شهید آوینی

وبـه عـبارت ديگر، چنانچه بنابر اين باشد كه مشكل رهبرى در اسلام از طريق مشاوره ومذاكره يا رجوع به افكار عمومى گشوده شود، در اين صورت ، مادام كه شخص ـ گرچه از هرجهت فضيلت وبـرتـرى بـر ديگران داشته باشد ـ براى چنين مقامى انتخاب نشود نمى تواند خود را صاحب حق بـشـمـارد تا عدول مردم از آن را يك نوع ظلم وستم اعلام دارد وبه افرادى كه به جاى او انتخاب شده اند اعتراض كند.
در صورتى كه لحن امام ـ عليه السلام ـ در خطبه هاى خود بر خلاف اين است .
او خـود را صاحب مسلم حق خلافت مى داند وعدول از آن را يك نوع ظلم وستم بر خويش اعلام مى نمايد وقريش را متعديان ومتجاوزان به حقوق خود معرفى مى كند؛ چنانكه مى فرمايد:باراله، مرا در برابر قريش وكسانى كه ايشان را كمك كردند يارى فرما.
زيـرا آنـان قـطع رحم من كردند ومقام بزرگ مرا كوچك شمردند واتفاق كردند كه با من در باره خلافت ، كه حق مسلم من است ، نزاع كنند.
(1)آيـا چـنـيـن حـملات تندى را مى توان از طريق شايستگى ذاتى توجيه كرد؟
اگر بايد مسئله خـلافـت از طـريـق مـراجـعه به افكار عمومى با بزرگان صحابه حل وفسخ شود چگونه امام مى فـرمـايد:((آنان با من در حق مسلم من به نزاع برخاستند))؟
هنگامى كه آتش جنگ ميان حضرت على ـ عليه السلام ـ ومعاويه در سرزمين صفين روشن بود مردى نزد حضرت امير ـ عليه السلام ـ آمـد وگفت :چگونه قريش شما را از مقام خلافت ، كه به آن از ديگران شايسته تر بوديد، بازداشت ؟
امام ـ عليه السلام ـ از پرسش بى موقع او ناراحت شد،ولى به طور ملايم ـ كه اوضاع بيش از آن را ايـجـاب نـمـى كـرد ـ به او پاسخ داد وفرمود:گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى از آن چشم پوشيدند وميان ما وآنها خدا داور است وبازگشت همه به سوى اوست .
(1)پس از ماجراى سقيفه ،يك روز ابوعبيدة بن جراح به امام گفت : اى فرزند ابوطالب ، چقدر به خـلافت علاقه دارى وبه آن حريصى ! امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ او گفت :به خدا سوگند، شما از مـن بـه خـلافت حريصتريد؛ در حالى كه از نظر شرايط وموقعيت بسيار از آن دوريد ومن به آن نزديكترم .
من حق خويش را مى طلبم وشما ميان من وحقم مانع مى شويد ومرا از آن باز مى داريد.
(2)هـرگـز صـحـيـح نيست كه اين نوع انتقاد از خلافت خلفا را از طريق لياقت وشايستگى ذاتى توجيه كرد.
هـمـه اين سخنان وتعبيرها حاكى از آن است كه امام ـ عليه السلام ـ خلافت را حق مسلم خويش مى دانست وهرنوع انحراف از خود را انحراف (ص ) قبض روح .
چنين حقى جز از طريق تنصيص وتعيين الهى براى كسى ثابت نمى شود.
همچنين هرگز نمى توان اين گونه تعبيرها را از طريق اصلحيت واولويت تفسير كرد.
گـروهـى كـه سخنان امام ـ عليه السلام ـ را از اين راه تفسير مى كنند عقايد نادرست خود را به عنوان پيشداورى اتخاذ كرده اند.
الـبـتـه امام ـ عليه السلام ـ در برخى موارد بر لياقت وشايستگى خويش تكيه كرده ، مساله نص را ناديده گرفته است .
از جـمـلـه ، مـى فـرمـايد:پيامبر خداچنين حقى جز از ط(ص ) قبض روح شد، در حالى كه سر او تقمصها ابن ا ب.
من او را غسل دادم ، در حالى كه فرشتگان مرا يارى مى كردند.
اطراف خانه به ناله در آمد.
فرشتگان دسته دسته فرود مى آمدند ونماز مى گزاردند وبالا مى رفتند ومن صداهاى آنها را مى شنيدم .
پـس چـه كـسـى از من در حال حيات ومرگ پيامبر(ص ) به جانشينى او شايسته تر است ؟
(1)در خـطـبه شقشقيه ، كه از خطبه هاى معروف امام ـ عليه السلام ـ است ، حضرت لياقت وشايستگى خويش را به رخ مردم كشيده ، مى گويد:((ا م ا و اللّه لقد من او را غسل داقمصها ابن ا بي قح افة و ا نه ليعلم ا ن محلي منه ا محل القطب من الرحى ينحدر عني السيل و لا يرقى ا لي الطير )).
(2) به خدا سوگند، فرزند ابى قحافه خلافت را به سان پيراهن برتن خود پوشيد، در حالى كه مى دانست كه آسياى خلافت بر محور وجود من مى گردد.
از كوهسار وجود من سيل علوم سرازير مى شود وانديشه هيچ كس بر قله انديشه من نمى رسد.
در برخى از موارد نيزبر قرابت وخويشاوندى تكيه مى كند ومى گويد:((ونحن الا علون نسبا و الا شدون برسول اللّه نوطا)).
(3) يعنى نسب ما بالاتر است وبا رسول خدا پيوند نزديكتر داريم .
الـبـتـه تـكـيه امام ـ عليه السلام ـ بر پيوند خود با پيامبر گرامى (ص ) براى مقابله با منطق اهل سقيفه است كه علت برگزيدگى خود را خويشاوندى با پيامبر (ص ) اعلام مى كردند.
ازايـن جـهـت ، وقـتـى امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ از منطق آنان آگاه شد در انتقاد از منطق آنان فرمود:((احتجوا بالشجرة و ا ض اعوا الثمرة )).
(4).


فصل سوم .

نحوه بيعت گرفتن از حضرت على

ايـن بـخـش از تـاريخ اسلام از دردناكترين وتلخترين بخشهاى آن است كه دلهاى بيدار وآگاه را سخت به درد مى آورد ومى سوزاند.
ايـن قـسـمـت از تـاريخ در كتابهاى دانشمندان اهل تسنن به صورت كوتاه وفشرده ودر كتابهاى علماى شيعه به صورت گسترده نوشته شده است .
شـايـد در مـيان خوانندگان گرامى كسانى باشند كه بخواهند ماجراى تجاوز به خانه وحى را از زبان محدثان وتاريخنويسان اهل تسنن بشنوند.
از ايـن جـهـت ، اين بخش را به اتكاى مدارك ومصادر آنان مى نويسيم تا افراد شكاك وديرباور در در ايـن مـقـاله ، ترجمه آنچه را كه مورخ شهير ابن قتيبه دينورى در كتاب ((الامامة والسياسة )) آورده است نقل مى كنيم وتجزيه وتحليل اين بخش را به بعد وامى گذاريم .
نـويـسندگان اهل تسنن اتفاق نظر دارند كه هنوز مدتى از بيعت سقيفه نگذشته بود كه دستگاه خلافت تصميم گرفت كه از حضرت على ـ عليه السلام ـ وعباس وزبير وساير بنى هاشم نسبت به خـلافت ابوبكر اخذ بيعت كند تا خلافت وى رنگ اتحاد واتفاق به خود بگيرد و در اين مقواتفاق به خود بگيرد ودر نتيجه هر نوع مانع ومخالف از سر راه خلافت برداشته شود.
پس از حادثه سقيفه ، بنى هاشم وگروهى از مهاجران وعلاقه مندان امام ـ عليه السلام ـ به عنوان اعتراض در خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ متحصن شده بودند.
تـحـصـن آنـان در خـانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ، كه در زمان رسول خدا (ص ) از احترام خاصى برخوردار بود، مانع مى شد كه دستگاه خلافت انديشه يورش به خانه وحى را در دماغ خود بپرورد ومتحصنان را به زور به مسجد بكشاند واز آنان بيعت بگيرد.
اما سرانجام علاقه به گسترش قدرت كار خود را كرد واحترام خانه وحى ناديده گرفته شد.
خليفه ، عمر را با گروهى مامور كرد تا به هر قيمتى كه باشد متحصنان را از خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ يبرون بكشند واز همه آنان بيعت بگيرند.
وى بـا گـروهـى كـه در مـيان آنان اسيد بن حضير وسلمة بن سلامة وثابت بن قيس ومحمد بن مسلمة به چشم مى خوردند(1) رو به خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ آورد تا متحصنان را به مامور خليفه در مقابل خانه با صداى بلند فرياد زد كه متحصنان براى بيعت با خليفه هرچه زودتر خانه را ترك گويند.
اما داد وفرياد او اثر نبخشيد وآنان خانه را ترك نگفتند.
در اين هنگام مامور خليفه هيزم خواست تا خانه را بسوزاند وآن را بر سر متحصنان خراب كند.
ولـى يكى از همراهان او به پيش آمد تا مامور خليفه را از اين تصميم باز دارد وگفت :چگونه خانه را آتـش مـى زنـى در حالى كه دخت پيامبر فاطمه در آن مامور خليش مى زنى در حالى كه دخت پـيامبر فاطمه در آنجاست ؟
وى با خونسردى پاسخ داد كه بودن فاطمه در خانه مانع از انجام اين كار نمى تواند باشد.
در اين موقع حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ پشت در قرار گرفت وگفت :جمعيتى را سراغ ندارم كه در موقعيت بدى همچون موقعيت شما قرار گرفته باشند.
شـمـا جـنـازه رسـول خـدا (ص ) را در مـيان ما گذاشتيد واز پيش خود در باره خلافت تصميم گرفتيد.
چـرا حـكـومـت خـود را بـر مـا تـحـمـيل مى كنيد وخلافت را كه حق ماست به خود ما باز نمى خليفه كه مى دانست با مخالفت متحصنان ، كه شخصيتهاى بارزى از مهاجران وبنى هاشم بودند، پايه هاى حكومت او محكم واستوار نمى شود اين بار غلام خود قنفذ را مامور كرد كه برود وعلى ـ عليه السلام ـ را به مسجد بياورد.
او نـيـز پـشـت در آمـد وعـلى ـ عليه السلام ـ را صدا زد وگفت : به امر خليفه رسول خدا بايد به مـسـجـد بياييد! وقتى امام ـ عليه السلام ـ اين جمله را از قنفذ شنيد گفت :چرا به اين زودى به رسول خدا خله را از قنفذ شنيد گفت :چرا به اين زودى به رسول خدا دروغ بستيد؟
پيامبر (ص ) كـى او را جـانـشـين خود قرار داد تا وى خليفه رسول خدا (ص ) باشد؟
غلام با نوميدى بازگشت وجريان را به آگاهى خليفه رساند.
مقاومت متحصنان در برابر دعوتهاى پياپى دستگاه خلافت خليفه را سخت عصبانى وناراحت كرد.
سرانجام عمر، براى دومين ب، با گروهى رو به خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ آورد.
هنگامى كه دخت پيامبر (ص ) صداى مهاجمان را شنيد از پشت در با صداى بلند ناله كرد وگفت ناله هاى حضرت فاطمه ـ عليها السلام ،كه هنوز در سوگ پدر نشسته بود، چنان جانگذاز بود كه گروهى از آن جمعيت را كه همراه عمر آمده بودند از انجام ماموريت حمله به خانه زهرا منصرف كرد واز همانجا گريه كنان بازگشتند.
امـا عمر وگروهى ديگر، كه براى گرفتن بيعت از حضرت على ـ عليه السلام ـ وبنى هاشم اصرار مى ورزيدند، او را با توسل به زور از خانه بيرون آوردند واصرار كردند كه حتما با ابوبكر بيعت كند.
نوردند واصرار كردند كه حتما با ابوبكر بيعت كند.
اما م ـ عليه السلام ـ فرمود:اگر بيعت نكنم چه خواهد شد؟
گفتند: كشته خواهى شد.
حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ گفت :با چه جرات بنده خدا وبرادر رسول اكرم (ص ) را خواهيد كشت ؟
مقاومت سرسختانه حضرت على ـ عليه السلام ـ در برابر دستگاه خلافت سبب شد كه او را به حال خود واگذارند.
امـام ـ عليه السلام ـ از فرصت استفاده كرد و به عنوان تظلم ، به قبر رسول خدا (ص ) نزديك شد وهمان جمله اى را كه هارون به موسى ـ عليه السلام ـ گفته بود بر زبان آورد وگفت :[يابن ا م ا ن القوم استضعفوني و ك ادوا يقتلونني ].
(اعراف :150)برادر! پس از درگذشت تو، اين گروه مرا ناتوان شمردند ونزديك بود كه مرا بكشند.
(1)داورى تـاريـخ در بـاره هجوم به خانه وحيحوادث پس از سقيفه يكى از دردناكترين وتلخترين حوادث تاريخ اسلام وزندگانى امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ است .
واقـعـنـمـايـى و رك گـويـى در ايـن زمينه موجب رنجش گروهى است كه نسبت به مسببان وگـردانـنـدگـان اين حوادث تعصب مى ورزند وحتى الامكان مى خواهند گردى بر دامن آنان نـنشيند وقداست ونزاهت آنان محفوظ بماند؛ چنانكه پوشاندن حقايق ووارونه جلوه دادن حوادث يـك نوع خيانت به تاريخ ونسلهاى آينده محسوب است وهرگز يك نويسنده آزاد ننگ اين خيانت را بر خود نمى خرد وبراى جلب نظر گروهى بر روى حقيقت پا نمى گذارد.
بـزرگـتـرين حادثه تاريخى پس از انتخاب ابوبكر براى خلافت موضوع هجوم بردن به خانه وحى ومنزل حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ است ، به قصد آنكه متحصنان بيت حضرت فاطمه را براى اخذ بيعت به مسجد بياوررند.
تشريح وارزيابى صحيح اين موضوع مستلزم آن است كه به اتكاى مصادر مطمئن در صحت يا سقم سه موضوع زير بحث كنيم وسپس در باره نتايج حادثه به داورى بپردازيم .
ايـن سـه مـوضوع عبارتند از:1ـ آيا صحيح است كه ماموران خليفه تصميم گرفتند خانه حضرت فـاطـمه ـ عليها السلام ـ را بسوزانند؟
در اين مورد تا كجا پيش رفتند؟
2ـ آيا صحيح است كه امير مـؤمـنـان ـ عليه السلام ـ را به وضع زننده ودلخراشى به مسجد بردند تا از او بيعت بگيرند؟
3ـ آيا صحيح است كه دخت گرامى پيامبر (ص ) در اين حادثه از ناحيه مهاجمان صدمه ديد وفرزندى را كـه در رحم داشت ساقط كرد؟
اين سه مورد از موارد حساس در اين حادثه است كه ما به اتكاى مصادر ومدارك دانشمندان اهل سنت در باره آنها به بحث مى پردازيم .
از تـعـاليم زنده وارزنده اسلام اين است كه هيچ مسلمانى نبايد به خانه كسى وارد شود مگر اينكه قبلا اذن بگيرد واگر صاحب خانه معذور بود واز پذيرفتن مهمان پوزش خواست عذر او را بپذيرد وبدون اينكه برنجد از همانجا باز گردد.
(1)قـرآن مـجيد، گذشته از اين دستور اخلاقى ، هر خانه اى را كه در آن صبح وشام نام خدا برده شود واو را پرستش كنند محترم شمرده است :[في بيوت ا ذن اللّه ا ن ترفع و يذكر فيها اسمه يسبح له فيه ا بالغدو و الص ال ].
(نـور:36)(2)خـداونـد بـه تعظيم وتكريم خانه هايى فرمان داده است كه در آنها مردان پاكدامن ، صبح وشام ، خدا را تسبيح وتقديس مى كنند.
احـتـرام اين خانه ها به سبب عبادت وپرستشى است كه در آنها انجام مى گيرد وبه احترام رجال الـهـى است كه در آنها به تسبيح وتقديس خدا مشغولند، وگرنه خشت وگل هيچ گاه احترامى نداشته ونخواهد داشت .
از ميان همه خانه هاى مسلمانان ، قرآن كريم در باره خانه پيامبر (ص ) به مسلمانان دستور خاص مى دهد ومى فرمايد:[ي ا ا يها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبي ا لا ا ن يؤذن لكم ].
(احزاب :53)اى افراد با ايمان به خانه هاى پيامبر بدون اذن وارد نشويد.
شـكـى نيست كه خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ از جمله بيوت محترم ورفيعى است كه در نـمـى تـوان گـفـت كـه خانه عايشه يا حفصه خانه پيامبر است ، اما خانه دخت والامقام وى ، كه گراميترين زنان جهان است ، يقينا خانه پيامبر (ص ) است .
اكنون ببينيم ماموران دستگاه خلافت احترام خانه پيامبر (ص ) را تا چه حد رعايت كردند.
بررسى حوادث روزهاى نخست خلافت ثابت مى كند كه ماموران دستگاه خلافت همه اين آيات را زير پا نهاده ، شئون خانه پيامبر (ص ) را اصلا رعايت نكردند.
بسيارى از تاريخنويسان اهل تسن نمى توان گفت سان اهل تسنن حادثه حمله به خانه وحى را به طور مبهم وبرخى از آنان تا حدى روشن نوشته اند.
طبرى كه نسبت به خلفا تعصب خاصى دارد فقط مى نويسد كه عمر با جمعيتى در برابر خانه زهرا ـ عليها السلام ـ آمد وگفت :به خدا قسم ، اين خانه را مى سوزانم يا اينكه متحصنان ، براى بيعت ، خانه را ترك گويند.
(1)ولى ابن قتيبه دينورى پرده را بالاتر زده ، مى گويد كه خليفه نه تنها اين جمله را گفت ، بلكه دستور داد در اطراف خانه هيزم جمع كنند وافزود:به خدايى كه جان عمر در دست اوست ، يا بايد خانه را ترك كنيد يا اينكه آن را آتش زده ومى سوزانم .
وقتى به او گفته شد كه دخت گرامى پيامبر (ص )،حضرت فاطمه ، در خانه است ، گفت : باشد.
(1)مـؤلـف ((عـقـد الـفـريد))(2) گامى پيشتر نهاده ، مى گويد:خليفه به عمر ماموريت داد كه متحصنان را از خانه بيرون كند واگر مقاومت كردند با آنان بجنگد.
از اين رو، عمر آتشى آورد كه خانه را بسوزاند.
در اين موقع با فاطمه روبرو شد.
دخت پيامبر به او گفت : فرزند خطاب ، آمده اى خانه ما را به آتش بكشى ؟
وى گفت : آرى ، مگر اين كه همچون ديگران با خليفه بيعت كنيد.
هنگامى كه به كتابهاى علماى شيعه مراجعه مى كنيم جريان را واضحتر وگوياتر مى يابيم .
سـليم بن قيس (3) در كتاب خود حادثه هجوم به خانه وحى را به طور مبسوط نگاشته ، پرده دثه اومـى نـويـسد:((مامور خليفه آتشى برافروخت وسپس فشارى به در آورد ووارد خانه شد، ولى با مقاومت حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ روبرو گرديد.
(4)عالم بزرگوار شيعه ، مرحوم سيد مرتضى ، بحث گسترده اى در باره حادثه كرده است .
از جمله ، از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ نقل مى كند كه حضرت على ـ عليه السلام ـ بيعت نكرد تا آنگاه كه دود غليظى خانه او را فرا گرفت .
(1)در اينجا دامن سخن را در باره نخستين پرسش از حااومى نويسد:((ماموپرسش از حادثه جمع مـى كـنـيـم وقـضاوت را به دلهاى بيدار واگذار مى كنيم ودنبال حادثه را به اتكاى مدارك اهل تسنن مى نگاريم .
چگونه حضرت على را به مسجد بردند؟
اين بخش از تاريخ اسلام همچون بخش پيش تلخ ودردناك اسـت زيرا هرگز تصور نمى رفت كه شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ را به وضعى به مسجد ببرند كه چهل سال بعد، معاويه آن را به صورت طعن وانتقاد نقل كند.
وى در نامه خود به امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ پس از ياد آورى مقاومت امام ـ عليه السلام ـ در بـرابـر دستگاه خلافت چنين مى نويسد: تا آنجا كه دستگاه خلافت تو را مهار كرده وهمچون شتر سركش براى بيعت به طرف مسجد شاندند.
(2)امـيـر مـؤمنان در پاسخ نامه معاويه ، تلويح، اصل موضوع را مى پذيرد وآن را نشانه مظلوميت خود دانسته ، مى گويد:گفتى كه من به سان شتر سركش براى بيعت سوق داده شدم .
بـه خـدا سـوگند، خواستى از من انتقاد كنى ولى در واقع مرا ستودى وخواستى رسوايم كنى اما خود را رسوا كردى .
هرگز بر مسلمانى ايراد نيست كه مظلوم واقع شود.
(3)ابن ابى الحديد تنها كسى نيست كه جسارت به ساحت قدس امام ـ عليه السلام ـ را نقل كرده اسـت ، بـلـكه پيش از او ابن عبد ربه در ((عقد الفريد)) (ج2 ،ص 285) وپس از وى مؤلف ((صبح العشى )) (در ج1 ، ص 128) نيز آن را نقل كرده اند.
شگفت اينجاست كه ابن ابى الحديد هنگامى كه به شرح نامه بيست وهشتم امام ـ عليه السلام ـ در نـهـج الـبلاغه مى رسد نامه آن حضرت ونامه معاويه را نقل مى كند ودر صحت ماجرا ترديد نمى كـنـد، ولى در آغاز كتاب ، هنگامى كه شرح خطبه بيست وششم را به پايان مى برد، اصل واقعه را انكار كرده مى گويد:اين نوع مطالب را تنها شيعه نقل كرده و از غير آنان نقل نشده است .
(1)جسارت به ساحت حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ سومين پرسش اين بود كه آيا در ماجراى بيعت گرفتن از حضرت على ـ عليه السلام ـ به دخت گرامى پيامبر نيز جسارتى شد وصدمه اى رسيد يا نه ؟
از نظر دانشمندان شيعه پاسخ به اين سؤال ناگوارتر از پاسخ به دو سؤال گذشته است .
زيـرا هـنگامى كه مى خواستند حضرت على ـ عليه السلام ـ را به مسجد ببرند با مقاومت حضرت فـاطـمه ـ عليها السلام ـ روبرو شدند وحضرت فاطمه براى جلوگيرى از بردن همسر گراميش صدمه هاى روحى وجسمى بسيار ديد كه زبان وقلم ياراى گفتن ونوشتن آنها را ندارد.
(2)ولـى دانـشـمـنـدان اهـل تـسنن براى حفظ موقعيت خلفا از بازگو كردن اين بخش از تاريخ خوددارى كرده اند وحتى ابن ابى الحديد در شرح خود آن را از جمله مسائلى دانسته است كه در ميان مسلمانان تنها شيعه آن را نقل كرده است .
(3)دانشمند بزرگوار شيعه مرحوم سيد مرتضى مى گويد:در آغاز كار محدثان وتاريخنويسان از نـقل جسارتهايى كه به ساحت دخت پيامبر اكرم وارد شد امتناع نمى كردند واين مطلب در ميان آنـان مـشـهـور بـود كه مامور خليفه با فشار در خانه را بر حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ زد واو فـرزنـدى را كـه در رحـم داشت سقط كرد وقنفذ، به امر عمر، زهرا ـ عليها السلام ـ را زير تازيانه گرفت تا دست از حضرت على ـ عليه السلام ـ بردارد.
ولى بعدها ديدند كه نقل اين مطالب با مقام وموقعيت خلفا سازگار نيست واز نقل آنها خوددارى كردند.
(1)گواه گفتار سيدمرتضى اين است كه ، به رغم عنايتها وكنترلهاى بسيار، باز هم اين جريان در برخى از كتابهاى آنان به چشم مى خورد.
شـهـرسـتـانى از ابراهيم بن سيار معروف به غطام ، رئيس معتزله ، نقل مى كند كه وى مى گفت :عمر در ايام اخذ بيعت در را بر پهلوى فاطمه زد واو بچه اى را كه در رحم داشت سقط كرد.
ونـيـز فـرمـان داد كـه خـانه را با كسانى كه در آن بودند بسوزانند، در حالى كه در خانه جز على وفاطمه وحسن وحسين ـ عليهم السلام ـ كسى ديگر نبود.
(2)مـقام حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ بالاتر از مقام زينب دختر پيامبر (ص ) استابو العاص شوهر زيـنـب دخـتـر پـيامبر اكرم (ص ) در جنگى از طرف مسلمانان به اسارت در آمد، ولى بعدا مانند اسيران ديگر آزاد شد.
ابـو الـعاص به پيامبر (ص ) وعده داد كه پس از مراجعت به مكه وسايل مسافرت دختر پيامبر را به مدينه فراهم ازد.
پـيامبر (ص ) به زيد بن حارثه وگروهى از انصار ماموريت داد كه در هشت ميلى مكه توقف كنند وهر وقت كجاوه زينب به آنجا رسيد او را به مدينه بياورند.
جبار بن الاسود با جمعى خود را به كجاوه زينب رسانيد ونيزه خود را بر كجاوه كوبيد.
در اثر اين ضربه زينب كودكى را كه در رحم داشت سقط كرد وبه مكه بازگشت .
پيامبر (ص ) از شنيدن اين خبر سخت ناراحت شد، به حدى كه در فتح مكه خون او را مباح شمرد.
ابن ابى الحديد مى گويد:من اين مطلب را بر استادم ابوجعفر خواندم .
فرمود: هرگاه پيامبر خون كسى را كه دخترش زينب را ترسانيد واو سقط جنين كرد مباح شمرد، اگـر زجبار بن الاسود با جم كرد مباح شمرد، اگر زنده بود خون كسانى را كه دخترش فاطمه را ترسانيده و او فرزند خود محسن را سقط كرد حتما مباح مى شمرد.
(1)حكومت مردم بر مردمكسانى كه مى خواهند خلافت خلفا را با شكل ((حكومت مردم بر مردم )) ويا اصل ((مشاوره )) توجيه كنند يكى از دو گروه زير هستند:1ـ گروهى كه پيوسته مى خواهند اصـول اسـلامـى را بـا افـكار روز وموازين علمى كنونى تطبيق دهند واز اين طريق توجه غربيان وغـرب زدگـان را بـه اسـلام جلب كنند وچنين القا نمايند كه حكومت مردم بر مردم زاييده فكر جـديـد نـيست بلكه چهارده قرن پيش اسلام داراى چنين طرحى بوده است وپس از درگذشت پيامبر (ص ) ياران وى اين طرح را در انتخاب خليفه اجرا كرده اند.
ايـن گروه ، هرچند با نيت پاك در اين راه گام بر مى دارند، ولى متاسفانه در مسائل اسلامى رنج تحقيق به خود نمى دهند وبه متخصصان نيز مراجعه نمى كنند وبه يك رشته منقولات بى اساس وظواهر فريبنده اكتفا كرده اندودر نتيجه قيل وقال بپا مى كنند.
2ـ گـروهـى كـه بـه عـلـلـى از تشيع وروحانيت عقده هايى دارند واحيانا بر اثر تحريكات مرموز تمايلات سنى گرايى پيدا كرده اند وبه جاى مبارزه با انواع مفاسد اخلاقى وكجرويهاى عقيدتى به جان جوانان مؤمن ولى ساده لوح افتاده اند واعتقاد آنان را نسبت به اصول تشيع سست مى كنند.
اشتباهات گروه نخست قابل جبران است .
آنان با ارائه مدارك صحيح وقابل اعتماد از اشتباهات خود بر مى گردند.
لذا بدگويى از آنان بسيار نارواست وبهترين خدمت به آنها اين است كه پيوسته با ايشان در ارتباط باشيم ورابطه فكرى وعلمى خود را با آنان قطع نكنيم .
ولى اصلاح وهدايت گروه دوم دشوار است .
زيرا علاوه بر اينكه عقده اى هستند، اطلاع كافى ودرستى هم از دين ندارند.
لذا كوشش براى هدايت آنان غالبا بى فايده است .
آنـچه مهم است اين است كه ترتيبى داده شود كه جوانان ساده لوح وكم اطلاع به دام آنان نيفتند واگر چنين شد كوشش شود كه هرچه زودتر اشكالات وشبهات از دل آنان زدوده شود.
آيـا عـقـل وشـرع اجازه مى دهد كه ماموران حزب حاكم ، به زور سرنيزه ، به خانه اى يورش آورند ومتحصنان در آن خانه را به مسجد بكشند واز آنان بيعت بگيرند؟
آيا معنى دموكراسى همين است كـه رئيـس حـزب حـاكم گروهى را مامور كند كه از افراد مخالف يا بى طرف جبرا بيعت بگيرند واگـر حاضر به بيعت نشوند با آنان بجنگند؟
تاريخ گواهى مى دهد كه بيش از همه اعضاى حزب حاكم ، عمر براى اخذ بيعت وگرد آورى آراى بيشتر اصرار مى ورزيد ودر اين راه تا حد جنگ پيش مى رفت .
زبـيـر از جمله متحصنان خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ بود وهنوز در ارتباط وى با خاندان رسالت تيرگى رخ نداده بود.
هـنـگامى كه فشار ماموران به متحصنان خانه دخت گرامى پيامبر افزايش يافت ، زبير با شمشير برهنه از خانه بيرون آمد وگفت :هرگز بيعت نمى كنم .
نه تنها بيعت نمى كنم ،بلكه بايد همه با على بيعت كنيد.
زبـيـر از قـهـرمانان نامى اسلام ومردى دلاور وشمشير زنى ماهر بود وضربات شمشير او در ميان ديگر ضربات شناخته مى شد.
از ايـن رو، مـاموران احساس خطر كردند وبا يورش دسته جمعى شمشير از دست او گرفتند واز يك خونريزى بزرگ جلوگيرى كردند.
علت آن همه اصرار وبه اصطلاح فداكارى عمر چه بود؟
آيا به راستى عمر با نيت پاك در اين ميدان گـام بـر مـى داشـت يا اينكه يك نوع توافق وبه اصطلاح قرار ومدار ميان او وابوبكر به عمل آمده بـود؟
امـيـر مـؤمـنان ـ عليه السلام ، درهمان موقع كه تحت فشار ماموران دستگاه خلافت قرار گـرفـتـه بود وپيوسته تهديد به قتل مى شد، رو به عمر كرد وگفت :عمر، بدوش كه نيمى از آن مال توست ومركب خلافت را براى ابوبكر محكم ببند تا فردا به تو بازش گرداند.
(1)اگـر به راستى اخذ بيعت براى ابوبكر بنا بر اصول دموكراسى صورت پذيرفته بود ومصداق [وا مرهم شورى بينهم ] بوده است ، چرا وى در آخرين لحظات زندگى آرزو مى كرد كه اى كاش سه كار را انجام نمى داد:1ـ اى كاش احترام خانه فاطمه را حفظ مى كرد وفرمان حمله به آن را صادر نمى كرد، حتى اگر در را به روى ماموران او مى بست .
2ـ اى كـاش در روز سقيفه بار خلافت را به دوش نمى كشيد وآن را به عهده عمر وابووعبيده مى گذارد وخود مقام معاونت ووزارت را مى پذيرفت .
3ـ ا ى كاش اياس بن عبد اللّه معروف به ((الفجاة )) را نمى وزاند.
(1)اسـف آور است كه شاعر معروف معاصر، محمد حافظ ابراهيم مصرى كه در سال 1351 هجرى درگـذشته است ، در قصيده ((عمريه )) خود به مدح خليفه دوم برخاسته ، او را به جهت جسارت واهـانـتـى كـه كـه به حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ روا داشته ستوده است :وقولة لعلي ق اله ا عمرحرقت د ارك لا ا بقي عليك به ام ا كان غير ا بي حفص يفوه به اا كرم بس امعه ا ا عظم بملقيه اا ن لـم تب ايع و بنت المصطفى فيه اا م ام ف ارس عدنان و ح اميها (2)به ياد آر سخنى را كه عمر به على گفت .
گرامى دار شنونده ر؛ بزرگ دار گوينده را.
به على گفت اگر بيعت نكنى خانه تو را مى سوزانم واجازه نمى دهم در آنجا بمانى .
واين سخن را در حالى گفت كه دختر حضرت محمد مصطفى در خانه بود.
اين سخن را جز عمر كسى ديگر نمى توانست بگويد.
در مقابل شهسوار عرب عدنان وحامى آن .
اين شاعر دور از شعور مى خواهد جنايتى را كه عرش الهى از آن مى لرزد از مفاخر خليفه بشمارد! آيا اين افتخار است كه بگوييم كه دختر گرامى پيامبر (ص ) كمترين احترامى نزد عمر نداشت واو حـاضـر بود كه به منظور اخذ راى بيشتر براى ابوبكر خانه ودختر پيامبر (ص ) را بسوزاند؟
وخنده آور اسـت كه صاحب ((عقد الفريد)) نقل كرده است هنگامى كه على ـ عليه السلام ـ را به مسجد آوردنـد خـلـيـفه به وى گفت :آيا فرمانروايى ما را ناخوش داشتى ؟
وعلى ـ عليه السلام ـ گفت :هرگز؛ بلكه با خود پيمان بسته بودم كه پس از درگذشت رسول خدا (ص ) ردا بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع كنم و از اين رو از ديگران عقب ماندم ! وسپس بيعت كرد.
(1) در حـالى كه خود او وديگران از عايشه نقل مى كنند كه تا مدت شش ماه كه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ زنده بود على ـ عليه السلام ـ بيعت نكرد وپس از درگذشت او بود كه دست بيعت به خليفه داد.
(2)اما نه تنها حضرت على ـ عليه السلام ـ بيعت نكرد وسخنان او در نهج البلاغه گواه روشن اين واقـعـيت است ، بلكه گروهى كه با نام آنها در تشريح حادثه سقيفه آشنا شديم نيز با خليفه بيعت نـكـردنـد وسلمان ، كه بزرگترين حامى ولايت حضرت على ـ عليه السلام ـ بود، در باره خلافت ابـوبكر چنين گفت :به خلافت كسى تن داديد كه تنها از نظر سن بزرگتر از شماست واهل بيت پيامبر خود را ناديده گرفتيد.
حـال آنـكه اگر خلافت را از محور خود خارج نمى كردند هرگز اختلافى پديد نمى آمد وهمه از ميوه هاى گواراى خلافت [حق ] بهره مند مى شديد.
(3).


فصل چهارم .

حضرت على و فدك

ارزش اقتصادى فدك .
كشمكشهاى سقيفه در راه انتخاب خليفه به پايان رسيد وابوبكر زمام خلافت را به دست گرفت .
حضرت على ـ عليه السلام ـ با گروهى از ياران با وفاى او از صحنه حكومت بيرون رفت ، ولى پس از تـنوير افكار وآگاه ساختن اذهان عمومى ، براى حفظ وحدت كلمه ، از در مخالفت وارد نشد واز طـريـق تعليم وتفسير مفاهيم عالى قرآن وقضاوت صحيح واحتجاج واستدلال با دانشمندان اهل كتاب و به خدمات فردى واجتماعى خود ادامه داد.
امـام ـ عـليه السلام ـ در ميان مسلمانان واجد كمالات بسيارى بود كه هرگز ممكن نبود رقباى وى اين كمالات را از او بگيرند.
او پسر عم وداماد پيامبر گرامى (ص )، وصى بلافصل او، مجاهد نامدار وجانباز بزرگ اسلام وباب علم نبى (ص ) بود.
هـيچ كس نمى توانست سبقت او را در اسلام وعلم وسيع واحاطه بى نظير وى را بر قرآن وحديث وبر اصول وفروع دين وبر كتابهاى آسمانى انكار كند يا اين فضايل را از او سلب نمايد.
در اين ميان ، امام ـ عليه السلام ـ امتياز خاصى داشت كه ممكن بود در آينده براى دستگاه خلافت ايجاد اشكال كند وآن قدرت اقتصادى ودر آمدى بود كه از طريق فدك به او مى رسيد.
از ايـن جـهـت ، دستگاه خلافت مصلحت ديد كه اين قدرت را از دست امام ـ عليه السلام ـ خارج كند، زيرا اين امتياز همچون امتيازات ديگر نبود كه نتوان آن را از امام ـ عليه السلام ـ گرفت .
(1)مـشـخـصـات فدكسرزمين آباد وحاصلخيزى را كه در نزديكى خيبر قرار داشت وفاصله آن با مـدينه حدود 140 كيلومتر بود وپس از دژهاى خيبر محل اتكاى يهوديان حجاز به شمار مى رفت قريه ((فدك )) مى ناميدند.
(2)پيامبر اكرم (ص ) پس از آنكه نيروهاى يهود را در ((خيبر)) و((وادى القرى )) و((تيما)) در هم شـكست وخلا بزرگى را كه در شمال مدينه احساس مى شد با نيروى نظامى اسلام پر كرد، براى پايان دادن به قدرت يهود در اين سرزمين ، كه براى اسلام ومسلمانان كانون خطر وتحريك بر ضد اسلام به شمار مى رفت ، سفيرى به نام محيط را نزد سران فدك فرستاد.
يـوشـع بـن نون كه رياست دهكده را به عهده داشت صلح وتسليم را بر نبرد ترجيح داد وساكنان آنـجـا متعهد شدند كه نيمى از محصول هر سال را در اختيار پيامبر اسلام بگذارند واز آن پس زير لواى اسلام زندگى كنند وبر ضد مسلمانان دست به توطئه نزنند.
حكومت اسلام نيز، متقابل، تامين امنيت منطقه آنان را متعهد شد.
در اسـلام سـرزمـينهايى كه از طريق جنگ ونبرد نظامى گرفته شود متعلق به عموم مسلمانان است واداره آن به نويسند:وقتى آيه [وآت .
ولى سرزمينى كه بدون هجوم نظامى ونبرد در اختيار مسلمانان قرار مى گيرد مربوط به شخص پـيـامبر (ص ) وامام پس از اوست وبايد به طورى كه در قوانين اسلام معين شده است ، در موارد خـاصى بكار رود، ويكى از آن موارد اين است كه پيامبر وامام نيازمنديهاى مشروع نزديكان خود را به وجه آبرومندى برطرف سازند.
(1)فدك هديه پيامبر (ص ) به حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـمحدثان ومفسران شيعه وگروهى از دانـشـمـنـدان سـنى مى ولى سرزمينى كه بدون هجونويسند:وقتى آيه [وآت ذا القربى حقه و المسكين و ابن السبيل ] (2) نازل شد پيامبر (ص ) دختر خود حضرت فاطمه را خواست وفدك را به وى واگذار كرد.
(3) ناقل اين مطلب ابوسعيد خدرى يكى از صحابه بزرگ رسول اكرم (ص ) است .
كليه مفسران شيعه وسنى قبول دارند كه آيه در حق نزديكان وخويشاوندان پيامبر نازل شده است ودختر آن حضرت بهترين مصداق براى [ذا القربى ] است .
حـتـى هـنگامى كه مردى شامى به على بن الحسين زين العابدين ـ عليه السلام ـ گفت :خود را مـعـرفى كن ، آن حضرت براى شناساندن خود به شاميان آيه فوق را تلاوت كرد واين مطلب چنان در مـيـان مسلمانان روشن بود كه آن مرد شامى ، در حالى كه سر خود را به عنوان تصديق حركت مى داد، به آن حضرت چنين عرض كرد:به سبب نزديكى وخويشاوندى خاصى كه با حضرت رسول داريد خدا به پيامبر خود دستور داده كه حق شما را بدهد.
(4)خـلاصه گفتار آنكه آيه در حق حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ و فرزندان وى نازل شده ومورد اتـفـاق مـسـلـمـانان است ، ولى اين مطلب كه هنگام نزول اين آيه پيامبر (ص ) فدك را به دختر گرامى خود بخشيد مورد اتفاق دانشمندان شيعه وبرخى از دانشمندان سنى است .
چرا پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد؟
مى دانيم وتاريخ زندگى پيامبر (ص ) وخاندان او بـه خـوبـى گواهى مى دهد كه آنان هرگز دلبستگى به دنيا نداشته اند وچيزى كه در نظر آنان ارزشى نداشت همان ثروت دنيا بود.
مـع الـوصـف مـى بينيم كه پيامبر گرامى (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد وآن را به خاندان حضرت على ـ عليه السلام ـ اختصاص داد.
در پـاسـخ بـه اين سؤال وجوه زير را مى توان ذكر كرد:1ـ زمامدارى مسلمانان پس از فوت پيامبر اكـرم (ص )،طـبـق تـصـريـحات مكرر آن حضرت ، با امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ بود واين مقام ومنصب به هزينه سنگين نياز داشت .
حضرت على ـ عليه السلام ـ براى اداره امور وابسته به منصب خلافت مى توانست از در آمد فدك به نحو احسن استفاده كند.
گويا دستگاه خلافت از اين پيش بينى پيامبر (ص ) مطلع شده بود كه در همان روزها در پاسخ به 2ـ دودمان پيامبر (ص )، كه مظهر كامل آن يگانه دختر وى ونور ديدگانش حضرت حسن ـ عليه الـسلام ـ وحضرت حسين ـ عليه السلام ـ بود، بايد پس از فوت پيامبر (ص ) به صورت آبرومندى زندگى كنند وحيثيت وشرف رسول اكرم وخاندانش محفوظ بماند.
براى تامين اين منظور پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد.
3ـ پـيـامبر اكرم (ص ) مى دانست كه گروهى كينه حضرت على ـ عليه السلام ـ را در دل دارند، زيـرا بـسـيارى از بستگان ا2ـ دودمان پيامبر (ص )گان ايشان به شمشير وى در ود، به نفع اسلام يـكـى از راهـهاى زدودن اين كينه اين بود كه امام ـ عليه السلام ـ از طريق كمكهاى مالى از آنان دلجويى كند وعواطف آنان را به خود جلب نمايد.
هـمـچـنـيـن به كليه بينوايان ودرماندگان كمك كند وازاين طريق موانع عاطفى كه بر سر راه خلافت او بود از ميان برداشته شود.
پـيـامـبـر (ص )، هرچند ظاهرا فدك را به زهرا ـ عليها السلام ـبخشيد، ولى در آمد آن در اختيار صـاحب ولايت بود تا از آن ، علاوه بر تامين ضروريات زندگى خ يكى از راههاى زدودن اين كيود، به نفع اسلام ومسلمانان استفاده كند.
در آمد فدكبا مراجعه به تاريخ ، همه اين جهات سه گانه در ذهن انسان قوت مى گيرد.
زيـرا فدك يك منطقه حاصلخيز بود كه مى توانست حضرت على ـ عليه السلام ـ را در راه اهداف خويش كمك كند.
حـلـبـى ، مورخ معروف ، در سيره خود مى نويسد:ابوبكر مايل بود كه فدك در دست دختر پيامبر پـاقى بماند وحق مالكيت فاطمه را در ورقه اى تصديق كرد؛ اما عمر از دادن ورقه به فاطمه مانع شـد ورو بـه ابـوبـكـر كـرد وگفت : فردا به درآمد فدك نياز شديدى پيدا خواهى كرد، زيرا اگر مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند از كجا هزينه جنگى را تامين مى كنى .
(1)از ايـن جمله استفاده مى شود كه در آمد فدك به مقدارى بوده است كه مى توانسته بخشى از هزينه جهاد با دشمن را تامين كند.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo