شهید آوینی

بـرقـرارى تبعيض نژادى واختلاف طبقاتييكى از افتخارات بزرگ اسلام ، كه هم اكنون نيز موجب جذب مردمان محروم وستمديده جهان به سوى اسلام است ، همان محكوم كردن هر نوع تبعيض نژادى است وشعار نافذ آن اين است كه گراميترين شما پرهيزگارترين شماست .
در زمان پيامبر (ص )، سپاهيان وكارمندان دولت حقوق ومقررى خاصى نداشتند وهزينه زندگى آنان از غنايم جنگى تامين مى شد.
غـنـيـمـتى كه مسلمانان از نبرد با مشركان به دست مى آوردند، پس از كسر يك پنجم آن ، ميان سـپـاهـيان تقسيم مى شد ودر تقسيم غنايم ، سوابق افراد در اسلام ونژاد آنان يا خويشاونديشان با پيامبر رعايت نمى شد.
در زمان خليفه نخست نيز امر به همين منوال بود، ولى در زمان خليفه دوم دگرگون شد.
گـسترش اسلام سبب شد كه خليفه وقت دفترى براى حقوق كارمندان وسپاهيان اسلام تنظيم كند.
ولـى مـتـاسـفـانه در تعيين پايه حقوق به جاى اينكه تقوى وآگاهيهاى نظامى وسياسى وسوابق خدمت ملاك عمل قرار گيرد يا لااقل چيزى جز اسلام ملاك عمل نباشد، نژاد ونسب ملاك عمل قرار گرفت .
در ايـن ديـوان ، سـپـاهـى عرب بر سپاهى عجم ، عرب قحطان بر عرب عدنان ، عرب مضر برعرب ربـيعه ، قريش بر غيرقريش وبنى هاشم بر بنى اميه تقدم داشت وحقوق گروه اول بيش از حقوق گروه دوم بود.
تـاريخنويسان معروفى مانند ابن اثير ويعقوبى وجرجى زيدان ،در تاريخهاى خود نمونه اى از ارقام متفاوت مقرريهاى سپاهيان وكارمندان دولت اسلامى را ذكر كرده اند.
(1) اختلاف ارقام حقوق بهت آور است .
حقوق عباس بن عبد المطلب ، سرمايه دار معروف ، در سال 12000 درهم بود، در حالى كه حقوق يك سپاهى مصرى در سال از 300 درهم تجاوز نمى كرد.
حـقوق سالانه هر يك از زنان رسول خدا 6000 درهم بود، در حالى كه حقوق يك سپاهى يمنى در سال به 400 درهم نمى رسيد.
حقوق سالانه معاويه وپدر او ابوسفيان در سال 5000 درهم بود، در حالى كه حقوق يك فرد عادى مكى كه مهاجرت نكرده بود 600 درهم بود.
خـلـيـفه ، با اين عمل ، تبعيض نژادى را كه از جانب قرآن وپيامبر (ص ) محكوم شده بود، بار ديگر احيا نمود وجامعه اسلامى را دچار اختلاف طبقاتى ناصحيح كرد.
چيزى نگذشت كه در جامعه اسلامى شكاف هولناكى بروز كرد وزر اندوزان ودنيا پرستان ، در تحت حمايت خليفه ، به گرد آورى سيم وزر پرداختند واستثمار كارگران وزحمتكشان آغاز شد.
با اينكه خليفه وقت اموال گروهى از فرمانداران ودنيا پرستان ، مانند سعد وقاص ، عمرو عاص ، ابو هـريـره و را مصادره كرد وپيوسته مى كوشيد كه فاصله طبقاتى بيش از حد گسترش پيدا نكند، ولـى مـتـاسـفـانه چون از نخست نظرات واقدامات اقتصادى او غلط وبر اساس برتريهاى بى وجه اسـتـوار بـود، مـصادره اموال سودى نبخشيد وكارى از پيش نبرد وكار را براى زمامدار آينده ، كه روحا نژادپرست بود، سهلتر كرد ودست او را در تبعيض بيشتر باز گذاشت .
زرانـدوزان جامعه آن روز، بر اثر بالا رفتن قدرت خريد، بردگان را مى خريدند، وآنان را به كار وا مـى داشتند ومجبور مى كردند كه هم زندگى خود را اداره كنند وهم روزانه يا ماهانه مبلغى به اربابان خود بپردازند.
وبيچاره برده ، از بام تا شام مى دويد وجانش به لب مى آمد تا مقررى مالك خود را بپردازد.
دادخواهى كارگر ايرانى از خليفهفيروز ايرانى ، معروف به ابو لؤلؤ،غلام مغيرة بن شعبه بود.
او علاوه بر تامين زندگى خود ناچار بود كه روزانه دو درهم به مغيره بپردازد.
روزى در بـازار ابـو لؤلؤ چشمش به خليفه دوم افتاد واز او دادخواهى كرد وگفت :مغيره مقررى كمرشكنى براى من تحميل كرده است .
خـلـيـفـه كـه از كـارآيـى او آگـاه بود پرسيد: به چه كار آشنا هستى ؟
گفت : به نجارى ونقاشى وآهنگرى .
خليفه با كمال بى اعتنايى گفت : در برابر اين كاردانيها اين مقررى زياد نيست .
وانگهى شنيده ام كه تو مى توانى آسيابى بسازى كه با باد كار كند؛ آيا مى توانى چنين آسيابى براى مـن بسازى ؟
فيروز كه از سخنان خليفه بسيار ناراحت شده بود، تلويحا او را به قتل تهديد كردودر پاسخ وى گفت : آسيابى براى تو مى سازم كه در شرق وغرب نظيرى نداشته باشد.
خليفه از جسارت كارگر ايرانى ناراحت شد وبه كسى كه همراه او بود گفت : اين غلام ايرانى مرا به قتل تهديد كرد.
او در پايان خلافت خود آگاه بود كه مزاج جامعه اسلامى آلوده شده است وآفت ستم واستثمار به سرعت در آن رشد حساب .
لذا به مردم وعده مى داد كه اگر زنده بماند يك سال در ميان مردم مى گردد واز نزديك به كار آنها رسيدگى مى كند، زيرا مى داند كه برخى از شكايتها به او نمى رسد.
به نقل دكتر على وردى ، خليفه دوم مى گفت :من از تبعيض ومقدم داشتن برخى بر برخى ديگر، غرضى جز تاليف قلوب نداشتم .
اگـر سال نو را زنده بمانم ميان همه مساوات برقرار خواهم ساخت وتبعيض را از ميان برمى دارم وسـيـاه وسـفيد وعرب وعجم را يكسان به لذا به حساب مى آورم ، همچنان كه پيامبر وابوبكر مى كردند.
(1)ولـى خـلـيـفه زنده نماند ومرگ ميان وى وآرزويش فاصله افكند وخنجر فيروز به زندگى او خاتمه داد.
اما روش او پايه تبعيضات هولناك خليفه سوم قرار گرفت وحكومت اسلامى را آماج خشم توده ها كرد.
خنجر فيروز نشانه خشم توده هاى زحمتكش بود.
اگـر خـلـيفه به دست فيروز ايرانى كشته نمى شد، فردا خنجرهاى زيادى به سوى او كشيده مى شد.
نويسندگان وگويندگان ما تصور مى كنند كه اساس اختلاف طبقاتى وتبعيض نژادى در جامعه اسلامى در دوران حكومت عثمان نهاده شد، در صورتى كه در زمان وى تبعيض به اوج خود رسيد ومـوجـب شد كه مردم اكناف واطراف بر ضد حكومت او قيام كردند؛ ولى اساس وپايه تبعيض در زمان خليفه دوم نهاده شد.
آرى ، نـخـسـتين كسى كه پس از پيامبر اسلام (ص ) چنين نغمه اى را ساز كرد ودود آن به چشم خود او وديگران رفت ، خليفه دوم بود.
او پيوسته مى گفت :كار زشتى است كه عرب يكديگر را اسير كنند، در حالى كه خداوند سرزمين پهناور عجم را براى اسير گرفتن آماده كرده است .
(1)زشت تر از آن اينكه در تشريع اسلام تصرف مى كرد ومى گفت :فرزندان عجم در صورتى مى توانند از موروثهاى خود ارث ببرند كه در سرزمين عرب به دنيا بيايند.
(2)از نشانه هاى تبعيض نژادى توسط وى اين بود كه هرگز اجازه نمى داد عجم در مدينه سكنى گـزيـنـد،واگر فيروز غلام مغيره در مدينه مى زيست به سبب اجازه اى بود كه وى قبلا گرفته بود.
(3)ايـن تـبـعـيضها ومانند آن بود كه سبب شد خليفه با توطئه سه ايرانى ، كه يكى فيروز ودومى شاهزاده هرمزان وسومى جفينه كه دختر ابولؤلؤ بود، جان خود را از دست بدهد.
گمان مى رفت كه خليفه ، كه ميوه تلخ انحراف از حق را چشيده است ، حتما در لحظات حساسى كه شعله زندگى او به خاموشى مى گرايد، درست واستوار خواهد انديشيد وزير بار مسئوليتهاى سنگينترى نخواهد رفت وبراى مسلمانان زعيمى لايق ورهبرى شايسته خواهد گزيد.
ولى متاسفانه در آن لحظات شورايى تشكيل داد كه از طريق آن محروميت شخص شايسته رهبرى جـامـعـه اسـلامـى حـتمى وقطعى بود وانتخاب فردى نژاد پرست كه به قول خود خلگمان بود وانـتـخـاب فـردى نـژاد پـرسـت كـه بـه قول خود خليفه دوم ، اگر زمام امور را به دست بگيرد خويشاوندان خود را بر دوش مردم سوار مى كند، مسلم مى نمود.
بـه رغـم آگـاهـى از تـمام اين مسائل ، امر به تشكيل شورا داد؛ شورايى كه در باره آن امام ـ عليه السلام ـ مى فرمايد:((فيا للّه و للشورى ))(خطبه شقشقيه ).
مـا بـا كـمال بى طرفى ، تمام جريان شورا را نقل مى كنيم وسپس در باره اين رويداد تاريخى ، كه نـاكـامـى وتـلخى بسيار به بار آورد وسبب شد كه صد سال بنى اميه حكومت اسلامى را در دست گـزيـنـش اعـضـاى شورامرگ قطعى خليفه نزديك بود وخود او نيز احساس مى كرد كه آخرين لحظات زندگى را مى گذراند.
از گوشه وكنار پيامهايى مى رسيد كه جانشين خود راتعيين كند.
عـايـشـه به وسيله عبد اللّه فرزند حذيفه پيامى فرستاد كه امت محمد را بى شبان نگذارد وهرچه زودتر براى خود جانشينى تعيين كند، زيرا كه او از فتنه وفساد مى ترسد.
(1)فـرزنـد عمر به پدر خود همين سخن را گفت وافزود: اگر تو شبان گله خود را فرا گزينش اعـضـاى : اگـر تـو شـبـان گله خود را فرا خوانى ، آيا دوست نمى دارى تا مراجعت خود كسى را جـانشين خود قرار دهد كه رمه را از دستبرد گركان صيانت كند؟
اشخاصى كه از خليفه عيادت مى كردند نيز اين موضوع را ياد آور مى شدند وبرخى مى گفتند كه فرزندش عبد اللّه را جانشين خود قرار دهد.
خليفه كه از بى لياقتى فرزند خود عبد اللّه آگاه بود پوزشهايى مى آورد ومى گفت :براى خاندان خطاب همين يك نفر بس است كه مسئوليت خلافت را به گردن بگيرد.
سـپـس گـفت كه شش نفر را كه پيامبر در هنگام مرگ از آنان راضى بود حاضر كنند تا گزينش خليفه مسلمانان را بر دوش آنان بگذارد.
ايـن شـش نـفـر عـبـارت بـودند از: على ـ عليه السلام ، عثمان ، طلحه ، زبير، سعد وقاص و عبد الرحمان بن عوف .
وقتى اينان به گرد بستر خليفه گرد آمدند، خليفه با قيافه گرفته وتند به آنان رو كرد وگفت : لابـد همگى مى خواهيد كه زمام امور را پس از من به دست بگيريد!سپس ، خطاب به يكايك آنان بـجـر على ـ عليه السلام ـ سخنانى گفت وبا ذكر دلايلى هيچ يك را شايسته تصدى مقام خلافت ندانست .
آن گـاه رو بـه عـلـى ـ عليه السلام ـ كرد ودر سراسر زندگى آن حضرت نقطه ضعفى جز شوخ مـزاجـى وى ! نجست وافزود كه اگر او زمام امور را به دست بگيرد مردم را بر حق روشن وطريق آشكار رهبرى خواهد كرد.
در پـايـان ، خـطـاب به عثمان كرد وگفت :گويا مى بينم كه قريش تو را به زعامت برگزيده اند وسرانجام تو بنى اميه وبنى ابى معيط را بر مردم مسلط كرده اى وبيت المال را مخصوص آنها قرار داده اى .
ودر آن هنگام گروههاى خشمگينى از عرب بر تو مى شورند وتو را در خانه ات مى كشند.
آن گـاه رو بـه اعضاى شورا كرد وگفت :اگر يكديگر را يارى كنيد از ميوه درخت خلافت ، خود وفـرزندانتان مى خوريد، ولى اگر حسد ورزيد وبر يكديگر خشم گيريد، معاويه گوى خلافت را خواهد ربود.
وقـتى سخنان عمر به پايان رسيد محمد بن مسلمه را طلبيد وبه او گفت : هنگامى كه از مراسم دفـن مـن بـازگشتيد با پنجاه مرد مسلح اين شش نفر را براى امر خلافت دعوت كن وهمه را در خانه اى گرد آور وبا آن گروه مسلح بر در خانه تآن گاه رو به اعضاى شورا كره توقف كن تا آنان اگر پنج نفر از آنان اتفاق نظر كردند ويك نفر مخالفت كرد او را گردن بزن واگر چهار نفر متحد شـدنـد ودو نـفـر مـخالفت كردند آن دو مخالف را بكش واگر اين شش نفر به دو دسته مساوى تقسيم شدند، حق با آن گروه خواهد بود كه عبد الرحمان در ميان آنها باشد.
آن گاه آن سه نفر را براى موافقت با اين گروه دعوت كن .
اگر توافق حاصل نشد، گروه دوم را از بين ببر.
واگـر سه روز گذشت ودر ميان اعضاى شورا اتحاد نظرى پدياگر پنج نفر از آنان اتفنظرى پديد نيامد، هر شش نفر را اعدام كن ومسلمانان را آزاد بگذار تا فردى را براى زعامت خود برگزينند.
چون مردم از مراسم دفن عمر باز گشتند محمد بن مسلمه ، با پنجاه تن شمشير بدست ، اعضاى شورا را در خانه اى گرد آورد وآنان را از دستور عمر آگاه ساخت .
نخستين كارى كه انجام گرفت اين بود كه طلحه ، كه روابط او با على ـ عليه السلام ـ تيره بود، به نفع عثمان كنار رفت .
زيـرا مـى دانـست كه با وجود على ـ عليه السلام ـ وعثمان ، كسى او را برا ى خلافت انتخاب نمى كـنـد؛پـس چه بهتر كه به نفع عثمان كنار رود واز شانس موفقيت وانتخاب على ـ عليه السلام ـ بكاهد.
امـا عـلـت اخـتلاف طلحه با على ـ عليه السلام ـ اين بود كه وى همچون ابوبكر، از قبيله تيم بود وپس از گزينش ابوبكر براى خلافت روابط قبيله تيم با بنى هاشم به شدت تيره شد واين تيرگى تا مدتها باقى بود.
زبير كه پسر عمه على ـ عليه السلام ـ وعلى پسر دايى او بود، به جهت پيوند خويشاوندى كه با آن حضرت داشت ، به نفع امام ـ عليه السلام ـ كنار رفت .
سـرانجام از اعضاى شورا سه تن باقى ماندند كه هركدام داراى دو راى بودند وپيروزى از آن كسى بود كه يكى از اين سه نفر به او تمايل كند.
در اين هنگام عبد الرحمان رو به على ـ عليه السلام ـ وعثمان كرد وگفت :كدام يك از شما حاضر است حق خود را به ديگرى واگذار كند وبه نفع او كنار رود؟
هر دو سكوت كردند وچيزى نگفتند.
عـبـد الرحمان ادامه داد:شما را گواه مى گيرم كه من خود را از صحنه خلافت بيرون مى برم تا يسرانجام از اعضاى شورا سون مى برم تا يكى از شما را برگزينم .
پـس رو بـه عـلى ـ عليه السلام ـ كرد وگفت : با تو بيعت مى كنم كه بر كتاب خدا وسنت پيامبر عمل كنى واز روش شيخين پيروى نمايى .
عـلـى ـ عـلـيه السلام ـ آخرين شرط او را نپذيرفت وگفت : من بيعت تو را مى پذيرم ، مشروط بر اينكه به كتاب خدا وسنت پيامبر (ص ) وطبق اجتهاد وآگاهى خود عمل كنم .
چـون عـبـد الرحمان از على ـ عليه السلام ـ جواب منفى شنيد، خطاب به عثمان همان سخن را تكرار كرد.
عثمان فورا گفت : آرى .
يعنى پذيرفتم .
آن گـاه عـبـد الـرحمان دست بر دست عثمان زد وبه او به عنوان ((امير مؤمنان )) سلام گفت ! ونتيجه جلسه به مسلمانان كه در بيرون خانه منتظر راى شورا بودند گزارش شد.
نتيجه شورا چيزى نبود كه على ـ عليه السلام ـ از آغاز از آن آگاه نباشد.
حتى ابن عباس نيز، پس از آگاهى از تركيب اعضاى شور، محروميت قطعى على ـ عليه السلام ـ را از خلافت براى بار سوم اعلام كرده بود.
لذا وقتى فرزند عوف نقش خود را در بيعت با عثمان به خوبى ايفا كرد، على ـ عليه السلام ـ رو به عـبـد الـرحـمـان كرد وگفت : تو به اميد اينكه عثمان خلافت را در آخر عمر به تو واگذارد او را انتخاب كردى ، چنانكه عمر نيز ابوبكر را به همين اميد برگزيد.
ولى اميدوارم كه خداوند ميان شما سنگ تفرقه كند.
تـاريـخـنـويـسان آورده اند كه چيزى نگذشت كه روابط فرزند عوف با عثمان به تيرگى گراييد وديگر با هم سخنى نگفتند تا عبد الرحمان در گذشت .
(1)اين فشرده ماجراى شوراى شش نفرى خليفه دوم است .
پـيش از آنكه در باره اين برگ از تاريخ اسلام به قضاوت بپردازيم ، نظر امام على ـ عليه السلام ـ را در باره آن منعكس مى كنيم .
امـام ـ عـليه السلام ـ در خطبه شقشقيه (خطبه سوم نهج البلاغه ) چنين مى فرمايد:((حتى ا ذ ا مـضى لسبيله جعله ا في جماعة زعم ا ني ا حدهم فيا للّه و للشورى ! متى اعترض الريب في مع الا ول مـنـهم حتى صرت ا قرن ا لى ه ذه النظائر، ل كني ا سففت ا ذ ا سفوا و طرت ا ذ طاروا فصغى آن گـاه كـه عـمـردر گذشت امر خلافت را در قلمرو شورايى قرار داد كه تصور مى كرد من نيز همانند اعضاى آن هستم .
خدايا از تو يارى مى طلبم در باره آن شورا.
كـى حـقـانيت من مورد شك بود آن گاه كه با ابوبكر بودم ، تا آنجا كه امروز با اين افراد همرديف شده ام ؟
! ولى ناچار در فراز ونشيب با آنان موافقت كردم ودر شورا شركت جستم .
ولـى يكى از اعضا به سبب كينه اى كه با من داشت [مقصود طلحه يا سعد وقاص است ] از من آن گاه هره برتافت وبه نفع رقيب من كنار رفت وديگرى [عبد الرحمان ] به خاطر پيوند خويشاوندى با خليفه به نفع او راى داد، با دو تن ديگر كه زشت است نامشان برده شود[يعنى طلحه وزبير].
در نهج البلاغه پيرامون شوراى عمر سخنى جز اين نيست .
ولـى بـراى اينكه خوانندگان از جنايات بازيكران وتعزيه گردانان صحنه سياست وتناقض گويى وغرض ورزى خليفه به خوبى آگاه شوند، نكاتى را ياد آور مى شويم :تجزيه وتحليل شوراى عمردر اين تجزيه وتحليل ، روى نقاط حساس حادثه انگشت مى گذاريم واز نقل مطالب جزئى خوددارى مى كنيم .
1ـ ايـنـكه گروههاى مختلف به خليفه دوم پيشنهاد مى كردند كه براى خود جانشينى برگزيند گـواه آن اسـت كه عامه مردم به طور فطرى درك مى كردند كه رئيس مسلمانان بايد در حيات خـويـش زعـيم آينده جامعه اسلامى را برگزيند، چه در غير اين صورت ممكن است فتنه وفساد سراسر جامعه را فرا گيرد(1) ودر اين راه خونهايى ريخته شود.
مـع الـوصـف ، دانـشـمـنـدان اهل تسنن چگونه مى گويند كه پيامبر گرامى (ص ) بدون اينكه جـانشينى تعيين كند درگذشت ؟
2ـ پيشنهاد تعيين جانشين از جانب خليفه مى رساند كه طرح حـكـومـت شـورايى پس از درگذشت پيامبر (ص )، طرح بى اساسى بوده وهرگز چنين طرحى وجـود نـداشـته است ؛ وگرنه چگونه ممكن است در صورت صدور دستور صريح از جانب پيامبر (ص ) در بـاره تـشـكـيـل شور،به خليفه دوم پيشنهاد تعيين جانشين شود؟
حكومت شورايى ، كه صرف نظر از تعيين امام از جانب خدا عاقلانه ترين شيوه حكومت است كه بشر مى تواند برگزيند، امـرى اسـت كـه امـروزه بـر سر زبانها افتاده وطرفداران آن با آسمان وريسمان بافى مى خواهند بـگويند كه اساس حكومت در اسلام ، مطلقا وحتى پس از درگذشت پيامبر (ص )، همان حكومت شورايى است .
وشگفت آنكه چنين حكومتى در هيچ دوره اى از تاريخ اسلام اقامه نشده است .
آيا مى توان گفت كه صحابه وياران پيامبر (ص ) همگى بر خطا واشتباه رفته اند ودستور پيامبر را نـاديـده گـرفـتـه اند؟
3ـ عمر در پاسخ درخواست مردم گفت :اگر ابو عبيده زنده بود او را به جانشينى خود بر مى گزيدم ، زيرا از پيامبر شنيده ام كه وى امين اين امت است .
واگـر سالم ، مولاى ابى حذيفه ، زنده بود او را جانشين خود مى ساختم زيرا از پيامبر شنيده ام كه فرمود او دوست خداست .
وى در آن هنگام به جاى اينكه به فكر زنده ها باشد، به فكر مرده ها بود، كه علاوه بر مرده پرستى ، بى اعتنايى به زندگانى است كه در عصر او مى زيستند.
از اين گذشته ، اگر ملاك انتخاب ابوعبيده وسالم اين بود كه پيامبر اكرم (ص ) آنان را امين امت ودوسـت خـدا خوانده بود، پس چرا عمر يادى از فرزند ابوطالب نكرد؟
همو كه پيامبر در باره اش فرموده بود:((علي مع الحق و الحق مع علي ))(1)يعنى : على با حق وحق با على است .
او كـه از مقام على ـ عليه السلام ، فضايل وروحيات پاك او، قضاوتهاى بى نظيرش ، دلاوريهايش وعـلـم او بـر كتاب وسنت ،بيش از ديگران آگاه بود چرا نامى از على ـ عليه السلام ـ نبرد وبه ياد مـردگانى افتاد كه هرگز كينه وحسد كسى را بر نمى انگيزند؟
4ـ اگر مقام ومنصب امامت يك مقام الهى وادامه وظايف رسالت است ، پس بايد در شناخت امام پيرو نص الهى بود واگر يك مقام اجتماعى است بايد در شناخت او به افكار عمومى مراجعه كرد.
اما گزينش امام از طريق شورايى كه اعضاى آن از طرف خود خليفه تعيين شوند، نه پيروى از نص است ونه رجوع به افكار عمومى .
اگر بايد خليفه بعد را خليفه پيشين تعيين كند، چرا كار را به شوراى شش نفرى ارجاع مى دهد.
از ديـد اهل تسنن ، امام بايد از طريق اجتماع امت يا اتفاق اهل حل وعقد انتخاب شود ونظر خليفه پيشين در اين كار كوچكترين ارزشى ندارد.
ولـى اكنون معلوم نيست كه چرا آنان بر اين كار صحه مى گذارند وتصويب شوراى شش نفرى را لازم الاجرا مى شمرند.
اگـر انـتـخاب امام حق خود امت ودر اختيار مردم است ، خليفه وقت به چه دليلى آن را از مردم سـلـب كرد ودر اختيار شورايى گذارد كه اعضاى آن را خود او انتخاب كرده بود؟
5ـ به هيچ وجه روشن نيست كه چرا اعضاى شورا به همين شش نفر منحصر شد.
اگـر عـلت گزينش آنان اين بود كه رسول خدا هنگام مرگ از آنان راضى بود، اين ملاك در باره عمار، حذيفه يمانى ، ابوذر، مقداد، ابى بن كعب و نيز تحقق داشت .
مـثـلا پـيـامـبـر (ص ) در بـاره عـمار مى فرمود:((عمار مع الحق و الحق معه يدور معه ا ينم ا د ار))(1)عمار محور حق است وحق بر وجود او مى گردد.
ودر بـاره ابـوذر مـى فـرمود:((م ا ا ظلت الخضراء و لا ا قلت الغبراء على ذي لهجة ا صدق من ا بي ذر)).
(2)زمين در برنگرفته وآسمان بر كسى سايه نيفكنده است كه راستگوتر از ابوذر باشد.
مع الوصف ، چرا وى اين افراد را از عضويت شورا محروم ساخت وافرادى را برگزيد كه روابط اغلب آنـان با على ـ عليه السلام ـ تيره بود ودر آن ميان تنها يك نفر خواهان آن حضرت بود واو زبير بود وچها رنفر ديگر كاملا بر ضد امام بودند.
تـازه انتخاب زبير نيز در آينده به ضرر على ـ عليه السلام ـ تمام شد؛زيرا زبير كه تا آن روز خود را هـمـتاى على نمى ديد، در رديف او قرار گرفت وسرانجام ، پس از قتل عثمان ، داعيه خلافت پيدا كرد.
اگر ملاك عضويت در شورا بدرى واحدى ومهاجر بودن اشخاص بود، اين ملاكها در افراد ديگر نيز صدق مى كرد.
چرا از ميان آنان اين گروه انتخاب شدند؟
6ـ خليفه ادعا داشت كه آنان را از اين نظر براى عضويت در شـورا بـرگزيده است كه پيامبر اكرم (ص ) د رهنگام مرگ از آنان راضى بود، حال آنكه وى در سـخنان خود در باره اعضاى شور، طلحه را طور ديگر معرفى كرده وبه او گفته بود:تو در هنگام نزول آيه حجاب سخنى گفتى كه رسول خدا بر تو خشم كرد وتا روز وفات از تو خشمگين بود.
راسـتـى ، كـدام يك از اين دو نظر ونقل را بايد پذيرفت ؟
خليفه در انتقاد از اعضاى شورا سخنانى گفت كه صلاحيت اكثر آنان را براى خلافت وحتى عضويت شورا نفى مى كرد.
مـثـلا در بـاره زبـيـر گفت :تو يك روز انسانى وروز ديگر شيطان !آيا چنين شخصى مى تواند در شـوراى خـلافـت شـركـت كـند وخليفه اسلام شود؟
اگر چنان مى شد كه او در روز شورا با نيت شـيـطـانـى در مـجلس شركت مى كرد، بازدارنده وى از افكار شيطانى چه بود؟
ودر باره عثمان گـفت :تو اگر خليفه شوى ، بنى اميه وبنى ابى معيط را بر دوش مردم سوار مى كنى و آيا فردى كـه چـنـين روحيه اى دارد وبنابر تعصب خويشاوندى از حق منحرف مى شود شايستگى دارد كه عـضـو شوراى خلافت گردد ويا براى امت خليفه اى تعيين كند؟
7ـ خليفه از كجا مى دانست كه عثمان براى خلافت برگزيده خواهد شد واقوام خود را بر دوش مردم سوار مى كند وروزى خواهد رسـيد كه مردم بر ضد او قيام خواهند كرد؟
(وسپس از او خواست كه در چنين لحظات از او يادى كند!).
خـلـيفه اين تفرس يا غيب گويى را از كجا به دست آورده بود؟
آيا جز اين است كه اعضاى شوراى تـعـيـيـن خـلافت را چنان ترتيب داده بود كه انتخاب عثمان ومحروميت على ـ عليه السلام ـ را قـطـعى مى ساخت ؟
8ـ با تمام كنجكاوى كه عمر در زندگى على ـ عليه السلام ـ كرد نتوانست عـيـبـى در او بـجويد وفقط سخنى گفت كه بعدها نيز عمرو عاص آن را بهانه كرد وگفت :على شوخ ومزاح است .
(1)عمر سعه صدر وگذشت امام ـ عليه السلام ـ وناچيز شمردن امور مادى از جانب آن حضرت را شوخ مزاجى تلقى مى كرد.
آنـچه بايد يك رهبر داشته باشد اين است كه در اجراى حق مصمم ودر حفظ حقوق مردم با اراده باشد وامام على ـ عليه السلام ـ مثل اعلاى اين خصيصه بود؛ به طورى كه خليفه دوم ، خود به اين حـقـيـقـت تصريح كرده وگفت :اگر تو زمام امور را در دست بگيرى مردم را بر حق آشكار وراه روشن رهبرى مى كنى .
9ـ چـرا عـمر براى عبد الرحمان بن عوف حق ((وتو)) قائل شد وگفت در صورت تساوى آراء، آن زيرا در صورت تساوى آراء بايد مشكل تساوى حل مى شد وخليفه با دادن حق وتو به عبد الرحمان اين مشكل را برطرف ساخت .
پاسخ اين مطلب روشن است .
زيرا دادن حق وتو به عبد الرحمان جز سنگين كردن كفه پيروزى عثمان نيتجه ديگرى نداشت .
عبد الرحمان شوهر خواهر عثمان بود وقهرا در داورى خود عامل خويشاوندى را فراموش نمى كرد وحتى اگر، فرضا شخص سليم النفسى بود، پيوند ويشاوندى ، به طور ناخود آگاه ، اثر خود را بزيرا در صورت تساوى خود آگاه ، اثر خود را بر نظر او مى گذاشت .
عـمـر براى رفع اين مشكل مى توانست نظر گروه ديگرى را مرجع تصميم نهايى وفصل الخطاب مـعـرفى كند وبگويد كه اگر دو گروه به طور مساوى راى آوردند، راى نهايى با طرفى باشد كه گـروهـى از يـاران پـاك پيامبر (ص ) با آن طرف موافق باشد، نه راى عبد الرحمان ، شوهر خواهر عثمان وفاميل سعد وقاص .
10ـ عـمـر،در حـالـى كـه از درد به خود مى پيچيد، به حاضران در مجلس مى گفت :پس از من اخـتـلاف نـكـنـيد واز دودستگى بپرهيزيد، زيرعم در اين صورت خلافت از آن معاويه خواهد بود وحكومت را از شما خواهد گرفت .
مع الوصف به عبد الرحمان حق وتو مى دهد كه فاميل نزديك عثمان است وعثمان ومعاويه ، هر دو مـيـوه درخت ناپاك بنى اميه هستند وخلافت عثمان مايه استوارى حكومت معاويه پس از عثمان است .
شـگفتا! خليفه گاهى اموال فرمانداران را مصادره وآنان را از مقامشان عزل مى كرد، ولى هرگز دست به تركيب حكومت معاويه نمى زد واو را در گرد آورى اموال وتحكيم پايه هاى حكومت خود در شام آزاد مى گذاشت ، با آنكه مى دانست او به صورت يك استاندار ساده ، كه روش بسيارى از اسـتـانـداران وقت بود، انجام وظيفه نمى كرد ودربار او كمتر از دربار نمايندگان قيصر وكسرى نبود.
آيـا نـمى توان گفت كه زير كاسه نيم كاسه اى بوده است وهدف ازا ين كار، تحكيم موقعيت بنى امـيـه بوده كه از پيش از اسلام دشمن خونى بنى هاشم بودند؟
آرى ، هدف اين بود كه اگر روزى بنى هاشم در مركز اسلام (مدينه ) قدرتى پيدا كردند ومردم به آنان گرويدند، يك قدرت خارجى نيرومند پيوسته مزاحم آنها باشد، همچنان كه شد.
11ـ عـمـر بـراى ابـراز وارسـتـگـى خـود مى گفت : به فرزندم عبد اللّه راى ندهيد، زيرا او حتى شايستگى ندارد كه زن خود را طلاق دهد.
ولى ، با اين همه ، او را مستشار شورا قرار داد وگفت :هرگاه اعضاى شورا سه راى مساوى داشتند، طرفين تسليم نظر پسرم عبد اللّه شوند.
ولـى هرگز اجازه نداد حسن بن على وعبد اللّه بن عباس ، عضو شورا يا مستشار اعضا باشند، بلكه گفت مى توانند در جلسه ، به عنوان مستمع آزاد، شركت كنند!(1)12ـ اصولا چه مى شد كه عمر، مانند ابوبكر، على ـ عليه السلام ـ را براى جانشينى انتخاب مى كرد واز اين طريق جلو بسيارى از مـفـاسـد رامـى گـرفت ؟
در آن صورت ، بنى اميه ، از معاويه گرفته تا مروان ، نه قدرت سركشى داشتند ونه جرات وفرصت آن را.
مـسـئلـه تيول وغارت بيت المال وتبعيض وسست اعتقادى مردم در نتيجه رفتار دستگاه حاكمه وقـوت گـرفتن آداب ورسوم جاهليت ، كه لگدمال اصول اسلام شده بود، نيز هيچ يك پيش نمى آمد.
نيروى فوق العاده عقلى وجسمى واخلاقى امام ـ عليه السلام ـ وآن همه همت وشجاعت كه در راه نـفاق وشقاق يارانش تحليل رفت ، يكجا در راه توسعه وترويج اصول ملكوتى وانسانى اسلام وجلب دل وجـان اقـوام ومـلل مختلف به اسلام به كار مى رفت ومسلما جهان وآدمى را سرنوشتى ديگر وآينده اى درخشانتر نويد واميد مى داد.
(2)13ـ شگفتا! عمر از يك طرف عبد الرحمان را يكتا مؤمنى مى خواند كه ايمان او بر ايمان نيمى از مردم زمين سنگينى مى كند! واز طرف ديگر اين سرمايه دار معروف قريش را ((فرعون امت )) مى نامد.
(3) وحـقـيقت ، به گواهى تاريخ ، آن است كه عبد الرحمان بن عوف سرمايه دار ومحتكر معروف قريش بود كه پس از مرگ ، ثروت هنگفتى به ارث گذاشت .
يـك قلم از ثروت او اين بود كه هزار گاو وسه هزار گوسفند وصد اسب داشت ، ومنطقه ((جرف )) مدينه را با بيست گاو آب كش زير كشت مى برد.
او داراى چهار زن بود وهنگامى كه مرد به هريك از زنانش هشتاد هزار دينار ارثيه رسيد واين مبلغ يك چهارم از يك هشتم ثروت او بود كه به زنان وى رسيد.
وقتى يكى از زنان خود را در حال بيمارى طلاق داد، ارثيه او را با 83 هزار دينارمصالحه كرد.
(1)آيـا مـى توان گفت كه ايمان چنين كسى بر ايمان نيمى از مردم روى زمين برترى دارد؟
14ـ عبد الرحمان در انتخاب عثمان از در حيله وارد شد.
نـخـسـت بـه على ـ عليه السلام ـ پيشنهاد كرد كه طبق كتاب خدا وسنت پيامبر وروش شيخين رفتار كند؛ در حالى كه مى دانست روش شيخين ، در صورت مطابقت با قرآن وسنت پيامبر، براى خود امر جداگانه اى نيست ،ودر صورت مخالفت با آن ، ارزشى نخواهد داشت .
مع الوصف اصرار داشت كه بيعت على ـ عليه السلام ـ بر اين سه شرط استوار باشد ومى دانست كه امام على ـ عليه السلام ـ از پذيرش شرط آخر سر باز خواهد زد.
لذا وقتى آن حضرت دست رد بر چنين شرطى زد، عبد الرحمان موضوع را با برادر زن خود عثمان در ميان نهاد، واو فورا پذيرفت .
اگـر امـام ـ عليه السلام ـ به خلافت از همان ديد مى نگريست كه عثمان ، بسيار آسان بود كه در ظاهر شرط فرزند عوف را بپذيرد ولى در عمل از آن شانه خالى كند.
اما آن حضرت چنين كارى نكرد، زيرا او هرگز حقى را از طريق باطل نمى طلبيد.
16ـ امام ـ عليه السلام ، از همان نخست ، از دسيسه خليفه دوم واز منويات كانديداها آگاه بود.
لذا وقتى از تركيب وشرايط شورا آگاه شد، به عموى خود عباس گفت :اين بار نيز ما ااگر امام ـ عليت :اين بار نيز ما از خلافت محروم ند ه.
نه تنها امام از اين نتيجه آگاه بود، بلكه جوانى مانند عبد اللّه بن عباس نيز وقتى از تركيب اعضاى شورا مطلع شد گفت : عمر مى خواهد كه عثمان خليفه شود.
(1)17ـ عـمـر بـه مـحمد بن مسلمه دستور داد كه اگر اقليت با اكثريت توافق نكردند فورا اعدام شـونـد واگر جناح مساوى شورا با جناحى كه عبد الرحمان در آن قرار دارد موافقت نكردند، فورا كـشته شوند واگر كانديداها در ظرف سه روز در تعيين جانشين به توافق نرسيد نه تند همگى از دم تيغ بگذرندو.
بـايد در برابر چنين اخطارهايى گفت : آفرين بر اين حريت ! در كجاى جهان اگر اقليتى در برابر اكثريت قرار گرفت بايد قتل عام شود؟
!زمام جامعه اسلامى ر، ده سال تمام ، چنين مرد سنگدلى در دست گرفته بود كه نه تدبير صحيحى داشت ونه عاطفه ومروت انسانى ولذا مردم در مورد او مى گفتند:((درة عمر ا هيب من سيف حجاج )).
تازيانه عمر مهيبتر از شمشير حجاج بود.
انـتـخـاب عثمان براى خلافت آنچنان به بنى اميه پرو بال بخشيد وآن قدر قدرت وجرات داد كه ابـوسـفـيـان ، كـه با عثمان از يك تيره وخانواده بود، روزى به احد رفت وقبر حمزه ، سردار بزرگ اسـلام ، را كه در نبرد با ابوسفيان ويارانش كشته شده بود، زير لگد گرفت وگف :ابا يعلى ، برخيز وببين كه آنچه ما بر سر آن مى جنگيديم به دست ما افتاد.
(2)در يـكى از روزهاى نخست از خلافت عثمان كه اعضاى خانواده در منزل او گرد آمده بودند، همين پير ملحد رو به حاضران گرد وگفت :خلافت را دست به دست بگردانيدوكارگزاران خود را از بـنـى امـيـه انـتـخـاب كنيد، زيرا جز فرمانروايى هدف ديگرى نيست ؛ نه بهشتى هست ونه دوزخى ! (3).
فصل هشتم .

خاندان رسالت از ديدگاه حضرت على (ع)

در زندگانى بيست وپنج ساله امام على ـ عليه السلام ـ كه با درگذشت پيامبر گرامى (ص ) آغاز مـى شود وبا شروع خلافت ظاهرى وى به پايان مى رسد، بخشهاى حساس وآموزنده اى هست كه برخى را در گذشته ياد آور شديم وبرخى ديگر را هم اكنون مى نگاريم .
از جمله اين بخشها موارد زير است :1ـ موضع امام ـ عليه السلام ـ در مقابل خلفا ونحوه رفتار وى با آنان .
2ـ تعليم احكام ومسائل اسلامى به مسلمانان .
3ـ فعاليتهاى اجتماعى امام ـ عليه السلام ـ.
پـيـش از آنكه به موقعيت وموضع امام ـ عليه السلام ـ در برابر خلفا اشاره كنيم لازم است نظر آن حـضرت را در باره خاندان رسالت و به اصطلاح خود امام ، ((آل محمد(ص ))) بيان كنيم تا روشن گـردد كه همكارى على ـ عليه السلام ـ با خلفا در جهت پيشرفت وگسترش اسلام ، به معنى آن نـبوده كه امام ـ عليه السلام ـ آنان را محور حق وزمامداران واقعى مى شمرده ، بلكه آن حضرت ، در عـيـن همكارى ورفع مشكلات سياسى وعلمى آنان ، خاندان رسالت را استادان حق وپيشوايان واقعى وزمامداران حقيقى مى دانسته است ، تا آنجا كه به صراحت مى فرمايد:((لا يقاس بل محمد (ص ) من ه ذه الا مة ا حد و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه ا بدا)).
(1)هيچ كس از اين امت با خاندان پيامبر (ص ) مقايسه نمى شود وكسى كه از نعمت آنان بهره مند شده است هرگز با آنان برابر نيست .
امـام در سـخـنـان ديـگـر خود به گوشه اى از فضايل علمى آل محمد(ص ) اشاره مى كند ومى فرمايد:((هم موضع سره ولجا ا مره و عيبة علمه و موئل حكمه وكهوف كتبه و جب ال جعه .
بهم ا ق ام انحناء ظهره و ا ذهب ارتع اد فرائضه )).
(1)خـانـدان رسـالـت نگهدارنده رازهاى نهان پيامبر ومطيعان فرمان وى وگنجينه هاى دانش وحافظان كتابهاى اويند.
آنان كوههايى هستند كه سرزمين اسلام را از لرزه صيانت مى كنند.
پيامبر به وسيله آنان پشت خود را راست كرد وبه خود آرامش بخشيد.
حضرت على ـ عليه السلام ـ در جاى ديگر از سخنان خود، آنان را اساس دين وستون ايمان ويقين مـى خـوانـد ومـى فرمايد كه با مرا بهم اعه به رفتار وگفتار آنان مى توان غالى را از غلو بازداشت وعقب مانده از قافله حق را به آن باز گردانيد:((هم ا
س اس الدين و عم اد اليقين .
ا ليهم يفي ء الغ الي وبهم يلحق التالي )).
(2)ودر جـايـى ديگر از سخنان خود چنين مى فرمايد:((ا نظروا ا هل بيت نبيكم فالزموا سمتهم و اتـبـعـوا ا ثـرهـم فـلن يخرجوكم من هدى و لن يعيدوكم في ردى فا ن لبدوا فالبدوا و ا ن نهضوا فانهضوا و لا تسبقوهم فتضلوا و لا تتا خروا عنهم فتهلكوا)).
(3)به خاندان رسالت بنگريد وراه آنان را در پيش گيريد كه پيروى از آنان شما را از جاده حقيقت بيرون نمى برد وبه گمراهى باز نمى گرداند.
اگر در نقطه اى توقف كردند، شما نيز توقف كنيد واگر برخاستند برخيزيد.
هرگز بر آنان پيشى نگيريد كه گمراه مى شويد واز آنان عقب نمانيد كه نابود خواهيد شد.
امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ مـعرفت وشناسايى اهل بيت نبوت را در كنار معرفت خدا وپيامبر او مى دانـد:((فـا نـه مـن م ات منكم على فراشه و هو على معرفة حق ربه و حق رسوله و ا هل بيته مات شهيدا)).
(1)هركس از شما در بستر خود بميرد، در حالى كه به حق پروردگار خود وحق پيامبر او وخاندان رسالتش آشنايى داشته باشد، شهيد از دنيا رفته است .
اين بخش از سخنان امام ـ عليه السلام ـ كه شناسايى حق خاندان رسالت را در كنار شناسايى حق خدا ورسول او قرار مى دهد روشنگر مضمون حديثى است كه محدثان اسلامى از پيامبر اكرم (ص ) نقل كرده اند كه :((من م ات ولم يعرف ا م ام زم انه فقد م ات ميتة الج اهلية )).
هركس بميرد وامام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليت از دنيا ديده پوشيده است .
امام ـ عليه السلام ـ در يكى ديگر از سخنان خود به ادامه فيض الهى در هر عصر وزمانى اشاره مى نمايد ومى فرمايد:((ا لا ا ن مثل آل محمد(ص ) كمثل نجوم السم اء ا ذ ا خوى نجم طلع نجم )).
(2)مـثـل خـانـدان رسالت به سان ستارگان آسمان است كه اگر يكى غروب كند ديگرى طلوع خواهد كرد.
امـام ـ عليه السلام ـ در بيان وتوصيف خصوصيات خاندان رسالت بيش از اينها سخن گفته است كه مجال ذكر همه آنها نيست .
(3) از باب نمونه ، به چند مورد ديگر اشاره مى شود.
حـضرت در باره نامهاى آنان چنين مى فرمايد:((ا لا با بي و ا مي هم من عدة ا سم اءهم في السم اء معروفة و في الا رض مجهولة )).

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo