شهید آوینی

 

تا سال پیش هفته جانباز داشتیم؛ امسال ، روز جانباز ؛ شاید تا چند سال دیگر یک دقیقه سکوت!
جانباز70% نخاعی:ما نمى خواهیم به ما بگویند برادر التماس دعا، برادر شما رفتید و ما زنده ایم. خیلى از این حرف ها از روى ریاست. اینجا مرکز توانبخشى است. شما بگرد ببین چند تا وسیله توانبخشى در آسایشگاه مى بینى. بچه هاى قطع نخاع باید هیدروتراپى شوند.آنوقت آقایان توى مجلس مهمترین مصوبه شان نیم بها کردن قبض برق جانبازان است. این قانون است! بچه ها را مى خواستند ببرند کیش. اما گفتند در شأن جانبازان نیست به کیش بروند!

گروه دفاع مقدس خبرگزاری مهر؛ در ادامه مجموعه اخبار «معضلات و مشکلات ایثارگران در آیینه رسانه‌ها» این‌بار مطلبی از روزنامه شرق منتشر می‌شود . این گزارش با عنوان « آدم ها به ترتیب اهمیت » به مناسبت گرامیداشت روز جانباز در 17شهریور ماه سال گذشته در روزنامه شرق منتشر شد. گزارش ذیل حاصل شنیده ها و مشاهدات خبرنگار شرق از آسایشگاه ثارالله(ع) می باشد:

تجریش؛ باغى 10 هزار مترى که از سال ،1360 آسایشگاه جانبازان جنگ با عراق است. آدم ها به ترتیب اهمیت: محمد جعفرپور مدیرعامل موسسه توانبخشى و بازتوانى بنیاد شهید و امور ایثارگران، مجید مودى رئیس مرکز توانبخشى ثارالله، حاج آقا علیزاده مدیر مرکز، حسین محسنى مسئول فرهنگى مرکز. حسین آقایى، سرهنگ تقى زاده، فتاح حاتمى، کیوان رهبران، عباس ساکى، صمد شهبازى، اردشیر شیرکول و مجید ملک زاده، آدم هایى هستند که بیشترشان 17 تا 24 سال، مهمان خانه باغند. خانه باغى که حالا آسایشگاه ثارالله است.

یک ساعتى مانده است به ظهر. مرغ عشق ها با صداى فواره هاى میان حوض، دم گرفته اند. نم رطوبت و باد، سایه حیاط را خنک مى کند. چند قدمى را با نگهبان مى آیم. کفش ها را درمى آوریم. دفتر فرهنگى مرکز کوچک است. آنقدر کوچک که «کوچه شاملو» را میان کتابخانه مى بینم. بازى در، آواز مرغ عشق ها را مى آورد داخل اتاق.

محسنى شرق مى خواند. تیتر زده است: «قالیباف، شهردار تهران شد». موضوع گفت وگو را مى گویم. لبخند مى زند. مى گوید: «تا سال پیش، هفته جانباز داشتیم. امسال، روز جانباز. شاید تا چند سال دیگر، یک دقیقه سکوت بکنند.» جمله آخرى را ایستاده مى  شنوم. او را با تلفن خواسته اند. عده اى آمده اند براى ملاقات مهمانان خانه باغ. آواز مرغ عشق ها بلندتر مى شود. دست هاى محسنى، دفتر اتاق مدیر را نشانم مى دهند. اتاقى کوچک و بى قاعده. کاشى کارى روى دیوار، حمام قدیمى خانه پدربزرگ را زنده مى کند. حاج آقا علیزاده که فکرم را خوانده است مى گوید: «رئیس هم از این موضوع ناراضى است.» ضبط را مى گذارم روى میز. فاصله 2 ، 3 مترى میانمان را کم مى کند. آنقدر کم که گفت وگو خاتمه مى یابد. نوار که از چرخش مى ایستد با لهجه گیلانى اش مى گوید: «ما نه اهل اغراق گویى هستیم و سعى کردیم همیشه تا آنجا که اعتقادات به ما اجازه مى دهد واقعیت  ها را انتقال بدهیم. اصلاً یکى از رسالات مان این است که بالاخره...» محسنى مى آید میان اتاق. لبخند مى زند. مى گوید:  «گفت وگویت که تمام شد من با ملاقاتى ها هستم. اگر هم خواستى بچه ها را ببینى، من را خبر کن.»

 

هفته جنگ به این نیست که ما یک چادر به پا کنیم، بلندگو بگذاریم همسایه ها را آزار دهیم. این را نمى گویند چادر جبهه جنگ اصلاً با دیدگاه بچه هاى جنگ در تضاد است.

گفت وگوى مان تمام شده بود.هواى سرد اتاق بهانه خوبى است براى رفتن. میان راهرو ورودى مى ایستم. از کف تا سقف، 4 آدم ایستاده هم بیشتر است. درها و پنجره ها بزرگند، از جنس چوب. بازى در، آواز مرغ عشق ها را مى آورد با بوى نم فواره هاى حوض؛ از دو پلکان قرینه، دایره وار بالا مى برد. میان راه، محسنى را مى بینم. لبخند مى زند. پله ها را بالا مى رویم. سالن باید 200 مترى وسعت داشته باشد. از گچبرى سقف تا کف، 4 آدم ایستاده هم بیشتر است. پنجره  ها بزرگند. سالن از روز هم روشن تر است. محسنى مجوز ملاقات با بچه ها را صادر مى کند. مى گوید: «همه بچه ها حرف نمى زنند، اما کیوان با بقیه فرق مى کند.» انتخاب او هم با باقى بچه ها متفاوت است.  

معمولاً کنج اتاق ها، دید خوبى دارند. دنجند. دو پنجره بزرگ، فواره هاى حوض را مى آورند کنار تخت و در ورودى باغ را کنترل مى کنند. شرط گفت وگو، غیرمتعارف است. باید خط سیاسى ام را مشخص کنم. خودش نه چپ است، نه راست، نه موتلفه. براى شروع، هم خط مى شوم. شروع گفت وگو هم غیرمتعارف است. بچه هاى جنگ به اعتقاد او ترکیبى است که باید دوباره تعریف شود: «هفته جنگ به این نیست که ما یک چادر به پا کنیم، بلندگو بگذاریم همسایه ها را آزار دهیم. این را نمى گویند چادر جبهه جنگ اصلاً با دیدگاه بچه هاى جنگ در تضاد است. صداى محسنى مى پیچد داخل سالن: «آقاى مودى آمده اند. کسى با او کارى ندارد.» لابد دوباره دارد لبخند مى زند. مى آید و کنار تخت مى ایستد. عکس مرتضى آوینى بالاتر از قامت او بر دیوار نشسته است. کیوان مى گوید: «دو نسخه از تمام فیلم ها و نوارهایش را دارم.»سکوت، صدایمان را به سه کنج دیگر سالن مى کشاند. 5مهمان دیگر باغ از تخت هاى شان فاصله گرفته اند. حس مى کنم، تعدادمان بیشتر شده است. پرستارها مى آیند و مى روند. مردانى بدون لبخند. دلم براى محسنى تنگ مى شود.

در ادامه گزارش گروه دفاع مقدس خبرگزاری مهر آمده است: کیوان از مقاله سال گذشته روزنامه گلایه دارد. از اینکه مقاله، ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر را نادرست خوانده بود ناراضى است. حتى مى گوید با عطریانفر هم تلفنى حرف زده است. مردم شریف ایران، سه کلمه اى است که کیوان بارها تکرارشان مى کند: «مردم در مورد جنگ مطالعه کنند. انتقاد کنند. بیایند با هم حرف بزنیم. البته حتماً نباید در رابطه با جنگ حرف بزنیم. مسائل روز خیلى زیاد است. ما نمى خواهیم به ما بگویند برادر التماس دعا، برادر شما رفتید و ما زنده ایم. خیلى از این حرف ها از روى ریاست. پسرى که الان «رپ»، «هوى»، «مگادث»، «سیمونترا»، «پینک فلوید» و «وسپ» است او هم برادر و هم وطن ما است. به سرنوشت او هم علاقه داریم. دوست داریم جوانى باشد که الگوگیرى نکند. خودش باشد. دوست نداریم او نباشد. ما اصلاً رفتیم که او باشد.»

 

- بیست سال از جنگ گذشته است. هنوز کسى نمى داند ما چه مشکلاتى داریم.

- مگر ما هر ساله اینها را نگفته ایم کدامشان آمدند به ما سر بزنند. بگویند این مشکلاتى که مى گویید کجا هستند؟!

صدنفرى مى شوند. مهمانان 4 آسایشگاه تهران را مى گویم . 26 نفرشان در باغ، باقى در باغ هاى کوچک تر و بزرگ تر. بچه ها دوهفته یک بار جمع مى شوند دور هم. پاتوق مى کنند. اگر نشد، براى هم Message مى فرستند. از زمان جنگ تعریف مى کنند. مى خندند. گریه مى کنند. اخبار روزنامه هاى یک هفته را بررسى مى کنیم. چپ و راستش اهمیت ندارد. آخرین موضوع، کابینه احمدى نژاد بوده است. قرار است تمام وعده هاى انتخاباتى رئیس جمهور جدید را جمع آورى کنند تا به وقتش مطالبه شود. چند دقیقه است که کیوان مهمان دارد. مهمانى همیشگى. آرام نشسته است. ویلچر کیوان برایش بزرگ است. صمد اواخر جنگ، رئیس دفتر محمدباقر ذوالقدر بوده است. وارد بحث نمى شود. یکى از پرستاران مى گوید: «ناهار، ماهى داریم و کباب.» صداى اردشیر، فتاح، عباس و مجید، نزدیکتر شده است. آخرین اختلاف نظرشان در انتخابات ریاست جمهورى بوده است. هرکدام از بچه ها به نامزد موردنظر دیگرى راى نداده است. اما اتفاق نظرشان براى گفت وگو، ویلچرها را کشانده است تا کنارمان.  

حسین، تنها غایب جمع است. نور و نسیم، او را نشانده است کنار پنجره چوبى بزرگ. خواندن فکرش، سخت است. شاید از پنجره لودرش، خاکریز را تماشا مى کند. فتاح، بلدچى منطقه بوده است. حالا نقاش است. سرهنگ تقى زاده مدرس نقاشى است. برخى روزها مى آید براى آموزش بچه ها. امروز هم قرار است بیاید. سرشوخى را عباس باز مى کند: «اگر دیوارى براى نقاشى داشتى، ما را خبر کن.» کیوان دو پاى مصنوعى اش را جفت مى کند زیر عکس آوینى. مى گوید: «آمده است از مشکلات بپرسد.» همه یک قدمى عقب تر مى روند.

اردشیر مى گوید: «20 سال از جنگ گذشته است. هنوز کسى نمى داند ما چه مشکلاتى داریم.»

کیوان: یک دستگاهى است عقب ویلچر نصب مى شود. از 100 تا پله جانباز را مى کشد بالا. حالا شما برو با زن هاى بچه هاى قطع نخاعى صحبت کن. اکثراً دیسک کمر دارند.

فتاح: آره. دیسک کمر خانمم را آخر عمل کردم. 200هزار تومان فقط کرایه رفت و برگشت دادم از تهران تا کرج براى مطب دکتر.

کیوان: حقوقش 300 تا 400 هزار تومان در ماه است.

مجید:300تا 400 تومان که مى گه، 200 تومنش براى قسط خانه و ماشین مى رود.

کیوان: فکر مى کنى قیمت دستگاهى که گفتم چقدر است. 2میلیون تومان.

فتاح، عباس و مجید در مورد قسط 25 هزار تومانى ماشین شان حرف مى زنند.

فتاح: ماشین هایى که به ما دادند، پولش را ماه به ماه مى گیرند.

کیوان: به بچه هاى قطع نخاع، پژو 206 داده اند. ویلچر عقبش جا نمى شود. به بچه هاى قطع عضو هم پیکان. پیکانى که امسال از رده خارج شده است.

اردشیر: 3میلیون تومان بابت 206ها از ما گرفتند. مقدارى از آن زیاد آمد. اما معلوم نشد چه شد.

کیوان: ببین! بچه ها ترسى از گفتن ندارند. اما احساس مى کنند فایده اى ندارد. به نظر من باید گفت. باید این قدر گفت که خیلى ها ...

اردشیر: به کجا مى رسد!

عباس: رئیس جمهور مى آید به آسایشگاه سر بزند؟! وضعیت ما را ببیند؟!

اردشیر: مگر ما هر ساله اینها را نگفته ایم کدامشان آمدند به ما سر بزنند. بگویند این مشکلاتى که مى گویید کجا هستند؟!

کیوان: نه! باید گفت. اقلاً وقتى حرف مى زنیم، راحتیم.

 

- اینجا مرکز توانبخشى است. شما بگرد ببین چند تا وسیله توانبخشى در آسایشگاه مى بینى. بچه هاى قطع نخاع باید هیدروتراپى شوند.آنوقت آقایان توى مجلس مهمترین مصوبه شان نیم بها کردن قبض برق جانبازان است. این قانون است! بچه ها را مى خواستند ببرند کیش. اما گفته اند در شأن جانبازان نیست به کیش بروند.یعنى چه بچه ها نباید بروند!

اردشیر: چه فایده اى دارد. من 24 سال است اینجا هستم. از همه قدیمى تر. 4 تا دختر دارم. همه شان لیسانس گرفته اند. اما براى یکى شان هم کارى پیدا نمى شود. 

مجید: خانم من هم لیسانس حسابدارى دارد. چند سال است دارد مى دود. اما به او هم کارى نمى دهند.

کیوان: آن وقت آقایان توى مجلس مهمترین مصوبه شان نیم بها کردن قبض برق جانبازان است.

مجید: پول برق، فوقش مى آید 2 تا 3هزار تومان.

کیوان: این قانون است! بچه ها را مى خواستند ببرند کیش. اما گفته اند در شأن جانبازان نیست به کیش بروند.یعنى چه بچه ها نباید بروند!

عباس: من تجهیزات پزشکى را که مى گیرم، مى فروشم. براى مخارج زندگى حتى ویلچرم را هم فروختم.

کیوان: اینجا مرکز توانبخشى است. شما بگرد ببین چند تا وسیله توانبخشى در آسایشگاه مى بینى. بچه هاى قطع نخاع باید هیدروتراپى شوند.

عباس! تا حالا آب درمانى دیدى؟!

اردشیر: من دیروز رفتم بیمارستان خاتم الانبیا براى قلبم. دکتر اسکن قلب برایم نوشت. صندوق بیمارستان از من 160 هزار تومان خواست. گفتند که نه با بیمه قرارداد داریم نه با دفترچه ات. آمده ام پیش مسئولان بنیاد. مى گویند ما با فلان بیمارستان قرارداد داریم. زنگ زدم، مى گویند ما اسکن نداریم.

کیوان: تازه اردشیر، پاسدار رسمى سپاه است.

فتاح: ما رفتیم جنگ را تمام کردیم. هستى مان را دادیم.

محسنى با لبخند همیشگى اش زیر عکس آوینى مى ایستد. یادم مى آید که حاج آقا علیزاده بدون اجازه محمد جعفرپور حرف نمى زند. مجید، عباس، اردشیر و فتاح مى روند براى ناهار. کیوان شماره خانه اش را مى دهد. معامله دوطرفه است. با صمد دست مى دهم. سالن 200مترى پشت سرم مى ماند. پلکان دایره وار مرا میان راهرو ورودى مى گذارد. بازى در آواز مرغ عشق ها را مى آورد، با بوى نم فواره هاى حوض. اتاق مدیر هنوز هم خنک است. رئیس هم آمده است. مودى، متفاوت است. تلفن روزنامه را مى گیرد. قرار مى شود براى مهمترین آدم این گزارش دورنگار بفرستند. پسر رئیس منشورى بلورین را نشان پدر مى دهد. عکس صارمى میان منشور است. پسر مى گوید: « Want Some Water I» پسر بهانه دوستى من و مودى است. گپى غیررسمى با رئیس یک ساعتى طول مى کشد. هنوز جواب دورنگار نیامده است.» سایه فواره ها چهار ساعت به سمت شرق کشیده مى شود. مودى مى گوید: «تا جواب بیاید، مصاحبه را شروع کنیم.» جواب، شفاهى مى آید: «اجازه مصاحبه با روزنامه داده نمى شود.»داخل حیاط محسنى مرا مى بیند. لبخند مى زند. مى گویم: «نشد.» مثال همیشگى اش را مى آورد: «چند سال دیگر فقط یک دقیقه سکوت مى کنند.»


 

منبع : خبرگزاری مهر

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo