شهید آوینی

اشعث بن قيس از مخالفت خود پوزش طلبيد وگفت كه اين شكست را جبران خواهد كرد.
آن گـاه بـه يارى مالك اشتر، پس از نبردى شديد، توانستند سپاه معاويه را سه فرسنگ از منطقه اشغالى دور سازند و از اين طريق شكست ناشى از مخالفت خود را به گونه اى جبران كنند.
وضـع جـبـهـه مـجـددا به نفع امام تغيير يافت ومحل بهره بردارى از آب فرات به دست سپاه آن حضرت افتاد.
امـا در اين هنگام ، امام ـ عليه السلام ـ كرامت وجوانمردى خود رانشان داد وفورا براى معاويه پيام فـرستاد كه ((ا نا لا نكافيك بصنعك ؛ هلم ا لى الماء فنحن و ا نتم فيه سواء)) ( ما هرگز مقابله به مثل نمى كنيم .
بياييد به سوى آب كه ما وشما در برابر اين مائده آسمانى يكسان هستيم ).
آن گاه رو به سپاه خود كرد وفرمود:هدف ما بالاتر از تسخير آب است .
(1)پس از ماه رجب سال سى وشش جنگهاى موضعى وحمله هاى پراكنده تا ماه ذى الحجه همان سال ادامه داشت وطرفين از دادن كشته هاى زياد، كه مبادا به نابودى سپاه بكشد، خوددارى مى كردند.
ولى آتش نبرد در ماه ذى الحجه شدت گرفت .
امام ـ عليه السلام ـ در اين ماه فرماندهان خود ر، مانند اشتر وحجر بن عدى وشبث تميمى وخالد دوسـى وزيـاد بـن نـضـر وزيـاد بـن جـعـفـر وسعيد همدانى ومعقل بن قيس وقيس بن سعد، با گردانهايى كه در اختيار داشتند روانه ميدان مى كرد.
(2) در ميان فرماندهان ، اشتر بيش از همه مى درخشيد.
گاهى در طول يك روز، دو حمله رخ مى داد واز طرفين افرادى كشته مى شدند.
وقـتـى هـلال ماه محرم سال سى وهفت در افق نمايان شد طرفين پذيرفتند كه به احترام محرم الحرام جنگ را متوقف سازند وسرانجام باب مذاكره با اعزام نمايندگان گشوده شد.
(3)حـوادث سـال سـى وهـفـتم هجريماه محرم الحرام سال سى وهفت ، ماه ارسال پيامها واعزام نمايندگان بود.
امـام ـ عليه السلام ـ در اين ماه شخصيتهاى بزرگى ، مانند عدى بن حاتم وشبث بن ربعى و يزيد بـن قيس وزياد بن حفصه ، را به نزد معاويه گسيل داشت تا شايد در اين فرصت او را از ادامه نبرد منصرف سازند.
اينك شرح سخنان آنان با معاويه :عدى بن حاتم : ما آمده ايم تو را به چيزى دعوت كنيم كه خداوند در پرتو آن به امت ما وحدت كلمه مى دهد وخونهاى مسلمانان را صيانت مى بخشد.
ما تو را با فاضلترين افراد ونيكوكارترين آنان در اسلام مى خوانيم .
مردم به گرد او جمع شدند وخداوند آنان را ارشاد وهدايت كرد وكسى از بيعت او سرباز نزد جز تو وكسانى كه با تو هستند.
مـا درخـواست مى كنيم كه به اين ياغيگرى پايان بخشى ، پيش از آنكه به سرنوشت اصحاب جمل مبتلا شوى .
معاويه : تو گويا براى تهديد وارعاب آمده اى نه براى اصلاح ! بسيار دور است آنچه مى خواهى .
من فرزند حرب هستم وهرگزاز كوبيدن مشكهاى تهى نمى لرزم .
(اعراب براى فرار دادن شتران بر مشكهاى خالى مى كوبيدند.
)بـه خـدا سوگند، تو از كسانى هستى كه مردم را به قتل عثمان تشويق كردى وخود از قاتلان او هستى .
هيهات ، اى عدى ، من آن را با بازوان نيرومند خود گرفته ام .
شـبـث بن ربعى وزياد بن حفصه : مابراى برقرارى صلح آمده ايم وتو (ذوق ادبى ات گل كرده و) براى ما مثل مى زنى ؟
سخنان بى فايده را رها كن وچيزى بگو كه براى ما وتو سودمند باشد.
يزيد بن قيس :ما براى ابلاغ پيام وبردن پيامى آمده ايم .
هرگز از نصيحت وپند واقامه حجت وطرح مسائلى كه مايه وحدت واتفاق شود باز نمى ايستيم .
امام ما را مى شناسى ومسلمانان برترى او را مى دانند وهرگز اين امر بر تو پنهان نيست .
هرگز افراد متدين وبا فضيلت تو را همتا وهمسنگ على نمى شمارند.
از خـدا بـپـرهـيـز وبـا على مخالفت مكن ، كه به خدا سوگند، مردى را سراغ نداريم كه متقى تر وزاهدتر از على بوده جامع فضائلى مانند او باشد.
معاويه : شما ما را به دو چيز دعوت كرديد ـ اطاعت از على وحفظ وحدت .
دومى را مى پذيريم ،ولى هرگز براى على طاعتى نمى بينيم .
پيشواى شم،خليفه ما را كشته واجتماع را دچار دو دستگى كرده وقاتلان خليفه را پناه داده است .
اگـر او مـى انديشد كه خليفه را نكشته است ما نيز آن را رد نمى كنيم ،ولى آيا مى توان انكار كرد كه قاتلان خليفه از ياران او هستند؟
او آنان را به سوى ما باز گرداند تا ايشان را قصاص كنيم و آن گاه به طاعت ووحدت كلمه شما پاسخ بگوييم .
(1)تـحليل پاسخ معاويهمعاويه در احتجاجات خود موضع واحدى اتخاذ نمى كرد وپيوسته مطابق شرايط سخن مى گفت .
گهى بر قاتل بودن امام ـ عليه السلام ـ اصرار مى ورزيد وبه هيچ قيمت آن را رد نمى كرد.
اما در اين گفتگوها پيراستگى آن حضرت را ازخون عثمان مى پذيرد ولى اصرار مى ورزد كه امام قاتلان خليفه را در اختيار او بگذارد.
در حالى كه او صلاحيت طرح چنين ادعايى را نداشت .
زيرا نه وارث خليفه بود ونه حاكم مسلمانان .
هـدف او از اصـرار بر تسليم قاتلان خليفه ، جز ايجاد آشفتگى در صفوف سربازان امام ـ عليه ر پى نمى آور.
او مى دانست كه انقلابيون استانهاى عراق ومصر وحجاز كه از مظالم عاملان خليفه به ستوه آمده بودند وپس از قتل عثمان امام ـ عليه السلام ـ را به اصرار به صحنه بيعت كشيدند، هم آنان قاتلان خـلـيفه اند(اعم از اينكه به مباشرت يا تسبيب ، يا به دعوت وتبليغ واظهار رضايت وخوشحالى در اين قتل دست داشته اند).
تسليم چنين گروه عظيمى ، گذشته از اينكه امكان نداشت ، نتيجه اى جز فرو ريختن نظام وبالا گرفتن شورش د او مى دانست ك پى نمى آورد.
مـعاويه در اين مذاكرات تسليم قاتلان خليفه را در پيروى خود از حكومت مركزى كافى مى داند، در حالى كه در ديگر سخنان خود اصرار مى ورزيد كه حكومت حتما بايد از طريق شوراى مهاجران وانصار كه در بلاد مختلف زندگى مى كردند، حل شود.
يـك چـنـين ضد ونقيض گوييها نشانه بارزى بر ابن الوقت بودن ونان به نرخ روز خوردن معاويه است .
اكنون به ادامه مذاكرات معاويه با نمايندگان على ـ عليه السلام ـ بپردازيم .
شبث بن ربعى :اى معاويه ، تو را به خدا سوگند، اگر عمار ياسر را در اختيار تو بگذارند آيا او را مى كشى ؟
(عمار كه پيامبر در باره او فرموده است :او را گروه ستمگر مى كشد).
مـعـاويه : به خدا سوگند اگر على ، فرزند سميه را در اختيار من بگذارد او را در مقابل نائل غلام عثمان مى كشم .
شبث : سوگند به خداى آسمان كه راه عدالت در پيش نگرفتى .
بـه خدايى كه جز او خدايى نيست ، هرگز بر قتل فرزند سميه دست نمى يابى ، مگر اينكه سرها از پيكرها جدا شود وزمين ، با تمام وسعتى كه دارد، بر تو تنگ آيد.
معاويه : اگر زمين بر من تنگ گردد، بر تو تنگتر خواهد شد.
در ايـنـجـا سـخـن نمايندگان امام به پايان رسيد وبدون اينكه نتيجه اى بگيرند يا در طرز تفكر وروش فرزند ابى سفيان اثرى بگذارند آهنگ مراجعت كردند.
معاويه از ميان آنان زياد بن حفصه را خواست كه با او به طور جداگانه سخن بگويد وفكر مى كرد كه مى تواند در فكر او اثر بگذارد، چه هر يك از اين افراد نماينده گروه زيادى از ياران امام بود.
معاويه رو به او كرد وگفت : على قطع رحم كرد وامام ما را كشت وقاتلان اورا پناه داد.
مـن از تـو مى خواهم كه ما را با عشيره وقبيله خود يارى كنى وتعهد مى كنم كه پس از پيروزى ، حكومت هر يك از دو شهر (كوفه وبصره ) را بخواهى به تو واگذار كنم .
زيـاد بن حفصه گفت :من به جهت دليلى كه از جانب پروردگار دارم وبه سبب نعمتى كه برمن ارزانى داشته است ، هرگز پشتيبان جنايتكاران نمى شوم .
اين جملات ر، كه مفاد گفتار موسى بن عمران است (1)، گفت ومجلس معاويه را ترك كرد.
در مجلس مذاكره عمرو عاص نيز حضور داشت .
معاويه رو به اين پير سياست كرد وگفت :ما با هر كدام ازآنان سخن مى گوييم به خوبى پاسخ مى گويد.
دلهاى همگى همچون دل يك نفر است ومنطق همگى يكى است .
(1)نـمـايـندگان معاويه در پيشگاه امام هدف امام ـ عليه السلام ـ از اعزام شخصيتها اين بود كه مـعـاويه تغيير موضع دهد ومشكل از طريق مذاكره حل شود، در حالى كه هدف معاويه ازاين كار تـاخـيـر جنگ وايجاد اختلاف در صفوف متشكل ياران امام بود، چه او مى دانست كه على ـ عليه السلام ـ هرگز در مقابل امثال او تغيير موضع نمى دهد.
اين بار معاويه سه نفر را به نامهاى حبيب وشرحبيل ومعن به حضور امام گسيل داشت .
منطق اين سه نفر همان منطق معاويه بود وبه يك معنى بلندگوهاى معاويه بودند كه سخن او را بدون كم وزياد تكرار مى كردند.
اكنون مذاكرات آنان با امام ـ عليه السلام ـ را به گونه اى نقل مى كنيم .
حبيب :عثمان خليفه اى هدايت يافته بود وشما به حق او تجاوز كرديد واو را كشتيد.
اكنون قاتلان او را به ما تحويل بدهيد تا آنان را بكشيم .
واگـر مـى گـويـى كه او را نكشته اى از حكومت كنار برو وآن را به شورا واگذار كن تا مردم هر كس را برگزيدند او زمام امور را به دست گيرد.
منطق حبيب بسيار سست وبى پايه بود.
نـخـست امام ـ عليه السلام ـ را بدون داشتن شاهد متهم به قتل مى كند وآن گاه خود را مدافع حـق خـلـيفه مى داند وسپس انكار امام را مى پذيرد واز او مى خواهد كه از حكومت كنار برود! تو گويى همه سخنان او مقدمه سخن اخير او بوده است .
لذ، امام ـ عليه السلام ـ با شدت در مقابل او ايستاد وگفت :((و م ا ا نت لا ام لك و الولاية و العزل و الدخول في ه ذا الا مر.
فا نك لست هن اك و لا با هل لذ لك )).
تو كمتر از آن هستى كه در مسائل مربوط به حكومت مداخله كنى وخواهان عزل ما شوى .
ساكت شو، كه تو آن مقام را ندارى وشايسته آن نيستى .
حبيب : به خدا سوگند كه خود را درآن شرايطى كه دوست ندارى خواهى ديد.
امام : تو چه هستى ! برو سواره وپياده خود را گرد آور، كه كارى از تو ساخته نيست .
شرحبيل : سخن من همان سخن حبيب است .
آيا به جز آن پاسخ كه به او دادى پاسخ ديگرى دارى كه به من بدهى ؟
امام ـ عليه السلام ـ:چرا پاسخ ديگرى نيز به تو ودوست تو دارم .
خداوند پيامبرش را برانگيخت وبه وسيله او مردم را از گمراهى نجات داد وسرانجام او را به سوى خود فرا خواند، در حالى كه رسالت خود را انجام داده بود.
سـپـس مـردم ابـوبكر را به جانشينى او پذيرفتند وابوبكر نيز عمر را جانشين خود قرار داد سپس عثمان زمام امور را به دست گرفت .
مردم به سبب كارهايى كه او انجام داد بر او خرده گرفتند وبه سوى او هجوم آوردند واو را كشتند.
اموى است وپيوسته او.
باز اصرار كردند وگفتند: امت به غير تو راضى نيست وما مى ترسيم كه اگر با تو بيعت نكنيم دو دستگى پديد آيد.
از اين جهت ، من با آنان بيعت كردم .
طلحه وزبير نيز با من بيعت كردند ولى بعدا آن را شكستند.
سپس معاويه به مخالفت من برخاست .
او كسى است كه نه سابقه اى در دين دارد ونه سابقه درستى در اسلام .
او آزاد شده فرزند آزاد شده است .
او از حزب اموى است وپيوسته او وپدرش دشمن مده است .
او از حزب باز اصرار كردند وگفتندموى است وپيوسته او وپدرش دشمن خدا وپيامبر او بودند وبا كراهت اسلام را پذيرفتند.
مـا از شـمـا در شـگفت هستيم كه براى او نيرو، فراهم مى آوريد و از او پيروى مى كنيد وخاندان پيامبر را ترك مى گوييد وبا وجود اهل بيت رسول به ديگرى متمايل مى شويد.
مـن شـمـا را به كتاب خدا وسنت پيامبر وميراندن باطل وزنده كردن نشانه هاى دين دعوت مى كنم .
اين را مى گويم وبراى خود وهر مرد وزن مؤمن طلب آمرزش مى كنم .
(1)اگر شرحبيل (زاهدنماى تميمى ) اسير هوى وهوس نبود واز تاريخ اسلام كمى آگاهى داشت سخن امام ـ عليه السلام ـ را مى پذيرفت .
ولى چون در برابر منطق امام احساس ناتوانى كرد، همچون مغالطه گران ، سخن را به جاى ديگر برد وگفت : در باره قتل عثمان چه مى گويى ؟
آيا گواهى مى دهى كه مظلوم كشته شد؟
چنين پرسشى خارج از وظيفه يك پيا م آور بود وهدفى جز اين نداشت كه مجلس را بر هم بزند.
قضاوت در اين مسئله نياز به بررسى علل قتل عثمان داشت .
لـذا امـام ـ عـلـيه السلام ـ او را تصديق نكرد وآنان نيز، به همين بهانه ، محضر آن حضرت را ترك كردندوگفتند: هركس به مظلوم بودن او گواهى ندهد ما از او بيزار هستيم .
امام ـ عليه السلام ـ آنان را مصداق اين آيات دانست :[ا نك لا تسمع الموتى و لا تسمع الصم الدعاء ا ذا و لوا مدبرين و م ا ا نت بهادي العمي عن ضلالتهم ا ن تسمع ا لا من يؤمن بياتن ا فهم مسلمون ].
(نـمل :80 ـ 81)تو مردگان وكران را آن گاه كه پشت كنند نمى توانى اسماع كنى وتو نمى توانى كوران رااز ضلالت به هدايت راهنما شوى .
تو فقط آن گروه را مى توانى بشنوانى كه به آيات ما ايمان آورند ودر مقابل حق تسليم شوند.
فصل هفدهم .

تعيين سرنوشت جنگ صفين

امام مظهر صبر واستقامت بود.
او در مقابل مخالفت فرزند ابى سفيان همه نوع نرمش وانعطاف از خود نشان داد.
اما سوداى رياست خواهى آنچنان معاويه را فريفته بود كه اعزام نمايندگان واندرز ناصحان نه تنها سودى نبخشيد، بلكه او را سرسخت تر ساخت .
لاجـرم امـام ـ عليه السلام ـ تصميم گرفت كه كار جنگ را يكسره كند ووقت گرانبهاى خود را بيش از اين به هدر ندهد واين غده سرطانى را از پيكر جامعه اسلامى جدا سازد.
از مـقـررات اسـلام در جهاد با دشمن اين است كه اگر حكومت اسلامى با گروهى پيمان ((عدم تعرض )) بسته باشد اين پيمان محترم است مگر اينكه حاكم اسلامى بنابر قرائنى احساس كند كه طرف مقابل قصد پيمانشكنى دارد ومى خواهد از در خيانت وارد شود.
در اين صورت پيشدستى مى كند ولغو پيمان را اعلام مى نمايد ومبادرت به جنگ مى كند.
چـنـان كـه قـرآن كريم به اين مسئله اشاره كرده ، مى فرمايد:[وا ما تخ افن من قوم خي انة فانبذ ا لـيـهـم عـلى سواء ا ن اللّه لايحب الخ ائنين ] (انفال :58)هرگاه از خيانت گروهى بيمناك شدى ، پيمان خود با آنها را به طور عادلانه لغو كن ، كه خداوند خيانتكاران را دوست نمى دارد.
اين اصل حاكى از عنايت اسلام بر حفظ عدالت واصول اخلاقى است كه حتى اجازه نمى دهد بدون اخطار قبلى به دشمن يورش برده شود، هرچندنشانه هاى خيانت از رفتار وگفتار او نمايان باشد.
امام ـ عليه السلام ـ در صفين ازاين اصل هم گامى فراتر نهاد.
زيـرا در حـالـى كه ميان او ومعاويه پيمانى از قبيل پيمان عدم تعرض وجود نداشت وفقط احترام ماههاى حرام بود كه سبب شد طرفين از تعرض دست بردارند وفضاى صفين چندى روى آرامش بـبـيند، مع الوصف ، براى اينكه مبادا شاميان تصور كنند كه اين آرامش پس از سپرى گشتن ماه مـحـرم باز به قوت خود باقى است ، مرثد بن حارث را فرمان داد كه درآخرين روز محرم به هنگام غـروب خـورشيد در برابر سپاه شام قرار گيرد وبا صداى رسا فرياد كند وبگويد:اى اهل شام ، امير مـؤمـنـان ـ عـلـيه السلام ـ مى گويد: من به شما مهلت دادم ودر امر جنگ صبر كردم تا به حق بـازگـرديـد وبـر شـما از كتاب خدا دليل آوردم وشما را به سوى آن دعوت كردم ، ولى ازطغيان دورى نجستيد وحق را پاسخ نگفتيد.
در چنين شرايطى من هر نوع امان را به صورت متقابل برداشتم ، كه خداوند خائنان را دوست نمى دارد.
(1)پيام امام ـ عليه السلام ـ كه به وسيله مرثد در سپاه معاويه طنين افكند، مايه جنب وجوش در سپاه طرفين شد وهر دو گروه به آرايش سپاهيان پرداختند وفرماندهان جناحها معين شدند.
امـام ـ عـليه السلام ـ سپاه خود را به صورت زير آرايش داد:براى فرماندهى كل سواره نظام عمار يـاسـر وبـراى فرماندهى كل پياده نظام عبد اللّه بن بديل خزاعى تعيين شدند وپرچم كل سپاه به دست هاشم بن عتبه سپرده شد.
سپس امام ـ عليه السلام ـ به تقسيم سپاه به صورت ميمنه وميسره وقلب پرداخت .
يمنيها را در بخش راست سپاه وتيره هاى مختلف از قبيله ربيعه را در سمت چپ وشجاعان قبيله مـضـر را كه غالبا كوفى وبصرى بودند در قلب سپاه مستقر ساخت وهر يك از اين سه قسمت را به سواره نظام وپياده نظام تقسيم كرد.
براى سواره نظام ميمنه وميسره اشعث بن قيس وعبد اللّه بن عباس وبراى پياده نظام هر دو بخش سليمان بن صرد وحارث بن مره را تعيين نمود؛ آن گاه پرچم هر قبيله را به شخصيت وسران آن سـپـرد، ابن مزاحم در وقعه صفين از بيست وشش پرچم كه هريك متعلق به قبيله اى بود ياد مى كند كه ذكر اسامى حاملان وقبايل آنان مايه اطاله سخن است .
(1)معاويه نيز به همين ترتيب به آرايش سپاه خود پرداخت وفرماندهان وپرچمداران را تعيين كرد.
صبحگاهان كه خورشيد سر از افق بر آورد ونبرد سرنوشت ساز قطعى شد، امام ـ عليه السلام ـ در مـيـان سـپـاهـيـان خود ايستاد وبا صداى رسا چنين فرمود:((لا تقاتلوهم حتى يبدؤوكم ، فا نكم بحمداللّه على حجة و ترككم ا ياهم حتى يبدؤوكم حجة ا خرى لكم عليهم .
فـا ذ ا قـاتلتموهم فهزمتموهم فلا تقتلوا مدبرا و لا تجهروا على جريح و لاتكشفوا عورة و لا تمثلوا بقتيل .
فا ذا وصلتم ا لى رجال قوم فلا تهتكوا سترا ولا تدخلوا دارا ا لا باذني و لا تا خذوا شيئا من ا موالهم ا لا م ا وجـدتـم فـي عـسـكـرهم و لا تهبجوا امرا ة با ذى و ا ن شتمن ا عراضكم وتناولن ا مراءكم و صلحاءكم فا نهن ضع اف القوى و الا نفس و العقول ولقد كنا لنؤمر بالكف عنهن و ا نهن لمشركات و ان كان الرجل ليتناول المرا ة بالهراوة ا و الحديد فيعير بها عقبه من بعده )).
(2)آغـاز به نبرد مكنيد تا با شما آغاز كنند، كه شما بحمداللّه در اين نبرد حجت ودليل داريد ورها گذاردن آنان تا لحظه اى كه به نبرد آغاز كنند حجت ديگرى است در دست شما.
وقتى آنان را شكست داديد آن كس را كه پشت به شما كند وبگريزد نكشيد.
زخميها را نكشيد وعورت دشمن را آشكار نسازيد وكشته اى را مثله نكنيد وآن گاه كه به بارانداز واردوگـاه آنـان رسيديد پرده درى ننماييد وبه خانه كسى جز با اجازه من وارد نشويد وچيزى از اموال دشمن مگيريد مگر آنچه را كه در ميدان نبرد بر آن دست يابيد.
زنى را با ايذاء تحريك نكنيد، هرچند شما را ناسزا گويد وبزرگان ونيكان شما را دشنام دهد، زيرا آنان از حيث عقل وقدرت ضعيف مى باشند.
روزى كـه آنـان مـشرك بودند ما مامور بوديم كه دست به سوى آنان دراز نكنيم واگر در دوران جاهليت مردى به زنى با عصا يا آهن حمله مى كرد اين ننگى بود كه بعدا فرزندان او موردنكوهش قرار مى گرفتند.
امـيـر مؤمنان ـ عليه السلام ـ در نبردهاى ((جمل )) و((صفين )) و((نهروان )) سربازان خود را به امور زير سفارش مى كرد.
((عـب اد اللّه اتـقـوا اللّه عز وجل ، غضوا الا بصار و اخفضوا الا صوات و ا قلوا الكلام و وطنوا ا نفسكم على المن ازلة و المج ادلة و المبارزة و المعانقة و المكاءمة و اثبتوا واذكروا اللّه كثيرا لعلكم تفلحون و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم و اصبروا ا ن اللّه مع الصابرين )).
(1)بـنـدگـان خـدا ! از مخالفت خدا بپرهيزيد، چشمها را به زير افكنيد واز صداهاى خود بكاهيد وكمتر سخن بگوييد.
خود را براى مبارزه وگلاويز شدن با دشمن ودفاع با چنگ ودندان آماده كنيد.
ثابت قدم واستوار باشيد وخدا را ياد كنيد تا رستگار شويد.
از اختلاف ودو دستگى بپرهيزيد تا به سستى نگراييد وشوكت وعظمت شما ازميان نرود.
بردبار باشيد كه خداوند با بردباران است .
بارى ، سخنان امام ـ عليه السلام ـ پايان يافت وآن حضرت با يازده ستون رزمى در برابر دشمن قد علم كرد.
صـفهاى سپاه امام ـ عليه السلام ـ طورى تنظيم شده بود كه افراد قبيله اى كه بخشى از آنان در عراق وبخشى در شام مى زيستند در صحنه جنگ رو در روى يكديگر قرار گرفتند.
در روزهـاى نـخست ، چرخ نبرد به كندى پيش مى رفت وهنوز سياست آتش بس ومدارا وفضاى اميد بر طرفين حاكم بود.
ستونهاى رزمى تا ظهر به جنگ مى پرداختند واز آن به بعد دست از نبرد مى كشيدند.
ولى بعدها نبرد شدت يافت واز صبح تا شب وحتى در بخشى از شب نيز ادامه يافت .
(1)حـركـت سـتـونـهـاى رزميدر روز نخست از ماه صفر، مالك اشتر از سپاه امام ـ عليه السلام ـ وحـبـيب بن مسلمه از سپاه شام با افراد تحت فرمان خود به نبرد آمدند وبخشى از روز را به نبرد پرداختند واز طرفين گروهى كشته شدند.
سپس از هم فاصله گرفتند وبه اردوگاه خود بازگشتند.
(2)در روز دوم ، هاشم به عتبه در راس گروهى از سوار وپياده نظام واز سپاه شام ابو الاعور سلمى به همين كيفيت گام به ميدان نهادند وسواره با سواران وپياده با پياده به نبرد پرداختند.
(3)در روز سوم ، عمار از سپاه امام ـ عليه السلام ـ وعمرو عاص از سپاه معاويه با افراد تحت فرمان خود به ميدان آمدند وسخت ترين نبرد ميان آن دو انجام گرفت .
(4)عـمـار در بـرابر لشكر شام با صداى بلند گفت :آيا مى خواهيد آن كس را بشناسيد كه به خدا وپـيامبر عداوت ورزيده وبر مسلمانان ستم روا داشته ومشركان را كمك كرده است ؟
آن گاه كه خـدا خـواسـت ديـن خود را ظاهر سازد وپيامبر خود را كمك كند، او فورا از ترس نه از روى ميل ورغبت تظاهر به اسلام كرد.
وهنگامى كه پيامبر (ص ) درگذشت ، او دشمن مسلمانان ودوست مجرمان شد.
اى مردم ، آگاه باشيد كه اين شخص همان معاويه است .
او را لعن كنيد وبا او به نبرد برخيزيد.
او كسى است كه مى خواهد نور خدا را خاموش سازد ودشمنان خدا را يارى كند.
(1)در ايـنـجـا مردى به عمار گفت كه رسول اكرم (ص ) فرمود:بامردم نبرد كنيد تا اسلام آورند وآن گاه كه اسلام آوردند خون ومال آنها مصونيت پيدا مى كند.
عـمار سخن او راتصديق كرد وافزود: حزب اموى از روز نخست اسلام نياورد بلكه تظاهر به اسلام كرد وكفر خود را پنهان داشت ، تا روزى كه براى كفر خود يار وياور پيدا كرد.
(2)عـمار اين سخن را گفت وبه فرمانده سواره نظام دستور حمله به قسمت سواره نظام شاميان داد واو نيز فرمان حمله صادر كرد، ولى شاميان در برابر او پايدارى نشان دادند.
آن گاه به فرمانده پياده نظام دستور داد واو نيز فرمان حمله داد وسربازان امام ـ عليه السلام ـ با يك يورش صفوف دشمن را درهم ريختند وعمروعاص ناچار شد كه جايگاه خود را عوض كند.
عمروعاص پير سياست به حربه اى متوسل شد كه عمار به آن توسل جسته بود.
عمار از طريق تكفير حزب اموى وسران آن آشوبى در صفوف دشمن افكند.
متقابلا عمروعاص نيز پارچه سياهى بر سر نيزه كرد وآن را برافراشت .
اين همان پرچمى بود كه روزى پيامبر اكرم (ص ) به دست او داده بود.
چشمها به آن خيره شد وزبانها به گفتگو در آمد.
امام ـ عليه السلام ـ براى جلوگيرى از نفوذ هر نوع فتنه فورا به روشن كردن ياران خود پرداخت وگـفت :آيا مى دانيد داستان اين پرچم چيست ؟
پيامبر (ص ) روزى اين پرچم را بيرون آورد ورو به سپاه اسلام كرد وگفت :كيست كه آن را با آنچه در آن است برگيرد؟
عمروعاص گفت :در آن چه چيز است ؟
پيامبر (ص ) فرمود: اين كه با مسلمانى نجنگد وبه كافرى نزديك نشود.
عـمـروعـاص آن را بـه اين شرط گرفت ، اما به خدا سوگند كه به مشركان نزديك شد وامروز با مسلمانان مى جنگد.
بـه خدايى كه دانه را شكافت وانسان را آفريد، اين گروه از صميم دل اسلام نياوردند، بلكه تظاهر بـه اسـلام نـمودند وكفر خود را پنهان كردند وهنگامى كه براى ابراز كفر يارانى يافتند به عداوت خود بازگشتند، جز اينكه در ظاهر نماز را ترك نكردند.
(1)در روز چهارم ، محمد حنفيه با ستونى گام به ميدان نهاد واز سپاه شام نيز عبيد اللّه بن عمر با گروهى آهنگ مبارزه كرد.
آتش جنگ برافروخته شد ونبرد شديدى ميان دو گروه رخ داد.
(2) عبيد اللّه به محمد حنفيه پيغام داد كه با هم به نبرد برخيزند.
محمد حركت كرد تا تن به تن با او بجنگد.
امـام ـ عـلـيـه السلام ـ از جريان آگاه شد وفورا اسب خود را به سوى فرزندش راند وبه او فرمان توقف داد وآن گاه اسب خود را به سوى عبيد اللّه راند وگفت : من با تو مى جنگم ، پيش بيا.
عبيد اللّه از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد وگفت : مرا به جنگ با تو نيازى نيست .
سپس اسب خود را بازگرداند وازمعركه دور شد.
در اين موقع سپاهيان طرفين از هم فاصله گرفتند وبه اردوگاههاى خود بازگشتند.
(3)در روز پـنـجـم مـاه صفر سال سى وهشت كه روز يكشنبه بود، دو ستون رزمى كه فرماندهى عـراقـيـان را ابن عباس وسركردگى شاميان را وليد بن عقبه بر عهده داشتند به نبرد پرداختند وپس از نبردى شديد به هنگام ظهر دست از جنگ كشيدند وبه مراكز خود بازگشتند.
در اين هنگام فرمانده شاميان به دشنام گويى پرداخت وفرزندان عبد المطلب راناسزا گفت .
ابن عباس او را به مبارزه طلبيد ولى او تن به مبارزه نداد وميدان را ترك گفت .
(4)سپاه شام مردمى كور وكر و دور از واقعيات وتاريخ اسلام بودند، وگرنه نبايد ستون رزمى آنان را فردى فرماندهى كند كه به تصريح قرآن ((فاسق )) ونابكار است .
ولـيـد همان فردى است كه قرآن كريم در باره او فرمود:[ا ن جاءكم فاسق بنباء فتبينوا] (حجرات :6) يعنى اگر فاسقى خبرى آورد در باره آن بررسى كنيد.
(1) ايـن هـمـان مـردى است كه قرآن او را چنين توصيف مى فرمايد:[ا فمن كان مؤمنا كمن كان فاسقا لا يستوون ] (سجده :18) يعنى آيا آن كس كه مؤمن است همچون كسى است كه فاسق است ؟
هرگز اين دو برابر نيستند.
(2)در اين نبردها هرچند گروهى كشته مى شدند وطرفين بدون اخذ نتيجه به اردوگاه خود باز مى گشتند، ولى سخنرانيهاى امام ـ عليه السلام ـ وعمار وابن عباس ، افق را بر مردم شام روشن مى ساخت وبى پايگى ادعاى معاويه كم وبيش واضح مى شد.
لذ، در روز پنجم نبرد، شمر بن ابرهه حميرى با گروهى از قاريان شام به سپاه امام ـ عليه السلام ـ پيوست .
فرار آنان به سوى نور، نشانه تاريكيى بود كه سپاه شام را فرا گرفته بود.
فرمانرواى عاصى شام بر خود لرزيد واز تكرار آن سخت بيمناك شد.
عـمـروعاص رو به معاويه كرد وگفت :تو مى خواهى با مردى نبرد كنى كه با محمد خويشاوندى نزديك دارد ودر اسلام داراى قدم راسخ واستوار است .
او در فضيلت ومعنويت وآشنايى به رموز جنگ بى همتاست .
او بـا يـاران انـگشت شمارمحمد وبا قهرمانان وقاريان وشريفترين افراد آنان به جنگ تو آمده است وبراى آنان در نفوس مسلمانان هيبت وبزرگى است .
لازم است شاميان را در سخت ترين مواضع وتنگناها قرار دهى وپيش از آنكه طول مدت جنگ در آنان ايجاد ملالت كند ايشان را تطميع كنى .
وهرچه را فراموش مى كنى ، اين را فراموش مكن كه تو بر باطلى .
مـعاويه از سخنان پير سياست پند آموخت وفهميد كه يكى از عوامل جذب شاميان به ميدان نبرد تظاهر به دين وتقوى وورع است گر چه در دل از آن اثرى نباشد.
از اين رو، فرمان داد كه منبرى ترتيب دادند وسران سپاه شام را به حضور طلبيد وبر فراز منبر قرار گـرفـت وهـمـچون فردى سوخته دل براى دين ومذهب اشك تمساح ريخت وگفت :اى مردم ، جانها وسرهاى خود را به ما بسپاريد.
سست مشويد ودست از يارى مكشيد.
امروز روزى پر خطر است ، روز حقيقت وحفظ آن است .
شما بر حق هستيد ودر دست شما حجت است .
شما با كسى نبرد مى كنيد كه بيعت را شكسته وخون حرامى را ريخته است ودر آسما ن كسى او را معذور نمى شمارد.
آن گاه عمروعاص بر فراز منبر قرار گرفت وسخنانى شبيه سخنان معاويه گفت و از منبر پايين آمد.
(1)سخنرانى امام به امام ـ عليه السلام ـ گزارش رسيد كه معاويه از طريق حيله ونيرنگ وتظاهر به دين شاميان را به جنگ دعوت مى كند.
لذا آن حضرت دستور داد كه همگان در نقطه اى گرد آيند.
راوى مـى گـويـد: امام را ديدم در حالى كه بر كمان خود تكيه كرده وياران پيامبر را به دور خود گرد آورده بود ومى خواست مردم آگاه شوند كه ياران پيامبر در گرداگرد او هستند.
خـودخـواهى از گردنكشى است ونخوت از كبر وخودبينى ، وشيطان دشمن حاضرى است كه به شما وعده باطل مى دهد.
آگاه باشيد كه مسلمان برادر مسلمان است .
ناسزا مگوييد ودست از يارى مكشيد.
شريعت دين يكى وراههاى آن هموار است .
هـركسى آن را گرفت به آن پيوسته وهر كس آن را ترك كند از آن خارج شده وهركس از آن جدا شود نابود گرديده است .
آن كس كه امين شمرده شود ولى خيانت ورزد، يا وعده كند اما تخلف نمايد، گفتگو خودخواهى از گركند اما تخلف نمايد، گفتگو كند ولى دروغ بگويد، مسلمان نيست .
ما خاندان رحمت هستيم .
گفتار ما راست وكردارما برترى است .
از مـاست خاتم پيامبران ودر ماست رهبرى اسلام واز ماست قاريان كتاب خد، من شما را به سوى خـدا وپـيـامـبـر وجـهـاد بـا دشـمن وى وپايدارى در راه آن وكسب رضاى خدا و بپا داشتن نماز وپـرداخـتـن زكات وزيارت خانه خدا وروزه ماه رمضان وكوشش در رساندن بيت المال به اهلش دعوت مى كنم .
از شگفتيهاى جهان است كه معاويه اموى وعمرو عاص سهمى بر آن شدند كه مردم را به ديندارى تـشـويق كنند! شما مى دانيد كه من هرگز با پيامبر مخالفت نكرده ام ودر مواضعى كه قهرمانان عقب مى كشيدند وترس ولرز آنان را فرا مى گرفت جانم را سپر او قرار مى دادم .
سپاس خدا را كه مرا به اين فضيلت گرامى داشت .
پـيامبر خدا جان سپرد در حالى كه سر او در آغوش من بود، وبه تنهايى او را غسل دادم وفرشتگان مقرب بدن او را از اين سو به آن سو برمى گردانيدند.
بـه خدا سوگند كه هيچ امتى پس از رحلت پيامبر خود دچار اختلاف نگشت مگر اينكه اهل باطل بر اهل حق غلبه كرد.
(1)وقـتـى سـخـنان امام ـ عليه السلام ـ به اينجا رسيد، عمار، آن پير با ايمان ويار وفادار، روى به مـردم كـرد وگـفـت :امـام ، شما را آگاه ساخت كه امت ، نه در آغاز كار راه صحيحى را در پيش گرفت ونه در پايان آن .
از سـخنان ابن مزاحم بر مى آيد كه امام ـ عليه السلام ـ سخنان خود را در عصر دوشنبه ششم ماه صفر ايراد فرمود ودر پايان خواستار هجوم همگانى سپاهيان براى بركندن ريشه فساد شد.
از اين رو، در روز سه شنبه هفتم صفر، سپاهيان را براى حمله دسته جمعى آماده كرد وخطابه اى ايراد فرمود ودر آن روش جنگ را ترسيم كرد.
(2).
فصل هجدهم .

حمله همگانى آغاز مى شود

هشت روز تـمـام از آغاز جنگ خونين صفين مى گذشت وحملات موضعى وحركت ستونهاى زرهى به صورت محدود نتيجه اى نبخشيده بود.
امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ در اين انديشه بود كه چه كند كه با كمترين ضايعه به هدف دست يابد، ومطمئن بود كه نبردهاى محدود جز ضايعه نتيجه ديگرى ندارد.
ازايـن جـهـت ، در پرتو ماه شب هشتم ماه صفر(شب چهارشنبه ) ياران خود را با سخنان زير مورد خـطـاب قرار داد:سپاس خداى را كه آنچه را شكست استوار نمى شود وآنچه را كه استوار ساخت شكسته نخواهد شد.
اگر مى خواست ، حتى دو نفر ازا ين امت يا از ساير خلايق اختلاف نمى كردند وبشرى در امرى از امور مربوط به او به نزاع بر نمى خاست وافراد مفضول ، فضل افراد فاضل را منكر نمى شدند.
تقدير وسرنوشت ، ما واين گروه رابه اين نقطه كشاند ورو در روى هم قرار داد.
همگى در چشم انداز شهود خدا ودر محضر او هستيم .
اگر بخواهد در نزول عذاب تعجيل مى كند تا ستمگر راتكذيب نمايد وحق را آشكار سازد.
او دنـيـا را خانه كردار وسراى آخرت را سراى پاداش قرار داده است تا بدكاران را به كردار بدشان كيفر، ونيكوكاران را به سبب كردار نيك آنان پاداش دهد.
آگاه باشيد كه فرد، به خواست خد، با دشمن روبرو مى شويد.
پس امشب بيشتر نماز بگزاريد وبيشتر قرآن بخوانيد واز خداوند پايدارى وپيروزى بخواهيد، وفردا با آنان با جديت واحتياط روبرو شويد ودر كار خود راستگو باشيد.
امام ـ عليه السلام ـ اين سخن را گفت ومجلس را ترك كرد.
سـپس سپاهيان امام همگى به سوى شمشيرها ونيزه ها وتيرهاى خود رفتند وبه اصلاح سلاحهاى خود پرداختند.
(1)امـام ـ عـلـيه السلام ـ در روز چهارشنبه هشتم ماه صفر فرمان داد كه مردى در برابر شاميان بايستد وآمادگى مردم عراق را براى نبرد اعلام دارد.
مـعـاويـه نـيـز هـمـچون امام ـ عليه السلام ـ به تنظيم سپاه خود پرداخت وآنها را به دسته هاى گوناگون تقسيم كرد.
مـردم حـمـص واردن وقنسرين جناحهاى گوناگونى از سپاه او را تشكيل مى دادند وحفظ جان مـعـاويـه را مـردم شـام به فرماندهى ضحاك بن قيس فهرى بر عهده گرفتند ودور او را احاطه كردند تا از نفوذ دشمن به قلب لشكر، كه جايگاه معاويه بود، جلوگيرى كنند.
تنظيم سپاه به شكلى كه انجام شده بود مورد پسند عمروعاص قرار نگرفت وخواست به معاويه در آرايش سپاه كمك كند.
لـذا او را به ياد پيمانى كه با هم بسته بودند انداخت (كه در صورت پيروزى ، حكومت مصر از آن او باشد) وگفت :فرماندهى حمصيان را به من واگذار وابوالاعور را از آن بركنار كن .
مـعـاويـه از پـيـشـنـهـاد او خوشحال شد وفورا كسى را نزد فرمانده حمصيان فرستاد وپيغام داد كه :عمروعاص در امور رزمى سابقه وتجربه اى دارد كه من وتو نداريم .
من او را به فرماندهى سواره نظام برگزيدم ، لذا تو به منطقه اى ديگر برو.
عمروعاص ، به اميد حكومت مصر، دو فرزند خود عبد اللّه ومحمد را طلبيد(2) وبنابر تجربه ونظر خود، سپاه را تنظيم كرد ودستور داد كه زرهپوشان در مقدمه سپاه وبى زرهان در انتهاى آن قرار گيرند.
آن گـاه بـه دو فـرزند خود دستور داد كه در ميان صفوف گردش كنند ونظم وترتيب آنها را به دقت وارسى نمايند.
حـتـى بـه ايـن نـيز اكتفا نكرد وخود در ميان سپاه به راه افتاد ونظم آن را مورد بررسى قرار داد وهـمـچـون مـعـاويـه در قلب سپاه بر فراز منبرى قرار گرفت كه حفاظت آن را يمنيها برعهده گرفتند وفرمان داد كه هر كس آهنگ نزديك شدن به منبر داشته باشد فورا او را بكشند.
(1)هـرگـاه انـگـيـزه از نبرد، كسب قدرت وفرمانروايى باشد بايد گروهى را براى حفاظت خود بگمارد، ولى اگر انگيزه وهدف معنوى باشد از كشته شدن خود در طريق هدف پروايى ندارد.
لـذ، نـه تـنـهـا كسى حفاظت از امام ـ عليه السلام ـ را بر عهده نداشت ، بلكه آن حضرت بر اسب شـبرنگى سوار بود وفرمان مى داد وسپاه را رهبرى مى كرد وبا نعره هاى جگر خراش خود لرزه بر اندام قهرمانان شام مى انداخت وبا شمشير برنده اش آنان را درو مى كرد.
اختلاف در شيوه رهبرى معلول اختلاف در انگيزه هاست .
فرهنك شهادت طلبى زاييده ايمان به سراى آخرت واعتقاد به حقانيت خويش است ، در حالى كه ترس ازمرگ وفدا كردن ديگران براى حفظ جان خويشتن زاييده دلبستگى به زندگى دنيا وانكار ماوراء ماده است .
وشـگفت اينجاست كه فرزند عاص به اين حقيقت اعتراف كرده ودر باره سپاه امام ـ عليه السلام ـ چنين گفت :((فا ن ه ؤلاء جاؤوا بخطة بلغت السماء)).
يعنى : اين گروه با هدفى آسمانى به ميدان آمده اند وباكى از شهادت ندارند.
خـير خواهى ويارى فرزند عاص به معاويه از روى علاقه به او وبه طلب پيروزى او نبود، بلكه او در چـهـارچوب منافع خود علاقه به پيروزى او داشت ودر اظهار نظر ومشورت با معاويه ، بهاى آن را پيوسته به رخ او مى كشيد.
مـذاكـره يـاد شـده در زيـر، بيانگر اين حقيقت است :معاويه : هرجه زودتر به تنظيم صفوف سپاه بپرداز.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo