شهید آوینی

(1)پدر ومادرم فداى گروهى كه نام آنان در آسمانها معروف ودر زمين مجهول است .
سـخـن زير از امام ـ عليه السلام ، هرچند در باره پيروان حق است ، ولى مصداق اولى آن خاندان رسـالـت است :((عقلوا الدين عقل وع اية و رع اية لا عقل سم اع و رواية فا ن رو اة العلم كثير و رع اته قليل )).
(2)حقيقت دين واصول وفروع آن را در كمال عقل وعمل به آن شناخته اند، نه شناختن از طريق شنيدن ؛ زيرا راويان علم بسيارند وعاملان به آن كم .
امام ـ عليه السلام ـ در كلام ذيل هرچند مقام ملكوتى آنان را مى ستايد ولى در سخنان ديگر خود بـه ولايـت ورهـبـرى آنـان تـصريح كرده آنان را واليان وحاكمان امت وجانشينان پيامبر ووارثان مناصب او (جز نبوت ) معرفى مى كند:((ولهم خص ائص حق الولا ية ه و فيهم الوصية و الوراثة )).
(3)خـصـايـص ولايـت وامـام (علم واعجاز) نزد آنان است ووصيت پيامبر در باره آنان است وآنان وارثان پيامبرند.
بـا روشـن شـدن مـقام خاندان رسالت نزد على ـ عليه السلام ، كه خود در راس اين خاندان قرار داشـت ، مـوقـع آن است كه رفتار وموضع امام ـ عليه السلام ـ را در باره خلفا با استناد به مدارك اصيل تاريخى تشريح كنيم .
امـام يـگـانـه مرجع فكرى وقضايى خلفاسكوت امام ـ عليه السلام ـ در دوران بركنارى او از مقام خـلافـت كـه بـيست وپنج سال به طول انجاميد، سكوت مطلق ، به معنى كناره گيرى از هر نوع مداخله در امور رهبرى نبود.
گـرچـه مـقـام خلافت ورهبرى سياسى را ديگران اشغال كرده ونصب وعزل افراد واختيار اموال اسـلامـى در دسـت آنان بود، مع الوصف ، مرجع فكرى ويگانه معلم امت كه تمام طبقات در برابر علم او خضوع مى كردند، امام على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ بود.
از خـدمات چشمگير امام ـ عليه السلام ـ در اين دوران آن بود كه دستگاه قضايى نوبنياد اسلام را رهبرى مى كرد.
هـر وقت اين دستگاه با مشكلى روبرو مى شد فورا مسئله را به آن حضرت ارجاع مى داد وراه حل آن را خواستار مى شد.
گـاهـى نـيـز خـود امـام ، بدون آنكه كسى به وى مراجعه كند، خليفه وقت ر، كه متصدى مقام قـضـاوت نـيز بود، راهنمايى مى كرد وبه اشتباه او در صدور حكم واقف مى ساخت وبا قضاوتهاى شگفت وقاطع خود موجى از تعجب در اذهان صحابه پيامبر (ص ) پديد مى آورد.
گو كه امام ـ عليه السلام ـ خلافت آنان را به رسميت نمى شناخت وخود را وصى منصوص پيامبر (ص ) وشـايسته ترين فرد براى اداره امور جامعه ورهبرى امت مى دانست ،اما هرگاه پاى مصالح اسـلام ومـسلمانان به ميان مى آمد از هر نوع خدمت وكمك وبلكه فداكارى وجانبازى دريغ نمى داشت وبا چهره گشاده به استقبال مشكلات مى شتافت .
شـان امام ـ عليه السلام ـ بالاتر وروح او بزرگتر از آن بود كه مانند برخى بينديشد كه چون زمام خـلافت را از دست او گرفته اند در هيچ امرى از امور مملكت مداخله نكند ودر حل هيچ مشكلى قـدم بـر نـدارد تا هرج ومرج ونارضايتى جامعه اسلامى را فرا گيرد ودستگاه خلافت دچار تزلزل گردد وسرانجام سقوط كند.
نـه ، امام ـ عليه السلام ـ چنين فردى نبود؛ او فرزند اسلام بود ودر آغوش اسلام پرورش يافته بود ودر بـرآمـدن وباليدن نهال اسلام ، كه به دست پيامبر اكرم (ص ) كاشته شده بود، رنجهاى بسيار كشيده وخونها نثار كرده بود.
ايـمـان ووجـدان پـاك عـلى ـ عليه السلام ـ اجازه نمى داد در برابر مشكلات اسلام وامور دشوار مسلمانان ، مهر سكوت بر لب نهد وخود را از هر نوع مداخله كنار بكشد.
پـايـدارى اسـلام وگسترش آن در جهان ، آشنا ساختن امت به معارف واصول وفروع دين وحفظ عـظـمـت اسـلام در نـزد دانـشمندان يهود ونصارا كه دسته دسته براى تحقيق در باره اين آيين نوظهور به مدينه مى آمدند، براى امام ـ عليه السلام ـ هدف اساسى بود وتا آنجا كه راه به روى آن حضرت باز بود ودستگاه خلافت مزاحم وى نمى شد واحيانا دست نياز به سوى او دراز مى كرد، از رهبرى وراهنمايى مضايقه نداشت وبلكه استقبال مى كرد.
امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ در نامه اى كه آن را به وسيله مالك اشتر براى مردم مصر فرستاد به اين حقيقت تصريح مى كند وعلت همكارى خود را با خلفا چنين بيان مى دارد:((فا مسكت يدي حتى را يت ر اجعة الناس قد رجعت عن الا سلام يدعون ا لى محق دين محمد (ص ).
فـخـشيت ا ن لم ا نصر الا سلام و ا هله ا ن ا رى فيه ثلما ا و هدما تكون المصيبة به علي ا عظم من فوت ولا يتكم التي ا نم ا هي مت اع ا يام قلائل يزول منه ا م ا كان كم ا يزول السراب )).
(1)مـن در آغـازم كار خلفا دست نگاه داشتم (وآنان را به خود وا نهادم )، تا اينكه ديدم گروهى از اسلام ه ومردم را به محو دين محمد (ص ) دعوت مى كنند.
تـرسـيـدم كـه اگـر بـه يارى اسلام ومسلمانان برنخيزم رخنه يا ويرانيى در كاخ اسلام ببينم كه مـصيبت آن براى من بزرگتر است از دورى از حكومت چند روزه اى كه همچون سراب زايل مى گردد.
ايـن نامه ، نمايى از روحيات پاك امام ـ عليه السلام ـ وروشنگر منطق او در زمينه مداخله در امور جـامـعـه اسـلامى است كه زمام آن را گروهى به دست داشتند كه امام ـ عليه السلام ـ آنان را به رسميت نمى شناخت .
مـعرفى حضرت على از جانب پيامبر اكرم (ص )اينكه پس از درگذشت پيامبر (ص )، خلفا وياران آن حـضرت د رحل مشكلات خود به على ـ عليه السلام ـ روى مى كردند يك علت آن اين بود كه از پيامبر گرامى (ص ) در باره علم آن حضرت ودانش قضايى او سخنانى به صراحت شنيده بودند كه از آن جمله است :((ا علم ا متي بالسنة و القضاء علي بن ا بي ط الب )).
(1)داناترين امت من به سنتهاى اسلامى وقوانين قضايى ، على بن ابى طالب است .
آنان از پيامبر گرامى (ص ) شنيده بودند كه آن حضرت ، ضمن معرفى كسانى مانند زيد بن ثابت وابـى بـن كـعب ، در باره على ـ عليه السلام ـ فرمود:((ا قضاكم علي ))(2) يعنى : داناترين شما به روش داورى على است .
هنوز آواى كلام پيامبر (ص ) در گوش صحابه طنين انداز بود كه فرمود:((ا نا مدينة العلم و علي ب ابه ا فمن ا ر اد العلم فليا ته ا من ب ابه ا)).
(3)من شهر علم هستم وعلى در آن است .
هركس بخواهد وارد شهر شود بايد از در آن وارد شود.
آرى ، چـرا دسـتـگـاه خلافت وياران پيامبر (ص ) مشكلات خود را با امام ـ عليه السلام ـ در ميان نـگـذارند وراى او را نافذ نكنند؟
آنان به چشم خود ديده بودند كه وقتى اهل يمن به پيامبر (ص ) گـفـتـنـد:((مـردى را به سوى ما اعزام بفرما كه دين را به ما تفهيم كند وسنتهاى اسلام را به ما بـيـامـوزد وبـا كـتـاب خـدا داورى كـنـد))، رسـول اكـرم (ص ) رو به على ـ عليه السلام ـ كرد وفـرمـود:((ي ا علي انطلق ا لى ا هل اليمن ففقههم في الدين و علمهم السنن و احكم فيهم بكت اب اللّه ا ذهب ا ن اللّه سيهدي قلبك و يثبت لس انك )).
(1)اى عـلى ! به سوى يمن حركت كن ودين خدا را به آنان بياموز وبا سنتهاى اسلام آشنايشان ساز وبا كتاب خدا در ميانشان داورى كن .
(سـپـس دسـت خود را بر سينه على ـ عليه السلام ـ زد وفرمود:) برو؛ خدا قلب تو را به سوى حق رهبرى مى كند وزبان تو را از خطا واشتباه صيانت مى بخشد.
دعاى پيامبر اكرم (ص ) در باره على ـ عليه السلام ـ آنچنان مستجاب شد كه امام ـ عليه السلام ـ فرمود:از آن زمان تاكنون درهيچ مشكلى شك وترديد نكرده ام .
قـضـاوت حـضـرت على در زمان پيامبر (ص )امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ نه تنها در دوران خلفا بهترين قاضى ويگانه داور به حق امت بود، بلكه در دوران پيامبر گرامى (ص ) نيز در يمن ومدينه مرجع قضايى مسلم مردم بود.
رسـول خـدا (ص ) داوريـهـاى او را مـى سـتود وازاين طريق مرجع قضايى جامعه اسلامى پس از خويش را به مردم معرفى مى كرد.
ايـنك دو نمونه از داوريهاى امام ـ عليه السلام ـ كه در زمان خود پيامبر اكرم (ص ) مورد تصديق آن حضرت قرار گرفت نقل مى شود.
1ـ در زمانى كه على ـ عليه السلام ـ از طرف پيامبر (ص ) در يمن اقامت داشت حادثه اى به شرح زير اتفاق افتاد:گروهى پس از شكار شيرى ، آن را در گودال عميقى محاصره كرده ، در اطراف آن سنگر گرفته بودند.
ناگهان پاى يكى از آنان لغزيد واو براى حفظ خود، دست ديگرى را گرفت واو نيز دست سومى را وسومى هم دست چهارمى را وسرانجام همگى در گودال افتادند ومورد حمله شير قرار گرفتند وبر اثر جراحاتى درگذشتند.
در ميان بستگان آنان نزاع در گرفت .
امام على ـ عليه السلام ـ از جريان آگاه شد وفرمود: من در ميان شما داورى مى كنم .
اگر به داورى من رضا نداريد، دعوا را به حضور پيامبر (ص ) ببريد تا در ميان شما داورى كند.
آنـگـاه فـرمـود:گـروهـى كـه اين گودال را كنده اند بايد غرامت چهار نفر مقتول را به قرار زير بپردازند:به اولياى فرد نخست يك چهارم ديه ، به اولياى دومى يك سوم آن ، به اولياى نفر سوم نيم آن ، وبه اولياى چهارمى ديه كامل .
چـون از امام ـ عليه السلام ـ سؤال شد كه چرا به اولياى فرد نخست بايد يك چهارم ديه بپردازند، آن حضرت در پاسخ فرمود:زيرا پس از او سه نفر ديگر كشته شده اند.
وبه همين ترتيب در موارد ديگر فرمود: به اولياى فرد دوم بايد يك سوم آن را بپردازند، زيرا پس از وى دو نفر ديگر كشته شده اند وبراى سومى بايد نصف ديه بپردازند زيرا پس از او يك نفر ديگر به قتل رسيده وبراى چهارمى ديه كامل بايد بپردازند زيرا او آخرين فردى است كه كشته شده است .
(1)بارى ، بستگان مقتولين به داورى امام ـ عليه السلام ـ تن ندادند ورهسپار مدينه شدند وجريان را به پيامبر (ص ) گفتند.
آن حضرت فرمود: ((القضاء كم ا قضى علي )).
(2)محدثان اهل سنت وشيعه داورى امام على ـ عليه السلام ـ را در اين موضوع به صورت بالا نقل كرده اند،ولى محدثان شيعه آن را به گونه اى ديگر نيز آورده اند.
طـبق اين نقل ، امام ـ عليه السلام ـ فرمود:فرد اول طعمه شير است وديه او بر كسى نيست ، ولى بايد بستگان اولى به اولياى دومى يك سوم ديه را بپردازند وبستگان دومى به بستگان سومى نصف ديه بدهند وبستگان سومى به اولياى چهارمى ديه كامل بپردازند.
دانشمندان شيعه حديث نخست را صحيح نمى دانند زيرا در سند آن افراد غير موثق وجود دارند، ولى به نقل دوم اعتماد كامل دارند.
نـكته مهم در اين داورى اين است كه امام ـ عليه السلام ـ خونبهاى فرد چهارم را ميان اولياى سه نفر قبل به طور مساوى تقسيم كرد.
بدين ترتيب كه بايد يك سوم خونبها را اولياى اولى به بستگان دومى بپردازند وبستگان دومى دو سـوم آن را (يك سوم از حق خود را روى آنچه كه از اولى گرفته اند بگذارند و)به بستگان سومى پرداخت كنند وبستگان سومى ديه كامل بدهند، يعنى روى دو سوم ديه كه از پيش گرفته بودند يـك سـوم بگذارند وبه صورت يك ديه كامل به اولياى چهارمى بپردازند ودر اين صورت ديه فرد چهارم به طور مساوى بر سه نفر پيشين تقسيم شد.
(به كتاب جواهر الكلام ، ج6 ، كتاب ديات ، بحث ((تزاحم موجبات )) مراجعه شود).
2ـ پـيـامـبر گرامى (ص ) وگروهى از مسلمانان در مسجد نشسته بودند كه دو نفر وارد مسجد شـدنـد وخـصومتى را مطرح كردند كه خلاصه آن اين بود كه گاوى با شاخ خود حيوان كسى را كـشـته است ؛ آيا صاحب گاو ضامن قيمت حيوان مقتول هست يا نه ؟
يكى از مسلمانان در اظهار نظر سبقت گرفت وگفت :((لا ضم ان على البه ائم )).
يعنى : حيوان غير مكلف ضامن مال كسى نيست .
بـه نقل كلينى در كافى ، پيامبر اكرم (ص ) از ابوبكر وعمر خواست كه در اين قضيه فصل خصومت كنند.
آن دو نـفـر گفتند:((بهيمة قتلت بهيمة م ا عليه ا من شي ء))(1) يعنى : حيوانى حيوان ديگرى را كشته است وبراى حيوان ضمانتى نيست .
در اين موقع پيامبر (ص ) از على ـ عليه السلام ـ خواستند كه او داورى كند.
امـام ـ عـلـيـه السلام ـ با طرح يك قانون كلى ، كه امروز هم مورد استفاده مجامع حقوقى است ، مـشـكـل را حل كرد وفرمود:ضرر را بايد آن كس متحمل شود كه مقصر است وبه وظيفه خود در اداره حيوان عمل نكرده است .
اگر صاحب حيوان به اندازه كافى در صيانت حيوان خود كوشيده وآن را در نقطه محفوظى نگاه داشـتـه اسـت ولـى صـاحب گاو به وظيفه خويش عمل نكرده وآن را رها ساخته ، در اين صورت صـاحـب گـاو مـقصر است وبايد غرامت حيوان او را بپردازد واگر جريان بر خلاف اين است بر او ضمانى نيست .
پيامبر گرامى (ص ) از شنيدن اين داورى مبتكرانه وهمراه با ارائه يك طرح كلى ، دست به آسمان بلند كرد وگفت :((الحمدللّه الذي جعل في ا متي من يقضي بقضاء النبيين )).
يـعـنـى : سـپـاس خدا را كه در خاندان من كسانى را قرار داده است كه داورى آنان مانند داورى پيامبران است .
(1)البته قضاوت امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ در زمان رسول اكرم (ص ) منحصر به اين دو مورد نـيـسـت وآن حضرت قضاوتهاى شگفت انگيز متعددى در حيات پيامبر (ص ) داشته است كه در متون تاريخى وروايى مندرج است .
(2).

فصل نهم .

حضرت على ومشكلات سياسى خليفه اول

معرفيهاى جامع پيامبر گرامى (ص ) از امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در حضور صحابه وياران خود سـبـب شـد كـه عـلـى ـ عليه السلام ـ پس از درگذشت پيامبر (ص ) مرجع فكرى وعلمى امت شناخته شود.
حـتـى گروهى كه پس از رحلت پيامبر، على ـ عليه السلام ـ را از صحنه خلافت كنار گذاشتند، در مشكلات علمى وعقيدتى وحتى سياسى ، دست نياز به سوى آن حضرت دراز كرده ، از او كمك مى گرفتند.
اسـتمداد خلفا از امام ـ عليه السلام ، از مسائل مسلم تاريخى است كه با انبوهى از مدارك قطعى همراه است وهيچ فرد منصفى نمى تواند آن را انكار كند.
وايـن خـود حاكى است كه على ـ عليه السلام ، اعلم امت به كتاب وسنت واصول وفروع ومصالح سياسى اسلام بود.
فقط نويسنده كتاب ((الوشيعه )) اين حقيقت تاريخى را با كنايه واشاره انكار كرده ، خليفه دوم ر، بر خلاف دهها مدرك تاريخى ، افقه واعلم صحابه خوانده است .
(1)مـا فعلا با اين سخن كارى نداريم ، زيرا موارد فراوانى كه خليفه دوم در آنها دست نياز به سوى على ـ عليه السلام ـ دراز كرده در تاريخ ضبط شده است كه مى تواند پاسخگوى اين پندار بى پايه باشد.
پس چه بهتر كه به جاى پاسخگويى ، مواردى از استمدادهاى علمى وسياسى هر يك از خلفا از امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ را ياد آور شويم .
حـضـرت عـلـى ومشكلات علمى وسياسى ابوبكرتاريخ گواهى مى دهد كه خليفه اول در مسائل سـيـاسـى ، مـعارف وعقايد، تفسير قرآن واحكام اسلام به على ـ عليه السلام ـ مراجعه مى كرد واز راهنماييهاى آن حضرت كاملا بهره مى برد.
در اينجا نمونه هايى ذكر مى شود.
جنگ با روميانيكى از دشمنان سرسخت حكومت جوان اسلام امپراتورى روم بود كه پيوسته مركز حكومت اسلام را از جانب شمال تهديد مى كرد.
پيامبر گرامى (ص ) تا آخرين ساعات زندگى خود از انديشه خطر روم غافل نبود.
در سال هفتم هجرت گروهى را به فرماندهى جعفر بن ابى طالب روانه كرانه هاى شام كرد، ولى سپاه اسلام با از دست دادن سه فرمانده خود، بدون اخذ نتيجه ، به مدينه بازگشت .
براى جبران اين شكست ، پيامبر اكرم (ص ) در سال نهم با سپاهى گران عازم ((تبوك )) شد، ولى بدون آنكه با سپاه دشمن روبرو گردد به مدينه بازگشت .
اين سفر نتايج درخشانى داشت كه در تاريخ مذكور است .
مـع الوصف ، خطر حمله روم هميشه خاطر پيامبر را به خود مشغول مى داشت وبه همين جهت ، ولى اين سپاه ، به عللى مدينه را ترك نگفت ، وپيامبر (ص ) درگذشت در حالى كه سپاه اسلام در چند كيلومترى مدينه اردو زده بود.
پـس از درگـذشـت پيامبر (ص ) وپس از آنكه فضاى سياسى مدينه ، كه دچار بحران شده بود، به آرامـش گـرايـيد وابوبكر زمام امور را به دست گرفت ، خليفه در اجراى فرمان پيامبر در نبرد با روميان كاملا دو دل بود.
لذا با گروهى از صحابه مشورت كرد وهر كدام نظرى دادند كه او را قانع نساخت .
ولى اين رد وهر كدام نظرى دادند كه او را قانع نساخت .
سرانجام با على ـ عليه السلام ـ به مشورت پرداخت وآن حضرت او را بر اجراى دستور پيامبر (ص ) تشويق كرد وافزود كه اگر با روميان نبرد كند پيروز خواهد شد.
خـلـيـفـه از تشويق امام ـ عليه السلام ـ خوشحال شد وگفت :((فال نيكى زدى وبه خير بشارت دادى )).
(1)مـنـاظـره بـا دانـشـمـنـدان بـزرگ يهودپس از درگذشت پيامبر اكرم (ص ) گروههايى از دانـشمندان يهود ونصارا براى تضعيف روحيه مسلمانان به مركز اسلام روى مى آوردند وسؤالاتى رامطرح مى كردند.
از جـمـلـه ، گـروهى از احبار يهود وارد مدينه شدند وبه خليفه اول گفتند:در تورات چنين مى خوانيم كه جانشينان پيامبران ، دانشمندترين امت آنها هستند.
اكنون كه شما خليفه پيامبر خود هستيد پاسخ دهيد كه خدا در كجاست .
آيـا در آسـمـانـهاست يا در زمين ؟
ابوبكر پاسخى گفت كه آن گروه را قانع نساخت ؛ او براى خدا مـكـانى در عرش قائل شد كه با انتقاد دانشمند يهودى روبرو گرديد وگفت :در اين صورت بايد زمـيـن خـالـى از خدا باشد!در اين لحظه حساس بود كه على ـ عليه السلام ـ به داد اسلام رسيد وآبروى جامعه اسلامى را صيانت كرد.
امـام بـا مـنـطق استوار خود چنين پاسخ گفت :((ا ن اللّه ا ين الا ين فلا ا ين له ؛ جل ا ن يحوي ه مكان فهو في كل مكان بغير مم اسة و لا مجاورة .
يحيط علما بم ا فيه ا و لا يخلو شي ء من تدبيره ))(2)مكانها را خداوند آفريد واو بالاتر از آن است كه مكانها بتوانند اورا فرا گيرند.
او در همه جا هست ، ولى هرگز با موجودى تماس ومجاورتى ندارد.
او بر همه چيز احاطه علمى دارد وچيزى از قلمرو تدبير او بيرون نيست .
حضرت على ـ عليه السلام ـ در اين پاسخ ، به روشنترين برهان ، بر پيراستگى خدا از محاط بودن در مـكان ، استدلال كرد ودانشمند يهودى را آنچنان غرق تعجب فرمود كه وى بى اختيار به حقانيت گفتار على ـ عليه السلام ـ وشايستگى او براى مقام خلافت اعتراف كرد.
امام ـ عليه السلام ـ در عبارت نخست خود (مكانها را خداوند آفريد ) از برهان توحيد استفاده كرد وبه حكم اينكه در جهان قديم بالذاتى جز خدا نيست وغير از او هرچه هست مخلوق اوست ، هر نوع مكانى را براى خدا نفى فر.
زيـرا اگـر خـدا مـكان داشته باشد بايد از نخست با وجود او همراه باشد، در صورتى كه هرجه در جهان هست مخلوق اوست واز جمله تمام مكانها واز اين رو، چيزى نمى تواند با ذات او همراه باشد.
بـه عـبارت روشنتر، اگر براى خدا مكانى فرض شود، اين مكان بايد مانند ذات خدا قديم باشد ويا مخلوق او شمرده شود.
فـرض اول بـا برهان توحيد واينكه در عرصه هستى قديمى جز خدا نيست سازگار نيست وفرض دوم ، بـه حـكـم ايـنكه مكانى زيرافرضى مخلوق خداست ، گواه بر اين است كه او نيازى به مكان ندارد، زيرا خداوند بود واين مكان وجود نداشت وسپس آن را آفريد.
حـضـرت على ـ عليه السلام ـ در عبارت دوم كلام خود (او در همه جا هست بدون اينكه با چيزى مـمـاس ومـجـاور باشد) بر يكى از صفات خدا تكيه كرد وآن اين است كه او وجود نامتناهى است ولازمـه نـامتناهى بودن اين است كه در همه جا باشد وبر همه چيز احاطه علمى داشته باشد، وبه حكم اينكه جسم نيست تماس سطحى با موجودى ندارد ودر مجاورت چيزى قرار نمى گيرد.
آيا اين عبارات كوتاه وپر مغز گواه بر علم گسترده حضرت على ـ عليه السلام ـ وبهره گيرى او از عـلـم الـهـى نـيـست ؟
البته اين تنها مورد نبوده است كه امام ـ عليه السلام ـ در برابر احبار و دانشمندان يهود در باره صفات خدا سخن گفته ، بلكه در عهد دو خليفه ديگر ودر دوران خلافت خويش نيز بارها با آنان سخن گفته است .
ابونعيم اصفهانى صورت مذاكره امام ـ عليه السلام ـ را با چهل تن از احبار يهود نقل كرده است كه شرح سخنان آن حضرت در اين مناظره نياز به تاليف رساله اى مستقل دارد ودر اين مختصر الات (1)شيوه بحث امام على ـ عليه السلام ـ با افراد بستگى به ميزان معلومات وآگاهى آنان داشت .
گاهى به دقيقترين برهان تكيه مى كرد واحيانا با تشبيه وتمثيلى مطلب را روشن مى ساخت .
پـاسخ قانع كننده به دانشمند مسيحيسلمان مى گويد:پس از درگذشت پيامبر (ص )، گروهى از مسيحيان به سرپرستى يك اسقف وارد مدينه شدند ودر حضور خليفه سؤالاتى مطرح كردند.
خليفه آنان را به حضور على ـ عليه السلام ـ فرستاد.
يكى از سؤ(1)شيوه بحلات آنان از امام اين بود كه خدا كجاست .
امـام آتـشـى بـرافـروخت وسپس پرسيد: روى اين آتش كجاست ؟
دانشمند مسيحى گفت : همه اطراف آن ، روى آن محسوب است وآتش هرگز پشت ورو ندارد.
امـام فـرمود: اگر براى آتشى كه مصنوع خداست طرف خاصى نيست ، خالق آن ، كه هرگز شبيه آن نـيست ، بالاتر از آن است كه پشت ورو داشته باشد؛ مشرق ومغرب از آن خداست وبه هر طرف رو كنى آن طرف وجه وروى خداست وچيزى بر او مخفى واز او پنهان نيست .
(2)امـام ـ عليه السلام ـ نه تنها در مسائل فكرى وعقيدتى ، اسلام ومسلمانان ودر نتيجه خليفه را كمك مى كرد، بلكه گاهى نيز كه خليفه در تفسير مفردات وواژه هاى قرآن عاجز مى ماند به داد او مى رسيد.
چـنـان كه وقتى شخصى از ابوبكر معنى لفظ ((ا ب )) را در آيه [وف اكهة و ا با مت اعا لكم و لا نع امـكـم ] (1) سـؤال كرد، وى با كمال تحير مى گفت :به كجا بروم اگر بدون آگاهى كلام خدا را تفسير كنم .
چون خبر به على ـ عليه السلام ـ رسيد فرمود: مقصود از اب ، همان علف وگياه است .
(2)ايـنـكه لفظ اب در زبان عربى به معنى گياه وعلف است در خود آيه گواه روشن بر آن وجود دارد، زيرا پس از آيه [وف اكهة و ا با] بلافاصله مى فرمايد:[مت اعا لكم ولا نعامكم ].
يعنى : اين دو، مايه تمتع شما وحيوانات شماست .
آنـچـه مى تواند براى انسان مايه تمتع باشد همان ((فاكهه )) است وآنچه مايه لذت وحيات حيوان است ((اب )) است كه قطعا گياه وعلف صحرا خواهد بود.
داورى حضرت على در باره يك مرد شرابخوارخليفه اول نه تنها در كسب آگاهى از مفاهيم قرآن از امام على ـ عليه السلام ـ استمداد مى جست ، بلكه در احكام وفروع دين نيز دست نياز به سوى آن حضرت دراز مى كرد.
مردى را كه شراب خورده ماموران به نزد خليفه آوردند تا حد شرابخوارى براى او جارى سازد.
وى ادعـا كـرد كـه از تـحـريم شراب آگاه نبوده ودر ميان گروهى پرورش يافته كه تا آن هنگام شراب را حلال مى دانسته اند.
خليفه در تكليف خود متحير ماند.
فورا كسى را روانه حضور على ـ عليه السلام ـ كرد وحل مشكل را از او خواست .
امـام فـرمـود:بـايـد دو نفر از افراد موثق دست اين فرد شرابخوار را بگيرند وبه مجالس مهاجرين وانصار ببرند واز آنان بپرسند كه آيا تاكنون آيه تحريم شراب را براى اين مرد تلاوت كرده اند يا نه .
اگـر آنـان شـهـادت دادند كه آيه تحريم شراب را بر اين مرد تلاوت كرده اند بايد حد الهى را براو جارى كرد واگر نه ، بايد او را توبه داد كه در آينده لب به شراب نزند وسپس رها ساخت .
خليفه از دستور امام ـ عليه السلام ـ پيروى كرد وسرانجام آن مرد آزاد شد.
(1)درست است كه امام ـ عليه السلام ـ در دوران خلافت خلفا سكوت كرد ومسئوليتى نپذيرفت ، ولى هيچ گاه در باره اسلام ودفاع از حريم دين شانه خالى نكرد.
در تـاريـخ آمـده اسـت كـه راس الـجـالـوت (پـيشواى يهوديان ) مطالبى را به شرح زير از ابوبكر پـرسيدونظر قرآن را از او جويا شد:1ـ ريشه حيات وموجود زنده چيست ؟
2ـ جمادى كه به گونه اى سـخـن گفته است چيست ؟
3ـ چيزى كه پيوسته در حال كم وزياد شدن است چيست ؟
چون خبر به امام ـ عليه السلام ـ رسيد فرمود:ريشه حيات از نظر قرآن ، آب است .
(2) جمادى كه به سخن در آمده ، زمين وآسمان است كه اطاعت خود را از فرمان خدا ابراز كردند.
(3) وچيزى كه پيوسته در حال كم وزياد شدن است شب وروز است .
(4)چنان كه از اين سخنان على ـ عليه السلام ـ آشكار است امام معمولا براى اثبات سخن خود به آياتى از قرآن استناد مى كرد واين بر استوارى سخن او مى افزود.

فصل دهم .

حضرت على ومشاوره هاى سياسى خليفه دوم

گسترش اسلام وحفظ كيان مسلمانان هدف بزرگ امام على ـ عليه السلام ـ بود.
از ايـن رو، گـرچـه وى خـود را وصى منصوص پيامبر (ص ) مى دانست وشايستگى وبرترى او بر ديگران محرز بود، مع الوصف هر وقت گره اى در كار خلافت مى افتاد با فكر نافذ ونظر بلند خود آن را مى گشود.
بـه ايـن جـهـت مـى بينيم كه امام ـ عليه السلام ـ در دوران خليفه دوم نيز مشاور وگرهگشاى بسيارى از مشكلات سياسى وعلمى واجتماعى او بود.
ايـنـك بـه بـرخى از مواردى كه عمر از راهنمايى على ـ عليه السلام ـ در مسائل سياسى استفاده كرده است اشاره مى كنيم :مشورت در فتح ايراندر سال چهاردهم هجرى در سرزمين ((قادسيه )) نـبـرد سـخـتـى ميان سپاه اسلام وارتش ايران رخ داد كه سرانجام به پيروزى مسلمانان انجاميد ورستم فرخ زاد فرمانده كل قواى ايران وگروهى از لشكريانش به قتل رسيدند.
سـراسـر عـراق بـه زيـر نـفوذ سياسى ونظامى مسلمانان در آمد ومدائن ، كه مقر حكومت شاهان سـاسـانـى بـود، در تـصرف مسلمانان قرار گرفت وسران سپاه ايران به داخل كشور عقب نشينى كردند.
مشاوران وسران نظامى ايران بيم آن داشتند كه سپاه اسلام كم كم پيشروى كند وسراسر كشور را به پيش از آنكه دشمن .
بـراى مـقابله با اين حمله خطرناك ، يزدگرد سوم ، پادشاه ايران ، سپاهى متشكل از يكصد وپنجاه هـزار نفر به فرماندهى فيروزان ترتيب داد تا جلو هر نوع حمله را بگيرند ودر صورت مساعد بودن وضع ، خود، حمله را آغاز كنند.
سـعد وقاص فرمانده كل قواى اسلام (وبه نقلى عمار ياسر)، كه حكومت كوفه را در اختيار داشت ، نامه اى به عمر نوشت واو را از وضع آگاه ساخت وافزود كه سپاه كوفه آماده است كه نبرد را آغاز كـنـد و بـراى مـقابله با اين يش از آنكه دشمن بر آنان حمله آورد آنان براى ارعاب دشمن نبرد را شروع كنند.
خـليفه به مسجد رفت وسران صحابه را جمع كرد وآنان را از تصميم خود، كه مى خواهد مدينه را تـرك گـويـد ودر مـنـطقه اى ميان بصره وكوفه فرود آيد واز آن نقطه رهبرى سپاه را به دست بگيرد، آگاه ساخت .
در ايـن هنگام طلحه برخاست وخليفه را بر اين كار تشويق كرد وسخنانى گفت كه بوى تملق به خوبى از آن استشمام مى شد.
عـثـمـان بـرخاست ونه تنها خليفه را به ترك مدينه تشويق كرد بلكه افزود كه به سپاه شام ويمن بـنويس كه همگى آن دو نقطه را ترك كنند وبه تو بپيوندند وتو با اين جمع انبوه بتوانى با دشمن روبرو شوى .
در اين موقع امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ برخاست واز هر دو نظر انتقاد كرد وفرمود:سرزمينى كه اگر مسلمانان يمن وشام را از آن مناطق فراخوانى ، ممكن است سپاه حبشه يمن وارتش روم شام را اشغال كنند وفرزندان وزنان مسلمان كه در يمن وشام اقامت دارند صدمه ببينند.
اگـر مـديـنه را ترك گويى ، اعراب اطراف از اين فرصت استفاده كرده فتنه اى برپا مى كنند كه ضرر آن بيشتر از ضرر فتنه اى است كه به استقبال آن مى روى .
فرمانرواى كشور مانند رشته مهره هاست كه آنها را به هم پيوند مى دهد.
اگر رشته از هم اگر مسلمانان يمن گسلد مهره ها از هم مى پاشند.
اگر نگرانى تو به سبب قلت سپاه اسلام است ، مسلمانان به جهت ايمانى كه دارند بسپارند.
تو مانند ميله وسط آسيا باش ، وآسياى نبرد را به وسيله سباه اسلام به حركت در آور.
شـركـت تـو در جـبـهه مايه جرات دشمنان مى شود، زيرا با خود مى انديشند كه تو يگانه پيشواى اسـلام هستى ومسلمانان به جز تو پيشوايى ندارند واگر او را از ميان بردارند مشكلاتشان برطرف مى شود واين انديشه ، حرص آنان را بر جنگ وكسب پيروزى دوچندان مى سازد.
(1)خليفه پس از شنيدن سخنان امام ـ عليه السلام ـ از رفتن منصرف شد وگفت :راى ، راى على است ومن دوست دارم كه از راى او پيروى كنم .
(2)مـشـورت در فتح بيت المقدس در فتح بيت المقدس نيز عمر با على ـ عليه السلام ـ مشورت كرد واز نظر آن حضرت پيروى نمود.
مـسـلـمـانـان يك ماه بود كه شام را فتح كرده بودند وتصميم داشتند كه به سوى بيت المقدس پيشروى كنند.
فرماندهان قواى اسلام ابوعبيده جراح ومعاذ بن جبل بودند.
معاذ به ابوعبيده گفت :نامه اى به خليفه بنويس ودر باره پيشروى به سوى بيت المقدس بپرس .
خليفه نامه را براى مسلمانان قرائت كرد واز آنان راى خواست .
امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ عمر را تشويق كرد كه به فرمانده سپاه بنويسد كه به سوى بيت المقدس پـيشروى كند وپس از فتح آن از پيشروى باز نايستد وبه سرزمين قيصر داخل شود ومطمئن باشد كه پيروزى از آن اوست وپيامبر (ص ) ازاين پيروزى خبر داده است .
خـليفه فورا قلم وكاغذ خواست ونامه اى به ابوعبيده نوشت واو را به ادامه نبرد وپيشروى به سوى بيت المق خليفه نامس تشويق كرد وافزود كه پسر عموى پيامبر به ما بشارت داد كه بيت المقدس به دست تو فتح خواهد شد.
(1)تـعيين مبدا تاريخ اسلامهر ملت اصيلى براى خود مبدا تاريخ دارد كه تمام حوادث و وقايع را با آن مى سنجد.
براى ملت مسيح ـ عليه السلام ـ مبدا تاريخ ميلاد آن حضرت است وبراى عرب قبل از اسلام ((عام الفيل )) مبدا تاريخ به شمار مى رفت .
برخى از ملتها براى خود مبدا تاريخ عمومى دارند وبرخى ديگر حوادث را با حادثه چشمگيرى مى سنجند، مانند سال قحطى ، سال جنگ ، سال وبا و.
تـا سـال سـوم خلافت عمر مسلمانان فاقد يك مبدا تاريخى همگانى بودند كه نامه ها وقرار دادها ودفاتر دولتى را بنابر آن ، تاريخگذارى كنند.
چـه بسا نامه هايى كه براى سران نظامى نوشته مى شد وتنها متضمن نام ماهى بود كه نامه در آن ماه نوشته شده است وفاقد تاريخ سال بود.
ايـن كـار، عـلاوه بر نقصى كه در نظام اسلام بود، مشكلاتى هم براى گيرنده نامه ايجاد مى كرد، زيـرا چـه بـسـا دو دستور متناقض به دست فرمانده نظامى ويا حاكم وقت مى رسيد واو، به سبب دورى راه وعدم قيد تاريخ در نامه ه، نمى دانست كدام ـ را پسنديد وهجرت پيامب.
خليفه براى تعيين مبدا تاريخ اسلام ، صحابه پيامبر (ص ) را گرد آورد.
آنان هريك نظرى دادند.
برخى نظر دادند كه مبدا تاريخ را ميلاد پيامبر اكرم (ص ) قرار دهند وبرخى ديگر پيشنهاد كردند كه مبعث پيامبر مبدا تاريخ شمرده شود.
در اين ميان على ـ عليه السلام ـ نظر داد كه روزى كه پيامبر (ص ) سرزمين شرك را ترك گفت وبه سرزمين اسلام گام نهاد مبدا تاريخ اسلام باشد.
عمر از ميان آراء، نظر امام ـ عليه السلام خليفه براى تعيين مبدا تار را پسنديد وهجرت پيامبر (ص (1)آرى ، درسـت اسـت كـه ميلاد يا مبعث پيامبر (ص ) حادثه بزرگى است ، ولى در اين دو روز، اسـلام درخـشـش چشمگيرى نداشته است ؛ روز ميلاد پيامبر، خبرى از اسلام نبود و روز مبعث ، اسلام نظام وكيانى نداشت .
ولـى روز هجرت ، سرآغاز قدرت مسلمانان وپيروزى آنان بر كفر وروز پايه گذارى حكومت اسلام اسـت ؛ روزى اسـت كه پيامبر (ص ) سرزمين شرك را ترك گفت وبراى مسلمانان وطن اسلامى پديد آورد.
حضرت على يگانه مرجع فتوا در (وطن اسلامى پديد آورد.
حضرت على يگانه مرجع فتوا در عصر خليفه دومگسترش اسلام ، پس از درگذشت پيامبر (ص )، در ميان اقوام وملل گوناگون سبب شد كه مسلمانان با يك رشته حوادث نوظهور رو به رو شوند كه حكم آنها در كتاب خدا و احاديث پيامبر گرامى وارد نشده بود.
زيـرا آيات مربوط به احكام وفروع محدود است واحاديثى كه از پيامبر اسلام (ص ) در باره واجبات ومحرمات در اختيار امت بود از چهار صد حديث تجاوز نمى كرد.
(2) از اين جهت ، مسلمانان در حل بسيارى از مسائل كه نص قرآنى وحديث نبوى در باره آنها وارد ايـن مشكلات ، گروهى را بر آن داشت كه در اين رشته از مسائل به عقل وراى خويش عمل كنند وبا استفاده از معيارهاى ناصحيح ، حكم حادثه را تعيين كنند.
اين گروه را ((اصحاب راى )) مى ناميدند.
آنـان ، بـه جاى استناد به دليل شرعى قطعى از كتاب وسنت ، موضوعات را از نظر مصالح ومفاسد ارزيابى مى كردند وبا ظن وگمان حكم خدا را تعيين مى كردند وفتوا مى دادند.
خليفه دوم با اينكه خود در برخى از موارد، در برابر نصاين مشكلات ، گروهى را بدر برابر نصوص ، بـه راى خـويش عمل مى كرد وموارد آن در تاريخ ضبط شده است ، اما نسبت به اصحاب راى بى مهر بود ودر باره آنان چنين مى گفت :صاحبان راى ، دشمنان سنتهاى پيامبرند.
آنان نتوانستند احاديث پيامبر را حفظ كنند واز اين جهت به راى خود فتوا داده اند.
گمراه شدند وگمراه كردند.
آگـاه بـاشـيـد كـه ما پيروى مى كنيم واز خود شروع نمى كنيم ؛ تابع مى گرديم وبدعت نمى گذاريم .
ما به احاديث پيامبر (ص ) چنگ مى زنيم وگمراه نمى شويم .
بـا ايـنكه ياد آور شديم كه خليفه دوم در مواردى در برابر نصوص ، به راى خود عمل مى كرد ودر مـواردى بر اثر نبودن دليل ، از پيش خود، راى ونظر مى داد، ولى در بسيارى از موارد به باب علم پيامبر (ص )، حضرت اميرمؤمنان ـ عليه السلام ، مراجعه مى كرد.
اميرمؤمنان ، به تصريح پيامبر اكرم ، گنجينه علوم نبوى بودووارث احكام الهى ، وبه آنچه كه امت تا روز رستاخيز به آن نياز داشت عالم بودودر ميان امت فردى داناتر ازا و نبود.
از اين رو، در دهها مورد، كه تاريخ به ضبط قسمتى از آن موفق شده است ، خليفه دوم از علوم امام ـ عـليه السلام ـ استفاده كرد وورد زبان او اين جملات يا مشابه آنها بود:((عجزت النساء ا ن يلدن مثل علي بن ا بي ط الب )).
زنان ناتوانند ازاينكه مانند على را بزايند.
((اللّه م لا تبقني لمعضلة ليس له ا ابن ا بي ط الب )).
خداوند، مرا در برابر مشكلى قرار مده كه در آن فرزند ابوطالب نباشد.
اكنون براى نمونه ، برخى از موارد را ياد آور مى شويم .
1ـ مردى از همسر خود به عمر شكايت برد كه شش ماه پس از عروسى بچه آورده است .
زن نيز مطلب را پذيرفته ، اظهار مى داشت كه قبلا با كسى رابطه اى نداشته است .
خليفه نظر داد كه زن بايد سنگسار شود.
ولى امام ـ عليه السلام ـ از اجراى حد جلوگيرى كرد وگفت كه زن ، از نظر قرآن ، مى تواند بر سر شش ماه بچه بياورد، زيرا در آيه اى دوران باردارى وشير خوارى سى ماه معين شده است :[وحمله و فص اله ثل ثون شهرا].
(احقاف :15)در آيه اى ديگر، تنها دوران شير دادن دو سال ذكر شده است :[وفص اله في ع امين ].
(لقمان :14)اگر دو سال را از سى ماه كم كنيم براى مدت حمل شش ماه باقى مى ماند.
عمر پس از شنيدن منطق امام ـ عليه السلام ـ گفت :((لولا علي لهلك عمر)).
(1)2ـ در دادگاه خليفه دوم ثابت شد كه پنج نفر مرتكب عمل منافى عفت شده اند.
خـليفه در باره همه آنان به يكسان قضاوت كرد، ولى امام ـ عليه السلام ـ نظر او را صائب ندانست وفرمود كه بايد از وضع آنان تحقيق شود.
اگر حالات آنان مختلف باشد، طبعاحكم خدا نيز مختلف خواهد بود.
پـس از تـحـقـيـق ،امام ـ عليه السلام ـ فرمود: يكى را بايد گردن زد، دومى را بايد سنگسار كرد، سومى را بايد صد تازيانه زد، چهارمى را بايد پنجاه تازيانه زد، پنجمى را بايد ادب كرد.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo