شهید آوینی

 

بخشی از خاطرات ابراهيم حاتمی‌کيا در يکصدمين مراسم شب خاطره

مرصاد عملیاتی بود كه بعد از پذیرش قطعنامه واقع شد. شرایطی كه برای بچه‌ها پیش آمده بود همان دروازه‌ای بود كه داشت بسته می‌شد. بچه‌ها با یك سراسیمه‌گی خاصی از شهر و كاشانه‌شان دست برداشتند و به سوی جبهه دویدند. این سراسیمه‌گی را می‌شد در شكل لباس پوشیدن آن‌ها دید.
«عملیات مرصاد» شباهت زیادی با اوایل جنگ داشت. آدم‌هایش هم این‌طوری بودند. حتی فرمانده لشكر هم با لباس شخصی به منطقه آمده بود.
من تفنگ برنو را برای اولین‌بار در ابتدای جنگ دست بچه‌ها دیده بودم. از این تفنگ‌های خیلی قدیمی در مرصاد هم بود. تفنگ‌هایی كه داخل ماشین جا نمی‌گرفت. بعضی‌ها حتی با ماشین ژیان آمده بودند توی خط و داخل ماشین‌ها پر از آدم بود. هر كس به نوعی خودش را كشیده بود به منطقه. انگار تقدیر این‌طور بود كه این دفتر این‌گونه بسته شود كه ما دوباره یاد حال و هوای روزهای اول جنگ بیفتیم. شرایط عجیبی بود. مثل اول انقلاب سرودهای ایران، ایران از رادیو پخش می‌‌شد. یك فضای ملی ایجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند. افرادی كه برای اولین‌بار در درگیری حضور داشتند.
فردی را دیدم كه بالای سر شهیدی زار می‌زد و ناله می‌كرد، علتش را پرسیدم گفت: «دوستم برای اولین بار آمده شهید شده و من كه سال‌ها در جبهه و عملیات بودم این توفیق نصیبم نشد؟!»
عملیات مرصاد پس از فضای یأس‌آور قطعنامه یك فرصت طلایی و بهانه‌ی حضور از قافله‌ی مانده‌ها بود.
وقتی به منطقه درگیری رسیدیم هنوز در منطقه «تنگه پاتاق» كوزران به نوعی منافقین متوقف شده بودند و به شدت مقاومت می‌كردند. شب كه شد ما عملاً مجبور شدیم برویم به طرف باختران. شهر باختران یك شهر خیلی غریب و به قول بچه‌ها حالت وسترن پیدا كرده بود. از قبل هم اعلام شده بود كه شهر آلوده است و یك عده دیگر از منافقین داخل آن هستند و قیافه‌های آن‌ها شبیه بچه‌های ما است. حتی دوستان به من می‌گفتند كه لباس خاكی‌ات را عوض كن و ریشت را بزن، یعنی تا این حد از لحاظ قیافه به این‌ها شباهت داشتیم.
وقتی در شهر راه می‌رفتیم حس می‌كردیم همه به هم مظنونیم. چند نفر از منافقین را هم كه دستگیر كرده بودند دیدیم، آن‌ها كاملاً خودشان را از لحاظ ظاهری شبیه ما كرده بودند و عملاً آدم از دیدن این وضعیت گیج می‌شد.
ماشین «لندرور» آقا مرتضی(آوینی) برای ما دردسر شده بود. چندین‌بار نزدیك بود بچه‌های خودی ما را اعدام كنند! كه فریاد زدیم،‌ نزنید ما خودی هستیم. بعداً‌ مجبور شدیم در و بدنه ماشین را پر كنیم از نوشته «گروه روایت فتح».
به هر حال صبح زود كه به سمت تنگه پاتاق برگشتیم ظاهراً دو ساعتی بود كه مقاومت منافقین شكسته شده بود و ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم كه به عنوان فیلم‌بردار وارد آن‌جا می‌شدیم و طبق عرف خودمان كه عادت داشتیم برای فیلم‌برداری مستقیم به خط اول برویم و تصورمان این بود كه حتماً‌ خط مقدمی این‌جا باید باشد. گاز ماشین را گرفتیم و به سمت سرپل ذهاب رفتیم،‌ به جایی رسیدیم كه دیدیم هیچ‌كس نیست، از بالای تپه شروع كردیم به فیلم‌برداری ِ نفربرهای منافقین كه داشتند عقب‌نشینی می‌كردند به سمت شهر و عراق هم به شدت از آن‌ها بوسیله توپخانه حمایت می‌كرد تا آن‌ها بتوانند فرصت عقب‌نشینی داشته باشند. آرایش نیروها برایم خیلی عجیب بود. منافقین، زن‌ها، این عایشه‌های زمان را برای تحریك دیگران در خط مقدم گذاشته بودند و نیروهای دیگر عقب‌تر!
وقتی خط شکست بیش‌تر جنازه‌ها زن بود. آن‌ها به قصد تهران حرکت کرده بودند، حتی باک‌های بنزین را هم دورشان چیده بودند تا نیاز به توقف نباشد. آدم این‌قدر مسخ می‌شود؟! برای من مرصاد آموزنده و عبرت‌انگیز بود. باید مواظب باشیم خودمان به یک چنین چیزی(کانالیزه شدن و یکسویه دیدن) دچار نشویم.
از گفتنی‌های دیگر این بود که وقتی به محل رسیدیم صحنه‌ای را دیدیم که حیرت‌آور بود. انگار همه اسلاید و ثابت شده بودند! مثل گاز شیمیایی که همه را خشک کرده باشد، هر کس در حالتی مانده بود، عده‌ای نقش بر زمین،‌ عده‌ای در حال پیاده شدن بی‌حرکت مانده بودند. عده‌ای اسلحه به دست در حال یورش و گارد. بعد فهمیدیم که هلیکوپترهای کبرای بچه‌های ارتش این‌ها را کوبیده بود. حدود یک کیلومتر غنایم و ماشین‌های نو از آن‌ها بجا مانده بود که برو بچه‌های هر لشکر هنگام هجوم و رفتن، آرم خود را به بدنه خودرو می‌زدند تا هنگام برگشت به نفع لشکر خود تصاحب کنند. گاهی می‌دیدی آرم چند لشکر به اطراف یک خودرو خورده است!
یادم هست در آسمان، هواپیمای تک موتوره‌ای را دیدم که با صدای یکنواخت ظریفی بالای شهر سرپل ذهاب حرکت می‌کرد. من شروع کردم از آن فیلم گرفتن و تلاش کردم به این هواپیما مسلط شوم،‌ آن‌قدر ادامه دادم که خسته شدم و به خودم گفتم پرواز این هواپیما معمولی است چیز خاصی ندارد. بال‌هایی پهن و حرکتی یکنواخت! در همین حال یک مرتبه دیدم جهتش به گونه‌ای تغییر کرد و به سمت بالای تپه‌ای که ما بودیم سوق پیدا کرد. تا آمدم به خودم بیایم بمب‌های کوچکش را در آسمان رها کرد.
حالا ما بالای تپه‌ایم، تپه‌ای بسیار خالی، و بدون جان پناه.
هواپیما داشت جلو می‌آمد (مثل فیلم‌هایی که شاید بعضی‌هایش هم دروغ باشد) بمب‌ها در یک خط با فاصله‌ای معین به تپه می‌خورد و زمین را می‌دوخت و احتمال این‌که به ما هم اصابت کند خیلی زیاد بود. دور و برم را نگاه کردم ببینم کجا می‌توانم جان‌پناه بگیرم،‌ جایی به چشم نمی‌خورد. فقط پایین تپه یک جاده بود و کنار آن یک پل، پلی کوچک که برای آب‌راه گذاشته بودند. شروع کردم به سمت آن پل دویدن،‌ شاید زمان دویدنم پانزده یا بیست ثانیه بیش‌تر طول نکشید ولی آغاز که شد حس کردم این بمب‌ها دارد روی سر من می‌ریزد. باور کنید لحظه لحظه‌ی طول زندگی‌ام را یکی یکی دیدم. یعنی کودکی‌ام،‌ مادرم، همسرم، حتی آینده را دیدم که قبری است و بالا سرم نشسته‌اند و...
وقتی به خودم آمدم به این نتیجه رسیدم که در این فرصت و با سرعتی که هواپیما دارد من نمی‌توانم به پل برسم. یک آن نشستم. دوربین را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسی که داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، یعنی یک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا گرفت و دیگری مقداری جلوتر از من منفجر شد و همین‌طور ادامه پیدا کرد تا این‌که هواپیما کاملاً‌ دور شد.
دنیایی در این چند لحظه بر من گذشت که توصیفش سخت است. انسان وقتی مرگ را در چند قدمی خودش می‌بیند همه چیز در مقابلش مرور می‌شود. این‌که اگر بمیرد،‌ زن و بچه‌هایش را نبیند و خیلی چیزهای دیگر... وقتی از جایم بلند شدم دیدم حس شرمندگی ندارم، خوشحال و راحت و خیلی سبک.
حالا وقتی به آن زمان در شرایط بعد از سال 67 به این‌طرف که دیگر جریان زندگی عادی شده فکر می‌کنم می‌بینم دوران جنگ یک برکتی بود. اگر در آن وقت مرگ پیش می‌آمد، انسان چیزی را نباخته بود و این احساسی است که در روزمره‌گی زندگی امروزی دارم.
در آن عملیات پیروزمند، یکی از بچه‌های ما به نام «شریعتی» شهید شد و آقا «مصطفی دالایی» هم دو شب در اسارت منافقین بود که معجزه‌آسا جان سالم به در برد. می‌بایست یک روز ماجرای شنیدنی‌اش را از زبان خودش بشنویم. انشاءالله توانسته باشم گوشه‌ای از این عملیات را برایتان گفته باشم. 

منبع: سایت «لوح»

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo