شهید آوینی


فصل اول .

نخستين كسى كه اسلام آورد

بخش دوم .


از زندگانى حضرت على ـ عليه السلام ـ را دوران پس از بعثت وقبل از هجرت تشكيل مى دهد.
اين دوره از سيزده سال تجاوز نمى كند وحضرت على ـ عليه السلام ـ در تمام اين مدت در محضر پيامبر بود وتكاليفى را برعهده داشت .
نقاط جالب وحساس اين دوره ، يك رشته افتخارات است كه نصيب امام شد افتخاراتى كه در طول تاريخ نصيبب كسى جز حضرت على ـ عليه السلام ـ نشده ، احدى بر آنها دست نيافته است .
نـخـسـتين افتخار وى در اين بخش از زندگى ، پيشگام بودن وى در پذيرفتن اسلام ، وبه عبارت صحيحتر، ابراز واظهار اسلام ديرينه خويش بود.
(1)پيشقدم بودن در پذيرفتن اسلام وگرويدن به آيين توحيد از امورى است كه قرآن مجيد بر آن تـكـيـه كـرده ، صـريحا اعلام مى دارد كسانى كه در گرايش به اسلام پيشگام بوده اند، در كسب رضاى حق ونيل به رحمت الهى نيز پيشقدم هستند.
(2)تـوجه خاص قرآن به موضوع ((سبقت در اسلام )) به حدى است كه حتى كسانى را كه پيش از فتح مكه ايمان آورده وجان ومال خود را در راه خدا ايثار كرده اند بر افرادى كه پس از پيروزى بر مـكـيـان ايـمـان آورده وجـهاد كرده اند برترى داده است (1)؛ چه رسد به مسلمانان صدر اسلام وگرايش به اسلام پيش ازمهاجرت به مدينه .
توضيح اينكه : فتح مكه در سال هشتم هجرت انجام گرفت وپيامبر (ص ) هجده سال پس از بعثت دژ محكم بت پرستان را گشود.
علت برترى ايمان مسلمانان پيش از فتح مكه اين است كه آنان در زمانى ايمان آوردند كه اسلام در شـبـه جـزيـره به قدرت وحكومت نرسيده بود وهنوز پايگاه بت پرستان به صورت يك دژ شكست ناپذير باقى بود وجان ومال مسلمانان را خطرات بسيار تهديد مى كرد.
اگـر چـه مـسلمانان ، بر اثر مهاجرت پيامبر ازمكه وگرايش اوس وخزرج وقبايل مجاور مدينه به اسـلام ، از يـك قدرت نسبى برخوردار بودند ودر بسيارى از برخوردهاى نظامى پيروز مى شدند، ولى خطر به كلى مرتفع نشده بود.
در مـوقـعـيتى كه گرويدن به اسلام وبذل جان ومال از ارزش خاصى برخوردار باشد، قطعا ابراز ايمان وتظاهر به اسلام در آغاز كار كه قدرتى جز قدرت قريش ونيرويى جز نيروى دشمن نبود بايد ارزش بالاتر وبيشترى داشته باشد.
از ايـن نـظـر، سبقت به اسلام در مكه وميان ياران پيامبر (ص ) از افتخاراتى محسوب مى شد كه هيچ فضيلتى با آن برابرى نمى كرد.
عـمـر در يكى از ايام خلافت خود از خباب ، ششمين مسلمان زجر كشيده صدر اسلام ، پرسيد كه رفتار مشركان مكه با او چگونه بود.
وى پيراهن خود را از تن بيرون كرد وآثار زجر وسوختگى پشت خود را به خليفه نشان داد وگفت :بـارهـا زره آهنى بر او مى پوشاندند وساعتها در زير آفتاب سوزان مكه نگاهش مى داشتند؛ وگاه آتشى بر مى افروختند واو را به روى آتش مى افكندند ومى كشيدند تا آتش خاموش شود.
(2)بـارى ، مـسـلـمـا فـضـيلت بزرگ وبرترى معنوى از آن افرادى است كه در راه اسلام هر زجر وشكنجه اى را به جان مى خريدند واز صميم دل مى پذيرفتند.
كـسـى پـيشگامتر از حضرت على نبودبسيارى از محدثان وتاريخ نويسان نقل مى كنند كه پيامبر اكرم (ص ) روز دو شنبه به رسالت مبعوث شد وحضرت على ـ عليه السلام ـ فرداى آن روز ايمان آورد.
(1) پـيـش از هـمه ، رسول اكرم ، خود به سبقت حضرت على ـ عليه السلام ـ در اسلام تصريح كرد ودر مـجـمـع عـمـومى صحابه چنين فرمود:نخستين كسى كه در روز رستاخيز با من در حوض (كوثر) ملاقات مى كند پيشقدمترين شما در اسلام ، على بن ابى طالب ، است .
(2)احاديث وروايات منقول از پيامبر اكرم (ص ) وامير مؤمنان ـ عليه السلام ـ وپيشوايان بزرگ م، ونيز آراء محدثان ومورخان در باره سبقت امام ـ عليه السلام ـ بر ديگران به اندازه اى زياد است كه صفحات كتاب ما گنجايش نقل همه آنها را ندارد.
(3) از اين نظر، تنها به سخنان خود امام ونقل يك داستان تاريخى در اين زمينه اكتفا مى كنيم .
امـير مؤمنان مى فرمايد:((ا نا عبد اللّه و ا خو رسول اللّه و ا نا الصديق الا كبر، لا يقوله ا بعدي ا لا ك اذب مفتري ولقد صليت مع رسول اللّه قبل الناس بسبع سنين و ا نا ا ول من صلى معه )).
(4)مـن بـنده خدا وبرادر پيامبر وصديق بزرگم ؛ اين سخن را پس از من جز دروغگويى افترا ساز نمى گويد.
من با رسول خدا هفت سال پيش از مردم نماز گزارده ام واولين كسى هستم كه با او نماز گزارد.
امـام در يـكى از سخنان ديگر خود مى فرمايد:در آن روز، اسلام جز به خانه پيامبر (ص ) وخديجه راه نيافته بود ومن سومين شخص اين خانواده بودم .
(1)در جاى ديگر، امام ـ عليه السلام ـ سبقت خود را به اسلام چنين بيان كرده است :((اللّه م ا ني ا ول من ا ن اب وسمع و ا جاب ، لم يسبقني ا لا رسول اللّه (ص ) بالصلاة )).
(2)خداي، من نخستين كسى هستم كه به سوى تو بازگشت وپيام تو را شنيد وبه دعوت پيامبر تو پاسخ گفت ، وپيش از من جز پيامبر خدا كسى نماز نگزارد.
نـقـل عفيف كنديعفيف كندى مى گويد:در يكى از روزها براى خريد لباس وعطر وارد مكه شدم ودر مسجد الحرام در كنار عباس بن عبد المطلب نشستم .
وقتى كه خورشيد به اوج بلندى رسيد، ناگهان ديدم مردى آمد ونگاهى به آسمان كرد وسپس رو به كعبه ايستاد.
چيزى نگذشت كه نوجوانى به وى ملحق شد ودر سمت راست او ايستاد.
سپس زنى وارد مسجد شد ودر پشت سر آن دو قرار گرفت .
آنگاه هر سه با هم مشغول عبادت ونماز شدند.
مـن از ديـدن ايـن منظره كه در ميان بت پرستان مكه سه نفر حساب خود را از جامعه جدا كرده رو بـه عـباس كردم وگفتم :((ا مر عظيم !)) او نيز همين جمله را تكرار كرد وسپس افزود: آيا اين سه نفر را مى شناسى ؟
گفتم :نه .
گفت :نخستين كسى كه وارد شد وجلوتر از دو نفر ديگر ايستاد برادر زاده من محمد بن عبد اللّه است ودومين نفر برادر زاده ديگر من على بن ابى طالب است وسومين شخص همسر محمد است .
واو مدعى است كه آيين وى از جانب خداوند بر او نازل شده است واكنون در زير آسمان خدا كسى جز اين سه از اين رو به عباس سى جز اين سه از اين دين پيروى نمى كند.
(1)در اينجا ممكن است پرسيده شود كه :اگر حضرت على ـ عليه السلام ـ نخستين كسى بود كه پـس از بعثت پيامبر اسلام (ص ) به او ايمان آورد، در اين صورت وضع حضرت على پيش از بعثت چـگونه بوده است ؟
پاسخ اين سؤال ، با توجه به نكته اى كه در آغاز بحث بيان شد، روشن است وآن اينكه مقصود از ايمان در اينجا همان ابراز ايمان ديرينه اى است كه پيش از بعثت جان حضرت على ـ عليه السلام ـ از آن لبريز بوده ولحظه اى از آن جدا نمى شده است .
زيـرا بر اثر مراقبتهاى ممتد و مستمر پيامبر اكرم (ص ) از حضرت على ـ عليه السلام ـ ريشه هاى ايمان به خداى يگانه در اعماق روح وروان او جاى گرفته ، وجود او سراپا ايمان واخلاص بود.
از آنجا كه پيامبر تا آن روز به مقام رسالت نرسيده بود، لازم بود حضرت على ـ عليه السلام ـ پس از ارتـقاى رسول خدا به اين مقام ، پيوند خود را با رسول خدا استوارتر سازد وايمان ديرينه خود را به ضميمه پذيرش رسالت وى ابراز واظهار نمايد.
در قرآن مجيد ايمان واسلام به معنى اظهار عقيده ديرينه بسيار بكار رفته است .
مـثـلا آنـجـا كـه خـداونـد بـه ابـراهيم دستور مى دهد كه اسلام بياورد او نيز مى گويد:((براى پروردگار جهانيان تسليم هستم )).
(2)در قـرآن كريم از قول پيامبر اسلام (ص ) در باره خود چنين آمده است :[و ا مرت ا ن ا سلم لرب الع المين ].
(مؤمن :66)((به من امر شده است كه در برابر پروردگار جهانيان تسليم گردم )).
مـسـلـمـا مـقصود از اسلام در اين موارد ومشابه آنه، اظهار تسليم وابراز ايمانى است كه در جان شخص جايگزين بوده است ، وهرگز مقصود از آن تحصيل ابتدايى ايمان نيست .
زيرا پيامبر اسلام پيش از نزول اين آيه وحتى پيش از بعثت ، يك فرد موحد وپيوسته تسليم درگاه الهى بوده است .
بـنـابـر ايـن بايد گفت ايمان دو معنى دارد:1) اظهار ايمان درونى كه قبلا در روح وروان شخص جايگزين بوده است .
مقصود از ايمان آوردن على ـ عليه السلام ـ در روز دوم بعثت همين است وبس .
2) تحصيل ايمان وگرايش ابتدايى به اسلام .
ايمان بسيارى از صحابه وياران پيامبر از اين دست بوده است .
مناظره مامون با اسحاقمامون در دوران خلافت خود، بنابه مصالح سياسى ويا شايد از روى عقيده ، به تشيع خود وقبول برترى حضرت على ـ عليه السلام ـ تظاهر مى كرد.
روزى در يـك انـجـمـن علمى كه چهل تن از دانشمندان عصر خود واز آن جمله اسحاق را گرد آورده بـود، رو بـه آنـان كرد وگفت :روزى كه پيامبر خدا مبعوث به رسالت شد بهترين عمل چه بود؟
اسحاق در پاسخ گفت : ايمان به خدا ورسالت پيامبر او.
مـامون مجددا پرسيد:آيا سبقت به اسلام در عداد بهترين عمل نبود؟
اسحاق گفت :چر؛ در قرآن مـجـيـد مـى خـوانـيم :[و السابقون السابقون ا ول ئك المقربون ] ومقصود از سبقت در آيه همان پيشقدمى در پذيرش اسلام است .
مـامون باز پرسيد:آيا كسى بر على در پذيرش اسلام سبقت جسته است يا اينكه على نخستين كس از مـردان اسـت كـه به پيامبر ايمان آورده است ؟
اسحاق گفت : على نخستين فردى است كه به پـيـامـبر ايمان آورد، اما روزى كه او ايمان آورد كودكى بيش نبود ونمى توان براى چنين اسلامى ارزش قـائل شـد؛ اما ابوبكر، اگر چه بعدها ايمان آورد، ولى روزى كه به صف خداپرستان پيوست فرد كاملى بود ولذا ايمان واعتقاد او در آن سن ارزش ديگرى داشت .
مامون پرسيد:على چگونه ايمان آورد؟
آيا پيامبر او را به اسلام دعوت كرد يا اينكه از طرف خدا به او الهام شد كه آيين توحيد وروش اسلام را بپذيرد؟
هرگز نمى توان گفت كه اسلام حضرت على ـ عليه السلام ـ از طريق الهام از جانب خدا بوده است ، زيرا لازمه اين فرض اين است كه ايمان وى بر ايـمـان پـيـامبر برترى داشته باشد، به دليل اينكه گرويدن پيامبر به توسط جبرئيل وراهنمايى او بوده است نه اينكه از جانب خدا به وى الهام شده باشد.
حال ،چنانچه ايمان حضرت على ـ عليه السلام ـ در پرتو دعوت پيامبر بوده ، آيا پيامبر از پيش خود ايـن كـا را انـجـام داده يا به دستور خدا بوده است ؟
هرگز نمى توان گفت كه پيامبر اكرم (ص ) حـضرت على ـ عليه السلام ـ را بدون امر واذن خدا به اسلام دعوت كرده است وقطعا بايد گفت كه دعوت حضرت على ـ عليه السلام ـ به اسلام از جانب پيامبر به فرمان خدا بوده است .
آيا خداى حكيم دستور مى دهد كه پيامبرش كودك غير مستعدى كه ايمان وعدم ايمان او يكسان است دعوت به اسلام كند؟
لذا بايد گفت كه شعور ودرك امام در دوران كودكى به حدى بوده كه ايمان وى با ايمان بزرگسالان برابرى مى كرده است .
(1)جا داشت كه مامون در اين باره پاسخ ديگرى نيز بگويد.
ايـن پـاسخ براى كسانى مناسب است كه در بحثهاى ولايت وامامت اطلاعات گسترده اى داشته بـاشـنـد وخلاصه آن اين است :هرگز نبايد به اولياى الهى از ديد يك فرد عادى نگريست ودوران صباوت آنان را همانند دوران كودكى ديگران دانست واز نظر درك وفهم يكسان انگاشت .
در ميان پيامبران نيز كسانى بودند كه در كودكى به عاليترين درجه از فهم وكمال ودرك حقايق رسـيـده بـودنـد ودر هـمـان ايام صباوت شايستگى داشتند كه خداوند سبحان سخنان حكيمانه ومعارف بلند الهى را به آنان بياموزد.
در باره حضرت يحيى ـ عليه السلام ، قرآن كريم چنين آورده است :[ي ا يحيى خذ الكت اب بقوة و آتين اه الحكم صبيا].
(مـريـم :12)اى يحيى ! كتاب را با كمال قدرت (كنايه از عمل به تمام محتويات آن ) بگير؛ وما به او حكمت داديم در حالى كه كودك بود.
بـرخى مى گويند كه مقصود از حكمت در اين آيه ((نبوت )) است وبرخى ديگر احتمال مى دهند كه مقصود از آن معارف الهى است .
در هـر صـورت ، مـفـاد آيـه حـاكـى اسـت كه انبيا واولياى الهى با يك رشته استعدادهاى خاص وقابليتهاى فوق العاده آفريده مى شوند وحساب دوران كودكى آنان با كودكان ديگر جداست .
حـضرت مسيح ـ عليه السلام ـ در نخستين روزهاى تولد خود، به امر الهى ، زبان به سخن گشود وگفت :من بنده خدا هستم ؛ به من كتاب داده شده وپيامبر الهى شده ام .
(1)در حـالات پـيـشـوايان معصوم نيز مى خوانيم كه آنان در دوران كودكى پيچيده ترين مسائل عقلى وفلسفى وفقهى را پاسخ مى گفتند.
(2) بـارى ، كـار نـيكان را نبايد با كار خود قياس كنيم وميزان درك وفهم كودكان خود را مقياس ادراك دوران كودكى پيامبران وپيشوايان الهى قرار دهيم .
(3فصل دوم .

جلوگيرى از گسترش فضايل حضرت على

تـاريخ بشريت كمتر شخصيتى را چون حضرت على ـ عليه السلام ـ سراغ دارد كه دوست ودشمن دسـت به دست هم دهند تا فضايل برجسته وصفات عالى او را مخفى ومكتوم سازند ومع الوصف ، نقل مكارم وذكر مناقب او عالم را پر كند.
دشـمـن كـيـنه وعداوت او را به دل گرفت واز روى بدخواهى در اخفاى مقامات ومراتب بلند او كـوشـيده ، ودوست كه از صميم دل به او مهر مى ورزيد، از ترس آزار واعدام ، چاره اى نداشت جز آنكه لب فرو بندد، وبه مودت ومحبت او تظاهر نكند وسخنى در باره وى بر زبان نياورد.
تلاشهاى ناجوانمردانه خاندان اموى در محو آثار وفضايل خاندان علوى فراموش ناشدنى است .
كـافـى بـود كـسى به دوستى حضرت على ـ عليه السلام ـ متهم شود ودو نفر از همان قماش كه پـيـرامـون دستگاه حكومت ننگين وقت گرد آمده بودند به اين دوستى گواهى دهند؛ آن گاه ، فورا نام او از fehrest page كارمندان دولت حذف مى شد وحقوق او را از بيت المال قطع مى كردند.
مـعاويه در يكى از بخشنامه هاى خود به استانداران وفرمانداران چنين خطاب كرد وگفت :اگر ثـابـت شد كه فردى دوستدار على وخاندان اوست نام او را از fehrest page كارمندان دولت محو كنيد وحقوق او را قطع و از همه مزايا محرومش سازيد.
(1)در بـخشنامه ديگرى گام فراتر نهاد وبه طور مؤكد دستور داد كه گوش وبينى افرادى را كه به دوستى خاندان على تظاهر مى كنند ببرند وخانه هاى آنان را ويران كنند.
(1)در نتيجه اين فرمان ، بر ملت عراق وبه ويژه كوفيان آنچنان فشارى آمد كه احدى از شيعيان از ترس ماموران مخفى معاويه نمى توانست راز خود ر، حتى به دوستانش ، ابراز كند مگر اينكه قبلا سوگندش مى داد كه راز او را فاش نسازد.
(2)اسـكافى در كتاب ((نقض عثمانيه )) مى نويسد:دولتهاى اموى وعباسى نسبت به فضايل على حـسـاسـيـت خـاصى داشتند وبراى جلوگيرى از انتشار مناقب وى فقيهان ومحدثان وقضات را احضار مى كردند وفرمان مى دادند كه هرگز نبايد در باره مناقب على سخنى نقل كنند.
از اين جهت ، گروهى از محدثان ناچار بودند كه مناقب امام را به كنايه نقل كنند وبگويند:مردى از قريش چنين كرد!(3)معاويه براى سومين بار به نمايندگان سياسى خود در استانهاى سرزمين اسلامى نوشت كه شهادت شيعيان على را در هيچ مورد نپذيرند!اما اين سختگيريهاى بيش از حد نتوانست جلو انتشار فضايل خاندان على را بگيرد.
از ايـن جـهـت ، مـعـاويه براى بار چهارم به استانداران وقت نوشت :به كسانى كه مناقب وفضايل عـثـمـان را نـقـل مى كنند احترام كنيد ونام ونشان آنان را براى من بنويسيد تا خدمات آنان را با پاداشهاى كلان جبران كنم .
يـك چـنين نويدى سبب شد كه در تمام شهرها بازار جعل اكاذيب ، به صورت نقل فضايل عثمان ، داغ وپـررونق شود وراويان فضايل از طريق جعل حديث در باره خليفه سوم ثروت كلانى به چنك آرند.
كار به جايى رسيد كه معاويه ، خود نيز از انتشار فضايل بى اساس ورسوا ناراحت شد واين بار دستور داد كه از نقل فضايل عثمان نيز خوددارى كنند وبه نقل فضايل دو خليفه اول ودوم وصحابه ديگر همت گمارند واگر محدثى در باره ابوتراب فضيلتى نقل كند فورا شبيه آن را در باره ياران ديگر پيامبر جعل كنند ومنتشر سازند، زيرا اين كار براى كوبيدن براهين شيعيان على مؤثرتر است .
(1)مروان بن حكم از كسانى بود كه مى گفت دفاعى كه على از عثمان كرد هيچ كس نكرد.
مع الوصف ، لعن امام ـ عليه السلام ـ ورد زبان او بود.
وقـتى به او اعتراض كردند كه با چنين اعتقادى در باره على ، چرا به او ناسزا مى گويى ، در پاسخ گفت :پايه هاى حكومت ما جز با كوبيدن على وسب ولعن او محكم واستوار نمى گردد.
برخى از آنان با آنكه به پاكى وعظمت وسوابق درخشان حضرت على ـ عليه السلام ـ معتقد بودند، ولى براى حفظ مقام وموقعيت خود، به حضرت على وفرزندان او ناسزا مى گفتند.
عـمـر بن عبد العزيز مى گويد:پدرم فرماندار مدينه واز گويندگان توانا وسخن سرايان نيرومند بود وخطبه نماز را با كمال فصاحت وبلاغت ايراد مى كرد.
ولى از آنجا كه ، طبق بخشنامه حكومت شام ، ناچار بود در ميان خطبه نماز على وخاندان او را لعن كند، هنگامى كه سخن به اين مرحله مى رسيدناگهان در بيان خود دچار لكنت مى شد وچهره او دگرگون مى گشت ،وسلاست سخن را از دست مى داد.
من از پدرم علت را پرسيدم .
گـفت :اگر آنچه را كه من از على مى دانم ، ديگران نيز مى دانستند كسى از ما پيروى نمى كرد؛ ومـن بـا تـوجه به مقام منيع على به او ناسزا مى گويم ،زيرا براى حفظ موقعيت آل مروان ناچارم چنين كنم .
(2)قلوب فرزندان اميه مالامال از عداوت حضرت على ـ عليه السلام ـ بود.
وقتى گروهى از خير انديشان به معاويه توصيه كردند كه دست از اين كار بردارد، گفت :اين كار را آنـقـدر ادامـه خـواهـيـم داد كه كودكان ما با اين فكر بزرگ شوندوبزرگانمان با اين حالت پير شـونـد!لـعـن وسب حضرت على ـ عليه السلام ، شصت سال تمام بر فراز منابر ودرمجالس وعظ وخطابه ودرس وحديث ، در ميان خطبا ومحدثان وابسته به دستگاه معاويه ادامه داشت وبه حدى مـؤثر افتاد كه مى گويند روزى حجاج به مردى تندى كرد وبا او به خشونت سخن گفت واو كه فـردى از قـبيله بنى ازد بود رو به حجاج كرد وگفت :اى امير! با ما اين طور سخن مگو؛ ما داراى فضيلتهايى هستيم .
حجاج از فضايل او پرسيد واو در پاسخ گفت : يكى از فضايل ما اين است كه اگر كسى بخواهد با ما وصلت كند نخست از او مى پرسيم كه آيا ابوتراب را دوست دارد يا نه ! اگر كوچكترين علاقه اى به او داشته باشد هرگز با او وصلت نمى كنيم .
عـداوت مـا بـا خـاندان على به حدى است كه در قبيله ما مردى پيدا نمى شود كه نام او حسن يا حسين باشد، ودخترى نيست كه نام او فاطمه باشد.
اگر به يكى از افراد قبيله ما گفته شود كه از على بيزارى بجويد فورا از فرزندان او نيز بيزارى مى جويد.
(1)بـر اثـرپـافـشـارى خاندان اميه در اخفاى فضايل حضرت على ـ عليه السلام ـ وانكار مناقب او درسـت انگاشتن بدگويى در باره آن حضرت چنان در قلوب پير وجوان رسوخ كرده بود كه آن را يك عمل مستحب وبعضا فريضه اى اخلاقى مى شمردند.
روزى كـه عمر بن عبد العزيز بر آن شد كه اين لكه ننگين را از دامن جامعه اسلامى پاك سازد ناله گـروهـى از تـربـيـت يافتگان مكتب اموى بلند شد كه :خليفه مى خواهد سنت اسلامى را از بين بـبرد!با اين همه ، صفحات تاريخ اسلام گواهى مى دهد كه نقشه هاى ناجوانمردانه فرزندان اميه نـقـش بـر آب شـد وكوششهاى مستمر آنان نتيجه معكوس داد وآفتاب وجود سراپا فضيلت امام ـ عليه السلام ـ از وراى اوهام والقائات خطيبان دستگاه اموى به روشنى درخشيدن گرفت .
اصـرار و انـكـار دشـمـن نه تنها از موقعيت ومحبت حضرت على ـ عليه السلام ـ در دلهاى بيدار نكاست بلكه سبب شد در باره آن حضرت بررسى بيشترى كنند وشخصيت امام ـ عليه السلام ـ را بـه دور از جنجالهاى سياسى مورد قضاوت قرار دهند، تا آنجا كه عامر نوه عبد اللّه بن زبير دشمن خـاندان علوى به فرزند خود توصيه كرد كه از بدگويى در باره على دست بردارد زيرا بنى اميه او را شـصت سال در بالاى منابر سب كردند ولى نتيجه اى جز بالا رفتن مقام وموقعيت على وجذب دلهاى بيدار به سوى وى نگرفتند.
(1)نخستين ياورپنهان كردن فضايل امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ وغرض ورزى در تحليل حقايق مـسـلم در باره آن حضرت منحصر به عصر بنى اميه نبود، بلكه پيوسته اين نمونه كامل بشريت از طرف دشمنان ومغرضان مورد تعدى قرار گرفته است .
از جـمـلـه ، نـويسندگان متعصب از حمله وتجاوز به حقوق خاندان حضرت على ـ عليه السلام ـ خـوددارى نـكـرده انـد وهم اكنون نيز كه چهارده قرن از آغاز اسلام مى گذرد برخى كه خود را روشـنـفكر وآزادمرد ورهبر نسل نو مى پندارند با قلمهاى زهر آگين خود به مقاصد اموى كمك مى كنند وپرده بر روى فضايل امام ـ عليه السلام ـ مى كشند.
ايـنك يك گواه روشن :وحى الهى نخستين بار در كوه حرا بر قلب پيامبر اكرم (ص ) نازل شد واو را به مقام نبوت ورسالت مفتخر ساخت .
فرشته وحى گرچه او را از مقام رسالت آگاه ساخت ولى هنگام ابلاغ رسالت را معين نكرد.
ازايـن رو، پـيامبر (ص ) مدت سه سال از دعوت عمومى خوددارى كرد وتنها از رهگذر ملاقاتهاى خصوصى با افراد قابل وشايسته توانست گروه معدودى رابه آيين جديد الهى هدايت كند.
تـا اينكه سرانجام پيك وحى فرا رسيد واز جانب خدا فرمان داد كه پيامبر دعوت همگانى خود را از طـريق دعوت خويشاوندان وبستگان آغاز كند:[وا نذر عشيرتك الا قربين و اخفض جن احك لمن اتبعك من المؤمنين فا ن عصوك فقل ا ني بري ء مما تعملون ].
(شـعرا:214 تا 216)((بستگان نزديك خود را از عذاب الهى بيم ده وپر وبال پر مهر ومودت خود را بر سر افراد با ايمان بگش، واگر با تو از در مخالفت واردشدند بگو من از كارهاى (بد شما) بيزارم )).
علت اينكه دعوت علنى با دعوت خويشاوندان شروع شد اين است كه تا نزديكان يك رهبر الهى ويا اجتماعى به او ايمان نياورند واز او پيروى نكنند هرگز دعوت او در بيگانگان مؤثر واقع نمى شود.
زيرا نزديكان آدمى بر اسرار واحوال وملكات ومعايب او واقف اند.
لذا ايمان خويشاوندان مدعى رسالت به او نشانه صدق او به شمار مى رود، چنان كه اعراض ايشان حاكى از دورى مدعى از صدق در ادعاست .
از ايـن رو، پـيـامـبـر (ص ) بـه حـضـرت عـلـى ـ عـليه السلام ـ دستور داد كه چهل وپنج نفر از شـخـصـيـتـهاى بزرگ بنى هاشم را به مهمانى دعوت كند وغذايى از گوشت همراه با شير براى پذيرايى آماده سازد.
مهمانان همگى در وقت معين به حضور پيامبر شتافتند.
پـس از صـرف غـذ، ابـولهب عموى پيامبر با سخنان سبك خود مجلس را از آمادگى براى طرح دعوت وتعقيب هدف بيرون برد.
مهمانى بدون اخذ نتيجه به پايان رسيد ومهمانان ، پس از صرف غذا وشير، خانه رسول خدا را ترك گفتند.
پـيـامـبـر (ص ) تصميم گرفت كه فرداى آن روز ضيافت ديگرى ترتيب دهد وهمه آنان را به جز ابولهب به خانه خود دعوت كند.
بـار ديگر حضرت على ـ عليه السلام ـ به دستور پيامبر (ص ) غذا وشير آماده كرد واز شخصيتهاى برجسته وشناخته شده بنى هاشم براى صرف نهار واستماع سخنان پيامبر دعوت به عمل آورد.
همه مهمانان مجددا در موعد مقرر در مجلس حاضر شدند وپيامبر، پس از صرف غذ، سخنان خود مـن هـرگـاه (بـه فـرض مـحال ) به ديگران دروغ بگويم قطعا به شما دروغ نخواهم گفت واگر ديگران را فريب دهم شما را فريب نخواهم داد.
به خدايى كه جز او خدايى نيست ، من فرستاده او به سوى شما وعموم جهانيان هستم .
هـان ، آگـاه بـاشـيـد، هـمان گونه كه مى خوابيد مى ميريد وهمچنان كه بيدار مى شويد زنده خواهيد شد.
نـيـكـوكـاران به پاداش اعمال خود وبدكاران به كيفر كردارشان مى رسند، وبهشت جاودان براى نـيكوكاران ودوزخ ابمن هرگاه (به فرض مت جاودان براى نيكوكاران ودوزخ ابدى براى بدكاران آماده است .
هيچ كس از مردم براى اهل خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام نياورده است .
من خير دنيا وآخرت براى شما آورده ام .
خدايم به من فرمان داده است كه شما را به وحدانيت او ورسالت خويش دعوت كنم .
چه كسى از شما مرا در اين راه كمك مى كند تا برادر ووصى ونماينده من در ميان شما باشد؟
)).
او ايـن جـمله را گفت وقدرى مكث كرد تا ببيند كدام يك از حاضران به نداى او پاسخ مثبت مى گويد.
در آن هـنگام سكوتى آميخته با بهت وحيرت بر مجلس حكومت مى كرد وهمه سر به زير افكنده ، در فكر فرو رفته بودند.
ناگهان حضرت على ـ عليه السلام ـ كه سن او در آن روز از پانزده سال تجاوز نمى كرد سكوت را در هـم شـكـسـت وبرخاست ورو به پيامبر (ص ) كرد وگفت :اى پيامبر خد، من تو را در اين راه يارى مى كنم .
سپس دست خود را به سوى پيامبر دراز كرد تا دست او را به عنوان پيمان فداكارى بفشرد.
پيامبر (ص ) دستور داد كه على بنشيند وبار ديگر سؤال خود را تكرار كرد.
باز على ـ عليه السلام ـ برخاست وآمادگى خود را اعلام كرد.
اين بار هم پيامبر به وى دستور داد بنشيند.
در نـوبت سوم نيز، همچون دو نوبت قبل ، جز على ـ عليه السلام ـ كسى برنخاست وتنها او بود كه به پا خاست وپشتيبانى خود را از هدف مقدس پيامبر اعلام كرد.
در ايـن مـوقـع ، پيامبر (ص ) دست خود را بر دست حضرت على زد وكلام تاريخى خود را در باره حـضـرت على ـ عليه السلام ـ در مجلس بزرگان هاشم چنين بر زبان آورد:هان اى خويشاوندان وبستگان من ، بدانيد كه على برادر ووصى وخليفه من در ميان شما است .
بنا به نقل سيره حلبى ، رسول اكرم (ص )، بر اين جمله دو مطلب ديگر نيز افزود وگفت :((و وزير و وارث من نيز هست )).
از اين طريق ،نخستين وصى اسلام به وسيله آخرين سفير الهى ،در آغاز اعلان رسالت ودر زمانى كه جز عده اى قليل كسى به آيين وى نگرويده بود، تعيين شد.
از اينكه پيامبر (ص ) در يك روز، نبوت خود وامامت حضرت على ـ عليه السلام ـ را همزمان اعلام واعلان كرد مى توان مقام وموقعيت امامت را به نحو روشن فهم وارزيابى كرد ودريافت كه اين دو مقام از يكديگر جدا نيستند وهمواره امامت مكمل ومتمم رسالت است .
مـدارك اين سند تاريخياين سند تاريخى را گروهى از محدثان ومفسران (1) شيعى وغير شيعى ، بدون كوچكترين انتقاد از محتوا واسناد آن ، نقل كرده اند واز مستندات مناقب وفضايل امام ـ عليه السلام ـ دانسته اند.
در ايـن مـيـان ، فقط نويسنده معروف اهل تسنن ، ابن تيميه دمشقى ، كه راه وروش او در احاديث مـربـوط به فضايل خاندان رسالت وعترت روشن وشناخته شده است ، اين سند را رد كرده ، آن را مجعول دانسته است .
او نه تنها اين حديث را مجعول وبى اساس مى داند، بلكه بنا به طرز تفكر خاصى كه در باره خاندان امـام ـ عليه السلام ـ دارد، غالب احاديثى را كه در باره مناقب وفضايل خاندان رسالت است ، اگر چه به حد تواتر نيز رسيده باشد، مجعول وبى پايه مى داند!نگارنده زيرنويسهاى تاريخ ((الكامل )) از استاد خود، كه نامى از او نمى برد، نقل مى كند كه وى اين حديث را مجعول مى دانست .
(گويا استاد وى تحت تاثير افكار ابن تيميه بوده است ويا از اين جهت كه سند را مخالف با خلافت خلفاى سه گانه تشخيص داده بود آن را مجعول دانسته است ).
سـپس خود او به وضع عجيبى مضمون حديث را توجيه مى كند ومى گويد كه وصى بودن امام ـ عـليه السلام ـ در آغاز اسلام منافات با خلافت ابوبكر در بعدها ندارد، زيرا در آن روز مسلمانى جز على نبود كه وصي پيامبر باشد!بحث ومناظره با چنين افرادى فايده ندارد؛ ايراد ما به كسانى است كـه ايـن حـديـث را در برخى از كتابهاى خود به طور كامل ودر برخى ديگر به اجمال وابهام ـ كه نـوعـى كـتـمان حقيقت است ـ نقل كرده اند ويا به آن شخص است كه اين حديث را در نخستين چاپ كتاب خود آورده ولى در چاپهاى بعد بر اثر فشار محيط حذف كرده است .
ايـنـجاست كه بايد گفت تجاوز به حقوق امام ـ عليه السلام ـ كه پس از درگذشت پيامبر (ص ) اساس آن نهاده شد هم اكنون نيز ادامه دارد.
اينك بيان مشروح مطلب :كتمان حقايق تاريخيمحمد بن جرير طبرى كه از مورخان بزرگ اسلام است در تاريخ خود اين فضيلت تاريخى را با سندى قابل اعتماد نقل كرده است ،(1) ولى وقتى در تفسير خود(2) به آيه [و ا نذر عشيرتك الا قربين ] مى رسد اين سند را آنچنان دست وپا شكسته وبه اجمال وابهام نقل مى كند كه وجهى براى آن جز تعصب نمى توان يافت .
پيشتر گذشت كه پيامبر (ص ) در پايان دعوت خود خطاب به حاضران در مجلس مى پرسد:((فا يـكم يوازرني على ا ن يكون ا خي و وصيي وخليفتي ؟
))طبرى اين سؤال را چنين نقل كرده است :((فـا يـكـم يـوازرنـي عـلى ا ن يكون ا خي و كذا وكذا؟
))جاى گفتگو نيست كه حذف دو كلمه ((وصـيـى )) و((خـلـيـفـتـى )) وتبديل آنها به الفاظ ابهام واجمال ، جهتى جز تعصب وحفظ مقام وموقعيت خلفا ندارد.
او نه تنها سؤال پيامبر راتحريف كرده است ، بلكه قسمت دوم حديث را كه پيامبر (ص ) به حضرت عـلى ـ عليه السلام ـ فرمود:((ا ن ه ذا ا خي و وصيي و خليفتي )) نيز به همين نحو آورده است وبه جـاى دو لفظ ((وصيي )) و((خليفتي )) كه گواه روشن بر خلافت بلافصل امير مؤمنان است لفظ ((كذا وكذا)) را كه يك نوع اجمال غير صحيح است گذارده است .
ابـن كثير شامى كه اساس تاريخ او را تاريخ طبرى تشكيل مى دهد وقتى به اين سند مى رسد فورا تـاريخ طبرى را رها مى كندواز روش او در تفسيرش پيروى مى كند وهمچون او به ابهام واجمال متوسل مى شود.
بـدتـر از همه ، تحريفى است كه روشنفكر معاصر وصاحب نام مصر، دكتر محمد حسنين هيكل در كتاب ((حيات محمد)) بكار برده است وضربه شكننده اى بر اعتبار كتاب خود زده است .
اول، از دوجـمـلـه حساس پيامبر (ص ) در پايان دعوتش تنها جمله سؤال را نقل كرده است ، ولى جـمله دوم ر، كه پيامبر (ص ) به على ـ عليه السلام ـ گفت :تو برادر ووصى وخليفه من هستى ، به كلى حذف كرده ، سخنى از آن به ميان نياورده است .
ثـانـي، در چاپهاى دوم وسوم كتاب مذكور گام را فراتر نهاده حتى آن قسمت از حديث را هم كه نقل كرده بوده به كلى حذف كرده است .
تو گويى افراد متعصبى او را در نقل همان قسمت نيز ملامت ودر نتيجه وادار كرده اند كه برگه ديگرى به دست نقادان تاريخ بدهد ولطمه ديگرى بر كتاب خود وارد سازد.
سخنى از اسكافياسكافى در كتاب معروف خود در باره اين فضيلت تاريخى كه حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ در محضر پدر وعموها وشخصيتهاى برجسته بنى هاشم با پيامبر (ص ) پيمان فداكارى بـسـت وآن حـضـرت نـيـز او را بـرادر ووصـى وخـلـيـفـه خود خواند داد سخن داده چنين مى گويد:كسانى كه مى گفتند ايمان امام ـ عليه السلام ـ در دوران كودكى بوده است ـ دورانى كه كـودك در آن خـوب وبـد را بـه درسـتـى تـشخيص نمى دهد ـ در باره اين سند تاريخى چه مى گـويـند؟
آيا ممكن است پيامبر (ص ) رنج پختن غذاى جمعيت زيادى را بر دوش كودكى بگذارد ؟
ويـا بـه كودك خردسالى فرمان دهد كه آنان را براى ضيافت دعوت كند؟
آيا صحيح است پيامبر كـودك نـابالغى را راز دار نبوت بداند ودست در دست او بگذارد واو را برادر ووصى ونماينده خود بـلـكـه بـايـد گفت على ـ عليه السلام ـ در آن روز از لحاظ قدرت جسمى ورشد فكرى به حدى رسيده بود كه براى همه اين كارها شايستگى داشت .
لـذا ايـن كودك هيچ گاه با كودكان ديگر انس نگرفت ودر جرگه آنان وارد نشد وبه بازى با آنان نـپرداخت ، وبلكه از لحظه اى كه دست پيمان خدمت وفداكارى به سوى رسول خدا دراز كرد در تـصميم خود راسخ بود وپيوسته گفتار خود را با كردار توام مى ساخت ودر تمام مراحل زندگى انيس پيا بلكه بر (ص ) بود.
او نه تنها در آن مجلس اولين كسى بود كه ايمان خود را نسبت به رسالت پيامبر (ص ) ابراز داشت بـلـكـه هـنـگـامى كه سران قريش از پيامبر خواستند كه براى اثبات صدق گفتار خويش وگواه ارتباطش با خدا معجزه اى بياورد(يعنى دستور دهد كه درخت از جاى خود كنده شود وبرابر آنان بايستد) على در آن هنگام نيز يگانه فردى بود كه ايمان خود را در برابر انكار ديگران ابراز كرد.
(1)امير المؤمنين ـ عليه السلام ، خود ماجراى معجزه خواهى اين گروه را در يكى از خطبه هاى خـود نـقـل مـى كـند ومى گويد:پيامبر (ص ) به آنان گفت : اگر خدا چنين كند، به يگانگى او ورسالت من ايمان مى آوريد؟
همه گفتند: بلى .
در ايـن هنگام پيامبر (ص ) دعا كرد وخدا دعاى او را مستجاب ساخت ودرخت از جاى خود كنده شد ودر برابر پيامبر ايستاد.
گروه معجزه خواه راه عناد وكفر را پيمودند وبه جاى تصديق پيامبر او را جادوگر خواندند.
ولـى مـن كـه در كـنار پيامبر ايستاده بودم ، رو به او كردم وگفتم :اى پيامبر! من نخستين كسى هستم كه به رسالت تو ايمان دارم واعتراف مى كنم كه درخت اين كار را به فرمان خدا انجام داد تا نبوت تو را تصديق كند وسخن تو را بزرگ شمارد.
در اين هنگام ، تصديق من بر آنان گران آمد وگفتند كه تو را كسى جز على تصديق نخواهد كرد.
(2).
فصل سوم .

فداكارى بى نظيراعمال

ورفتار هر فرد، زاييده طرز تفكر وعقيده او است .
جانبازى وفداكارى از نشانه هاى افراد با ايمان است .
اگـر ايمان انسان به چيزى به حدى برسد كه آن را بالاتر از جان ومال خود بداند، قطعا در راه آن سر از پا نمى شناسد وهستى وتمام شؤون خويش را فداى آن مى سازد.
قرآن مجيد اين حقيقت را در آيه زير منعكس كرده است :[ا نما المؤمنون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لم يرت ابوا و ج اهدوا با موالهم و ا نفسهم في سبيل اللّه ا ول ئك هم الصادقون ].
(حـجـرات :15)((مـؤمـنان كسانى هست كه به خدا وپيامبر او ايمان آوردند ودر آن هرگز ترديد نكردند وبا مال وجان خود در راه خدا كوشيدند؛ آنان به راستى در ايمان خود صادقند.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo