شهید آوینی

(1)احـمد بن حنبل در مسند خود مى نويسد:پيامبر اكرم حضرت على را در راس گروهى كه در ميان آنان خالد نيز بود به يمن اعزام كرد.
ارتش اسلام در نقطه اى از يمن با قبيله بنى زيد به نبرد پرداخت وبر دشمن پيروز شد وغنايمى به دست آورد.
روش امـام ـ عـلـيه السلام ـ در تقسيم غنايم مورد رضايت خالد واقع نشد وبراى ايجاد سوء تفاهم ميان پيامبر (ص ) وحضرت على ـ عليه السلام ـ نامه اى به رسول خدا نوشت وآن را به بريده سپرد تا هرچه زودتر به حضور پيامبر برساند.
بريده مى گويد:من با سرعت خود را به مدينه رسانيدم ونامه را تسليم پيامبر كردم .
آن حضرت نامه را به يكى از ياران خود داد تا براى او بخواند.
چون قرائت نامه به پايان رسيد، ناگهان ديدم كه آثار خشم در چهره پيامبر (ص ) ظاهر شد.
بريده مى گويد:از آوردن چنين نامه اى سخت پشيمان شدم وبراى تبرئه خود گفتم كه به فرمان خالد به چنين كارى اقدام كرده ام ومرا چاره اى جز پيروى از فرمان مقام بالاتر نبود.
او مى گويد:پس از خاتمه كلام من لحظاتى سكوت بر مجلس حكومت كرد.
نـاگهان پيامبر (ص ) سكوت را شكست فرمود:درباره على بدگويى مكنيد((فانه مني و انا منه و هو و ليكم بعدي ))( او از من ومن از او هستم واو زمامدار شما پس از من است ).
بـريده مى گويد:من از كرده خود سخت نادم شدم واز محضر رسول خدا درخواست كردم كه در حق من استغفار كند.
پيامبر (ص ) فرمود تا على نيايد وبه چنين كارى رضا ندهد هرگز درحق تو طلب آمرزش نخواهم كرد.
ناگهان حضرت على ـ عليه السلام ـ رسيد ومن از او درخواست كردم كه از پيامبر (ص ) خواهش كند كه در باره من طلب آمرزش كند.
(1)اين رويداد سبب شد كه بريده دوستى خود را با خالد قطع كند ودست ارادت واخلاص به سوى حـضـرت عـلـى ـ عليه السلام ـ دراز كند؛ تا آنجا كه پس از درگذشت پيامبر (ص )، وى با ابوبكر بيعت نكرد ويكى از آن دوازده نفرى بود كه ابوبكر را در اين مورد استيضاح كرد، و او را به رسميت نشناخت .
(2)فصل .

نماينده مخصوص پيامبر (ص )حضرت

على ـ عليه السلام ـ به فرمان خدا آيات سوره برائت و قطعنامه ويژه ريشه كن ساختن بت پرستى ر، بـه هنگام حج ، براى همه قبايل عرب برخواند وبراى اين كار، درست در جاى پيامبر (ص ) تكيه كرد.
تـاريـخ اسلام حاكى است كه در آن روزى كه پيامبر گرامى (ص ) رسالت خود را اعلان نمود، در همان روز نيز خلافت وجانشينى حضرت على ـ عليه السلام ـ را پس از خود اعلام كرد.

پـيـامـبر گرامى در طول رسالت بيست وسه ساله خود، گاهى به صورت كنايه واشاره وكرارا به تـصريح ، لياقت وشايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ را براى پيشوايى وزمامدارى امت به مردم يـاد آورى مـى كـرد وافـرادى را كه احتمال مى داد پس از درگذشت وى با حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ در افـتند واز در مخالفت با او در آيند اندرز مى داد ونصيحت مى كرد واحيانا از عذاب الهى مى ترساند.

شگفت آور اينكه هنگامى كه رئيس قبيله بنى عامر به پيامبر (ص ) پيشنهاد كرد كه حاضر است از آيين او سرسختانه دفاع كند اما مشروط به اينكه زمامدارى را پس از خود به او واگذار پيامبر اكرم (ص ) در پـاسـخ او فرمود:((الا مر ا لى اللّه يضعه حيث ش اء)) (1)يعنى : اين امر در اختيار خداست وهركس را براى اين كار انتخاب كند او جانشين من خواهد بود.
هـنـگـامـى كـه حاكم يمامه پيشنهادى مشابه پيشنهاد رئيس قبيله بنى عامر مطرح كرد، باز هم پيامبر (ص )سخت برآشفت ودست رد بر سينه او زد.
(2) بـاوجود اين ، پيامبر گرامى در موارد متعدد وبه عبارات مختلف حضرت على ـ عليه السلام ـ را جـانـشـين خود معرفى مى كرد وازا ين راه به امت هشدار مى داد كه خدا حضرت على را براى وصايت وخلافت انتخاب كرده و او در اين كار اختيارى نداشته است .

از باب نمونه مواردى را در اينجا ياد آور مى شويم :1ـ در آغاز بعثت ، هنگامى كه رسول اكرم (ص ) از طـرف خـدا مامور شد كه خويشاوندان خود را به آيين اسلام دعوت كند، در آن جلسه ، حضرت على ـ عليه السلام ـ را وصى ووزير وخليفه خويش پس از خود خواند.

2ـ هـنـگامى كه پيامبر (ص ) رهسپار تبوك شد موقعيت حضرت على ـ عليه السلام ـ را نسبت به خـود بـه سـان مـوقعيت هارون نسبت به موسى ـ عليه السلام ـ بيان داشت وتصريح كرد كه همه مناصبى را كه هارون داشت ، جز نبوت ،حضرت على ـ عليه السلام ـ نيز داراست .

3ـ به بريده وديگر شخصيتهاى اسلام گفت :على ـ عليه السلام ـ شايسته ترين زمامدار مردم پس از من است .

4ـ در سـرزمـيـن غـديـر ودر يك اجتماع هشتاد هزار نفرى (يا بيشتر) دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را گرفت واو را به مردم معرفى كرد وتكليف مردم را در اين مورد روشن ساخت .
علاوه بر تصريحات ياد شده ، گاهى پيامبر گرامى (ص ) بعضى كارهاى سياسى را به حضرت على ـ عـلـيـه الـسلام ـ واگذار مى كرد و از اين طريق افكار جامعه اسلامى را براى تحمل زمامدارى حضرت على آماده مى ساخت .
از بـاب نـمونه ، جريان زيرا را بررسى مى كنيم :متجاوز از بيست سال بود كه منطق اسلام در باره شـرك ودوگـانـه پـرستى در سرزمين حجاز ودر ميان قبايل مشرك عرب انتشار يافته بود واكثر قـريـب به اتفاق آنها از نظر اسلام در باره بتان وبت پرستان آگاهى پيدا كرده بودند ومى دانستند كـه بـت پـرسـتـى چيزى جز يك تقليد باطل از نياكان نيست ومعبودهاى باطل آنان چنان ذليل وخـوارنـد كه نه تنها نمى توانند در باره ديگران كارى انجام دهند بلكه نمى توانند حتى ضررى از خود دفع كنند ويا نفعى به خود برسانند وچنين معبودهاى زبون وبيچاره در خور ستايش وخضوع نيستند.
گـروهـى كـه بـا وجـدان بـيدار ودل روشن به سخنان رسول گرامى گوش فرا داده بودند در زندگى خود دگرگونى عميقى پديد آوردند واز بت پرستى به توحيد ويكتاپرستى گرويدند.
خصوصا هنگامى كه پيامبر (ص ) مكه را فتح كرد وگويندگان مذهبى توانستند در محيط آزاد به تبيين وتبليغ اسلام بپردازند تعداد قابل ملاحظه اى از مردم به بت شكنى پرداختند ونداى توحيد در بيشتر نقاط حجاز طنين انداز شد.
ولـى گروهى متعصب ونادان كه رها كردن عادات ديرينه براى آنان گران بود، گرچه پيوسته با وجـدان خود در كشمكش بودند، از عادات زشت خود دست بر نداشتند واز خرافات واوهام پيروى مى كردند.
وقـت آن رسـيـده بود كه پيامبر گرامى (ص ) هر نوع مظاهر بت پرستى وحركت غير انسانى را با نـيـروى نـظـامـى درهـم بكوبد وبا توسل به قدرت ، بت پرستى را كه منشا عمده مفاسد اخلاقى واجـتماعى ويك نوع تجاوز به حريم انسانيت بود(وهست ) ريشه كن سازد وبيزارى خدا ورسولش را در مـنى ودر روز عيد قربان ودر آن اجتماع بزرگ كه از همه نقاط حجاز در آنجا گرد مى آيند اعلام بدارد.
خود آن حضرت يا شخص ديگرى قسمتى از اول سوره برائت ر، كه حاكى از بيزارى خدا وپيامبر او از مـشـركـان است ، در آن اجتماع بزرگ بخواند وبا صداى رسا به بت پرستان حجاز اعلام كند كه بـايـد وضـع خـود را تـا چـهـار ماه ديگر روشن كنند، كه چنانچه به آيين توحيد بگروند در زمره مـسلمانان قرار خواهند گرفت وبه سان ديگران از مزاياى مادى ومعنوى اسلام بهره مند خواهند بود، ولى اگر بر لجاجت وعناد خود باقى بمانند، پس از چهار ماه بايد آماده نبرد شوند وبدانند كه در هرجا دستگير شوند كشته خواهند شد.
آيات سوره برائت هنگامى نازل شد كه پيامبر (ص ) تصميم به شركت در مراسم حج نداشت .
زيـرا در سـال پيش ، كه سال فتح مكه بود، در مراسم حج شركت كرده بود وتصميم داشت كه در سال آينده نيز كه بعدها آن را((حجة الوداع )) ناميدند در اين مراسم شركت كند.
از اين رو ناچار بود كسى را براى ابلاغ پيامهاى الهى انتخاب كند.
نـخـسـت ابوبكر را به حضور طلبيد وقسمتى از آغاز سوره برائت را به او آموخت واو را با چهل تن روانه مكه ساخت تا در روز عيد قربان اين آيات را براى آنان بخواند.
ابوبكر راه مكه را در پيش گرفت كه ناگهان وحى الهى نازل شد وبه پيامبر (ص ) دستور داد كه ايـن پـيامهارا بايد خود پيامبر ويا كسى كه از اوست به مردم برساند وغير ازاين دو نفر، كسى براى اين كار صلاحيت ندارد.
(1)اكـنون بايد ديد اين فردى كه از ديده وحى از اهل بيت پيامبر (ص ) است واين جامه بر اندام او دوخته شده است .
كـيـسـت ؟
چيزى نگذشت كه پيامبر اكرم (ص ) حضرت على ـ عليه السلام ـ را احضار كرد وبه او فـرمـان داد كه راه مكه را در پيش گيرد وابوبكر را در راه دريابد وآيات را از او بگيرد وبه او بگويد كه وحى الهى پيامبر را مامور ساخته است كه اين آيات را بايد يا خود پيامبر ويا فردى از اهل بيت او براى مردم بخواند واز اين جهت انجام اين كار به وى محول شده است .
حـضـرت عـلـى ـ عـليه السلام ـ با جابر وگروهى از ياران رسول خدا (ص )، در حالى كه بر شتر مخصوص پيامبر سوار شده بود، راه مكه را در پيش گرفت وسخن آن حضرت را به ابوبكر رسانيد.
او نيز آيات را به حضرت على ـ عليه السلام ـ تسليم كرد.
امـيـرمؤمنان وارد مكه شد ودر روز دهم ذى الحجه بالاى جمره عقبه ، با ندايى رسا سيزده آيه از سـوره بـرائت را قـرائت كرد وقطعنامه چهار ماده اى پيامبر (ص ) را با صداى بلند به گوش تمام شركت كنندگان رسانيد.
هـمـه مشركان فهميدند كه تنها چهار ماه مهلت دارند كه تكليف خود را با حكومت اسلام روشن كنند.
آيـات قـرآن و قطعنامه پيامبر تاثير عجيبى در افكار مشركين داشت وهنوز چهار ماه سپرى نشده بود كه مشركان دسته دسته به آيين توحيد روى آوردند وسال دهم هجرت به لاحيت ندارد.(1.
تـعـصـبـهـاى نارواهنگامى كه ابوبكر از عزل خود آگاه شد با ناراحتى خاصى به مدينه بازگشت وزبـان بـه گـلـه گشود وخطاب به رسول اكرم (ص ) گفت :مرا براى اين كار (ابلاغ آيات الهى وخواندن قطعنامه ) لايق وشايسته ديدى ، ولى چيزى نگذشت كه از اين مقام بركنارم كردى .
آيـا در ايـن مـورد فـرمـانـى از خدا رسيد؟
پيامبربا لحنى دلجويانه فرمود كه پيك الهى فرا رسيد وگـفـت كه جز من ويا كسى كه از خود من است ديگرى براى اين كار ص تعصبهاى نارواهن است ديگرى براى اين كار صلاحيت ندارد.
(1)برخى از نويسندگان متعصب كه در تحليل فضايل حضرت على ـ عليه السلام ـ انحراف خاصى دارنـد عزل ابوبكر ونصب حضرت على ـ عليه السلام ـ را به مقام مذكور چنين توجيه كرده اند كه ابـوبـكـر مـظـهـر شـفـقت وحضرت على ـ عليه السلام ـ مظهر قدرت وشجاعت بود وابلاغ آيات وخـوانـدن قـطعنامه به شجاعت قلبى وتوانايى روحى نيازمند بود واين صفات در حضرت على ـ عليه السلام ـ بيشتر وجود داشت .
اين توجيه ، جز يك تعصب بيجا نيست .
زيـر،چـنـانكه گذشت ، پيامبر (ص ) علت اين عزل ونصب را به نحو ديگر تفسير كرد وگفت كه براى اين كار جز او وكسى كه از اوست صلاحيت ندارد.
ابن كثير در تفسير خود حادثه را به طور ديگر تحليل كرده است .
او مـى گـويـد:شيوه عرب اين بود كه هرگاه كسى مى خواست پيمانى را بشكند بايد نقض آن را خـود آن شخص يا يك نفر از بستگان او انجام دهد ودر غير اين صورت پيمان به صورت خود باقى مى ماند.
از اين جهت حضرت على ـ عليه السلام ـ براى اين كار انتخاب شد.
زيـرا هدف اساسى پيامبر (ص ) از اعزام حضرت على ـ عليه السلام ـ براى خواندن آيات وقطعنامه شكستن پيمانهاى بسته شده نبود تا يكى از بستگان خود را بفرستد، بلكه صريح آيه چهارم از سوره تـوبـه اين است كه به پيمان افرادى كه به مقررات آن كاملا عمل نموده اند احترام بگذارد تا مدت پيمان سپرى گردد.
(1) بـنـابراين ، اگر نقض پيمانى نيز نسبت به پيمان شكنان در كار بوده كاملا جنبه فرعى داشته است .
هدف اصلى اين زيرا هدف اساسى پيت .
هدف اصلى اين بود كه بت پرستى يك امر غير قانونى ويك گناه نابخشودنى اعلام شود.
اگر بخواهيم در اين حادثه تاريخى بى طرفانه داورى كنيم ، بايد بگوييم كه پيامبر اسلام (ص ) به امر الهى قصد داشت در دوران حيات خود دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را در مسائل سياسى وامور مربوط به حكومت اسلامى باز بگذارد تا مسلمانان آگاه شوند وعادت كنند كه پس از غروب خـورشـيـد رسالت ، در امور سياسى وحكومتى بايد به حضرت على ـ عليه السلام ـ مراجعه كنند وپس از پيامبر اسلام (ص ) براى اين امور فردى شايسته تر از حضرت على ـ عليه السلام ـ نيست .
زيـرا آشـكـارا ديـدنـد كه يگانه كسى كه از طرف خدا براى رفع امان از مشركان مكه ، كه از شون حكومت است ، منصوب شد همان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود.
فصل دهم .

طرحى براى آينده مسلمانان

نهضت جهانى اسلام با مخالفت وستيز قريش ، بلكه عموم بت پرستان شبه جزيره ، آغاز شد.
آنـان به دسيسه هاى گوناگونى براى خاموش ساختن اين مشعل آسمانى متشبث شدند، ولى هر چه كوشيدند كمتر نتيجه گرفتند.
آخـريـن اميد آنان اين بود كه پايه هاى اين نهضت با درگذشت صاحب رسالت فرو ريزد وبه سان دعوت برخى از افراد كه پيش از پيامبر مى زيستند به خاموشى گرايد.
(1)قـرآن مجيد، كه در بسيارى از آيات خود دسيسه ها وخيمه شب بازيهاى آنان را منعكس كرده اسـت ، انـديـشه بت پرستان در مورد مرگ پيامبر (ص ) را در ضمن آيه زير منعكس مى كند ومى فـرمايد:[ام يقولون ش اعر نتربص به ريب المنون قل تربصوا فاني معكم من المتربصين ام تامرهم احلامهم به ذ ا ا م هم قوم ط اغون ].
(طور:32ـ 30)بلكه مى گويند كه پيامبر شاعرى است كه انتظار مرگ او را مى بريم .
بگو انتظار بريد كه من نيز با شما در انتظارم .
آيا افكار خامشان آنها را به اين فكر وادارمى كند يا اينكه آنان گروهى سركشند؟
فعلا كار نداريم كه چگونه تمام نقشه هاى دشمن ، يكى پس از ديگرى ، نقش بر آب شد ودشمن نتوانست از نفوذ اسلام جلوگيرى كند.
كاوش ما اكنون پيرامون اين مسئله است كه چگونه مى توان پايدارى نهضت را پس از پيامبر (ص ) تضمين كرد، به طورى كه مرگ پيامبر (ص ) مايه ركود يا عقبگرد نهضت نشود.
در ايـنـجـا دو راه وجود دارد كه در باره هر دو به بحث مى پردازيم :الف !:( رشد فكرى وعقلى امت اسـلامى به حدى برسد كه بتواند پس از درگذشت پيامبر (ص ) نهضت نوبنياد اسلام را همچون عـهـد رسـالـت رهبرى كنند وآن را از هر نوع گرايش به چپ وراست مانع شوند وامت ونسلهاى آينده را به صراط مستقيم سوق دهند.
رهـبـرى همه جانبه امت پس از درگذشت پيامبر (ص ) در گرو شرايطى بودكه متاسفانه اغلب افراد فاقد آن بودند.
اكنون وقت آن نيست كه در چند وچون اين شرايط بحث كنيم ، ولى به طور اجمال مى گوييم كه جـهش همه جانبه ودگرگونى عميق در دل يك ملت كار يك روز ودو روز يا يك سال وده سال نيست وپايه گذار انقلاب ، كه ميخواهد نهضت خود را به صورت يك آيين جاويد وثابت واستوار در تمام ادوار در آورد، نمى تواند در مدت كوتاهى به اين هدف نايل گردد.
پـايدارى انقلاب ورسوخ آن در دلهاى مردم ، به نحوى كه پيروان آن پس از درگذشت پايه گذار نـهـضت گامى به عقب ننهند وبه رسوم ديرينه وآداب واخلاق نياكان خود بازنگردند، بستگى به فـرد يـا افـراد بـرجـسـتـه اى دارد كه زمام امور نهضت را به دست گيرند وبا مراقبتهاى داهيانه وتبليغات پيگير جامعه را از هر نوع گرايش نامطلوب صيانت كنند تا آنكه نسلى بگذرد ونسل نوى كه از روز نخست با آداب واخلاق اسلامى خوى گرفته است جاى نسل پيشين را بگيرد.
در مـيان نهضتهاى آسمانى ، اسلام خصوصيت ديگرى داشت ووجود چنين افراد برجسته اى براى پايدارى وتداوم نهضت ضرورى بود.
زيـرا آيـيـن اسـلام در مـيـان مردمى پديد آمد كه از عقب افتاده ترين مردم جهان بودند واز نظر نظامات اجتماعى واخلاقى وساير جلوه هاى فرهنگ وتمدن بشرى در محروميت مفرط به سر مى بردند.
از سنن مذهبى ، جز با مراسم حج كه آن را از نياكان به ارث برده بودند، با چيز ديگرى آشنا نبودند.
تـعاليم موسى ـ عليه السلام ـ وعيسى ـ عليه السلام ـ به ديار آنان نفوذ نكرده ، اكثر مردم حجاز از آن بى اطلاع بودند.
متقابل، عقايد ورسوم جاهليت در دل آنها رسوخ كامل داشت وبا روح وروان آنان آميخته شده بود.
هـر نـوع جهش مذهبى در ميان اين نوع ملل ممكن است به آسانى صورت گيرد، ولى نگاهدارى وادامـه آن در مـيـان ايـن افراد نيازمند تلاشها ومراقبتهاى پيگير است تا آنان را از هر نوع انحراف وعقبگرد باز دارد.
حـوادث رقتبار وصحنه هاى تكاندهنده نبردهاى احد وحنين ، كه هواداران نهضت در گرماگرم نـبـرد از اطراف صاحب رسالت پراكنده شدند واو را در ميدان نبرد تنها گذاشتند، گواه روشنى اسـت كـه صـحابه پيامبر (ص ) از نظر رشد ايمانى وعقلى به حدى نرسيده بودند كه پيامبر ادراه امور را به آنان بسپارد وآخرين نقشه دشمن را كه مترصد مرگ پيامبر بود، نقش بر آب سازد.
آرى ، واگـذارى امر رهبرى به خود امت نمى توانست نظر صاحب رسالت را تامين كند، بلكه بايد چاره ديگرى مى شد كه اكنون به آن اشاره مى كنيم :ب ) براى پايدارى وتداوم نهضت ، راه صحيح آن بـود كـه از طـرف خـداونـد فـرد شايسته اى كه از نظر ايمان واعتقاد به اصول وفروع نهصت هـمچون پيامبر (ص ) باشد براى رهبرى نهضت انتخاب شود تا در پرتو ايمان نيرومند وعلم وسيع ومصونيت از خطا ولغزش ، رهبرى انقلاب را به عهده گرفته پايدارى آن را تضمين كند.
ايـن همان مطلبى است كه مكتب تشيع مدعى صحت واستوارى آن است وشواهد تاريخى فراوانى گـواهـى مـى دهد كه پيامبر گرامى در روز هيجدهم ذيحجة الحرام سال دهم هجرى به هنگام بـازگـشـت از ((حجة الوداع )) گره از اين معضل مهم گشود وبا تعيين وصى و جانشين خود از طرف خداوند، بقا واستمرار اسلام را تضمين كرد.
دونظريه در باره امامت خلافت از نظر دانشمندان شيعه يك منصب الهى است كه از جانب خداوند به شايسته ترين وداناترين فرد امت اسلامى داده مى شود.
مـرز روشـن وحد واضح ميان امام ونبى اين است كه پيامبر پايه گذار شريعت وطرف نزول وحى ودارنـده كـتـاب است ، حال آنكه امام ، اگر چه واجد هيچ يك از اين شؤون نيست ، ولى علاوه بر شـؤون حـكومت وزمامدارى ، مبين وبازگو كننده آن قسمت از دين است كه پيامبر، بر اثر نبودن فرصت ويا نامساعد بودن شرايط، موفق به بيان آنها نشده وبيان آنها را به عهده اوصياى خود نهاده است .
بـنـابـر اين ، خليفه از نظر شيعه ، نه تنها حاكم وقت وزمامدار اسلام ومجرى قوانين وحافظ حقوق ونـگهبان ثغور كشور است ، بلكه روشنگر نقاط مبهم ومسائل دشوار مذهبى ومكمل آن قسمت از احكام وقوانين است كه به عللى به وسيله بنيانگذار دين بيان نشده است .
امـا خـلافـت از نـظر دانشمندان اهل تسنن يك منصب عرفى وعادى است وهدف از اين مقام جز حفظ كيان ظاهرى وشؤون مادى مسلمانان چيزى نيست .
خـليفه وقت از طريق مراجعه به افكار عمومى براى اداره امور سياسى وقضايى واقتصادى انتخاب مى شود وشؤون ديگر وبيان آن قسمت از احكامى كه به طور اجمال در زمان حضرت رسول (ص ) تـشـريع شده ولى پيامبر به عللى به بيان آنها موفق نشده است مربوط به علما ودانشمندان اسلام است كه اين گونه مشكلات وگرهها را از طريق اجتهاد حل وفصل كنند.
بـنابر اين اختلاف نظر در حقيقت خلافت ، دو جناح مختلف در ميان مسلمانان پديد آمد وآنان به دو دسته تقسيم شدند وتا به امروز اين اختلاف باقى است .
بنابر نظر اول ، امام در قسمتى از شؤون با پيامبر شريك ويكسان است وشرايطى كه براى پيامبرى لازم است براى امامت نيز لازم است .
ايـنـك اين شرايط را ذكر مى كنيم :1ـ پيامبر بايد معصوم باشد، يعنى در تمام دوران عمرش گرد گـنـاه نگردد ودر بيان احكام وحقايق دين وپاسخ به پرسشهاى مذهبى مردم دچار خطا واشتباه نشود.
امام نيز بايد چنين باشد.
ودليل هر دو طرف يكى است .
2ـ پيامبر بايد داناترين فرد نسبت به شريعت باشد وهيچ نكته اى از نكات مذهب بر او مخفى نباشد.
امـام نـيز، از آنجا كه مكمل ومبين آن قسمت از شريعت است كه در زمان پيامبر بيان نشده است ، بايد داناترين فرد نسبت به احكام ومسائل دين باشد.
3ـ نـبـوت يـك مقام انتصابى است نه انتخابى وپيامبر را بايد خدا معرفى كند واز طرف او به مقام نبوت منصوب گردد.
زيـرا تـنـها اوست كه معصوم را از غير معصوم تميز مى دهد وتنها او مى شناسد آن كسى را كه در پرتو عنايات غيبى به مقامى رسيده است كه بر تمام جزئيات دين واقف وآگاه است .
ولى بنابه نظر دوم ، هيچ يك از شرايط نبوت در امامت لازم نيست .
نه عصمت لازم است ،نه عدالت ،نه علم ، نه احاطه بر شريعت ، نه انتصاب ، نه ارتباط با عالم غيب ؛ بلكه كافى است كه در سايه هوش خود ومشاوره با ساير مسلمانان شكوه وكيان اسلام را حفظ كند وبـا اجـراى قـوانين جزايى امنيت را برقرار كند ودر پرتو دعوت به جهاد در گسترش خاك اسلام بكوشد.
مـا اكـنون اين مسئله را(كه آيا مقام امامت يك مقام انتصابى است ولى بنابه نظر دوم ، هم انتصابى اسـت يا يك مقام انتخابى وگزينشى ، وآيا لازم بود كه پيامبر شخصا جانشين خود را تعيين كند يا بـر عـهـده امـت بـگذارد) با يك رشته محاسبات اجتماعى حل مى كنيم وخوانندگان محترم به روشنى در مى يابند كه اوضاع اجتماعى وفرهنگى وبخصوص سياسى زمان پيامبر ايجاب مى كرد كـه خـود پيامبر (ص )، در حال حيات خويش ، مشكل جانشينى را حل كند وآن را به انتخاب امت واگذار نكند.
شكى نيست كه آيين اسلام ، آيين جهانى ودين خاتم است وتا رسول خدا (ص ) در قيد حيات بوده رهـبرى مردم بر عهده او بوده است وپس از درگذشت وى بايد مقام رهبرى به شايسته ترين فرد از امت واگذار گردد.
در ايـنـكه آيا مقام رهبرى پس ازپيامبر يك مقام تنصيصى است يا يك مقام انتخابى ، دو نظر وجود دارد:شـيـعـيان معتقدند كه مقام رهبرى مقام تنصيصيى است وبايد جانشين پيامبر از جانب خدا هركدام براى نظر خود دلايل ووجوهى را آورده اند كه در كتابهاى عقايد مذكور است .
آنـچه مى تواند در اينجا مطرح باشد تجزيه وتحليل اوضاع حاكم بر عصر رسالت است كه مى تواند يكى از دو نظر را ثابت كند.
سياست خارجى وداخلى اسلام در عصر رسالت ايجاب مى كند كه جانشين پيامبر (ص ) به وسيله خدا از طريق خود پيامبر تعيين شود.
زيـرا جامعه اسلامى پيوسته از ناحيه يك خطر مثلث ، يعنى روم وايران ومنافقان ، به جنگ هه يك هـمـچـنـيـن مصالح امت ايجاب مى كرد كه پيامبر با تعيين رهبرى سياسى ، همه امت را در برابر دشـمن خارجى در صف واحدى قرار دهد وزمينه نفوذ دشمن وتسلط او را ـ كه اختلافات داخلى نيز به آن كمك مى كرد ـ از بين ببرد.
اينك توضيح اين مطلب :يك ضلع از اين مثلث خطرناك را امپراتورى روم تشكيل مى داد.
اين قدرت بزرگ در شمال شبه جزيره مستقر بود وپيوسته فكر پيامبر را به خود مشغول مى داشت وآن حضرت تا لحظه مرگ ا همچنين مصاوآن حضرت تا لحظه مرگ از فكر روم بيرون نرفت .
نـخـسـتـيـن بـرخورد نظامى مسلمانان با ارتش مسيحى روم در سال هشتم هجرى در سرزمين فلسطين رخ داد.
ايـن بـرخـورد بـه شهادت سه فرمانده بزرگ اسلام ، يعنى جعفر طيار وزيد بن حارثه وعبد اللّه بن رواحه وشكست ناگوار ارتش اسلام منتهى شد.
عـقـب نشينى سپاه اسلام در برابر سپاه كفر موجب جرات ارتش قيصر شد وهر لحظه بيم آن مى رفت كه مركز حكومت نوپاى اسلامى مورد تاخت وتاز قرار گيرد.
ازاين جهت ، پيامبر (ص ) در سال نهم هجرت با سپاه سنگينى به سوى كرانه هاى شام حركت كرد تا هر نوع برخورد نظامى را شخصا رهبرى كند.
در ايـن سـفـر سـراسـر رنج وزحمت ، ارتش اسلام توانست حيثيت ديرينه خود را باز يابد وحيات سياسى خود را تجديد كند.
امـا ايـن پـيـروزى نـسبى پيامبر را قانع نساخت وچند روز پيش از بيمارى خود ارتش اسلام را به فرماندهى اسامة بن زيد مامور كرد كه به كرانه هاى شام بروند ودر صحنه حضور يابند.
ضلع دوم مثلث امپراتورى ايران بود.
مـى دانـيد كه خسرو ايران از شدت خشم نامه پيامبر (ص ) را پاره كرد، سفير پيامبر را با اهانت از كـاخ وكـشـور بـيـرون كرده بود وحتى به استاندار يمن نوشته بود كه پيامبر را دستگير كند ودر صورت امتناع او را بكشد.
خسرو پرويز، اگر چه در زمان رسول خدا (ص ) درگذشت ، اما موضوع استقلال ناحيه يمن ـ كه مـدتـهـا مـسـتـعـمـره ايـران بود ـ از چشم انداز خسروان ايران دور نبود وهرگز كبر ونخوت به سياستمداران ايران اجازه نمى داد كه وجود چنين قدرتى را تحمل كنند.
خـطر سوم ، خطر حزب منافق بود كه پيوسته به صورت ستون پنجم در ميان مسلمانان در تلاش بودند.
تا آنجا كه قصد جان پيامبر را كرده ، مى خواستند او را در راه تبوك به مدينه ترور كنند.
گـروهـى از آنـان با خود زمزمه مى كردند كه با مرگ رسول خدا نهضت اسلامى پايان مى گيرد وهمگى آسوده مى شوند.
(1)پس از درگذشت پيامبر (ص )، ابوسفيان دست به ترفند شومى زد وخواست از طريق بيعت با حضرت على ـ عليه السلام ـ مسلمانان را به صورت دو جناح رو در روى هم قرار دهد واز آب گل دله ، حديد، منافق.
امـا حضرت على ـ عليه السلام ـ كه از نيت پليد او آگاه بود دست رد برسينه او زد وبه او گفت : بـه خـدا سـوگند، تو جز ايجاد فتنه وفساد هدف ديگرى ندارى وتنها امروز نيست كه مى خواهى آتش فتنه بيفروزى ، بلكه كرارا خواسته اى شر بپا كنى .
بدان كه مرا نيازى به تو نيست .
(1)قـدرت تـخـريـبـى منافقان به حدى بود كه قرآن از آنها در سوره هاى آل عمران ، نساء، مائده ، انـفـال ، تـوبـه ، عنكبوت ، احزاب ، محمد(ص )، فتح ، مجا اما حضرت على ـ علله ، حديد، منافقين وحشر ياد مى كند.
آيا با وجود چنين دشمنان نيرومندى كه در كمين اسلام نشسته بودند صحيح بود كه پيامبر اسلام بـراى جـامـعـه نـوبـنـيـاد اسلامى ، پس از خود، رهبرى دينى وسياسى و تعيين نكند؟
محاسبات اجتماعى به روشنى معلوم مى دارد كه پيامبر (ص ) بايد با تعيين رهبر از بروز هر نوع اختلاف پس از خود جلوگيرى مى كرد وبا پديد آوردن يك خط دفاعى محكم و استوار وحدت اسلامى را بيمه مى ساخت .
پـيـشگيرى از هرنوع حادثه ناگوار واينكه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) هرگروهى بگويد اين محاسبه اجتماعى ما را به صحت واستوارى نظر ((تنصيصى بودن مقام رهبرى پس از پيامبر)) هدايت مى كند.
شايد به اين جهت وجهات ديگر بود كه پيامبر(ص ) از نخستين روزهاى بعثت تا واپسين دم حيات ، مكررا مسئله جانشينى را مطرح مى كرده وجانشين خود ر،هم در آغاز رسالت وهم در پايان آن ، معين كرده است .
اينك بيان هر دو قسمت :قطع نظر از دلايل عقلى وفلسفى ومحاسبات اجتماعى كه حقانيت نظر اول را مـسـلم مى سازاين محاسبه قانيت نظر اول را مسلم مى سازند، اخبار ورواياتى كه از پيامبر (ص ) وارد شده است نظر علماى شيعه را تصديق مى كند.
پـيـامـبـر اكـرم (ص ) در دوران رسـالت خود به طور مكرر وصى وجانشين خود را تعيين كرده ، موضوع امامت را از قلمرو انتخاب ومراجعه به آراى عمومى بيرون برده است .
او نـه تـنـهـا در اواخر عمر جانشين خود را تعيين كرد، بلكه در آغاز رسالت ، كه هنوز جز صد نفر كسى به او نگرويده بود، وصى وجانشين خود را به مردم معرفى كرد.
روزى كه از طرف خداوند مامور شد كه خويشاوندان نزديك خود را از عذاب الهى بترساندوآنان را پـيش از دعوت عمومى ، به پذيرش آيين توحيد بخواند در مجمعى كه چهل وپنج تن از سران بنى هاشم را در برداشت چنين گفت :نخستين كسى از شما كه مرا يارى كند برادر ووصى وجانشين من در ميان شما خواهد بود.
هنگامى كه حضرت على ـ عليه السلام ـ از آن ميان برخاست واو را به رسالت تصديق نمود، پيامبر (ص ) رو به حاضران كرد وگفت :((اين جوان برادر ووصى وجانشين من است )).
ايـن حـديث در ميان مفسران ومحدثان به نام ((حديث يوم الدار)) و((حديث بدء الدعوة ))اشتهار كامل دارد.
پـيـامـبـر (ص ) نـه تـنـهـا در آغاز رسالت بلكه به مناسبتهاى مختلف ، در سفر وحضر، به ولايت وجـانـشـيـنـى حضرت على ـ عليه السلام ـ تصريح كرده است ، ولى هيچ يك آنها از نظر عظمت وصراحت وقاطعيت وعموميت به پايه (حديث غدير) نمى رسد.
ايـنـك واقـعه غدير را به تفصيل ذكر مى كنيم : واقعه غدير خمپيامبر گرامى (ص ) در سال دهم هجرت براى انجام فريضه وتعليم مراسم حج به مكه روان به پ.
ايـن بـار انـجام اين فريضه با آخرين سال عمر پيامبر عزيز مصادف شد و از اين جهت آن را ((حجة الوداع )) ناميدند.
افـرادى كه به شوق همسفرى ويا آموختن مراسم حج همراه آن حضرت بودند تا صد وبيست هزار تخمين زده شده اند.
مـراسـم حج به پايان رسيد وپيامبر اكرم (ص ) راه مدينه ر،در حالى كه گروهى انبوه او را بدرقه ميكردند وجز كسانى كه در مكه به او پيوسته بودند همگى در ركاب او بودند، در پيش گرفت .
چون كا اين بار انوان به پهنه بى آبى به نام ((غدير خم )) رسيد كه در سه ميلى ((جحفه ))(1) قرار دارد، پيك وحى فرود آمد وبه پيامبر فرمان توقف داد.
پيامبر نيز دستور داد كه همه از حركت باز ايستند وبازماندگان فرا رسند.
كـاروانيان از توقف ناگهانى وبه ظاهر بى موقع پيامبر در اين منطقه بى آب ، آن هم در نيمروزى گرم كه حرارت آفتاب بسيار سوزنده وزمين تفتيده بود، در شگفت ماندند.
مـردم بـا خودمى گفتند:فرمان بزرگى از جانب خدا رسيده است ودر اهميت فرمان همين بس كه به پيامبر ماموريت داده است كه در اين وضع نامساعد همه را از حركت باز دارد وفرمان خدا را ابلاغ كند.
فرمان خدا به رسول گرامى طى آيه زير نازل شد:[ي ا ا يها الرسول بلغ م ا ا نزل ا ليك من ربك و ان لم تفعل فم ا بلغت رس الته و اللّه يعصمك من الناس ].
(مائده :67) ((اى پيامبر، آنچه را از پروردگارت بر تو فرود آمده است به مردم برسان واگر نرسانى رسالت خداى را بجا نياورده اى ؛وخداوند تو را از گزند مردم حفظ مى كند)).
دقـت در مضمون آيه ما را به نكات زير هدايت مى كند:اولا: فرمانى كه پيامبر (ص ) براى ابلاغ آن مامور شده بود آنچنان خطير وعظيم بود كه هرگاه پيامبر (بر فرض محال ) در رساندن آن ترسى بـه خـود راه مـى داد وآن را ابلاغ نمى كرد رسالت الهى خود را انجام نداده بود، بلكه با انجام اين ماموريت رسالت وى تكميل مى شد.
به عبارت ديگر، هرگز مقصود از [م ا ا نزل ا ليك ] جموع آيات قرآن ودستورهاى اسلامى نيست .
زيرا ناگفته پيداست كه هرگاه پيامبر (ص ) مجموع دستورهاى الهى را ابلاغ نكند رسالت خود را بلكه مقصود از آن ، ابلاغ امرخاصى است كه ابلاغ آن مكمل رسالت شمرده مى شود وتا ابلاغ نشود وظيفه خطير رسالت رنگ كمال به خود نمى گيرد.
بـنـابـر ايـن ، بايد مورد ماموريت يكى از اصول مهم اسلامى باشد كه با ديگر اصول وفروع اسلامى پيوستگى داشته پس از يگانگى خدا رسالت پيامبر مهمترين مسئله شمرده شود.
ثـانـيـا: از نظر محاسبات اجتماعى ، پيامبر (ص ) احتمال مى داد كه در طريق انجام اين ماموريت مـمـكـن اسـت از جـانب مربلكه مقصودن ماموريت ممكن است از جانب مردم آسيبى به او برسد وخداوند براى تقويت اراده او مى فرمايد:[و اللّه يعصمك من الناس ].
اكنون بايد ديد از ميان احتمالاتى كه مفسران اسلامى در تعيين موضوع ماموريت داده اند كدام به مضمون آيه نزديكتر است .
مـحدثان شيعه وهمچنين سى تن از محدثان بزرگ اهل تسنن (1) بر آنند كه آيه در غدير خم نازل شده است وطى آن خدا به پيامبر (ص ) ماموريت داده كه حضرت على ـ عليه السلام ـ را به عنوان ((مولاى مؤمنان )) معرفى كند.
ولايـت وجـانـشـينى امام پس از پيامبر از موضوعات خطير وپر اهميتى بود كه جا داشت ابلاغ آن مكمل رسالت باشد وخوددارى از بيان آن ، مايه نقص در امر رسالت شمرده شود.
هـمچنين جا داشت كه پيامبر گرامى ، از نظر محاسبات اجتماعى وسياسى ، به خود خوف ورعبى راه دهـد، زيرا وصايت وجانشينى شخصى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ كه بيش از سى وسه سال از عمر او نگذشته بود بر گروهى كه از نظر سن وسال از او به مراتب بالاتر بودند بسيار گران بود.
(1) گذشته از اين ، خون بسيارى از بستگان همين افراد كه دور پيامبر (ص ) را گرفته بودند در صـحنه هاى نبرد به دست حضرت على ـ عليه السلام ـ ريخته شده بود وحكومت چنين فردى بر مردمى كينه توز بسيار سخت خواهدبود.
به علاوه ، حضرت على ـ عليه السلام ـ پسر عمو وداماد پيامبر (ص ) بود وتعيين چنين فردى براى خلافت در نظر افراد كوته بين به يك نوع تعصب فاميلى حمل مى شده است .
ولى به رغم اين زمينه هاى نامساعد، اراده حكيمانه خداوند بر اين تعلق گرفت كه پايدارى نهضت را با نصب حضرت على ـ عليه السلام ـ تضمين كند ورسالت جهانى پيامبر خويش را با تعيين رهبر وراهنماى پس از او تكميل سازد.
اكـنـون شـرح واقـعه غدير را پى مى كيريم :آفتاب داغ نيمروز هجدهم ماه ذى الحجه بر سرزمين غدير خم به شدت مى تابيد وگروه انبوهى كه تاريخ تعداد آنها را از هفتاد هزار تا صد وبيست هزار ضـبـط كرده است در آن محل به فرمان پيامبر خدا فرود آمده بودند ودر انتظار حادثه تاريخى آن روز به سر مى بردند، در حالى كه از شدت گرما رداها را به دو نيم كرده ، نيمى بر سر ونيم ديگر را زير پا انداخته بودند.
در آن لحظات حساس ، طنين اذان ظهر سراسر بيابان را فرا گرفت ونداى تكبير مؤذن بلند شد.
مـردم خـود را بـراى اداى نـمـاز ظهر آماده كردند وپيامبر نماز ظهر را با آن اجتماع پرشكوه ، كه سرزمين غدير نظير آن را هرگز به خاطر نداشت ، بجا آورد وسپس به ميان جميعت آمد وبر منبر بـلندى كه از جهاز شتران ترتيب يافته بود قرار گرفت وبا صداى بلند خطبه اى به شرح زير ايراد كرد:ستايش از آن خداست .
از او يـارى مـى خـواهـيـم وبه او ايمان داريم وبر او توكل مى كنيم واز شر نفسهاى خويش وبدى كردارهايمان به خدايى پناه مى بريم كه جز او براى گمراهان هادى وراهنمايى نيست ؛ خدايى كه هركس را هدايت كرد براى او گمراه كننده اى نيست .
گواهى مى دهيم كه خدايى جز او نيست ومحمد بنده خدا وفرستاده اوست .
هان اى مردم ، نزديك است كه من دعوت حق را لبيك گويم واز ميان شما بروم .
ومن مسئولم وشما نيز مسئول هستيد.
در بـاره مـن چـه فـكر مى كنيد؟
ياران پيامبر گفتند:گواهى مى دهيم كه تو آيين خدا را تبليغ كـردى ونسبت به ما خيرخواهى ونصيحت كردى ودر اين راه بسيار كوشيدى خداوند به تو پاداش نيك بدهد.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo