروهى هستيد كه چشم مردم بـه شـما دوخته است . اكنون كه خداوند شما را در اين موضع گرد هم آورده ، بياييد و با يـك نـفـر از مـيـان خـود بـيعت كرده و سپس در افقها پراكنده شويد. از خدا بخواهيد تا مگر گشايشى در كارتان بياورد و شما را پيروز بگرداند.))
در اينجا ابو جعفر، يعنى منصور، چنين گفت : ((چرا خود را فريب مى دهيد؟ به خدا سوگند كـه خـود مـى دانـيـد كـه مـردم از هـمـه بـيـشـتـر بـه ايـن جـوان تـمـايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند، و منظورش ‍ محمد بن عبداللّه علوى بـود. ديگران او را تصديق كرده و همه دست بيعت به سويش گشودند، حتى ابراهيم امام ، سفاح ، منصور، صالح بن على بجز امام صادق عليه السلام .
مـروان بـن مـحـمـد گـرد هـم نـيامدند. سپس موقعيتى ديگر دست داد و آنان به مشورت با هم نـشـسـتند. شخصى نزد ابراهيم امام آمد و چيزى به او توصيه كرد كه ابراهيم بيدرنگ از جـاى برخاست و عباسيان نيز او را همراهى كردند. علويان ماجرا را جويا شدند و آن شخص نـاگـهـان بـه ابـراهيم چنين گفت : ((در خراسان براى تو بيعت گرفته شده و ارتش در آنجا همه منتظر ورود تواند...)).
مـنصور با محمد بن عبداللّه علوى چند بار بيعت كرد: يكى در ابواء در مسير مكه ، و ديگر در مدينه و بار سوم نيز در خود مكه در مسجدالحرام بيعت خود را تجديد كرد.
در ايـنـجا در مى يابيم كه چرا سفاح و منصور حريص بر پيروزى محمد بن عبدالله علوى بودند. چه به موجب بيعت او مسايلى گردن گيرشان شده بود.[21]
بـه روايـت ((ابـن اثـيـر)) عـثمان بن محمد بن خالدين زبير، پس از كشته شدن محمد به بصره گريخت . او را دستگير نموده نزد منصور آوردند. منصور به او گفت : اى عثمان آيا تـو بـودى كـه بـر مـحمد شوريدى ؟!. عثمان پاسخ داد: من و تو هر دو با او در مكه بيعت كـرديـم . مـن بـيـعـت خـود را پاييدم ، ولى تو بدان خيانت كردى ، منصور او را دشنام داده ، دستور قتلش را صادر كرد[22].
بـيـهـقـى مى نويسد: چون سر بريده محمد بن عبدالله را از مدينه نزد منصور آوردند، وى بـه ((مـطـيـر بـن عـبـدالله )) گـفـت : ((آيـا گـواهـى نمى دهى كه محمد با من بيعت كرده بـود؟)) مطير پاسخ داد: ((بخدا گواهى ميدهم كه تو روزى مى گفتى كه تو خود با او بـيـعـت كـردى .)) مـنـصور فرياد برآورد كه هان ! اى زنازاده ... و سپس دستور داد كه در چشمانش ميخ فرو كنند تا ديگر از اين مقوله سخن نگويد.[23]
از ايـن قـبـيـل روايـات آنـقدر زياد آمده كه ديگر جاى هيچ شكى براى ما در اين باره باقى نـمـى گـذارد كـه دعوت عباسيان فقط براى علويان و به نام ايشان آغاز شده بود، ولى بعدا آن را در راه مصالح خودشان به كار گرفتند.

مرحله دوم : فراخوانى عباسيان به سوى اهلبيت و عترت

ديـديـم كـه دعـوت عـبـاسـيـان چـگـونـه از مـسـاءله عـلويان فاصله گرفت . ديگر حتى از تـصريح نامشان نيز خوددارى ميكردند و با زيركى و سياست فراوانى به اين جمله اكتفا مـى كـردنـد كـه بگويند دعوتشان به سود ((اهلبيت )) و ((عترت )) تمام مى شود (نه به سود خود آنان ).
مـردم بـراى واژه ((اهـلبـيت )) مصداقى جز علويان نمى شناختند. از اطلاق اين واژه ، اذهان خـود بـه خـود متوجه چنين معنايى مى شد، زيرا در اين باره آيات و روايات بسيارى شنيده بودند كه در همه جا اهلبيت را همين گونه به مردم شناسانده بودند. ابومسلم خراسانى ، كـسـى كـه عـباسيان را به حكومت رسانيد، در نامه اى به امام صادق عليه السلام نوشت : ((مـن مـردم را بـه دوسـتـى اهـلبـيـت دعـوت مـى كـنـم . آيـا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم ؟))
امـام او را چـنـيـن پـاسخ داد: ((.. نه تو مرد مكتب من هستى ، و نه روزگار، روزگار من است ))[24].
سـيـد امـيـر عـلى پس از بازگوئى اين مطلب كه عباسيان مدعى وصايت از سوى ابوهاشم بـودنـد، مـى نـويـسـد: ((ايـن داسـتـان در بـرخـى مـناطق اسلامى پذيرفته شد ولى عموم مـسـلمـانـان كـه بـه نـوادگـان مـحـمـد(ص) دل بـسته بودند، زير بار آن نمى رفتند لذا عباسيان دعوت خود را چنين عنوان مى كردند كه براى اهلبيت است ، و هم علاقه شديدى نسبت به اولاد فاطمه ابراز ميكردند و بر جنبش و جريان سياسى خود ماسك حق طلبى و تضمين عدالت براى نوادگان پيامبر مى زدند...))[25]

مرحله سوم : دعوت به جلب رضا و خشنودى آل محمد

بـه مـرور، هـر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مى يافت ، سايه علويان و اهلبيت از آن كـم كـم رخ بـر مـى بـسـت . تـا آنكه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عـبـاسـيـان نـيـز در كـنـار عـلويـان گـنـجـانـيـده شـدنـد. از آن پـس شـعـار ((خـشـنـودى آل مـحـمـد)) رهـگـشـاى دعـوت گـرديـد، هـر چـنـد بـاز از فـضـايـل عـلى سـخـن مـى رفـت و كـشتار و بى خانمان كردن فرزندانش پيوسته بر سر زبـانـهـا بـود. بـا كـوچـكـترين مراجعه به كتابهاى تاريخى ، همه اين نكات به خوبى روشن مى گردد.
هـر چـنـد شـعـار جـديـد بـا عـبـارت ((اهـلبـيـت )) و ((عـتـرت )) و امـثـال ايـنـهـا چـندان فرقى نداشت ولى ديگر به ذهن عامه مردم فقط علويان را متبادر نمى ساخت . با اين همه هنوز مردم تحت تاءثير تبليغهاى گذشته چنين مى پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوى خواهد بود، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مى داشتند..

توضيحاتى درباره مرحله سوم :
پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم ، بايد نكاتى چند را توضيح دهيم :
الف : هـمـزمـان بـا تـلاشـى كـه جـهـت كـنـار زدن اهـلبـيـت از شـمـول دعـوت عـباسيان مبذول مى شد، مى بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمى با علويان نـداشتند. در تمام مراحل دعوت خويش شديدا از ابراز نام خليفه اى كه مردم را به سويش فـرا مـى خـوانـدنـد، خـوددارى مـى كـردنـد. گـذشـتـه از خـليفه ، حتى نام شخصى كه مى خـواسـتـنـد از مردم برايش ‍ بيعت بگيرند، معلوم نبود چه بود. مردم مجبور بودند كه فقط بـراى جـلب ((خـشـنـودى آل مـحـمـد)) بـيـعـت كـنـنـد و ديـگـر مـهـم نـبـود كـه اصـل بـيعت به چه كسى تعلق مى گرفت (تاريخ التمدن الاسلامى ، جلد 1، جزء 1، ص 125).
شـايـد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معينى ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزى مرد يا ترور شد، سبب تضعيف دعوتشان گردد.
بـهـر حـال ((ابـن اثـيـر)) در كـتـاب خـود (الكـامـل ، ج 4، ص 310، رويـدادهـاى سـال 130) تـصـريـح مـى كـنـد كـه ابـومـسـلم از مـردم بـيـعـت بـراى رضـا و خـشـنـودى آل محمد مى گرفت . نظير اين مطلب در نوشته هاى مورخين بسيار است كه اكنون برخى از آنـهـا را بـرايـتـان نقل مى كنيم : در كتاب الكامل ، جلد 4، ص 323 چنين آمده كه ((محمد بن عـلى )) مـبـلغـى را بـه سـوى خـراسـان گـسـيـل داشـت تـا مـردم را بـه ((خـشـنـودى آل مـحـمـد)) فـرا بـخـوانـد بـى آنـكـه نـامـى از شـخـصـى ببرد. گويا اين شخص ‍ همان ابوعكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد.
مـحـمـد بـن عـلى عـبـاسـى بـه ابـوعـكـرمـه گـفـت : ((بـايـد نـخـسـت افراد را به خشنودى آل محمد فرا بخوانى ، ولى چون خود از كسى مطمئن شدى مى توانى برايش جريان ما را تـشـريـح كنى .. امّا بهر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براى كسى كه خوب به استواريش ايمان آوردى و از او مطمئن شده ، بيعتش را اخذ كرده باشى ..))
سـپـس بـه او دسـتـور داد كـه از اولاد و طـرفـداران فـاطـمـه سـخـت احـتـراز جويد..[26]
احـمـد شبلى مى گويد: ((.. عباسيان چنين نزد علويان وانمود مى كردند كه دارند به نفع ايشان كار مى كنند، ولى در باطن براى خود فعاليّت مى كردند.))[27]
احمد امين مى گويد: ((.. با اين وصف ، يكى از شرايط كارشان آن بود كه در بسيارى از مـوارد در دعـوت خـود نـامـى از امام نمى بردند تا از در انداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند..))[28]
اگـر خـليـفـه در مـيـان مـردم شـخـصى شناخته شده و معين بود هرگز ابومسلم ، و سليمان خزاعى به امام صادق عليه السلام و ديگر علويان نامه بيعت نمى نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمى دادند.
در پـيـش از نـامـه ابـومسلم به امام صادق عليه السلام سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تـصـريح شده بود كه وى مردم را فقط به دوستى اهلبيت ، بى آنكه نامى از كسى برده باشد، فرا مى خواند.
يـكـى از آنـان مـى گـفـت : روزى نـزد حـضـرت صادق بودم كه نامه اى از ابومسلم رسيد. حـضـرت بـه پـيـك فـرمـود: ((نـامـه تـرا جـوابـى نـيـسـت . از نـزد مـا بـيـرون شـو))[29] سـيـد امـير على نيز درباره ابومسلم چنين گفته است : ((او تا اين زمـان پـيـوسـتـه نـه تـنـهـا دوسـتـدار، بـلكـه بـا سـرى پـرشـور مخلص فرزندان على بود.))[30].
و صـاحـب قـاموس الاعلام نيز چنين آورد: ((ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود. ولى او آن را نپذيرفت ))[31].
امـّا ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد، در حالى كـه سـفـاح در مـنـزلش بود، كسى را از پى امام صادق عليه السلام فرستاد تا بيايد و بـيـعـت او را بـپـذيـرد و نـهـضت را به نام او تمام كند. در ضمن ، نامه مشابهى نيز براى عبدالله بن حسن فرستاد. ولى امام صادق در نهايت هشيارى و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامه اش را سوزاند و پيك را نيز پيش خود براند[32]
هـنـگـامى كه پرچمهاى پيروزى به اهتزاز آمد، ابوسلمه براى بار دوم به او نامه نوشت كـه : ((هـفـتـاد هـزار جـنـگـجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن )). اما صادق باز هم جواب رد داد[33].
امـا سـليمان خزاعى كه طراح اصلى انقلاب خراسان بود، سرنوشتش آن شد كه روزى در مـواجـهـه بـا عـبـداللّه بن حسين اعرج ـ كه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهى مى كـردنـد و مـنـصـور هـم از سـوى سفاح به آن سامان آمده بود ـ گفت : ((اميدواريم كار شما (علويان ) با موفقيت تمام شود. به هر چه مى خواهيد ما را فرا بخوانيد)).
هـمـيـنـكـه ابـو مـسـلم از ايـن مـاجـرا آگـاه شـد دسـتـور قتل سليمان را صادر كرد[34].
تـمـام ايـن جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمى دانستند كه خـليـفـه قـرار اسـت از عـبـاسـيـان سـر بـرآورد و بنابراين نام او را به طريق اولى نمى دانستند.
ب : از مطالعات گذشته چنين بر مى آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فـريـب داده بـودنـد، چـه در آغـاز كـار بـه زعـمـشان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود عـلويـان تمام خواهد شد، اما ديرى نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراضهاى آيـنـده مـردم افـتـادنـد. از ايـنـرو سـلسـله مـراتـب را ايـن گـونـه جعل كردند كه گفتند: امامت از على به ابن حنيفه و سپس به ابوهاشم و از وى نيز به على بن عبدالله بن عباس مى رسد. اما اين سخن چيزى جز همان عقيده ((كيسانيّه )) نبود.
مـردم بـراستى فريب عباسيان را خوردند، چه همواره مى پنداشتند كه دارند در راه علويان گام بر مى دارند[35]. حتى عبداللّه بن معاويه نيز ـ چنانكه گذشت ـ از حقيقت امـر نـاآگـاه بـود. يـكـى از فـريـب خـوردگان كه پس از مدتها از خواب غفلت بيدرا شد، سـليـمـان خـزاعـى بـود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود. ابومسلم خـراسـانـى نـيز به نوبه خود فريب سفاح را خورد و اين نكته را خود روزى نزد منصور بـرمـلا كـرد. ابـراهـيـم امـام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود، چه هر دو امامت و وصـايـت را بـراى خـويـشـتن ادعا ميكردند و آيات مربوط به اهلبيت را طورى تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند. پى آمد اينها همه آن بود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكانى بس بيگانه حلول كرد[36].
ج : از مـطـالبـى كـه شـايـان دقـت در ايـن مـقـام در ايـن مـقـام اسـت ، خـوددارى امـام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاى ابوسلمه و ابومسلم مى باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براى او و به نام وى تمام كنند.
عـلت ايـن امـر آن بـود كـه امـام عليه السلام مى دانست كه اين افراد هدفى جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمرانى و سلطه جويى ندارند. امام مى دانست كه آنها به زودى كسى را كـه ديـگـر بـه دردشـان نـخـورد و يا در سر راهشان بايستد، نابود خواهند كرد. اين همان سـرنـوشـتـى بود كه گريبانگير ابومسلم ، سليمان بن كثير، ابوسلمه و ديگران شد و ديـديـم كه همگى سرانجام به قتل رسيدند. دليل ما بر اين ادعا جوابى است كه امام عليه السـلام بـه ابـومسلم داده بود: ((نه تو مرد مكتب منى و نه اين روزگار، روزگار من است )).
همينگونه گفتگويى كه ميان امام عليه السلام و عبدالله بن حسن گذشت به هنگام دريافت نـامـه اى از سـوى ابـومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود. باز امام صادق در موقعيت ديگرى فرمود: مرا با ابوسلمه چه كار، چه او شيعه و پيرو شخصى غير من است .
د: سـخـنـان صـريـح ابـوسلمه و موضع امام در برابر وى و اينكه درباره اش ‍ مى گفت : ابـوسـلمه شيعه كسى ديگر غير از ماست نادرستى رواياتى را روشن مى سازد كه حاكى از تـمـايـل راستين وى و ابومسلم به علويان مى باشند، رواياتى كه مى گويند ابومسلم بـه مـجرد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوى بود، چنانكه ذهبى ، شارح ((شافيه ابـى فراس )) و نيز تاريخ خميس اينگونه نوشته اند. بر چنين تمايلى هيچ دليلى جز نامه يى كه بدان اشاره رفت ، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامه نگاريها هم چيزى جـز مـحـكم كارى در امور آنهم به نفع عباسيان نبود، بويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خـود چـنـدين نهضت علويان را خنثى كرده بود. بقول خوارزمى ، ابومسلم طرفداران علويان را در هـر دشـت و بـيـابـان و زيـر هـر سـنـگ و كـلوخـى كـه مـى يـافـت ، شـديـدا تعقيب مى كرد.[37]

مرحله چهارم : دعوى ميراث خلافت

در ايـن مـرحـله كـه عـبـاسـيـان بـه پيروزى نزديك شده بودند، خلافت را ميراث خود مدعى شـدنـد.. ولى هـنـوز رابطه انقلاب خود را با اهلبيت از دو سو هنوز نگسسته بودند: نخست آنكه ادعاى موروثى بودن خلافت را براى خود از طريق على عليه السلام و محمد بن حنفيّه ثابت مى كردند.
دوم : آنكه مى گفتند علت قيام ما به انگيزه خونخواهى علويان است .
سـفـاح در نـخـسـتـيـن خـطـابـه خـود در مـسـجـد كـوفـه پس از ذكر بزرگى خدا و ارجمندى پـيـغـمـبر(ص) گفت كه ولايت و وراثت (ميراث خوارى ) راه خود را گشود و سرانجام هر دو به او رسيدند، و سپس به مردم وعده هاى نيكو داد..[38]
داود بن على نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت : ((شرافت و عزت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت ..)) [39]
مـنـصـور نـيـز در خـطـبه اى چنين گفت : ((... خدا ما را به خلافت گرامى داشت ، يعنى همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده ..))[40]
امـا پـس از مـنـصـور ـ و حـتـى در ايـام خـود مـنـصـور چـنـانـكـه تـوضـيح خواهيم داد ـ مجراى مـيـراثـخـوارى را هـم تغيير دادند، يعنى به جاى آنكه از طريق على عليه السلام بدانند، عـبـاس را واسـطـه و عـامـل مـيـراثخواريشان قرار دادند. منتها بيعت با على را نيز جايز مى شمردند، چه عباس نيز آن را جايز شمرده بود. بنابراين ، از منصور گرفته تا خلفاى بعدى همه عباس ‍ را واسطه دريافت ارث ادعايى خويش مى پنداشتند.
در نـامـه اى به محمد بن عبدالله بن حسن ، منصور مى نويسد: خلافت ارثى بود كه عباس آن را هـمـراه بـا چـيـزهـاى ديـگـر از پـيـغـمـبـر بـه ارث بـرد، لذا بـايد در اولادش باقى بماند..[41]
رشـيـد هـم مـى گـفـت : ((از پـيـغـمـبـر ارث بـرده ايـم ، خـلافـت خـدا در مـيـان مـا باقى مى ماند))[42]. امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براى خود بيعت مى گرفت ، مـى گـفـت : ((... خـلافـت خـدا و مـيـراث پـيـامـبـرش بـه امـيـر مـؤ مـنـان رشـيـد، رسـيـد..))[43]. امـيـن نـيـز پس ‍ از مرگ پدرش رشيد كه براى خود بيعت مى گـرفـت ، مـى گـفـت : ((... خـلافـت خـدا و مـيـراث پـيـامـبـرش بـه امـيـر مـؤ مـنـان رشـيـد، رسيد..))[44]
و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويى همه آنها را نداريم .

نكته مهمى كه بايد خاطرنشان كرد
وقتى حوادث تاريخى را پيگيرى مى كنيم مى بينيم نخستين چيزى كه خواستاران خلافت از آن دم مـى زدنـد، خـويـشـاونـدى خودشان با رسول اكرم (ص) بود. ابوبكر نخستين كسى بود كه در روز ((سقيفه )) اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسى حق نـدارد بـا آنـان در مطلب حجت منازعه كند، زيرا هيچكس به لحاظ خويشاوندى از ايشان به پيامبر نزديكتر نمى باشد (نهاية الارب ، جلد 8، ص 168، عيون اخبار قتيبه ، جلد 2، ص 233، العـقـدالفـريـد، جـلد 4، ص 258 چـاپ دارالكـتـاب العـربـى ، الادب فـى ظـل التـشـيـع ، ص 24 بـه نـقـل از البـيـان والتـبيين جاحظ)؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند (طبرى ، جلد 3، ص 220 چاپ دارالمعارف مصر، الامامة و السياسة ، ص 4، 15 چـاپ الحـلبـى مـصـر، شرح النهج معتزلى ، جلد 6، ص 7، 8، 9، 11، و الامام الحسين از عديلى ، ص 186 و 190، آثار ديگر)؛ مى گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شـده از اويـنـد (العـثـمـانـية جاحظ، ص 200) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادعاى خلافت آنان را بر همين اساس ، بى اساس قلمداد مى كردند.
ابـوبـكـر نـيـز بـه حـديـثـى اسـتـدلال مـى كـرد كـه نـقـادان اهـل سـنـّت (چـنـانـكـه در يـنـابـيع المودة حنفى آمده ) آن را حديثى مستفيض شمرده اند (يعنى حـديـثـى كـه مكرر در مكرر از پيغمبر نقل شده ). پيغمبر در اين حديث مى فرمايد: ((براى شـمـا دوازده خـليـفـه خـواهـد بود كه همه امت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند)). اسـتـدلال ابـوبـكـر بـه اين حديث پس ‍ از تحريف آن صورت مى گرفت به اين معنى كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت ((امامان از قريشند)) بسنده كرده بود (مدرك : صواعق ابن حجر، ص 6 و ساير كتابها).
ايـنـكـه امـامـان بـايـد از قريش باشند به صورت انديشه اى تكوين يافت كه همه از آن تـقـليـد و پـيـروى كـردنـد، اسـاسـا ايـن مـوضـوع جـزو عـقـايـد اهل سنت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدل نموده است .
خـلاصـه آنـكـه لزوم قـريـشى بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود، بلكه جزو عقايد اهل سنّت قرار گرفت .
ولى آنـچـه كـه زاده سـيـاست باشد با سياست ديگرى نيز از اين بين خواهد رفت . پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسى را سرنگون كرد، همه او را ((امـيـرالمؤ منين )) خواندند در حالى كه او اصلا از قريش نبود. بدينطريق يكى از مـواد اعـتـقـادى ايـن گـروه از مـسـلمـانـان در عـمـل بـه ابطال گراييد.
در هـر صـورت ، نـخـسـتـيـن كـسـى كـه مـدعـى حـق خـلافـت بـه اسـتـنـاد خـويـشـاونديش با رسـول اكـرم (ص) شـد، ابـوبـكـر بـود، سـپـس عمر و بعد هم بنى اميه كه همگى خود را خـويـشـاونـد پـيـامـبـر مـعـرفـى مـى كـردنـد. حـتـى ده تـن از رهـبـران اهـل شـام و ثـروتـمـنـدان و بـزرگـان آن نـزد سـفـاح سـوگـنـد خـوردنـد كـه تـا پيش از قـتـل مـروان ، يـكـى از خويشان پيامبر، نمى دانستند كه غير از بنى اميه كسى ديگر هم مى تـوانـد خـلافـت را بـه ارث بـبرد (النزاع و التخاصم ، مقريزى ، ص 28، شرح النهج معتزلى ، جلد 7، ص 159، مروج الذهب ، جلد 3، ص 33).
بـه روايـت مـسـعـودى و مـقـريـزى ، ابراهيم بن مهاجر بجلى ، يكى از هواخواهان عباسيان ، درباره امراى بنى اميه شعرى سروده كه مى گويد:

اى مردم گوش فرا دهيد كه چه مى گويم
چيز بسيار شگفت انگيزى به شما خبر مى دهم
شگفتا از اولاد عبد شمس كه براى
مردم ابواب دروغ را گشودند
به گمانشان كه خود و ارث احمد بودند
اما نه عباس نه عبدالمطلب
آنان دروغ مى گفتند و ما به خدا نمى دانستيم
كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آن اوست .
((كميت )) نيز درباره ادعاى بنى اميه چنين سروده :
و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم
در حالى كه پدر و مادرشان خود چنين ارثى را هرگز نبرده بودند.
سپس نوبت عباسيان رسيد. آنها نيز نغمه همين ادعا را ساز كردند. در اين باره ما نصوصى ذكـر كـرده و بـاز هـم ذكـر خـواهـيـم كـرد. حـتـى اگـر نـگـويـيـم هـمـه ولى لااقـل بـيشتر كسانى كه مدعى خلافت بودند و بر بنى اميه يا بنى عباس مى شوريدند، همينگونه مدعى خويشاوندى با پيغمبر مى شدند.
خـلاصـه خـويشاوندى نسبى با پيغمبر اسلام نقش مهمى در خلافت اسلامى بازى مى كرد. مـردم نـيـز بـه عـلت جـهـل يـا عـدم آگـاهـى لازم از مـحتواى اسلام ، مى پذيرفتند كه مجرد خـويـشاوندى كافى براى حقانيت در خلافت است . شايد هم علت اين اشتباه ، آيات و احاديث نـبـوى بـسـيـارى بود كه مردم را به دوستى و محبت و پيوستگى با اهلبيت توصيه كرده بـودنـد. از اين بدفهمى توده ، رياست طلبان بهره بردارى كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند. اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مى پنداشتند. چه مقام خلافت در اسـلام بر مدار خويشاوندى نمى گردد، بلكه بر اساس شايستگى ، لياقت و استعداد ذاتى جهت رهبرى صحيح امت است ، درست همانگونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود. بـر ايـن مـطـلب مـتـون قـرآنـى و احـاديـث پـيغمبر در شاءن خليفه بعد از وى دلالت دارند. پيغمبر هرگز خويشاوندى را بعنوان ملاك شايستگى براى خلافت ذكر نكرده است .
روشن است كه براى تعيين شخص لايق و شايسته رهبرى بايد به خدا و پيامبرش مراجعه كـنـيـم . زيـرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنانكه بايسته است پى ببرند و عمق غـرايـز و نـفـسـانـيات اشخاص را دقيقا و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتى در آيـنـده در نـهـاد خـليـفـه تغيير و دگرگونى رخ نخواهد داد. از اينرو پيغمبر(ص) شخص خـليـفـه را عـمـلا تـعيين كرد آنهم به طرق گوناگونى ، خواه به گفتار (با تصريح ، كنايه ، اشاره ، توصيف و غيره ) و خواه به عمل ، مثلا او را بر مديريت مدينه يا بر راءس هر نبردى كه خود حضور نمى يافت مى گمارد و هرگز كسى را بر او امير قرار نداد.
ايـن عـقـيده شيعه است ؛ امامانشان نيز در مساءله خلافت بر همين نظر بودند، و در اين باره سـخـنـان بـسـيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداخته اند بطوريكه ديگر جاى هيچ گـونـه اشـتـبـاه و تـوهـمـى بـاقـى نـمـانـده . از بـاب مثال ، به سخنان حضرت على در شرح النّهج معتزلى (جلد 6، ص 12) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمع آورى همه آنها بسى دشوار مى نمايد.
اين مطالب روشنگر معناى سخنانى است كه از حضرت على و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گـفـتـه انـد: مـا كـسـانـى هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم ، و مقصودشان مـيـراث خاصى است كه خدا برخى را بدان ويژگى بخشيده ، يعنى ميراث علم چنانكه خدا مـى فـرمـايـد: ((سپس كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم ..)). ابوبكر نـيـز در برابر فاطمه (ع) اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معينى همچون ميراث منتقل مى كنند. در هر صورت على (ع) شديدا منكر آن بود كه خلافت بر مبناى قـرابـت و مـصـاحـبـت بـا پـيغمبر به كسى برسد. در نهج البلاغه چنين آمد: ((شگفتا! آيا خليفه بودن به مصاحبت و يا خويشى نسبى است ؟!!)).
ايـنـكـه آنـان اسـتـحـقاق خلافت را با خويشاوندى توجيه مى كردند، حربه استدلالى به مخالفانشان نيز مى دادند، البته از باب ((بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند)). چه روى همين اصل ، وقتى على را به زور نزد ابوبكر بردند تـا بـا او بـيـعـت كند، فرمود: ((... دليل شما عليه ايشان (يعنى انصار) آن بود كه شما خـويـشـاونـد پـيـغـمـبـريـد.. اكـنـون مـن نـيـز هـمـيـنـگـونـه عـليـه شـمـا اسـتـدلال مـى كـنـم و مـى گـويـم كـه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم ..؟ (الامـامـة و السـيـاسـه جلد 1، ص 18). على (ع) در خطبه هايى كه از وى باقى مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد.
با اين وصف ، برخى به شيعه چنين نسبت داده اند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مى زدند، مانند احمد امين مصرى (در ضحى الاسلام ، جلد 3، ص 261، 300، 222 و 235)، سعد محمد حسن (در المهدية فى الاسلام ، ص 5) و خضرى (در محاضراتش ، جـلد 1، ص 166). در حـاليـكـه احـمـد امـيـن در هـمـان كـتاب و در التحديد ص 208 و 212 اعـتـراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نص (يعنى معرفى شخص خليفه توسط پيامبر) استدلال مى كنند. خضرى نيز نظير جنين اعترافى را دارد.
اتـهـام مـزبـور به شيعه بسيار عجيب است بويژه آنكه برخى از اينان خود به حقيقت نيز اعـتـراف كـرده انـد. شـيـعـه بـا صـراحـت و بدون هيچ ابهامى اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندى نسبى به تنهايى از عوامل شايستگى براى خلافت به شمار نمى رود، بلكه بـايـد پـيغمبر خود تصريح كند كه چه كسى شايستگى و استعداد ذاتى را براى اين مقام دارد.
شـيـعـه بـراى اثـبـات عـلى (ع) بـه بـرخـى از مـتـون قـرآنـى و احـاديـث مـتـواتـر نـبوى اسـتـدلال كـرده ، احـاديـثـى كـه در نـزد تـمـام فـرقـه هاى اسلامى به تواتر از پيغمبر نـقـل شـده اسـت . آنـان هـيـچـگـاه رابـطـه خـويـشـاونـدى را دليـل بـر حـقـانـيـت عـلى نـمـى آوردنـد مـگـر در مـقـامـى كـه مـجـبـور مـى شـدنـد از دليـل مـخـالفـان خـود اسـتـفاده كنند. مانند استدلال حضرت على در برابر ابوبكر و عمر. بـنـابـرايـن ، گويا احمد امين به ادلّه شيعه مراجعه نكرده ، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نـكـرده اسـت !! يـا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايى عمدا به شيعه نسبت دهد. و اين دومـى بـه نظر ما موجه تر است زيرا خودش در جايى ديگر از كتابهاى خود، عقيده واقعى شيعه ـ يعنى خلافت به نص است نه به قرابت ـ را بازگو كرده است .
كوتاه سخن آيه آنكه : خويشاوندى نسبى هرگز ملاك شايستگى براى خلافت نيست و چنين چيزى را نه شيعه و نه امامانشان هرگز نگفته اند. بلكه اين ادعا از سوى ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بنى اميه و بنى عباس نيز از آن پيروى كردند.
كـوچـكترين پى آمد اين اعتقاد سنّيان ـ كه پذيرفتند خويشاوندى با پيغمبر به انسان حق مـطـالبـه خلافت مى دهد ـ آن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كسانى داد كه بـارزتـريـن صـفـات و خـصوصياتشان جهل به دين و پيروى از شهوات در هر جا و بهر شكل ، مى بود. آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مى دادند و بر نادانيها و سفله پروريهاى خود پرده خويشاوندى با پيغمبر مى پوشاندند، در حالى كه پيامبر از اينگونه افراد شديدا بيزار بود.
در جـايـى هـم كـه اين پرده باز نمى توانست عيب پوش چهره پليد و هدف هاى شوم و دست انـدازيـهايشان بشود، به حيله هاى ديگرى دست مى يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشد. چه بسا كه رويداد بيعت ماءمون با امام رضا عليه السلام يكى از همين شگردها بود كه بعدا درباره اش سخن خواهيم راند.

ادعاى خونخواهى علويان
امـا ايـنكه عباسيان ادعا مى كردند كه براى خونخواهى علويان قيام كرده اند و بدينوسيله نـهـضـت خـود را حـتـى پـس از مـوفـقـيت و رسيدن به حكومت ، به اهلبيت مربوط مى ساختند، مـوضـوعـى اسـت بسيار روشن . اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مى رود. مـحـمـد بـن عـلى بـه بـكـيـر بـن هامان مى گفت : ((ما بزودى انتقام خونشان را خواهيم گرفت )) يعنى خونهاى علويان را.
سفاح نيز هنگامى كه سر مروان را در برابرش قرار دادند، گفت : ((ديگر از مرگ باكم نـيـسـت ، چـه در برابر حسين و برادرانش ، از بنى اميه دويست نفر را كشتم ، و در برابر پـسـر عـمـويم زيد بن على جسد هشام را آتش زدم ، و در برابر برادرم ابراهيم ، مروان را به قتل رسانيدم ..))[45].
صـالح بـن عـلى به دختران مروان مى گفت : ((آيا مگر هشام بن عبدالملك نبود كه زيد بن عـلى را كـشـت و در مـزبـله دانـى شهر كوفه به دارش آويخت ؟ مگر همسر زيد در حيره به دسـت يـوسـف بـن عمرو ثقفى كشته نشد؟ مگر وليد بن يزيد، يحيى بن زيد را نكشت و در خـراسـان بـه دارش نـيـاويـخـت ؟ مـگـر عـبـيـداللّه بـن زيـاد حـرامـزاده ، مـسـلم بـن عـقـيـل بـن ابـيـطـالب را در كـوفـه بـه قـتـل نـرسـانـد؟ مـگـر يـزيـد حـسين را نكشت ؟))[46]
بـاز بـراى آنـكـه رابـطـه ايـن نـهضت با اهلبيت قطع نشود مى بينيم كه نخستين وزير در دولت عـبـاسـيـان ، يـعـنـى ابـوسـلمـه خـلال . ((وزيـر آل مـحـمـد)) لقـب مـى گـيـرد، و ابـومـسـلم خـراسـانـى نـيـز ((امـيـن بـا امـيـر آل محمد))[47] خوانده مى شود.
از اين گذشته ، علّت آنكه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند، اين بود كه مـى خـواسـتـنـد حـزن و انـدوه خـود را بـه مـنـاسـبت مصايب اهلبيت در روزگار امويان ، بيان كنند[48].
بـنـابـرايـن ، مـطـلب ديـگـر كاملا روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مى جستند، خونهاى پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاى پاى خود، قرار داده بودند.
قـابـل تـوجـه آنـكه بسيارى از نهضتهايى كه پس از قيام عباسيان به وقوع پيوست همه به نحوى همين شگرد را به كار مى بردند. يعنى در نظر مردم چنين وانمود مى كردند كه نـهضتشان در رابطه با اهلبيت بوده از تاءييد و هماهنگى ايشان برخوردار است . بسيارى از آنان اين شعار را سر مى دادند: ((خشنودى خاندان محمد)).

خلاصه آنكه :
از مـطـالبى كه گذشت براى ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبى روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مى كردند و نظر زمامداران بر سر كار را نيز از خود به جاى ديگر منصرف مى ساختند.
هـمـچـنـيـن دانـسـتم آنان به چه شيوه اى علويان را از عرصه سياست دور كردند، و چنانچه اگـر بـيـعـتـى هـم بـا آنـان داشـتـنـد هـمـه به تزوير و حيله ، جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغشان مى بود.

بـاز دانـسـتـيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولى هرگز از صميم قلب نـبـود بـلكـه جـزئى از يـك نـقـشـه دقـيـق و حـسـاب شـده بـود چـنـانـكـه مـتـون نقل شده در پيش بر آن دلالت مى داشت . همچنين بر ايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مى كـوشـيـدنـد تا نهضتشان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روى اين موضوع بسيار حساب مى كـردنـد و بـا تـاءكـيد بر اين امر از هر فرصتى سود مى جستند، تا روزى كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند..

مردم نيز در آغاز به اطاعتشان در آمدند و كار را برايشان رديف كردند، چه از آنان حسن نيت و ضمير پاك انتظار مى بردند...
اكنون مى خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد. چه چيزى عايد مردم و بويژه عـلويان گرديد؟ از اين قيامى كه پيوسته به نام علويان اوج مى گرفت و سرانجام به بـركـت وجـودشـان بـه ثـمـر رسـيـد، بـهـره شـان از آن چـه گـرديـد؟ اكـنـون در فصل هاى آينده پاسخ اين سؤ الها را خواهيم دريافت .

1- السيادة العربية / ص 32، در البداية و النهاية / 9 / ص 325 چنين آمده كه درآمد خالد قسرى در سال 13 ميليون دينار و درآمد فرزندش يزيد ده ميليون دينار بوده .
2- الهاشميات / ص 26، 27.
3- به امپراطورية العرب مراجعه كنيد.
4- ضـحـى الاسـلام / 1 / ص 24 ـ العـقـد الفريد / 1 / ص 207 ـ مجله الهادى / سال 2 شماره اوّل / ص 89 ـ تاريخ التمدن الاسلامى / 2 / بخش 4 / ص ‍ 343.
5- السـيـادة العـربية / ص 56، 57 ـ ضمنا به تاريخ التمدّن الاسلامى / 1 / بخش 2 / ص 274 نيز مى توان مراجعه كرد.
6- العـقـد الفـريـد / 2 / ص 270 (مصر ـ 1935) ـ تاريخ التمدن الاسلامى / بخش 4 / ص 341.
7- دو مدرك فوق الذكر.
8- الاغانى / 14 / ص 150 ـ ضحى الاسلام / 1 / ص 23، 24.
9- السيادة العربية / ص 40 ـ به تاريخ التمدن الاسلامى / 1 / بخش 2 / ص 282 و 283 نيز مى توان مراجعه كرد.
10- ضحى الاسلام / 1 / ص 25.
11- همان مدرك / 1 / ص 25 ـ العقد الفريد / 6 / ص 130، 131 (چاپ سوّم ).
12- الصلة بين التصوّف و التشيّع / ص 95.
13- شرح النهج ، معتزلى / 7 / ص 150.
14- الاغـانـى / 11 / ص 74 ـ مـقـاتل الطالبين / ص 167 ـ الوزراء و الكتاب / ص 98.
15- انـسـاب الاشـراف / ص 63 ـ الاغـانـى / 11 / ص 74 ـ مقاتل الطالبين / ص 167 ـ البداية و النهاية / 10 / ص 25، 26 و ص 3 ـ عمدة الطّالب ـ و در تاريخ الجنس العربى ، مدائن و نيشابور نيز افزوده گرديده .
16- انـساب الاشراف / ص 63 ـ عمدة الطالب / ص 22 (چاپ بمبثى ) ـ الوزراء و انكتاب / ص 98 و99 ـ فرج المهموم فى تاريخ علماء النجوم / ص 210.
17- مقاتل الطالبين / ص 239، 240.
18- تاريح يعقوبى / 3 / ص 87.
19- السيادة العربية و الاسرائيليات / ص 106.
20- مدرك پيش / ص 39.
21- ايـن مـتـون از مـنـابـع بـسـيـارى گـرفـتـه شـده مـانـنـد: مـقـاتـل الطـالبـيـن / ص 233، 234، 256، 257، 295 و سـايـر مـنـابـع . بـهـر حـال چـيـزى كه تمام مورخان برآنند همين مطلب است كه دعوت عباسيان در آغاز كار به نام عـلويـان صورت مى گرفت . به منابع زير نيز مراجعه كنيد: التزاع و التخاصم / ص 50 ـ طـيـرى / 4 / ص 3 ـ تاريخ ابن خلدون / 3 / ص 187 ـ الاداب السلطانية / ص 164، 165 ـ تـاريـخ التـمـدن الاسـلامـى / 4 / ص 397، 398 ـ بحار / 47 / ص 120، 277 ـ عـمـدة الطـالب / ص ‍ 84 (بيروت ) ـ الجرائج و الجرائح / ص 244 ـ جعفر بن محمد / ص 115 بـه بـعد ـ غاية الاختصار / ص 22 ـ اعلام الورى / ص 271، 272 ـ ارشاد مفيد / ص 294، 296 ـ كشف الغمة / 2 / ص 383، 384.
22- الكامل ، ابن اثير / 5 / ص 12.
23- المحاسن و المساوى ، بيهقى / ص 482.
24- الملل و النحل / 1 / ص 154 (مؤ سسه الحلبى ، قاهره ) ص 87 (عنانيه ) ـ ينابيع المودة ، حنفى / ص 381 به نقل از فصل الخطاب ، محمد بارسا البخارى .
25- روح الاسلام / ص 306، 308 ـ الامام الصادق و المذاهب الاربعة / 1 / بخش 2 / ص 532 ـ السـيـادة العـربـية / ص 94 ـ اميراطورية العرب / ص 406 ـ طبيعة الدعوة العباسية و ديگر منابع .
26- مدرك اخير/ ص 155 به نقل از ص 195 / 96 ب .
27- التاريخ الاسلامى و الحضارة / 3 / ص 20.
28- ضحى الاسلام / 3 / ص 380، 381.
29- روضه كافى / ص 274 ـ بحار / 47 / ص 297.
30- روح الاسلام / ص 306.
31- الامـام الصـادق و المـذهـب الاربـعـة / 1 / بـخـش 1 / ص 57 بـه نـقـل از قـامـوس الاعـلام / 3 / ص 1821 (استانبول ). با آنكه ابومسلم عده اى از نهضتهاى عـلويان را سركوب نموده بود (طبيعة الدعوة العباسية / ص 251، 253) ولى از اين نامه و سـاير نامه هاى وى كه به منصور نوشته چنين بر مى آيد كه بعدا از كار خود پشيمان شد، و همين امر نيز سبب قتل وى گرديد.
32- مـروج الذهب / 3 / ص 253، 254 ـ ينابيع المودة 381 ـ تاريخ يعقوبى / 3 / ص 86 ـ الوزراء و الكـتـاب / ص 86 ـ حـاشـيـه ص 421 امـبـراطورية العرب ـ الآداب السـلطـانـيـة / ص 154، 155 ـ روح الاسـلام / ص 308 ـ عـمـدة الطـالب / ص 82، 83 (بيروت ) ـ و الكامل ، ابن اثير، اين مطلب را مناقب و بحار (المناقب / 4 / ص ‍ 229 ـ بحار / 47 / ص 132) نـيـز به نقل از مقاتل العصابة ، ابن كادش العكبرى ذكر كرده اند، ولى نـويـسـنـده نـامـه را ابـومـسـلم دانـسـتـه انـد. روشـن اسـت كـه عـلت قتل ابومسلم نيز نوشتن نامه مزبور بود.
33- المـنـاقـب / 4 / ص 230 ـ بـحـار / 47 / ص 133 ـ الامـام الصادق و المذاهب الاربعة / 1 / ص 47.
34- طبرى / 10 / ص 132 ـ الامامة و السياسة / 2 / ص 125.
35- امبراطورية العرب / ص 206 و منابع بسيارى ديگر.
36- الامام الصادق و المذاهب الاربعة / 1 / بخش 2 / ص 533.
37- بر ادعاى خوارزمى دليل تاريخى در دست نيست مگر كشته شدن عبداللّه بن معاوية بن عبداللّه بن جعفر، و عبيداللّه بن حسين بن على بن حسين .
38- تاريخ ابن خلدون / 3 / ص 129 ـ مروج الذهب / 3 / ص 256 ـ طبرى / 10 / ص 37 (ليدن ).
39- طـبـرى / 10 / ص 32 (ليـدن ) ـ الكامل ، ابن اثير / 4 / ص 325.
40- مروج الذهب / 3 / ص 301 ـ طبرى / 10 / ص 432.
41- طـبرى / 10 / ص 215 ـ العقد الفريد / 5 / ص 81 تا 85 (دارالكتاب ) ـ صبح الاعشى / 1 / ص 333 ببعد ـ الكامل مبرد، طبيعة الدعوة العباسية .
42- البداية و النهاية / 10 / 217.
43- ابداية و النهاية / 10 / ص 217.
44- تاريخ يعقوبى / 3 / ص 163.
45- مـروج الذهـب / 3 / ص 257 ـ شـرح النـهـج ، مـعـتزلى / 7 / ص 131 ـ حياة الامام موسى بن جعفر / 1 / ص 337 به نقل از مختصر اخبار الخلفاء:
((... در بـرابر قتل امام حسين هزار نفر از دم تيغ گذشتند. بدينگونه ما ساير بنى اميه را بـخـاطـر خـون امـام حـسـيـن ، يـارانـش و خـون عـمـوزادگـانـمـان از آل ابيطالب ، قتل عام كرديم ))..
46- الكـامـل ، ابـن اثـيـر / 4 / ص 332 ـ مروج الذهب / 3 / ص 247 ـ ضمنا به خطبه سفاح نيز كه در مروج الذهب / 3 / ص 257 آمده مراجعه شود.
47- الاداب السـلطانية / ص 155 ـ مروج الذهب / ص 271 ـ البداية و النهاية / 10 / ص 54 ـ طبرى / 10 / ص 60 ـ تاريخ التمدن الاسلامى / 1 / بخش 1 / ص 152 ـ و ديـگـران . ايـن مـطـلب را بيشتر تاريخنويسان آورده اند.
48- اين گفته درباره جـامـه هـاى سـيـاه صـحـيـح اسـت . امـا پـرچـمـهـا نـيـز مـمـكـن اسـت بـه هـمـيـن دليـل بـه رنـگ سـيـاه بـوده بـاشـنـد (ابـن خـلدون / ص 259)، يـا بـه دليـل آنكه پرچم على (ع) در جنگ صفين نيز سياه بود (السيادة العربية / ص 126) و يا به دليل آنكه پيغمبر در جنگهايش با كفار پرچم سياه بر مى افراشت ، چنانكه در صبح الاعـشـى / 3 / ص 370 از ماوردى نقل شده كه پيغمبر در جنگ حنين و مكه پرچم سياه را به دسـت عـمـويش عباس داد و به همين دليل پرچم عباسيان نيز سياه بود. اما به نظر ما بهتر هـمـانـسـت كـه پـرچـم سـيـاه را نـشـانـه سـوگـوارى بـدانـيـم . چـه حـادثـه قـتـل يـحيى بن زيد باعث شد كه اهل خراسان مدت هفت روز جامه سياه به تن كنند و همين امر عـبـاسـيان را تشويق نمود كه رنگ سياه را بعنوان شعار خويش و به نشانه زجرهايى كه اهـلبـيـت از بـنـى امـيـه كـشـيده بودند، برگزينند. اين مطلب عقيده سيد عباس مكى در نزهة الجليس / 1 / ص 316 است .
بـلاذرى نـيـز در انـسـاب الاشـراف / 3 / ص 246 مـطالبى ذكر كرده كه همين موضوع را تاءييد مى كند.

.

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo