شهید آوینی

لـذا هـنگامى كه خبر رحلت پيامبر اكرم (ص ) به مكه رسيد فرماندار مكه ، كه جوان بيست وچند ساله اى به نام عتاب بن اسيد بن العاص بود، مردم را از درگذشت پيامبر (ص ) آگاه ساخت ولى از خلافت وجانشينى او چيزى به مردم نگفت در صورتى كه هردو حادثه مقارن هم رخ داده ، طبعا با هم گزارش شده بود وبسيار بعيد است كه خبر يكى از اين دو رويداد به مكه برسد ولى از رويداد ديگر هيچ خبرى منتشر نشود.
سـكوت مرموز فرماندار اموى مكه علتى جز اين نداشت كه مى خواست از نظر رئيس فاميل خود، ابوسفيان ، آگاه شود وسپس مطابق نظر او رفتار كند.
با توجه به اين حقايق ، خليفه به خوبى دريافت كه ادامه فرمانروايى وى بر مردم ، در رابرگروههاى مخالف ، نياز به جلب نظرات وعقايد مخالفان دارد وتا آرا وافكار وبالاتر از آن قلوب ودلهاى آنان را از طرق مختلف متوجه خود نسازد ادامه زمامدارى بسيار مشكل خواهد بود.
يكى از افراد مؤثرى كه بايد نظر او جلب مى شد رئيس فاميل اميه ، ابوسفيان بود.
زيـرا وى از جمله مخالفان حكومت ابوبكر بود كه وقتى كه شنيد وى زمام امور را به دست گرفته اسـت به عنوان اعتراض گفت :((ما را با ابو فضيل چكار؟
)) وهم او بود كه ، پس از ورود به مدينه ، بـه خـانـه حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ وعباس رفت وهر دو را براى قيام مسلحانه دعوت كرد وگـفـت :مـن مدينه را با سواره وپياده پر مى كنم ؛ برخيزيد وزمام امور را به دست گيريد!ابوبكر بـراى اسـكـات وخـريـدن عـقـيده وى اموالى را كه ابوسفيان همراه آورده بود به خود او بخشيد ودينارى از آن برنداشت .
وقـتـى بـه ابوسفيان خبر رسيدكه فرزندش به حكومت رسيده است فورا گفت :ابوبكر صله رحم كرده است !(1) حال آنكه ابوسفيان ، قبلا به هيچ نوع پيوندى ميان خود وابوبكر قائل نبود.
تـعداد افرادى كه مى بايست همچون ابوسفيان عقايد آنان خريده شود بيش از آن است كه در اين صفحات بيان شود؛چه همه مى دانيم كه بيعت با ابوبكر در سقيفه بنى ساعده بدون حضور گروه مهاجر صورت گرفت .
از مهاجران تنها سه تن ، يعنى خليفه ودو وقتى به ابوسفيان ه تن ، يعنى خليفه ودو نفر از همفكران وى ـ عمر وابوعبيده ، حضور داشتند.
به طور مسلم اين نحوه بيعت گرفتن وقرار دادن مهاجران در برابر كار انجام شده ، خشم گروهى را بر مى انگيخت .
از اين جهت ، لازم بود كه خليفه رنجش آنان را برطرف سازد وبه وضع ايشان رسيدگى كند.
بـه عـلاوه ، مى بايست گروه انصار، به ويژه خزرجيان كه از روز نخست با او بيعت نكردند وبا دلى لبريز از خشم سقيفه را ترك گفتند، مورد مهر ومحبت خليفه قرار مى گرفتند.
خليفه نه تنها براى خريد عقايد مردان اقدام نمود، بلكه اموالى را نيز ميان زنان انصار تقسيم كرد.
وقتى زيد بن ثابت سهم يكى از زنان بنى عدى را به در خانه او آورد، آن زن محترم پرسيد كه : اين چيست ؟
زيد گفت :سهمى است كه خليفه ميان زنان و از جمله تو تقسيم كرده است .
زن با ذكاوت خاصى دريافت كه اين پول يك رشوه دينى !بيش نيست ، لذا به او گفت : براى خريد دينم رشوه مى دهيد؟
سوگند به خد، چيزى از او نمى پذيرم .
وآن را رد كرد.
(1)كمبود بودجه حكومتپيامبر گرامى (ص ) در دوران بيمارى خود هرچه در اختيار داشت همه را تقسيم كرد وبيت المال تهى بود.
نمايندگان پيامبر پس از درگذشت آن حضرت با اموال مختصرى وارد مدينه مى شدند، يا آنها را به وسيله افراد امينى گسيل مى داشتند.
ولـى ايـن در آمدهاى مختصر براى حكومتى كه مى خواست ريخت وپاش كند وعقايد مخالفان را بخرد قطعاكافى نبود.
از طرف ديگر، قبايل اطراف پرچم مخالفت برافراشته ، از دادن زكات به ماموران خليفه خوددارى مى كردند وازاين ناحيه نيز ضربت شكننده اى بر اقتصاد حاكميت وارد مى آمد.
ازايـن جـهت ،رئيس حزب حاكم چاره اى جز اين نداشت كه براى ترميم بودجه حكومت دست به اين طرف وآن طرف دراز كرده ، اموالى را مصادره كند.
در ايـن مـيـان چـيزى بهتر از فدك نبود كه با نقل حديثى از پيامبر، كه تنها خود خليفه راوى آن بود(2)، از دست حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـخارج شد ودر آمد سرشار آن براى محكم ساختن پايه هاى حكومت مورد استفاده قرار گرفت .
عـمـر، به گونه اى به اين حقيقت اعتراف كرده ، به ابوبكر چنين گفت :فردا به در آمد فدك نياز شديدى پيدا خواهى كرد، زيرا اگر مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند، از كجا هزينه جنگى آنها را تامين خواهى كرد.
(3)گفتار وكردار خليفه وهمفكران او نيز بر اين مطلب گواهى مى دهد.
چـنـانـكـه وقتى حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ فدك رااز او مطالبه كرد در پاسخ گفت :پيامبر هـزيـنـه زندگى شما را از آن تامين مى كرد وباقيمانده در آمد آن را ميان مسلمانان قسمت مى نمود.
در ايـن صـورت تـو با در آمد آن چه كار خواهى كرد؟
دختر گرامى پيامبر (ص ) فرمود:من نيز از با اينكه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـراه را بر خليفه بست ، وى گفت :من نيز همان كار را انجام مـى دهم كه پدرت انجام مى داد!(1)اگر هدف خليفه از تصرف فدك ، تنها اجراى يك حكم الهى بود وآن اينكه در آمد فدك ، پس از كسر هزينه خاندان پيامبر (ص )، در راه مسلمانان مصرف شود، چـه فـرق مـى كـرد كه اين كار را او انجام دهد يا دخت پيامبر (ص ) وشوهر گرامى او كه به نص قرآن از گناه ونافرمانى مصون وپيراسته انبا اينكه حضرت فنافرمانى مصون وپيراسته اند.
اصـرار خليفه بر اينكه در آمد فدك در اختيار او باشد گواه است كه او چشم به اين در آمد دوخته بود تا از آن براى تحكيم حكومت خود استفاده كند.
عـامـل ديـگـر تـصـرف فـدكـعامل ديگر تصرف فدك ، چنانكه پيشتر نيز ذكر شد، ترس از قدرت اقتصادى اميرمؤمنان على ـ عليه السلام ـ بود.
امـام ـ عـلـيـه السلام ـ همه شرايط رهبرى را دارا بود، زيرا علم وتقوا وسوابق درخشان وقرابت با پـيـامـبـر (ص ) وتـوصـيه هاى آن حضرت در حق او قابل انكار نبود وهرگاه فردى با اين شرايط وزمينه ها قدرت مالى نيز داشته باشد وبخواهد با دستگاه متزلزل خلافت رقابت كند، اين دستگاه با خطر بزرگى روبرو خواهد بود.
در ايـن صـورت ، اگر سلب امكانات وشرايط ديگر حضرت على ـ عليه السلام ـ امكان پذير نيست ونـمـى تـوان با زمينه هاى مساعدى كه در وجود اوست مبارزه كرد، ولى مى توان حضرت على ـ عليه السلام ـ را از قدرت اقتصادى سلب كرد.
از ايـن رو، بـراى تـضـعيف خاندان وموقعيت حضرت على ـ عليه السلام ، فدك را از دست مالك واقعى آن خارج ساختند وخاندان پيامبر (ص ) را محتاج به تصريح قرآن متعلق ب.
اين حقيقت از گفتگوى عمر با خليفه به روشنى استفاده مى شود.
وى به ابوبكر گفت :مردم بندگان دنيا هستند وجز آن هدفى ندارند.
تـو خـمـس وغنايم را از على بگير وفدك را از دست او بيرون آور، كه وقتى مردم دست او را خالى ديدند او را رها كرده به تو متمايل مى شوند.
(1)گـواه ديـگر بر اين مطلب اين است كه دستگاه خلافت نه تنها خاندان پيامبر (ص ) را از فدك مـحروم كرد، بلكه آنان را از يك پنجم غنايم جنگى نيز، كه اين حقيقت از گفتگوى عمره تصريح قـرآن مـتـعـلـق به خويشاوندان پيامبر است (2)، محروم ساخت وپس از درگذشت پيامبر (ص ) دينارى از اين طريق به آنها پرداخت شد.
تاريخ ‌نويسان غالبا تصور مى كنند كه اختلاف حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ با خليفه وقت تنها بر سر فدك بود، در صورتى كه او با خليفه بر سر سه موضوع اختلاف داشت :1ـ فدك كه پيامبر اكرم (ص ) به وى بخشيده بود.
2ـ ميراثى كه از پيامبر (ص ) براى او باقى مانده بود.
3ـ سهم ذى القرى كه به تصريح قرآن يكى از مصارف خمس غنايم است .
عمر مى گويد: وقتى فاطمه ـ عليها السلام ـ فدك وسهم ذى القربى را از خليفه خواست ، خليفه ابا كرد وآنها را نداد.
انـس بـن مالك مى گويد:فاطمه ـ عليها السلام ـ نزد خليفه آمد وآيه خمس را كه در آن سهمى براى خويشاوندان پيامبر مقرر شده قرائت كرد.
خليفه گفت :قرآنى كه تو مى خوانى من نيز مى خوانم .
مـن هـرگز سهم ذى القربى را نمى توانم به شما بدهم ، بلكه حاضرم هزينه زندگى شما را از آن تامين كنم وباقى را در مصالح مسلمانان مصرف كنم .
فاطمه گفت :حكم خدا اين نيست .
وقـتـى آيـه خمس نازل شد پيامبر (ص ) فرمود:بر خاندان محمد بشارت باد كه خداوند (از فضل وكرم خود) آنان را بى نياز ساخت .
خـلـيـفـه گـفت :به عمر وابوعبيده مراجعه مى كنم ، اگر با نظر تو موافقت كردند حاضرم همه سهميه ذى القربى را به تو بپردازم !وقتى از آن دو سؤال شد آنان نيز نظر خليفه را تاييد كردند.
فاطمه از اين وضع سخت تعجب كرد ودريافت كه آنان با هم تبانى كرده اند.
(1)كار خليفه جز اجتهاد در برابر نص نبود.
قـرآن كـريـم با صراحت كامل مى گويد كه يك سهم از خمس غنايم مربوط به ذى القربى است ، ولـى او به بهانه اينكه از پخلامبر در اين زمينه چيزى نشنيده است به تفسير آيه پرداخته وگفت : بايد به آل محمد به اندازه هزينه زندگى پرداخت وباقيمانده را در راه مصالح اسلام صرف كرد.
ايـن تـلاشها جز براى اين نبود كه دست امام ـ عليه السلام ـ را از مال دنيا تهى كنند واو را محتاج خويش سازند، تا نتواند انديشه قيام بر ضد حكومت راعملى كند.
از نـظـر فـقه شيعى ، به گواهى رواياتى كه از جانشينان پيامبر گرامى (ص ) به دست ما رسيده است ، سهم ذى القربى ملك شخصى خويشاوندان پيامبر نيست .
زيـرا اگـر قـرآن بـراى ذى القربى چنين سهمى قائل شده است به جهت اين است كه دارنده اين عنوان ، پس ازپيامبر (ص )، حائز مقام زعامت وامامت است .
از ايـن رو، بـايـد سـهم خداوپيامبر وذى القربى ، كه نيمى از خمس غنايم را تشكيل مى دهند، به خويشاوند پيامبر (ص ) كه ولى وزعيم مسلمانان نيز هست برسد وزير نظر او مصرف شود.
خليفه به خوبى مى دانست كه اگر حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ سهم ذى القربى را مى طلبد مـال شـخصى خود رانمى خواهد، بلكه سهمى را مى خواهد كه بايد شخصى كه داراى عنوان ذى الـقـربـى اسـت آن را دريـافـت كرده ، به عنوان زعيم مسلمانان در مصالح آنها صرف كندوچنين شـخـصـى ، پـس از رسول اكرم (ص ) جز حضرت على ـ عليه السلام ـ كسى نيست ودادن چنين سـهـمـى بـه حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ يك نوع عقب نشينى از خلافت واعتراف به زعامت اميرمؤمنان است .
از ايـن رو، خطاب به حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ گفت :هرگاه سهم ذى القربى را در اختيار شما نمى گذارم وپس از تامين هزينه زندگى شما باقيمانده را در راه اسلام صرف مى كنم ! فدك در كـشـاكـش گـرايـشها وسياستهاى متضاددر نخستين روزهاى خلافت هدف از تصرف فدك ومـصـادره امـوال دخـت گرامى پيامبر (ص ) تقويت بنيه مالى حزب حاكم وتهى ساختن دست خليفه راستين از مال دنيا بود.
ولـى پـس از گـسترش حكومت اسلامى ، فتوحات بزرگ مسلمين سيل ثروت را به مركز خلافت روانه ساخت ودستگاه خلافت خود را از در آمد فدك بى نياز ديد.
از طـرف ديـگـر، مـرور زمان پايه هاى خلافت خلفا را در جامعه اسلامى تحكيم كرد وديگر كسى گمان نمى برد كه خليفه راستين امير مؤمنان على ـ عليه السلام ـ با درآمد فدك به فكر دك به با اينكه در دوران خلفاى ديگر علل اوليه تصرف فدك ، يعنى تقويت بنيه مالى دستگاه خلافت ، از مـيـان رفـته وبه كلى منتفى شده بود، اما سرزمين فدك ودر آمد آن همچنان در قلمرو سياست واموال هر خليفه اى بود كه روى كار مى آمد ودر باره آن ، به گونه اى كه با نحوه نظر وگرايش او به خاندان پيامبر(ص ) بستگى داشت ، تصميم مى گرفت .
آنـان كـه پـيـونـد معنوى خود را با خاندان رسالت كاملا بريده بودند از بازگردانيدن فبا اينكه در دوريده بودند از بازگردانيدن فدك به مالكان واقعى آن به شدت خوددارى مى كردند وآن را جزو امـوال عمومى وخالصه حكومت قرار مى دادند واحيانا به تيول خود يا يكى از اطرافيان خويش در مى آوردند، ولى كسانى كه نسبت به خاندان پيامبر (ص ) كم وبيش مهر مى ورزيدند يا مقتضيات زمـان وسياست وقت ايجاب مى كرد از فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ دلجويى كنند آن را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ مى سپردند تا روزى كه خليفه ديگر وسياست ديگرى جانشين خليفه وسياست قبلى گردد.
از ايـن جـهـت ،فـدك هـيـچ گـاه وضع ثابت واستوارى نداشت ، بلكه پيوسته در گرو كشاكش گرايشهاى مختلف وسياستهاى متضاد بود.
گـاهـى بـه مالكان واقعى خود بازمى گشت واغلب مصادره مى شد ودر هر حال ، همواره يكى از مسائل حساس وبغرنج اسلامى بود.
در دوران خلفا تا زمان حضرت على ـ عليه السلام ـ فدك وضع ثابتى داشت .
از درآمـد آن مـبـلـغـى مختصر به عنوان هزينه زندگى به خاندان پيامبر (ص ) پرداخت مى شد وباقيمانده آن ، مانند ديگر اموال عمومى ، زير نظر خلفا به صرف مى رسيد.
هـنـگامى كه معاويه زمام امور را به دست گرفت آن را ميان سه نفر تقسيم كرد:سهمى به مروان وسهمى به عمرو بن عثمان بن عفان وسهمى هم به فرزند خود يزيد اختصاص داد.
فدك همچنان دست به دست مى گشت تا كه مروان بن حكم ، در دوران خلافت خود، همه سهام را از آن دو نفر ديگر خريد واز آن خود قرار داد وسرانجام آن را به فرزند خود عبد العزيز بخشيد واو نيز آن را به فرزند خود عمر بن عبد العزيز هديه كرد يا براى او به ارث گذاشت .
هنگامى كه عمربن عبد العزيز به خلافت رسيد تصميم گرفت كه بسيارى از لكه هاى ننگين بنى اميه را از دامن جامعه اسلامى پاك سازد.
از ايـن رو، بـه جـهـت گـرايشى كه به خاندان پيامبر (ص ) داشت ، نخستين مظلمه اى را كه به صاحبان اصلى آن باز گردانيد فدك بود.
وى آن را در اختيار حسن بن حسن بن على وبه روايتى در اختيار حضرت سجاد قرار داد.
(1) او نامه اى به فرماندار مدينه ابوبكر بن عمرو نوشت ودستور داد كه فدك را به فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ پس دهد.
فرماندار بهانه گير مدينه در پاسخ نامه خليفه نوشت :فاطمه در مدينه فرزندان بسيارى دارد وهر كدام در خانواده اى زندگى مى كنند.
مـن فـدك را بـه كدام يك بازگردانم ؟
فرزند عبد العزيز وقتى پاسخ نامه فرماندار را خواند سخت نـاراحت شد وگفت :من اگر تو را به كشتن گاوى فرمان دهم مانند بنى اسرائيل خواهى گفت كه رنگ آن گاو چگونه است .
هنگامى كه نامه من به دست تو رسيد فدك را ميان فرزندان فاطمه كه از على هستند تقسيم كن .
حـاشـيـه نشينان خلافت كه همه از شاخه هاى بنى اميه بودند از دادگرى خليفه سخت ناراحت شدند وگفتند:تو با عمل خود ل عمومى وخالصه حكوم.
چيزى نگذشت كه عمر بن قيس با گروهى از كوفه وارد شام شد واز كار خليفه انتقاد كرد.
خليفه در پاسخ آنان گفت :شما جاهل ونادانيد.
آنچه را كه من به خاطر دارم شما هم شنيده ايد ولى فراموش كرده ايد.
زيـرا اسـتـاد من ابوبكر بن محمد عمرو بن حزم از پدرش واو از جدش نقل كرد كه پيامبر گرامى (ص ) فرمود:((فاطمه پاره تن من است ؛ خشم او مايه خشم من وخشنودى او سبب خشنودى من است )).
فـدك در زمـان خلفا جزو اموا چيزى نگذشت كه عمر بن عمومى وخالصه حكومت بود وسپس به پس از درگذشت پدرم ، من وبرادرانم آن را به ارث برديم وبرادرانم سهم خود را به من فروخته يا بخشيدند ومن نيز آن را به حكم حديث رسول اكرم (ص ) به فرزندان زهرا باز گرداندم .
پـس از درگـذشـت عـمـر بـن عـبد العزيز، آل مروان ، يكى پس از ديگرى ، زمام امور را به دست گـرفـتـنـد وهمگى در مسيرى بر خلاف مسير فرزند عبد العزيز گام برداشتند وفدك در مدت خـلافـت فرزندان مروان در تصرف آنها بود وخاندان پيامبر (ص ) از درآم پس ن در تصرف آنها بود وخاندان پيامبر (ص ) از درآمد ر تصرف خود در آوردن.
پس از انقراض حكومت امويان وتاسيس دولت عباسى فدك نوسان خاصى داشت : نخستين خليفه عباسى ، سفاح ، فدك را به عبد اللّه بن الحسن بازگرداند.
پس از وى منصور آن را باز ستاند.
مـهدى فرزند منصور از روش او پيروى نكرد وفدك را به فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گرداند.
پـس از درگـذشت مهدى فرزندان وى موسى وهارون ، كه يكى پس از ديگرى زمام خلافت را به دسـت گـرفتند، فدك را از خاندان پيامبر (ص ) سلب كردند ودپس از انقراض حكومت ام تصرف خود در آوردند.
تا اينكه مامون فرزند هارون زمام خلافت را به دست گرفت .
روزى مـامـون بـراى رد مـظـالـم ورسـيـدگـى به شكايات رسما جلوس كرده ، نامه هايى را كه ستمديدگان نوشته بودند بررسى مى كرد.
نـخستين نامه اى كه همان روز در دست او قرار گرفت نامه اى بود كه نويسنده آن خود را وكيل ونـمـايـنده حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ معرفى كرده ،خواستار بازگرداندن فدك به دودمان نبوت شده بود.
خليفه به آن نامه نگريست واشك در ديدگان او حلقه زد.
دستور داد كه نويسنده نامه را احضار كنند.
پس از چندى ، پيرمردى وارد مجلس خليفه شد وبا مامون در باره فدك به بحث نشست .
پس از يك رشته مناظرات مامون قانع شد ودستور داد كه نامه رسمى به فرماندار مدينه بنويسند كه فدك را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ باز گرداند.
نامه نوشته شد وبه امضاى خليفه رسيد وبراى اجرا به مدينه ارسال .
بـازگـردانـدن فـدك بـه خاندان نبوت مايه شادى شيعيان شد ودعبل خزاعى قصيده اى در اين زمـيـنه سرود كه نخستين بيت آن اين است :ا صبــح وجـه الـزمـ ان قد ضحـكـا ----- بـرد مــا مـون هـ اشــم فـدكــــا (1)چهره زمانه خندان گشت ،زيرا مامون فدك را به فرزندان هاشم (كه مالكان واقعى آن بودند) باز گرداند.
شـگـفـت آور نـامه اى است كه مامون در سال 210 در اين زمينه به فرماندار مدينه قيم بن جعفر نوشت كه خلاصه آن اين است :امير مؤمنان ، با موقعيتى كه در دين خدا ودر خلافت اسلامى دارد وبه سبب خويشاوندى با خاندان نبوت ، شايسته ترين فردى است كه بايد سنتهاى پيامبر را رعايت كند وآنچه را كه وى به ديگران بخشيده است به مورد اجرا بگذارد.
پـيـامـبـر گـرامى فدك را به دختر خود فاطمه بخشيده است واين مطلب چنان روشن است كه هـرگـز كسى از فرزندان پيامبر در آن اختلاف ندارد وكسى بالاتر از آنان خلاف آن را ادعا نكرده است كه شايسته تصديق باشد.
بر اين اساس ،امير مؤمنان مامون مصلحت ديد كه براى كسب رضاى خدا واقامه عدل واحقاق حق ، آن را به وارثان پيامبر خدا باز گرداند ودستور او را تنفيذ كند.
از ايـن جـهـت ، به كارمندان ونويسندگان خود دستور داد كه اين مطلب را در دفاتر دولتى ثبت كنند.
هـرگـاه پـس از درگـذشت پيامبر اكرم (ص ) در مراسم حج ندا مى كردند كه هركس از پيامبر چيزى ر، به عنوان صدقه يا بخشش يا وعده اى ، ادعا كند ما را مطلع سازد مسلمانان گفتار او را مى پذيرفتند؛ تا چه رسد به دختر پيامبر گرامى كه حتما بايد قول او تصديق وتاييد شود.
امـيـر مؤمنان به مبارك طبرى دستور داد كه فدك ر، با تمام حدود وحقوق ، به وارثان فاطمه باز گـردانـد وآنـچه در دهكده فدك از غلامان وغلات وچيزهاى ديگر هست به محمد بن يحيى بن حسن بن زيد بن على بن الحسين ومحمد بن عبد اللّه بن حسن بن على بن الحسين باز گرداند.
بـدان كه اين نظرى است كه امير مؤمنان از خدا الهام گرفته وخدا او را موفق ساخته است كه به سوى خدا وپيامبر تقرب جويد.
ايـن مـطـلـب را به كسانى كه از جانب تو انجام وظيفه مى كنند برسان ودر عمران وآبادى فدك وفزونى در آمد آن بكوش .
(1)فدك همچنان در دست فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ بود تا اينكه متوكل براى خلافت انتخاب شد.
وى از دشمنان سرسخت خاندان رسالت بود.
لـذا فدك را از فرزندان حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ باز گرفت وتيول عبد اللّه بن عمر بازيار قرار ج ش.
در سرزمين فدك يازده نخل وجود داشت كه آنها را پيامبر اكرم (ص ) به دست مبارك خود غرس كـرده بـود ومردم در ايام حج خرماهاى آن نخلها را به عنوان تبرك وبه قيمت گران مى خريدند واين خود كمك شايانى به خاندان نبوت بود.
عبد اللّه ازاين مسئله بسيار ناراحت بود.
لذا مردى را به نام بشيران رهسپار مدينه ساخت تا آن نخلها را قطع كند.
وى نيز با شقاوت بسيار ماموريت خود را انجام داد، ولى وقتى به بصره بازگشت فلدر سر شد.
از آن دوره به بعد، فدك از خاندان نبوت سلب شد وحكومتهاى جائر از اعاده آن به وارثان حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ خوددارى كردند.
فصل پنجم .

پرونده فدك در معرض افكار عمومي

چهارده قرن از جريان غصب فدك واعتراض دخت گرامى پيامبر (ص ) مى گذرد.
شايد بعضى تصور كنند كه داورى صحيح در باره اين حادثه دشوار است ، زيرا گذشت زمان مانع از آن اسـت كـه قـاضـى بـتواند بر محتويات پرونده به طور كامل دست يابد واوراق آن را به دقت بخواند وراى عادلانه صادر كند؛ چه احيانا دست تحريف در آن راه يافته ، محتويات آن را به هم زده است .
ولـى آنـچـه مـى تـوانـد كـار دادرسى را آسان كند اين است كه مى توان با مراجعه به قرآن كريم واحـاديث پيامبر گرامى (ص ) واعترافات وادعاهاى طرفين نزاع ، پرونده جديدى تنظيم كرد وبر اساس آن ، با ملاحظه بعضى از اصول قطعى وتغيير ناپذير اسلام ، به داورى پرداخت .
اينك توضيح مطلب :از اصول مسلم اسلام اين است كه هر سرزمينى كه بدون جنگ وغلبه نظامى توسط مسلمانان فتح شود در اختيار حكومت اسلامى قرار مى گيرد واز اموال عمومى يا اصطلاحا خالصه شمرده مى شود ومربوط به رسول خدا (ص ) خواهد بود.
ايـن نـوع اراضـى مـلك شخصى پيامبر (ص ) نيست بلكه مربوط به دولت اسلامى است كه رسول اكـرم (ص ) در راس آن قـرار دارد وپـس از پـيـامبر اختيار وحق تصرف در اين نوع اموال با كسى خواهد بود كه به جاى پيامبر وهمچون او زمام امور مسلمانان را به دست مى گيرد.
1ـ مجمع البيان ، ج5 ، ص 260 چاپ صيدا وساير كتابهاى معتبر سيره وتاريخ اسلام .
2ـ فتوح البلدان بلاذرى ، صفحات 27 و31 و34؛ مجمع البيان ، ج5 ، ص 260؛ سيره ابن هشام ، ج3 ، صص 194ـ 193.
3ـ مغازى واقدى ، ج2 ، ص 706؛ سيره ابن هشام ، ج3 ، ص 408؛ فتوح البلدان : صص 46ـ 41؛ احكام القرآن ، جصاص ، ج3 ، ص 528؛ تاريخ طبرى ، ج3 ، صص 97ـ 95.
1ـ الـدر المنثور، ج4 ، ص 177، متن حديث چنين است :((لما نزك : 4، ص 177، متن حديث چن1ـ مجمع البيان ، ج5 ، يث چنين است :((لما نزلت ه ذه الية [و آت ذاالقربى حقه ] دعا رسول اللّه (ص ) ف اطمة فا عط اه ا فدك )).
2ـ كنزل العمال ، باب صله رحم ، ج2 ، ص 157.
1ـ فتوح البلدان ، ص 46؛ معجم البدان ، ج4 ، ص 240.
2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج16 ، ص 216.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج16 ، صص 268 و284.
متن مذاكره را در بحث آينده خواهيد خواند.
2ـ سيره حلبى ، ج3 ، صص 400ـ 399.
3ـ مروج الذهب ، ج2 ، ص 200.
4ـ معجم البلدان ، ج4 ، ص 238، ماده فدك .
5ـ وفاء الوف، ج2 ، ص 160.
2و3ـ تفسير برهان ، ج2 ، ص 419؛ داستان ذيل دارد.
1ـ مروج الذهب ، بخش آغاز خلافت عباسى .
2ـ سيره حلبى ، ج3 ، ص 40.
3ـ تفسير سوره حشر، ج8 ، ص 125؛ بحار الانوار، ج8 ، ص 93، به نقل از خرائج .
4ـ فتوح البلدان ، ص 43.
1ـ بحار الانوار، ج8 ، صص 93و 105(چاپ كمپانى ).
2ـ احتجاج طبرسى ، ج1 ، ص 122(چاپ نجف ).
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج16 ، ص 216.
2ـ سـيـره حـلبى ، ج2 ، ص 400؛ فتوح البلدان ، ج43 ؛ معجم البلدان ، ج4 ، م2و3ـ تفسير بران ، ج4 ، ماده فدك .
1ـ بحار الانوار، ج8 ، ص 105.
2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج16 ، ص 274.
3ـ سيره حلبى ، ج3 ، ص 400.
1ـ تفسير عياشى ، ج2 ، ص 287.
1ـ الدر المنثور، ج4 ، صص 177ـ 176.
1ـ سيره حلبى ، ج3 ، ص 400، به نقل از سبط بن جوزى .
2ـ قاموس الرجال ، ج10 ، صص 85 ـ 84.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج16 ، ص 211.
2ـ البينة على المدعي و اليمين على من ا نكر.
3ـ احتجاج طبرسى ، ج1 ، ص 122.
1ـ نهج البلاغه عبده ، نامه 40.
2ـ سوره احزاب ، آيه 33:[ا نم ا يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس ا هل البيت و يطهركم تطهيرا].
1ـ مسند احمد، ج3 ، ص 295.
1ـ صحيح بخارى ، ج3 ، ص 180 وطبقات ابن سعد، ج4 ، ص 134.
2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج16 ، ص 284.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج14 ، ص 161.
1ـ آرى ، گـاهـى هـمـيـن لفظ، بنابه قرينه خاصى ، در ارث علم به كار مى رود، مانند:[ثم ا ورثنا الكتاب الذين اصطفين ا من عب ادن ا] فاطر:32).
يعنى : اين كتاب را به آن گروه از بندگان خود كه برگزيده ايم به ارث داديم .
ناگفته پيداست كه در اينجا لفظ ((كتاب )) قرينه روشنى است كه مقصود، ارث مال نيست ، بلكه ارث آگاهى از حقايق قرآن است .
1ـ برخى از قراء ((يرثني )) را مجزوم خوانده ، آن را جواب يا اصطلاحا جزاى ((هب )) (كه صيغه امر است ) گرفته اند؛ يعنى ((ان تهب وليا يرثني )) ـ اگر فرزندى عطا كنى وارث من مى شود.
1ـ احتجاج طبرسى ، ج1 ، ص 145(طبع نجف ).
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج16 ، ص 220.
1ـ مقدمه معالم ، ص 1، به نقل از كلينى (ره ).
1ـ صواعق ، ص 19.
2ـ نـزاع عـلـى ـ عـلـيـه السلام ـ با عباس به شكلى كه در كتابهاى اهل تسنن نقل شده از طرف محققان شيعه مردود است .
3ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج16 ، ص 229 وصواعق ، ص 21.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج16 ، ص 227.
1ـ بـراى آگـاهـى از ايـن كـشـاكشها ومدارك آنها به كتاب الغدير(ج7 ، ص 159 تا 196 ط نجف ) مراجعه فرماييد.
2ـ ايـن قـسمت با آنچه كه امام ـ عليه السلام ـ در نامه اى كه به عثمان بن حنيف نوشته سازگار نيست .
در آنـجـا مـى نويسد: ((كانت في ا يدين ا فدك من كل م ا ا ظلته السماء فشحت عليه ا نفوس قوم وسخت عنه ا نفوس قوم آخرين و نعم الحكم اللّه )).
يعنى :از آنچه كه آسمان بر آنها سايه انداخته بود تنها ((فدك )) در اختيار ما بود.
گروهى بر آن حرص ورزيدند وگروه ديگر از آن صرف نظر كردند؛ وچه خوب حكم وداورى است خدا.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج16 ، صص 217ـ 216.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج16 ،ص 261.
2ـ احتجاج طبرسى ،ج1 ،صص 139 ـ 138ط نجف ؛شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج16 ، ص 251.
1ـ صحيح بخارى ، باب فرض الخمس ، ج5 ، ص 5 وكتاب غزوات ، باب غزوه خيبر، ج6 ، ص 196.
در اين باب افزوده است : فاطمه پس از پدر خود شش ماه بزيست .
وقتى درگذشت ، شوهر وى شبانه او را دفن كرد وبه ابوبكر خبر نداد.
1ـ جاحظ در رسائل خود (ص 300) سخن محققانه اى در اين مورد دارد.
براى آگاهى از نظر وى ، علاقه مندان مى توانند به آن مراجعه كنند.
2ـ براى اطلاع از مدارك اين حديث ر.
ك :الغدير، ج7 ، صص 235 ـ 232 ط نجف .
1ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 12؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2 ، ص 5.
قريب به اين مضمون را حضرت امير ـ عليه السلام ـ در خطبه شقشقيه (خطبه سوم نهج البلاغه ) فرموده اند:((لشد م ا تشطرا ضرعيه ا)).
2ـ نام ابوبكر است ، الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 88.
1ـ تـاريـخ يـعـقوبى ، ج2 ، ص 106؛ كامل ابن اثير، ج2 ، ص 168؛ تاريخ جرجى زيدان ، ترجمه جواهر الكلام ، ج1 ، ص 159 به بعد.
1ـ نقش وعاظ در اسلام ، ص 84.
1ـ تاريخ جرجى زيدان ، ج4 ، ص 35.
2ـ النص والاجتهاد، ص 60؛ اجتهاد در مقابل نص (مترجم )، ص 275.
3ـ مروج الذهب ، ج1 ، ص 42.
1ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 22.
1ـ تمام مطالب مذكور در باره شورا از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد (ج1 ، صص 188ـ 185) نقل وتلخيص شده است .
1ـ ((لا تـدع ا مـة مـحـمـد بـلا راع اسـتخلف عليهم و لا تدعهم بعدك هملا فا ني ا خشى عليهم الفتنة )) الغدير(ج7 ، ص 133) چاپ بيروت ، به نقل از الامامة والسياسة (ج1 ، ص 22).
1ـ اين حديث به صورت متواتر از طريق محدثان اهل تسنن نقل شده است .
به كتاب الغدير(ج3 ، ص 156 تا 159 طبع نجف و176 تا 180 چاپ بيروت ) مراجعه فرماييد.
1ـ (ر. ك الغدير، ج9 ، ص 25، ط نجف .
2ـ مـحدثان فريقين اين حديث را به اتفاق نقل كرده اند وما در كتاب شخصيتهاى اسلامى شيعه ، ص 220 مدارك آن را آورده ايم .
1ـ امام ـ عليه السلام ـ اين تهمت را از عمرو عاص نقل كرده وچنين پاسخ مى گويد:((عجبا لابن النابغة يزعم لا هل الشام ا ن في دعابة و ا ني امرء تلعابة لقدقال باطلا و نطق آثما)).
ر.
ك :نهج البلاغه ،خطبه 82.
1ـ تاريخ يعقوبى ، ج2 ، ص 112؛ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 24.
2ـ اقتباس از: مرد نامتناهى ، ص 144.
3ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 24.
1ـ الغدير، ج8 ، ص 291، چاپ نجف وصفحه 284 چاپ لبنان .
1ـ كامل ابن اثير، ج2 ، ص 45؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج13 ، ص 93.
2ـ نقش وعاظ در اسلام ، ص 151.
3ـ الاستيعاب ، ج2 ، ص 290.
1ـ نهج البلاغه عبده ، خطبه 2.
1و2ـ نهج البلاغه عبده ، خطبه 2.
ـ همان ، خطبه 93.
1ـ نهج البلاغه عبده ، خطبه 185.
2ـ همان ، خطبه 96.
3ـ (ر. ك نهج البلاغه فيض ، خطبه هاى 93، 96، 108، 119، 147، 153، 160، 224 ونامه 17 وكلمه 101.
1ـ نهج البلاغه عبده ، خطبه 182.
2ـ همان ، خطبه 234.
3ـ همان ، خطبه 2.
1ـ همان ، نامه 62.
1ـ كفاية الطالب ، ط نجف ، ص 190.
2ـ همان ، ص 104.
3ـ مـرحـوم مـيـر حـامد حسين هندى يكى از مجلدات عبقات الانوار را به گرد آورى اسناد اين حديث اختصاص داده است .
1ـ كنز العمال ، ج6 ، ص 392.
1ـ ذخـائر الـعقبى ، نگارش محب طبرى ، ص 84؛ كنز العمال ، ج2 ، ص 393؛ وسائل الشيعه ، ج19 ، ص 175.
2ـ كنزالعمال ، ج2 ، ص 393؛ وسائل الشيعه ، ج19 ، ص 175، باب چهارم از ابواب موجبات ضمان .
1ـ كافى ، ج7 ، ص 352، حديث 6و7.
1ـ صواعق محرقه ، ص 75؛ مناقب ابن شهر آشوب ، ج1 ، ص 488.
2ـ مرحوم مجلسى در بحار الانوار بخشى از اين داوريها را آورده است .
به بحار الانوار، ج4 ، صص 240ـ 219(چاپ جديد) مراجعه فرماييد.
1ـ الوشيعه ، ص ن (مقدمه ).
1ـ تاريخ يعقوبى ، ج2 ، ص 123، ط نجف .
2ـ ارشاد مفيد، چاپ سنگى ، ص 107.
1ـ (ر. ك حلية الاولياء، ج1 ، ص 72.
2ـ قضاء امير المؤمنين ، ط نجف ، 1369، ص 96.
1ـ سوره عبس ، آيات 31 و32:وميوه واب را رويانديم تا مايه تمتع شما وچهار پايانتان باشد.
2ـ الدر المنثور، ج6 ،ص 317، ارشاد ص 106.
1ـ كافى ، ج2 ، حديث 16؛ ارشاد مفيد، ص 106؛ مناقب ابن شهر آشوب ، ج1 ، ص 489.
2ـ [وجعلن ا من الماء كل شي ء حي ].
(انبياء:30)يعنى : ازآب هر موجود زنده اى را آفريديم .
3ـ [فقال له ا و للارضه ائتيا طوعا ا و كرها قالت ا اتين ا طائعين ].
(فصلت :11؛ يعنى : به آسمان وزمين گفت از روى رغبت يا كراهت به فرمان خدا باشيد.
گفتند با كمال رغبت مطيع فرمان خداييم .
4ـ [يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل ].
1و2ـ نـهـج البلاغه عبده ، خطبه 144؛ تاريخ طبرى ، ج4 ، ص 238ـ 237؛ تاريخ كامل ، ج3 ، ص 3؛ تاريخ ابن كثير، ج7 ، ص 107؛ بحار الانوار، ج9 ، ص 501، ط كمپانى .
1ـ ثمرة الاوراق ، در حاشيه المستطرف ، نگارش تقى الدين حموى ، ج2 ، ص 15، ط مصر، 1368هـ.
ق .
1ـ تـاريـخ يعقوبى ، ج1 ، ص 123؛ تاريخ طبرى ، ج2 ، ص 253؛ كنز العمال ، ج5 ، ص 244؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 113، چاپ مصر.
2ـ رشيد 5ه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 113و2ـ نهج البلاغه عبده3 ، ص 113، چاپ مصر.
2ـ رشـيـد رض، مـؤلف المنار، د ركتاب نفيس خود، الوحى المحمدى (چاپ دوم ، صفحه 225)، تصريح مى كند كه مجموع احاديثى كه از پيامبر اسلام در خصوص احكام وفروع در دست ماست ، پـس از حـذف مكررات ، از چهار صد حديث تجاوز نمى كند واحتمال اينكه احاديث نبوى بيش از اين مقدار بوده وسپس از ميان رفته است ضعيف است .
بـنـابـرايـن ، احاديثى كه پس از درگذشت پيامبر (ص ) در اختيار امت بود همين حدود يا اندكى بيش از آن بود.
1ـ مناقب ابن شهر آشوب ، ج1 ، ص 496؛ بحار، ج40 ، ص 332.
1ـ شيخ طوسى : تهذيب ج10 ، ص 50، احكام زن، حديث 188.
2ـ صدوق : من لا يحضره الفقيه 3/9.
1ـ سنن بيهقى ، ج8 ، ص 236؛ ذخائر العقبى ، ص 81؛ الغدير، ج6 ، ص 120.
2ـ مستدرك حاكم ، ج2 ، ص 95؛ الغدير، ج6 ، ص 102.
3ـ ذخائر العقبى ، ص 80؛ الغدير، ج6 ، ص 110.
1ـ كشف الغمة ، ج1 ، ص 33؛ بحار، ج40 ، ص 277.
1ـ مستدرك الوسائل ، ج3 ، ص 166.
2ـ ر.
ك : كنزالعمال ، ج3 ، ص 178؛ ذخائر العقبى ، ص 80.
1ـ كنزالعمال ، ج3 ، ص 53؛ مستدرك الوسائل ، ج2 ، ص 119.
2ـ الغدير 8/214 به نقل از كتاب عاصمى به نام (( زين الفتى في شرح سورة هل اتى )).
1ـ ذخائر العقبى ، ص 79.
2ـ الاستيعاب ، ج2 ، ص 426.
3ـ (ر. ك على والخلفاء، صص 324ـ 316بيان مى فرمايد:[و م ا ا ف اء اللّه على رسوله منهم فم ا ا وجفتم عليه مـن خـيل و لا ركاب و ل كن اللّه يسلط رسله على من يش اء و اللّه على كل شي ء قدير م ا ا ف اء اللّه على رسوله من ا هل القرى فلله و للرسول و لذي القربى و اليت امى و المساكين و ابن السبيل ].
((آنـچـه را كـه خـداوند از اموال سرزمينهاى فتح شده به پيامبر خود باز گردانده وعايد او كرده است شما براى تصرف آن (رنج ومشقتى متحمل نشده ايد و) اسب وشترى نرانده ايد، ولى خداوند پيامبران خود را بر هركس بخواهد مسلط مى كند وخدا بر همه چيز تواناست .
هـرچـه خـداونـد از امـوال ايـن سـرزمـيـنها عايد پيغمبر خود كرده است متعلق به خدا وپيغمبر خويشاوندان او ويتيمان ومسكينان وبه راه ماندگان است )).
اموالى كه در اختيار پيامبر گرامى (ص ) بود بر دو نوع بود:1ـ اموال خصوصياموالى كه پيامبر (ص ) شـخـصـا مالك آنها بود در كتابهاى تاريخ وسيره به عنوان اموال خصوصى پيامبر اكرم (ص ) به تفصيل شده ومنعكس است .
(1) تكليف اين نوع اموال در زمان حيات پيامبر (ص ) با خود او بوده است وپس از درگذشت وى ، مـطـابـق قانون ارث در اسلام ، به وارث آن حضرت منتقل مى شود؛ مگر اينكه ثابت شود كه وارث پـيـامـبـر از امـوال شخصى او محروم بوده است كه در اين صورت اموال شخصى او بايد به عنوان صدقه ميان مستحقان تقسيم شده يا در راه مصالح اسلامى مصرف شود.
در بـخـشـهـاى آينده در باره اين موضوع بحث گسترده اى انجام داده ، ثابت خواهيم كرد كه در قانون ارث ، ميان وارث پيامبر (ص ) ووارث ديگران تفاوتى نيست وروايتى كه خليفه اول به استناد آن وارث پيامبر را از ارث او محروم ساخت ، بر فرض صحت ، معنى ديگرى دارد كه دستگاه خلافت از آن غفلت ورزيده است .
2ـ امـوال خـالـصهاموال واملاكى كه متعلق به حكومت اسلامى بوده است وپيامبر اسلام (ص )،به عنوان ولى ملسمانان در آنها تصرف مى كرد ودر راه مصالح اسلام ومسلمانان به مصرف مى رساند اصطلاحا خالصه ناميده مى شود.
در مـباحث فقهى بابى است به نام ((فيئ )) كه در كتاب ((جهاد)) واحيانا در باب ((صدقات )) از آن بحث مى كنند.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo