شهید آوینی

 

نقش اهل بيت‏ سيد الشهداء در تبليغ نهضت‏ حسينى(ع)

براى بحث راجع به نقش اهل بيت مكرم سيد الشهداء در تبليغ نهضت ‏حسينى و اسلام،ابتدا بايد دو مقدمه را به عرض شما برسانم.

يكى اينكه طبق روايات و همچنين بر اساس معتقدات ما-كه معتقد به امامت‏حضرت سيد الشهداء هستيم-تمام كارهاى ايشان از روز اول حساب شده بوده است و ايشان بى حساب و منطق و بدون دليل كارى نكرده‏اند،يعنى نمى‏توانيم بگوييم كه فلان قضيه اتفاقا و تصادفا رخ داده، بلكه همه اينها روى حساب بوده است.

و اين مطلب گذشته از اينكه از نظر قرائن تاريخى روشن است،از نظر منطق و روايات و بر اساس اعتقاد ما مبنى بر امامت‏حضرت سيد الشهداء نيز تاييد مى‏شود.

 

چرا ابا عبد الله اهل بيتش را همراه خود برد؟

يكى از مسائلى كه هم تاريخ در باره آن صحبت كرده و هم اخبار و احاديث از آن سخن گفته‏اند اين است كه چرا ابا عبد الله در اين سفر پر خطر اهل بيتش را همراه خود برد؟خطر اين سفر را همه پيش بينى مى‏كردند،يعنى يك امر غير قابل پيش بينى حتى براى افراد عادى نبود. لهذا قبل از آنكه ايشان حركت كنند تقريبا مى‏شود گفت تمام كسانى كه آمدند و مصلحت انديشى كردند،حركت دادن اهل بيت‏به همراه ايشان را كارى بر خلاف مصلحت تشخيص دادند،يعنى آنها با حساب و منطق خودشان كه در سطح عادى بود و به مقياس و معيار حفظ جان ابا عبد الله و خاندانش،تقريبا به اتفاق آراء به ايشان مى‏گفتند:رفتن خودتان خطرناك است و مصلحت نيست‏يعنى جانتان در خطر است،چه رسد كه بخواهيد اهل بيتتان را هم با خودتان ببريد.ابا عبد الله جواب داد:نه،من بايد آنها را ببرم.

به آنها جوابى مى‏داد كه ديگر نتوانند در اين زمينه حرف بزنند،به اين ترتيب كه جنبه معنوى مطلب را بيان مى‏كرد،كه مكرر شنيده‏ايد كه ايشان استناد كردند به رؤيايى كه البته در حكم يك وحى قاطع است. فرمود:در عالم رؤيا جدم به من فرموده است:«ان الله شاء ان يراك قتيلا» (1) .گفتند:پس اگر اين طور است،چرا اهل بيت و بچه‏ها را همراهتان مى‏بريد؟پاسخ دادند:اين را هم جدم فرمود:«ان الله شاء ان يراهن سبايا» (2) .

اينجا يك توضيح مختصر برايتان عرض بكنم:اين جمله‏«ان الله شاء ان يراك قتيلا»يا«ان الله شاء ان يراهن سبايا»يعنى چه؟اين مفهومى كه الآن من عرض مى‏كنم معنايى است كه همه كسانى كه آنجا مخاطب ابا عبد الله بودند آن را مى‏فهميدند،نه يك معمايى كه امروز گاهى در السنه شايع است.كلمه مشيت‏خدا يا اراده خدا كه در خود قرآن به كار برده شده است،در دو مورد به كار مى‏رود كه يكى را اصطلاحا«اراده تكوينى‏»و ديگرى را«اراده تشريعى‏»مى‏گويند. اراده تكوينى يعنى قضا و قدر الهى كه اگر چيزى قضا و قدر حتمى الهى به آن تعلق گرفت، معنايش اين است كه در مقابل قضا و قدر الهى ديگر كارى نمى‏شود كرد.

معناى اراده تشريعى اين است كه خدا اين طور راضى است،خدا اينچنين مى‏خواهد.مثلا اگر در مورد روزه مى‏فرمايد: يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر (3) يا در مورد ديگرى كه ظاهرا زكات است مى‏فرمايد: يريد ليطهركم (4) مقصود اين است كه خدا كه اينچنين دستورى داده است،اين طور مى‏خواهد،يعنى رضاى حق در اين است.

خدا خواسته است تو شهيد باشى،جدم به من گفته است كه رضاى خدا در شهادت توست. جدم به من گفته است كه خدا خواسته است اينها اسير باشند،يعنى اسارت اينها رضاى حق است،مصلحت است و رضاى حق هميشه در مصلحت است و مصلحت‏يعنى آن جهت كمال فرد و بشريت.

در مقابل اين سخن،ديگر كسى چيزى نگفت‏يعنى نمى‏توانست‏حرفى بزند.پس اگر چنين است كه جد شما در عالم معنا به شما تفهيم كرده‏اند كه مصلحت در اين است كه شما كشته بشويد،ما ديگر در مقابل ايشان حرفى نداريم.همه كسانى هم كه از ابا عبد الله اين جمله‏ها را مى‏شنيدند،اين جور نمى‏شنيدند كه آقا اين مقدر است و من نمى‏توانم سر پيچى كنم.ابا عبد الله هيچ وقت‏به اين شكل تلقى نمى‏كرد.اين طور نبود كه وقتى از ايشان مى‏پرسيدند چرا زنها را مى‏بريد،بفرمايد اصلا من در اين قضيه بى اختيارم و عجيب هم بى اختيارم،بلكه به اين صورت مى‏شنيدند كه با الهامى كه از عالم معنا به من شده است،من چنين تشخيص داده‏ام كه مصلحت در اين است و اين كارى است كه من از روى اختيار انجام مى‏دهم ولى بر اساس آن چيزى كه آن را مصلحت تشخيص مى‏دهم.لذا مى‏بينيم كه در موارد مهمى،همه يك جور عقيده داشتند،ابا عبد الله عقيده ديگرى در سطح عالى داشت،همه يك جور قضاوت مى‏كردند،امام حسين عليه السلام مى‏گفت:اين جور نه،من جور ديگرى عمل مى‏كنم.معلوم است كه كار ابا عبد الله يك كار حساب شده است،يك رسالت و يك ماموريت است.اهل بيتش را به عنوان طفيلى همراه خود نمى‏برد كه خوب،من كه مى‏روم،زن و بچه‏ام هم همراهم باشند.غير از سه نفر كه ديشب اسم بردم،هيچيك از همراهان ابا عبد الله،زن و بچه‏اش همراهش نبود.انسان كه به يك سفر خطرناك مى‏رود،زن و بچه‏اش را كه نمى‏برد.اما ابا عبد الله زن و بچه‏اش را برد،نه به اعتبار اينكه خودم مى‏روم پس زن و بچه‏ام را هم ببرم(خانه و زندگى و همه چيز امام حسين عليه السلام در مدينه بود)بلكه آنها را به اين جهت‏برد كه رسالتى در اين سفر انجام بدهند.اين يك مقدمه.

 

نقش زن در تاريخ

مقدمه دوم:بحثى در باره‏«نقش زن در تاريخ‏»مطرح است كه آيا اساسا زن در ساختن تاريخ نقشى دارد يا ندارد و اصلا نقشى مى‏تواند داشته باشد يا نه؟بايد داشته باشد يا نبايد داشته باشد؟همچنين از نظر اسلام اين قضيه را چگونه بايد برآورد كرد؟

زن يك نقش در تاريخ داشته و دارد كه كسى منكر اين نقش نيست و آن نقش غير مستقيم زن در ساختن تاريخ است.مى‏گويند زن مرد را مى‏سازد و مرد تاريخ را، يعنى بيش از مقدارى كه مرد در ساختن زن مى‏تواند تاثير داشته باشد زن در ساختن مرد تاثير دارد.اين خودش مساله‏اى است كه نمى‏خواهم امشب در باره آن بحث كنم.آيا مرد روح و شخصيت زن را مى‏سازد(اعم از اينكه زن به عنوان مادر باشد يا به عنوان همسر)يا نه،اين زن است كه فرزند و حتى شوهر را مى‏سازد؟مخصوصا در مورد شوهر،آيا زن بيشتر شوهر را مى‏سازد يا شوهر بيشتر زن را؟حتما تعجب خواهيد كرد كه عرض كنم آنچه كه تحقيقات تاريخى و ملاحظات روانى ثابت كرده است اين است كه زن در ساختن شخصيت مرد بيشتر مؤثر است تا مرد در ساختن شخصيت زن.بدين جهت است كه تاثير غير مستقيم زن در ساختن تاريخ،لا منكر و غير قابل انكار است.اينكه زن مرد را ساخته است و مرد تاريخ را،خودش داستانى است و يك مبحث‏خيلى مفصل.

سه شكل نقش مستقيم زن در ساختن تاريخ:

1.زن،«شى‏ء گرانبها»و بدون نقش

حال ببينيم نقش مستقيم زن در ساختن تاريخ چگونه است و چگونه بايد باشد و چگونه مى‏تواند باشد؟

به سه شكل مى‏تواند باشد:يكى اينكه اساسا زن نقش مستقيم در ساختن تاريخ نداشته باشد،يعنى نقش زن منفى محض باشد.در بسيارى از اجتماعات براى زن جز زاييدن و بچه درست كردن و اداره داخل خانه نقشى قائل نبوده‏اند،يعنى زن در اجتماع بزرگ نقش مستقيم نداشته،نقش غير مستقيم داشته است،به اين ترتيب كه او در خانواده مؤثر بوده و فرد ساخته خانواده در اجتماع مؤثر بوده است.

يعنى زن مستقيما بدون اينكه از راه مرد تاثيرى داشته باشد،به هيچ شكل تاثيرى در بسيارى از اجتماعات نداشته است.ولى در اين اجتماعات زن على رغم اينكه نقشى در ساختن تاريخ و اجتماع نداشته است،بدون شك و بر خلاف تبليغاتى كه در اين زمينه مى‏كنند،به عنوان يك شى‏ء گرانبها زندگى مى‏كرده است، يعنى به عنوان يك شخص، كمتر مؤثر بوده ولى يك شى‏ء بسيار گرانبها بوده و به دليل همان گرانبهايى‏اش بر مرد اثر مى‏گذاشته است، ارزان نبوده كه در خيابانها پخش باشد و هزاران اماكن عمومى براى بهره ‏گيرى از او وجود داشته باشد،بلكه فقط در دايره زندگى خانوادگى مورد بهره بردارى قرار مى‏گرفته است.

لذا قهرا براى مرد خانواده يك موجود بسيار گرانبها بوده،چون تنها موجودى بوده كه احساسات جنسى و عاطفى او را اشباع مى‏كرده است و طبعا و بدون شك مرد عملا در خدمت زن بوده است.ولى زن شى‏ء بوده،شى‏ء گرانبها،مثل الماس كه يك گوهر گرانبهاست،شخص نيست، شى‏ء است ولى شى‏ء گرانبها.

2.زن،«شخص بى بها»و داراى نقش

شكل ديگر تاثير زن در تاريخ-كه اين شكل در جوامع قديم زياد نبوده-اين است كه زن عامل مؤثر در تاريخ باشد،نقش مستقيم در تاريخ داشته باشد و به عنوان شخص مؤثر باشد نه به عنوان شى‏ء،اما شخص بى بها،شخص بى ارزش،شخصى كه حريم ميان او و مرد برداشته شده است.

دقايق روانشناسى ثابت كرده است كه ملاحظات بسيار دقيقى يعنى طرحى در لقت‏بوده براى عزيز نگه داشتن زن.هر وقت اين حريم بكلى شكسته و اين حصار خرد شده است،شخصيت زن از نظر احترام و عزت پايين آمده است.البته از جنبه‏هاى ديگرى ممكن است‏شخصيتش بالا رفته باشد مثلا با سواد شده باشد،عالمه شده باشد،ولى ديگر آن موجود گرانبها براى مرد نيست.از طرف ديگر،زن نمى‏تواند زن نباشد.جزء طبيعت زن اين است كه براى مرد گرانبها باشد،و اگر اين را از زن بگيريد تمام روحيه او متلاشى مى‏شود.

آنچه براى مرد در رابطه جنسى ملحوظ است،در اختيار داشتن زن به عنوان يك موجود گرانبهاست نه در اختيار يك زن بودن به عنوان يك موجود گرانبها براى او.ولى آنچه در طبيعت زن وجود دارد اين نيست كه يك مرد را به عنوان يك شى‏ء گرانبها داشته باشد،بلكه اين است كه خودش به عنوان يك شى‏ء گرانبها مرد را در تسخير داشته باشد.

آنجا كه زن از حالت اختصاص خارج شد(لازم نيست كه اختصاص به صورت ازدواج رواج داشته باشد)يعنى وقتى كه زن ارزان شد،در اماكن عمومى بسيار پيدا شد،هزاران وسيله براى استفاده مرد از زن پيدا شد،خيابانها و كوچه‏ها جلوه‏گاه زن شد كه خودش را به مرد ارائه بدهد و مرد بتواند از نظر چشم چرانى و تماشا كردن، از نظر استماع موسيقى صداى زن،از نظر لمس كردن،حداكثر بهره بردارى را از زن بكند،آنجاست كه زن از ارزش خودش،از آن ارزشى كه براى مرد بايد داشته باشد مى‏افتد،يعنى ديگر شى‏ء گرانبها نيست ولى ممكن است مثلا با سواد باشد،درسى خوانده باشد،بتواند معلم باشد و كلاسهايى را اراده كند يا طبيب باشد،همه اينها را مى‏تواند داشته باشد ولى در اين شرايط(ارزان بودن زن)آن ارزشى كه براى يك زن در طبيعت او وجود دارد ديگر برايش وجود ندارد.

و در واقع در اين وقت است كه زن به شكل ديگر ملعبه جامعه مردان مى‏شود بدون آنكه در نظر فردى از افراد مردان،آن عزت و احترامى را كه بايد داشته باشد دارا باشد.

جامعه اروپايى به اين سو مى‏رود،يعنى از يك طرف به زن از نظر رشد برخى استعدادهاى انسانى از قبيل علم و اراده شخصيت مى‏دهد ولى از طرف ديگر ارزش او را از بين مى‏برد.

3.زن،«شخص گرانبها» و داراى نقش

شكل سومى هم وجود دارد و آن اين است كه زن به صورت يك‏«شخص گرانبها»در بيايد،هم شخص باشد و هم گرانبها،يعنى از يك طرف شخصيت روحى و معنوى داشته باشد،كمالات روحى و انسانى نظير آگاهى داشته باشد (5) و از طرف ديگر،در اجتماع مبتذل نباشد.يعنى آن محدوديت نباشد و آن اختلاط هم نباشد،نه محدوديت و نه اختلاط بلكه حريم.حريم مساله‏اى است‏بين محدوديت زن و اختلاط زن و مرد.

وقتى كه ما به متن اسلام مراجعه مى‏كنيم مى‏بينيم نتيجه آنچه كه اسلام در مورد زن مى‏خواهد،شخصيت است و گرانبها بودن.در پرتو همين شخصيت و گرانبهايى،عفاف در جامعه مستقر مى‏شود،روانها سالم باقى مى‏مانند،كانونهاى خانوادگى در جامعه سالم مى‏مانند و«رشيد»از كار در مى‏آيد.گرانبها بودن زن به اين است كه بين او و مرد در حدودى كه اسلام مشخص كرده،حريم باشد،يعنى اسلام اجازه نمى‏دهد كه جز كانون خانوادگى،يعنى صحنه اجتماع،صحنه بهره بردارى و التذاذ جنسى مرد از زن باشد چه به صورت نگاه كردن به بدن و اندامش،چه به صورت لمس كردن بدنش،چه به صورت استشمام عطر زنانه‏اش و يا شنيدن صداى پايش كه اگر به اصطلاح به صورت مهيج‏باشد،اسلام اجازه نمى‏دهد.ولى اگر بگوييم علم،اختيار و اراده،ايمان و عبادت و هنر و خلاقيت چطور؟مى‏گويد بسيار خوب،مثل مرد.

چيزهايى را شارع حرام كرده كه به زن مربوط است.آنچه را كه حرام نكرده،بر هيچ كدام حرام نكرده است.اسلام براى زن شخصيت مى‏خواهد نه ابتذال.

 

سه گونه تاريخ

بنابر اين تاريخ از نظر اينكه در ساختن آن تنها مرد دخالت داشته باشد يا مرد و زن با يكديگر دخالت داشته باشند،سه گونه مى‏تواند باشد:

يك تاريخ تاريخ مذكر است،يعنى تاريخى كه به دست جنس مذكر به طور مستقيم ساخته شده است و جنس مؤنث هيچ نقشى در آن ندارد. يك تاريخ تاريخ مذكر - مؤنث است اما مذكر-مؤنث مختلط، بدون آنكه مرد در مدار خودش قرار بگيرد و زن در مدار خودش، يعنى تاريخى كه در آن اين منظومه بهم خورده است، مرد در مدار زن قرار مى‏گيرد و زن در مدار مرد،كه ما اگر طرز لباس پوشيدن امروز بعضى از آقا پسرها و دختر خانمها را ببينيم، مى‏بينيم كه چطور اينها دارند جاى خودشان را با يكديگر عوض مى‏كنند.

نوع سوم،تاريخ مذكر-مؤنث است كه هم به دست مرد ساخته شده است و هم به دست زن،ولى مرد،در مدار خودش و زن در مدار خودش.

ما وقتى به قرآن كريم مراجعه مى‏كنيم،مى‏بينيم تاريخ مذهب و دين آن طور كه قرآن كريم تشريح كرده است‏يك تاريخ مذكر-مؤنث است و به تعبير من يك تاريخ‏«مذنث‏»است‏يعنى مذكر و مؤنث هر دو نقش دارند،اما نه به صورت اختلاط بلكه به اين صورت كه مرد در مقام و مدار خودش و زن در مقام و مدار خودش.

قرآن كريم مثل اينكه عنايت‏خاص دارد كه همين طور كه صديقين و قديسين تاريخ را بيان مى‏كند،صديقات و قديسات تاريخ را هم بيان كند.در داستان آدم و همسر آدم نكته‏اى است كه من مكرر در سخنرانيهاى چند سال پيش خود گفته‏ام و باز ياد آورى مى‏كنم.

فكر غلط مسيحى در باره زن

يك فكر بسيار غلط را مسيحيان در تاريخ مذهبى جهان وارد كردند كه واقعا خيانت‏بود.در مساله زن نداشتن عيسى و ترك ازدواج و مجرد زيستن كشيشها و كاردينالها كم كم اين فكر پيدا شد كه اساسا زن عنصر گناه و فريب است،يعنى شيطان كوچك است،مرد به خودى خود گناه نمى‏كند و اين زن است،شيطان كوچك است كه هميشه وسوسه مى‏كند و مرد را به گناه وا مى‏دارد.

گفتند اساسا قصه آدم و شيطان و حوا اين طور شروع شد كه شيطان نمى‏توانست در آدم نفوذ كند،لذا آمد حوا را فريب داد و حوا آدم را فريب داد،و در تمام تاريخ هميشه به اين شكل است كه شيطان بزرگ زن را و زن مرد را وسوسه مى‏كند.اصلا داستان آدم و حوا و شيطان در ميان مسيحيان به اين شكل در آمد.ولى قرآن درست‏خلاف اين را مى‏گويد و تصريح مى‏كند،و اين عجيب است.

قرآن وقتى داستان آدم و شيطان را ذكر مى‏كند،براى آدم اصالت و براى حوا تبعيت قائل نمى‏شود.اول كه مى‏فرمايد ما گفتيم،مى‏گويد:ما به اين دو نفر گفتيم كه ساكن هشت‏شويد(نه فقط به آدم)، لا تقربا هذه الشجرة (6) به اين درخت نزديك نشويد(حالا آن درخت هر چه هست).بعد مى‏فرمايد: فوسوس لهما الشيطان (7) شيطان ايندو را وسوسه كرد.

نمى‏گويد كه يكى را وسوسه كرد و او ديگرى را وسوسه كرد. فدليهما بغرور (8) .باز«هما»ضمير تثنيه است. و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين (9) آنجا كه خواست فريب بدهد،جلوى هر دوى آنها قسم دروغ خورد.آدم همان مقدار لغزش كرد كه حوا،و حوا همان مقدار لغزش كرد كه آدم.اسلام اين فكر را،اين دروغى را كه به تاريخ مذهبها بسته بودند زدود و بيان داشت كه جريان عصيان انسان چنين نيست كه شيطان زن را وسوسه مى‏كند و زن مرد را و بنا بر اين زن يعنى عنصر گناه.

و شايد براى همين است كه قرآن گويى عنايت دارد كه در كنار قديسين از قديسات بزرگ ياد كند كه تمامشان در مواردى بر آن قديسين علو و برترى داشته‏اند.

زنان قديسه در قرآن

در داستان ابراهيم از ساره با چه تجليلى ياد مى‏كند!در اين حد كه همان طور كه ابراهيم با ملكوت ارتباط داشت و چشم ملكوتى داشت،فرشتگان را مى‏ديد و صداى ملائكه را مى‏شنيد، ساره نيز صداى آنها را مى‏شنيد.وقتى به ابراهيم گفتند خداوند مى‏خواهد به شما(ابراهيم پيرمرد و ساره پيرزن)فرزندى بدهد،صداى ساره بلند شد،گفت: ا الد و انا عجوز و هذا بعلى شيخا (10) من پيرزن با اين شوهر پيرمرد؟!ما سر پيرى مى‏خواهيم بچه دار بشويم؟!ملائكه در حالى كه مخاطبشان ساره است نه ابراهيم،گفتند: ا تعجبين من امر الله (11) ساره!آيا از بركت الهى و خداوندى به خانواده شما تعجب مى‏كنيد؟

همچنين قرآن وقتى اسم مادر موسى را مى‏برد،مى‏فرمايد: و اوحينا الى ام موسى ان ارضعيه ما به مادر موسى وحى فرستاديم كه خودت فرزندت را شير بده، فاذا خفت عليه فالقيه فى اليم و لا تخافى و لا تحزنى انا رادوه اليك و جاعلوه من المرسلين (12) .

قرآن به داستان مريم كه مى‏رسد،بيداد مى‏كند.پيغمبران در مقابل اين زن مى‏آيند زانو مى‏زنند.زكريا وقتى مى‏آيد مريم را مى‏بيند،در حالتى مى‏بيند كه مريم با نعمتهايى به سر مى‏برد كه در تمام آن سرزمين وجود ندارد،تعجب مى‏كند.قرآن مى‏گويد در حالى كه مريم در محراب عبادت بود فرشتگان الهى با اين زن سخن مى‏گفتند: اذ قالت الملائكة يا مريم ان الله يبشرك بكلمة منه اسمه المسيح عيسى بن مريم وجيها فى الدنيا و الاخرة و من المقربين (13) . ملائكه مستقيما با خودش صحبت مى‏كردند.مريم مبعوث نبوده و اين را قرآن درست نمى‏داند كه يك زن را بفرستد ميان زن و مرد.مريم،بر خلاف شانش مبعوث نبود ولى از بسيارى از مبعوثها عالى مقام‏تر بود.بدون شك و شبهه مريم غير مبعوث از خود زكريا كه مبعوث بوده،عالى مقام‏تر و والامقام‏تر بود.

قرآن راجع به حضرت صديقه طاهره مى‏فرمايد: انا اعطيناك الكوثر (14) .ديگر كلمه‏اى بالاتر از«كوثر»نيست.در دنيايى كه زن را شر مطلق و عنصر فريب و گناه مى‏دانستند،قرآن مى‏گويد نه تنها خير است‏بلكه كوثر است‏يعنى خير وسيع،يك دنيا خير.

زنان بزرگ در تاريخ اسلام

مى‏آييم در متن تاريخ اسلام.از همان روز اول دو نفر مسلمان مى‏شوند:على و خديجه كه ايندو نقش مؤثرى در ساختن تاريخ اسلام دارند.اگر فداكاريهاى اين زن-كه از پيغمبر پانزده سال بزرگتر بود-نبود،از نظر علل ظاهرى مگر پيغمبر مى‏توانست كارى از پيش ببرد؟تاريخ ابن اسحاق يك قرن و نيم بعد از هجرت راجع به مقام خديجه و نقش او در پشتيبانى از پيغمبر اكرم و مخصوصا در تسلى بخشى به پيغمبر اكرم،مى‏نويسد:بعد از مرگ خديجه كه ابو طالب هم در آن سال از دنيا رفت،واقعا عرصه بر پيغمبر اكرم تنگ شد به طورى كه نتوانست... (15) بماند.

تا آخر عمر پيغمبر هر گاه اسم خديجه را مى‏بردند،اشك مقدسشان جارى مى‏شد.عايشه مى‏گفت:يك پيرزن كه ديگر اين قدر ارزش نداشت،چه خبر است؟مى‏فرمود:تو خيال مى‏كنى من به خاطر شكل خديجه مى‏گريم؟خديجه كجا و شما و ديگران كجا؟!

اگر به تاريخ اسلام نگاه كنيد مى‏بينيد كه تاريخ اسلام يك تاريخ مذكر-مؤنث است ولى مرد در مدار خودش و زن در مدار خودش.پيغمبر صلى الله عليه و آله ياران مذكرى دارد و ياران مؤنثى،هم راوى زن دارد و هم راوى مرد.در كتبى كه در هزار سال پيش نوشته شده ست‏شايد اسم همه آنها هست و ما روايات زيادى داريم كه راوى آنها زن بوده است.

كتابى ست‏به نام‏«بلاغات النساء»يعنى خطبه‏ها و خطابه‏هاى بليغى كه توسط زنها ايراد شده است. اين كتاب از ابن طيفور بغدادى است كه در حدود سال 250 هجرى يعنى در زمان امام عسكرى عليه السلام مى‏زيسته است(چنانكه مى‏دانيد حضرت امام عسكرى عليه السلام در سنه 260 وفات كردند).از جمله خطبه‏هايى كه بغدادى در كتابش ذكر كرده است،خطبه حضرت زينب در مسجد يزيد و خطبه ايشان در مجلس ابن زياد و خطبه حضرت زهرا عليها السلام در اوايل خلافت ابوبكر است.

در اين ضريح جديدى كه اخيرا براى حضرت معصومه ساخته‏اند، روايتى را انتخاب كرده‏اند كه راويها همه زن هستند تا مى‏رسد به پيغمبر اكرم.در ضمن،اسم همه آنها فاطمه است(حدود چهل فاطمه):روايت كرده فاطمه دختر...از فاطمه دختر...تا مى‏رسد به فاطمه دختر موسى بن جعفر.بعد ادامه پيدا مى‏كند تا فاطمه دختر حسين بن على بن ابيطالب و در آخر مى‏رسد به فاطمه دختر پيغمبر.يعنى شركت اينها اينقدر رايج‏بوده،ولى هيچ وقت اختلاط نبوده.بسيارى از راويان بودند كه مى‏آمدند روايت‏حديث مى‏كردند.زنها مى‏آمدند استماع مى‏كردند.

اما زنها در كنارى مى‏نشستند و مردها در كنارى،مردها در اتاقى بودند و زنها در اتاقى.ديگر نمى‏آمدند صندلى بگذارند كه يك مرد بنشيند و يك زن،زن مينى ژوپ بپوشد و تا بالاى رانش پيدا باشد كه بله،خانم مى‏خواهند تحصيل علم كنند!اين،معلوم است كه ظاهرش يك چيز است و باطنش چيز ديگر.اسلام مى‏گويد علم اما نه شهوترانى،نه مسخره بازى،نه حقه بازى،مى‏گويد شخصيت.

حضرت زهرا(سلام الله عليها)و على عليه السلام بعد از ازدواجشان مى‏خواستند كارهاى خانه را بين يكديگر تقسيم كنند،ولى دوست داشتند كه پيغمبر در اين كار دخالت كند چون لذت مى‏بردند.به ايشان گفتند:يا رسول الله!دلمان مى‏خواهد بگوييد كه در اين خانه چه كارهايى را على بكند و چه كارهايى را فاطمه!پيغمبر كارهاى بيرون را به على واگذار كرد و كارهاى درون خانه را به فاطمه.فاطمه مى‏گويد:نمى‏دانيد چقدر خوشحال شدم كه پدرم كار بيرون را از دوش من برداشت.زن عالم يعنى اين.زنى كه حرص نداشته باشد اين طور است.

ولى ببينيد شخصيت همين زهراى اينچنين چگونه است،رشد استعدادهايش چگونه است، علمش چگونه است،اراده‏اش چگونه است،خطابه و بلاغتش چگونه است.زهرا عليها السلام در جوانى از دنيا رفته است و از بس در آن زمان دشمنانش زياد بودند،از آثار ايشان كم مانده است.ولى خوشبختانه يك خطابه مفصل بسيار طولانى(در حدود يك ساعت)از ايشان در سن هجده سالگى(حداكثر گفته‏اند بيست و هفت‏سالگى)باقى مانده كه اين خطابه را تنها شيعه روايت نمى‏كند،عرض كردم بغدادى در قرن سوم نقل كرده است.

همين يك خطابه كافى است كه نشان بدهد زن مسلمان در عين اينكه حريم خودش را با مرد حفظ مى‏كند و خودش را به اصطلاح براى ارائه به مردان درست نمى‏كند،معلوماتش چقدر است،ورود در اجتماع تا چه حد است.

خطبه حضرت زهرا عليها السلام توحيد دارد در سطح توحيد نهج البلاغه،يعنى در سطحى كه دست فلاسفه به آن نمى‏رسد.وقتى كه در باره ذات حق و صفات حق صحبت مى‏كند،گويى در سطح بزرگترين فيلسوفان جهان است.از ابو على سينا ساخته نيست كه اين طور خطبه بخواند.يكدفعه وارد در فلسفه احكام مى‏شود:خدا نماز را براى اين واجب كرد،روزه را براى اين واجب كرد،حج را براى اين واجب كرد،امر به معروف و نهى از منكر را براى اين واجب كرد، زكات را براى اين واجب كرد و...بعد شروع مى‏كند به ارزيابى قوم عرب قبل از اسلام و تحولى كه اسلام در اين قوم به وجود آورد كه شما مردم عرب چنين و چنان بوديد.

وضع زندگى مادى و معنوى آنها قبل از اسلام را بررسى مى‏كند و آنچه را كه به وسيله پيغمبر از نظر زندگى مادى و معنوى به آنها ارزانى شده بود گوشزد مى‏نمايد.بعد در مقام استدلال و محاجه بر مى‏آيد.او در مسجد مدينه در حضور هزاران نفر است،اما نمى‏رود بالاى منبر كه-العياذ بالله-خودنمايى كند.سنت پيغمبر اين بوده كه زنها جدا مى‏نشستند و مردها جدا، و پرده‏اى بلند ميان آنها كشيده مى‏شد.

زهراى اطهر از پشت پرده تمام سخنان خودش را گفت و زن و مرد مجلس را منقلب كرد.اين معناى آن چيزى است كه ذكر كرديم،هم شخصيت دارد و هم عفاف،هم پاكى دارد و هم حريم،هيچ وقت‏خودش را جلوى چشمهاى گرسنه مردان قرار نمى‏دهد،اما يك موجود دست و پا چلفتى هم نيست كه چيزى سرش نشود و از هيچ چيز خبر نداشته باشد.

تاريخ كربلا يك تاريخ و حادثه مذكر-مؤنث است،حادثه‏اى است كه مرد و زن هر دو در آن نقش دارند،ولى مرد در مدار خودش و زن در مدار خودش.معجزه اسلام اينهاست،مى‏خواهد دنياى امروز بپذيرد،مى‏خواهد-به جهنم-نپذيرد،آينده خواهد پذيرفت.ابا عبد الله اهل يت‏خودش را حركت مى‏دهد براى اينكه در اين تاريخ عظيم رسالتى را انجام دهند،براى اينكه نقش مستقيمى در ساختن اين تاريخ عظيم داشته باشند با قافله سالارى زينب،بدون آنكه از مدار خودشان خارج بشوند.

 

تجلى زينب از عصر عاشورا

از عصر عاشورا زينب تجلى مى‏كند.از آن به بعد به او واگذار شده بود.رئيس قافله اوست چون يگانه مرد زين العابدين(سلام الله عليه)است كه در اين وقت‏به شدت مريض است و احتياج به پرستار دارد تا آنجا كه دشمن طبق دستور كلى پسر زياد كه از جنس ذكور اولاد حسين هيچ كس نبايد باقى بماند،چند بار حمله كردند تا امام زين العابدين را بكشند ولى بعد خودشان گفتند:«انه لما به‏» (16) اين خودش دارد مى‏ميرد.و اين هم خودش يك حكمت و مصلحت‏خدايى بود كه حضرت امام زين العابدين بدين وسيله زنده بماند و نسل مقدس حسين بن على باقى بماند.يكى از كارهاى زينب پرستارى امام زين العابدين است.

در عصر روز يازدهم اسرا را آوردند و بر مركبهايى(شتر يا قاطر يا هر دو)كه پالانهاى چوبين داشتند سوار كردند و مقيد بودند كه اسرا پارچه‏اى روى پالانها نگذارند،براى اينكه زجر بكشند.بعد اهل بيت‏خواهشى كردند كه پذيرفته شد.آن خواهش اين بود:«قلن بحق الله الا ما مررتم بنا على مصرع الحسين‏» (17) گفتند:شما را به خدا حالا كه ما را از اينجا مى‏بريد،ما را از قتلگاه حسين عبور بدهيد براى اينكه مى‏خواهيم براى آخرين بار با عزيزان خودمان خدا حافظى كرده باشيم.در ميان اسرا تنها امام زين العابدين بودند كه به علت‏ بيمارى،پاهاى مباركشان را زير شكم مركب بسته بودند،ديگران روى مركب آزاد بودند.

وقتى كه به قتلگاه رسيدند،همه بى اختيار خودشان را از روى مركبها به روى زمين انداختند.زينب(سلام الله عليها)خودش را به بدن مقدس ابا عبد الله مى‏رساند،آن را به يك وضعى مى‏بيند كه تا آن وقت نديده بود:بدنى مى‏بيند بى سر و بى لباس،با اين بدن معاشقه مى‏كند و سخن مى‏گويد: «بابى المهموم حتى قضى،بابى العطشان حتى مضى‏» (18) .آنچنان دلسوز ناله كرد كه‏«فابكت و الله كل عدو و صديق‏» (19) يعنى كارى كرد كه اشك دشمن جارى شد،دوست و دشمن به گريه در آمدند.

مجلس عزاى حسين را براى اولين بار زينب ساخت.ولى در عين حال از وظايف خودش غافل نيست.پرستارى زين العابدين به عهده اوست،نگاه كرد به زين العابدين،ديد حضرت كه چشمش به اين وضع افتاده آنچنان ناراحت است كانه مى‏خواهد قالب تهى كند،فورا بدن ابا عبد الله را رها كرد و آمد سراغ زين العابدين:«يا بن اخى!»پسر برادر!چرا تو را در حالى مى‏بينم كه مى‏خواهد روح تو از بدنت پرواز كند؟فرمود:عمه جان!چطور مى‏توانم بدنهاى عزيزان خودمان را ببينم و ناراحت نباشم؟زينب در همين شرايط شروع مى‏كند به سليت‏خاطر دادن به زين العابدين.

ام ايمن زن بسيار مجلله‏اى است كه ظاهرا كنيز خديجه بوده و بعدا آزاد شده و سپس در خانه پيغمبر و مورد احترام پيغمبر بوده است،كسى است كه از پيغمبر حديث روايت مى‏كند. اين پير زن سالها در خانه پيغمبر بود.روايتى از پيغمبر را براى زينب نقل كرده بود ولى چون روايت‏خانوادگى بود يعنى مربوط به سرنوشت اين خانواده در آينده بود،زينب يك روز در اواخر عمر على عليه السلام براى اينكه مطمئن بشود كه آنچه ام ايمن گفته صد در صد درست است،آمد خدمت پدرش:يا ابا!من حديثى اينچنين از ام ايمن شنيده‏ام،مى‏خواهم يك بار هم از شما بشنوم تا ببينم آيا همين طور است؟همه را عرض كرد.پدرش تاييد كرد و فرمود:درست گفته ام ايمن،همين طور است.

زينب در آن شرايط اين حديث را براى امام زين العابدين روايت مى‏كند.در اين حديث آمده است اين قضيه فلسفه‏اى دارد،مبادا در اين شرايط خيال كنيد كه حسين كشته شد و از بين رفت.پسر برادر!از جد ما چنين روايت‏شده است كه حسين عليه السلام همين جا،كه اكنون جسد او را مى‏بينى،بدون اينكه كفنى داشته باشد دفن مى‏شود و همين جا،قبر حسين، مطاف خواهد شد.

بر سر تربت ما چون گذرى همت‏خواه كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود

آينده را كه اينجا كعبه اهل خلوص خواهد بود،زينب براى امام زين العابدين روايت مى‏كند. بعد از ظهر مثل امروزى را-كه يازدهم بود-عمر سعد با لشكريان خودش براى دفن كردن اجساد كثيف افراد خود در كربلا ماند.ولى بدنهاى اصحاب ابا عبد الله همان طور ماندند.بعد اسرا را حركت دادند(مثل امشب كه شب دوازدهم است)،يكسره از كربلا تا كوفه كه تقريبا دوازده فرسخ است.ترتيب كار را اينچنين داده بودند كه روز دوازدهم اسرا را به اصطلاح با طبل و شيپور و با دبدبه به علامت فتح وارد كنند و به خيال خودشان آخرين ضربت را به خاندان پيغمبر بزنند.

اينها را حركت دادند و بردند در حالى كه زينب شايد از روز تاسوعا اصلا خواب به چشمش نرفته است.سرهاى مقدس را قبلا بريده بودند.تقريبا دو ساعت‏بعد از طلوع آفتاب در حالى كه اسرا را وارد كوفه مى‏كردند دستور دادند سرهاى مقدس را به استقبال آنها ببرند كه با يكديگر بيايند.وضع عجيبى است غير قابل توصيف!دم دروازه كوفه(دختر على،دختر فاطمه اينجا تجلى مى‏كند)اين زن با شخصيت كه در عين حال زن باقى ماند و گرانبها،خطابه‏اى مى‏خواند.راويان چنين نقل كرده‏اند كه در يك موقع خاصى زينب موقعيت را تشخيص داد:«و قد او مات‏»دختر على يك اشاره كرد.

عبارت تاريخ اين است:«و قد او مات الى الناس ان اسكتوا فارتدت الانفاس و سكنت الاجراس‏» (20) يعنى در آن هياهو و غلغله كه اگر دهل مى‏زدند صدايش به جايى نمى‏رسيد،گويى نفسها در سينه‏ها حبس و صداى زنگها و هياهوها خاموش گشت،مركبها هم ايستادند(آمدها كه مى‏ايستادند،قهرا مركبها هم مى‏ايستادند).خطبه‏اى خواند.راوى گفت:«و لم ار و الله خفرة قط انطق منها» (21) .اين‏«خفره‏»خيلى ارزش دارد. «خفره‏»يعنى زن با حيا.اين زن نيامد مثل يك زن بى حيا حرف بزند.زينب آن خطابه را در نهايت عظمت القاء كرد.در عين حال دشمن مى‏گويد:«و لم ار و الله خفرة قط انطق منها»يعنى آن حياى زنانگى از او پيدا بود.شجاعت على با حياى زنانگى در هم آميخته بود.

در كوفه كه بيست‏سال پيش على عليه السلام خليفه بود و در حدود پنج‏سال خلافت‏خود خطابه‏هاى زيادى خوانده بود،هنوز در ميان مردم خطبه خواندن على عليه السلام ضرب المثل بود.راوى گفت:گويى سخن على از دهان زينب مى‏ريزد،گويى كه على زنده شده و سخن او از دهان زينب مى‏ريزد،مى‏گويد وقتى حرفهاى زينب-كه مفصل هم نيست،ده دوازده سطر بيشتر نيست-تمام شد،مردم را ديدم كه همه،انگشتانشان را به دهان گرفته و مى‏گزيدند.

اين است نقش زن به شكلى كه اسلام مى‏خواهد،شخصيت در عين حيا،عفاف،عفت،پاكى و حريم.تاريخ كربلا به اين دليل مذكر-مؤنث است كه در ساختن آن،هم جنس مذكر عامل مؤثرى است ولى در مدار خودش،و هم جنس مؤنث در مدار خودش.اين تاريخ به دست اين دو جنس ساخته شد.

و لا حول و لا قوة الا بالله

 

پى‏نوشت‏ها:

1 و 2.بحار الانوار،ج 44/ص 364.

3- بقره/185.

4- مائده/6.

5- علم و آگاهى يك پايه شخصيت زن است،مختار بودن و از خود اراده داشتن،اراده قوى داشتن،شجاع و دلير بودن يك ركن ديگر شخصيت زن است.خلاق بودن ركن ديگر شخصيت معنوى هر انسانى از جمله زن است.پرستنده بودن،با خداى خود به طور مستقيم ارتباط داشتن و مطيع خدا بودن،حتى روابط معنوى با خدا داشتن در سطح عالى،در آن سطحى كه انبيا داشته‏اند،از چيزهايى است كه به زن شخصيت مى‏دهد.

6- اعراف/19.

7- اعراف/20.

8- اعراف/22.

9- اعراف/21.

10- هود/72.

11- هود/73.

12- قصص/7.

13- آل عمران/45.

14- كوثر/1.

15- افتادگى از متن پياده شده از نوار است.

16- بحار الانوار،ج 45/ص 61.

17- بحار الانوار،ج 45/ص 58،اللهوف ص 55،و نظير اين عبارت در مقتل الحسين مقرم، ص‏396 و مقتل الحسين خوارزمى،ج 2/ص‏39 آمده است كه تماما از حميد بن مسلم روايت مى‏كنند.

18 و19- بحار الانوار ج 45/ص‏59.

20 و1 2.بحار الانوار،ج 45/ص 108.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo