وصیت مادر

كاش ديگه حرف وصيت نزني

نگي از روضه هاي بي كفني


هم مي گي داغ بابا رو مي بينم

مي گي از اون روزاي بي حسني


غصه ي در و ديوار برام كمه!

چرا داري مي گي از بي وطني


داري مي گي كه حسين و مي كشن

نمي مونه به تنش پيروهني


اين چه روزيه كه قلب و مي شكنه

كه مي گي به جام يه بوسه بزني


كوفه و شام بلا بگو كجان

كه من اونجا ندارم هم سخني


واي من به مجلس حراميان

كه باشه ميونشون همچو مني


مادرم تو رو خدا روضه بسه

كه داري قلبم و از جا مي كني

کمال مؤمنی

همدرد علي

دردم آرام نشد تا كه غمت را ديدم

سوختم تا به سحر از جگرم ناليدم

تو كه بودي يل خيبر شكن هاشميان

بارها بازوي تو زين سببت بوسيدم

سخني گو تو كه شايد دلم آرام شود

تا حياتم دهي و زنده شود اميدم

من اگر ناله كنم درد امانم بُرده

بارها از ستم جور بخود پيچيدم

اين همه سال به تو زهره تابان بودم

به اميدت همه شب بهر تو مي تابيدم

آن زمان خواست عدو آتش كين افروز

من زجان تو و طفلان خودم لرزيدم

دل لرزان تو را زير لگد حس كردم

من خودم هيچ براي دل تو لرزيدم

درد برده رمق و تاب و توان نيست مرا

ورنه مي شد به خدا بهر تو مي خنديدم

اين مصيبات كه آمد به سرم هيچ نبود

فقط از غربت و مظلومي تو رنجيدم

حسرت زده

اي كاش كه بند دل او پاره نمي شد

حسرت زده ي ديدن گهواره نمي شد

اي كاش نمي گفت نبي ام ابيها

تا شعله ور از كيد ستمكاره نمي شد

گر عشق علي در دل او جاي نمي داشت

هرگز هدف كينه ي قدّاره نمي شد

مي ماند اگر پشت در خانه نمي رفت

دلخون زغم محسن مه پاره نمي شد

انگار كه زود است سخن گفتن از آن روز

در كربوبلا زينش آواره نمي شد

او پشت در خانه و دشمن به تماشا

جز صبر علي جان مگرت چاره نمي شد؟

گربود و نمي رفت زدنيا به غريبي

هر شب علي اش اين همه آواره نمي شد

فخر ملائک

یه روز و یه روزگاری، مادرم خیلی جوون بود

مایه فخر ملائک ، تو زمین و آسمون بود


آسمونی ها همیشه، مادرو نشون می دادن

که درخشش نمازش، تا شعاع کهکشون بود


نیمه شبها تو نمازش، دستشو بالا می آورد

تک تک همسایه هارو، یاد می کرد و یادشون بود


همه منت گدایی، درخونمونو داشتن

خاطر اونو می خواستن، بسکه خوب و مهربون بود


افتخار مادر ما ،تو بهار زندگانیش

پاکی و صفا به پیش، دشمنان بد زبون بود


تا یه روز یه عده نامرد آتیش و هیزم آوردن

خونشو آتیش کشیدن، تا دیدن تو آشیون بود


یه طرف صدای ناله، یه طرف صدای ضجه

خودمونو تا رسوندیم، مادرم غرقه ی خون بود


با تن مجروح و خونی، خودشو سپر قرار داد

تا که دید امام عصرش، با طناب و ریسمون بود


دشمنا امون ندادن، راهشو یک باره بستن

شلاق مغیره ای وای، سد راه تو اون میون بود


اشکای چشمای بابا، گریه هامو در میاره

آخه چشمای پر آبش ،نشون مظلومی مون بود


گلای باغ نبوت ، با دو چشمای پر از اشک

نگاشون تو این میونه، به نگاه باغبون بود

آخر یه روز

مادر یه روز مهدی می‌آد، برای یاری

میشه که روز فرجش، مارم بیاری

تکیه می ده به کعبه و ،با صوت اعلا

می گه انابن و حیدرو، انابن و زهرا

غصه نخور مهدی می‌آد، با شور و احساس

منتقمت با اون می‌شه، حضرت عباس

حسینی ها به عشق اون، می آن به یاری

دشمنای علی می شن، همه فراری

آخر یه روز گل می کنه، تو آسمونها

نغمه یا علی و با، ذکر یا زهرا

نشون می ده به شیعه ها، یه قبر خاکی

میگه که قبر مادره، اسوه پاکی

از توی قبر اون دوتا رو، بیرون میآره

توی آتیش هردوشونو، باهم می‌زاره

میگه چرا یه خونه رو شما سوزوندین

حرمت صاحب خونشو ، شما شکوندین

میگه گناه مادرم مگر چه بوده

که مزد یاری علی ، رخ کبوده

خدا می دونه مادرم ،خیلی جوون بود

چرا روزای آخرش، قدش کمون بود

کمال مؤمنی

  

Logo
https://old.aviny.com/Occasion/Ahlebeit/Fatemeh/Shahadat/88/Shear/Shear05.aspx?mode=print