شعبه ای از راهیان نور!

بی مقدمه می نگارم سفرنامه ای چند ساعته را

دیروز من میهمان راهیان نور بودم. راهی شدم با نور. با کسی که خودش منبع نور بود. راهی شدم به سرزمین نور. به منزل جانباز وهاب زاده.

 

ا همان اتوبوسهای راهیان نور از لابلای جاده های خاکی دلم به شهرک اکباتان رسیدم. شهرکی که یادمان جانباز وهاب زاده بوده و هست اما هیچ نشانی از او بر در و دیوارش پیدا نمی کنی. باید راست دلت را بگیری و بروی تا پیدا کنی. باید مشامت را قوی کنی. بی تعارف بگویم. باید بو کنی و پیدا کنی راهت را. اگر چشم دلت را ببندی و چشم سرت را باز کنی در گمراهیت شک نکن. آنقدر اطرافمان زرق و برق دنیا خودنمایی می کند که کنج عزلت وهاب زاده ها را نمی توانی بیابی.

اتوبوسمان حدودا 50 نفره بود. محدودیت سنی نداشتیم. از کودک 3-4 ساله داشتیم تا خانمی که تعداد بهارهای عمرش برابر با تعداد بازدیدکنندگانمان بود. البته اکثرا جوان بودیم. نسلی که خمینی را ندیدیم اما آمده بودیم به پابوس کسی که لبیک گفته بود به فرمان خمینی(ره).

میزبان امروز ما نماینده کسانی است که اعتبار بخشیدند به مناطق جنگی...

یک به یک پا به یادمان وهاب زاده گذاشتیم...

گویا سه راهی شهادت را پله کان چیده بودند تا خانه عشق. تا طلاییه، تا دوکوهه، تا دهلاویه و هویزه...

پله ها را یک به یک بالا رفتم و رسیدم به محل شهادت دل وهاب زاده ها و حسن شریف ها. چهره خندان و صورت مهربان مادرانه اش شادم کرد. خنداندن دل یاران خمینی (ره) شادم می کند.

سنگر خوب و قشنگی داشت وهاب زاده، به یاد سنگر های طلاییه سربزیر داخل شدم. به رسم ادب و دست بر سینه پا به سنگرش گذاشتم. تاریکی و گرمای درونش خاطره دهلاویه را برایم زنده کرد. ناخودآگاه به یاد خاطراتی افتادم که پدرم از گرمای سنگرها در سرمای زمستان جبهه ها می گفت...

بگذریم... حرف دل گفتنی نیست

نمی خواهم شعار، فضای خانه محقرم را اشغال کند اما باید خیلی مرد باشی که با بیرق حضرت زهرا مردانه بایستی در برابر خصم تا بن دندان مسلح.

از مرد بودنم خجالت زده شدم در برابر مردانگی های وهاب زاده ها. از راه رفتن خجالت کشیدم وقتی گفت بدلیل جراحات کف پایش نمی تواند به راحتی گام بردار؛ پایم را جمع کردم!

از امام موسی صدر گفت و چمران و همت و حسن باقری و .... خاطراتی که با آنها داشت.

روزگار غریبی است. در دوران جنگ او خیلی ها را نمیشناخت و خیلی ها او را می شناختند. چمران و حسن باقری و همت و ... برایش پیام «خدا قوت» می فرستادند؛ اما امروز چه؟ او خیلی ها را می شناسد و خیلی ها او را نمی شناسند. از وزیر و وکیل و نماینده مجلس و ..... همانهایی که خیلی زود در هیاهوی بازیهای سیاسی غرق شده اند و تو را فراموش کرده اند و دریغ از یک پیام «خدا قوت».

تنها نقطه اشتراکی که در این سی سال برایش ثابت مانده «خدا»ست. «دیروز، امروز، فردا» برایش فرقی ندارد، هر روزی که باشد خدا را با خود می بیند و این است رمز سربلندی وهاب زاده. نه دیروز از «خدا قوت» سردارانش مغرور شد و نه امروز از بی اعتنایی مسئولینش ناامید.

دیروز در یادمان جانباز وهاب زاده به تصویر دیدم معنای جمله:«خدایا آن کس که تو را دارد چه ندارد و آنکس که تو را ندارد چه دارد»

زبانش شیرین است. امروز من و تو به مدرک دو زاریمان می بالیم و شاید شاید شاید خود را بالاتر بدانیم از وهاب زاده ها اما به جرات می توانم بگویم چیزهایی که وهاب زاده در کلاس درس جبهه آموخته، من در کلاس درس دانشگاه آزاد از اسلام! نیاموخته ام. مدرکم را حقیر می دانم در برابر مدرک جانبازی تمام جانبازهای سرزمین. مدرکم را از طاقچه غرور نگاهم پایین می گذارم و به جایش عکس وهاب زاده را میخکوب می کنم بر سینه دیوار دلم

حرف دلم زیاد است و مابقی اش را می گذارم میهمان خانه دل بماند، بگذارید ناگفته بماند حرفهایی ناگفتنی...

ناگفته بماند سفر راهیان نوری که هم برایم سفر به طلاییه و دوکوهه بود و هم سفر به کربلا و سفر به مشهدالرضا...

مادر !

سپاس كه چشم اميدت به هيچ مسئوول و مسئووليتي نيست!

از تو ممنونم ، براي تمام سالهاي بودن، ماندن و صبوري ات

نمي دانم پاي درس كدامين استاد آموختی: «ان الله مع الصابرين» ،را

نمي دانم پاي درس كدام مومني نگاشتي «اليس الله بكاف عبده» را

اما مي دانم كه چگونه نداي «هل من ناصر ينصرني» امام زمانت را لبيك گفتي

مي دانم همه اش ايمان بود و ارادت..

...

من وهمه دوستاران و مهمانان خانه ات از اينكه توانستيم تا حدي گرد و غبار فراموشي را از چهره معصومانه و صبورت برداریم خوشحالیم و با تو عهد بستیم که هیچگاه سنگرت خالی نماند.

از همه مهرت، از همه صداقتت، از همه آنچه تو داري و ما در اين دنيا اسير ش شده ايم

سپاسگذاريم

مادرم سنگرت خالي مباد

 

منبع: جلبک ستیز

 

Logo
https://old.aviny.com/News/90/12/14/06.aspx?&mode=print