سالروز شهادت تصوير بردار مجموعه روايت فتح در لبنان
شهادت « مهدي فلاحت پور » تصوير بردار مجموعه روايت فتح به سال 1371 شمسی در
لبنان.
مهدي فلاحت پور ، در سال 1343 به دنيا آمد و از سال 1366 وارد گروه تلويزيوني
جهاد سازندگي شد ، تصوير برداري چند قسمت از مجموعه روايت فتح ، دسته ايمان و ...
از کارهاي مهم اوست .
وی که عضو گروه تصوير برداران روايت فتح بود، در پي ماموريتي که از طرف شبکه دوم
صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران به لبنان داشت به هنگام تصوير برداري ، در جريان
تهاجم هواپيماي جنگنده اسرائيلي به آن منطقه به شهادت رسيد .
شهيد مهدي فلاحت پور برنده ديپلم افتخار و جايزه بهترين فيلم برداري براي مجموعه
فيلم روايت فتح در سال 1371 شده است.
شهید مهدی فلاحت پور بروایت شهید آوینی
مرگ
مردانه:
آن روز كه در مدينةالنبي، در زيرزمين هتل العطاس به گوشم رسيد كه يكي از
خبرنگاران تلويزيون در لبنان به شهادت رسيده است، دلم به آنچه رخ داده بود گواهي
نداد. پرسيدم: «نامش چه بود؟» نگران بچهها بودم؛ مهدي همايونفر، مصطفي دالايي،
مرتضي عسگري و مهدي فلاحتپور. آنها براي فيلمبرداري مجموعهي مستند تلويزيوني «سه
نسل آواره» به لبنان رفته بودند. پرسيدم: «نامش چه بود؟» جواب داد: «درست نميدانم،
گويا فلاحي باشد و يا چيزي شبيه به اين.» باز هم نه در تخيلم و نه در قلبم، متوجه
فلاحتپور نشدم. امكان تحقيق بيشتر نداشتم، اما آن روز را هر چه كردم كه اين خبر
را از ياد ببرم، نشد كه نشد: «يك خبرنگار ايراني... يعني چه كسي بوده است؟ يعني
بچهها توانستهاند براي فيلمبرداري از عمليات حزبالله به جنوب بروند؟ جرأتش را
كه دارند... اما اين كار كه فقط جرأت نميخواهد. پس چه كسي بوده است؟» بچههاي
ايراني دفتر صدا و سيما در بيروت را نيز غالباً ميشناختم. در ميان آنها هم كسي را
با نامي شبيه به اين نمييافتم.
فرداي آن روز، يكباره حقيقت را دريافتم: «نكند فلاحتپور باشد!» كه هم او بود.
در رمانها خوانده بودم كه در توصيف احوال كسي، بعد از آنكه خبر ناگواري را
ميشنود، نوشتهاند: «نفس در سينهاش حبس شد» و معناي اين جمله را نميفهميدم. براي
چند لحظه، از شدت شگفتي، نفس در سينهام حبس شد و غمي شيرين در قلبم احساس كردم. و
بعد خيلي زود خودم را باز يافتم چرا كه خبر از شهادت بود نه مرگ: «يعني هنوز هم
ممكن است؟ بعد از آنكه باب شهادت بر ما مسدود شده است؟ و بعد از اين سالها كه از
پايان جنگ ميگذرد؟» و چون ديگرباره به درونم بازگشتم، مهدي را بسيار بزرگتر از
آنچه ميشناختم باز يافتم، و خودم را بسيار كوچكتر از آنچه ميدانستم: «براي مرگ
آمادهاي؟ هم الان اگر ملكالموت سر رسد و تو را به عالم باقي فرا خواند، هر چند با
شهادت، آمادهاي؟» ديدم كه نه؛ شهوت زيستن مرا به خاك بسته است، چنگ در خاك زده و
ريشه دوانده است. و ميدانستم كه شهدا را پيش از آنكه مرگشان در رسد دعوت ميكنند و
آنان لبيك ميگويند. و تا چنين نشود، اجل سر نميرسد. اين را به تجربه و حضور
دريافته بودم. مهدي فلاحتپور عظمت يافت و من، حقيرتر از آنچه دربارهي خويش گمان
ميبردم ، در حيرت فرو ماندم. صالح گفت: «چقدر دلسنگي!» و من ميدانستم كه چنين
نيست. اما جواب نگفتم. از خودم نااميد شده بودم: «همين است كه هست. شكر كن كه
يكبار ديگر چهرهي حقيقي خودت را در آينهي شهادت مهدي فلاحتپور باز يافتي. شاكر
باش!»
مهدي فلاحتپور را از سال ٦٥ ميشناختم، از اولين دورهي آموزشي برنامهي «روايت
فتح»، از اولين روز تشكيل كلاسها در منظريه. او همآمده بود، همراه با رضا خواجه
تاج. قرار بود كه من براي آنها «بيان تصويري» درس بدهم. از ميان آن جمع سي چهل
نفري، چهرهي او و خواجهتاج بيش از همه مرا گرفته بود. فلاحتپور به آدمهاي مبتدي
نميمانست... و بعد فهميدم كه از سالها پيش در تبليغات لشكر ٢٧، فيلمبردار است.
از آن پس تا امروز جز براي مدتي كوتاه با هم بوديم. سه فيلم از آخرين فيلمهاي
روايت فتح را او فيلمبرداري كرد: «دستهي ايمان از گروهان عابس» _ عابس بن ابي شبيب
شاكري _ و بعد از جنگ هم، «با من سخن بگو دوكوهه» و «سراب»، كه باز هم فيلمبردار
بود. در دانشگاه هنر، رشتهي سينما قبول شد و هشت ماه پيش هم ازدواج كرد. و
بالأخره، قرار بود كه در مجموعهي جديد روايت فتح هم با هم كار كنيم.
مهربان بود و بسيار لطيف. گلي بود كه خار نداشت. نه به آن معنا كه كمال مطلق
باشد. اينكه ميگويند «گل بيخار، خداست» حرفي است بسيار كليتر از اينكه من
ميخواهم بگويم. ميخواهم بگويم آنهمه لطيف بود و مهربان و متواضع كه اگرچه با تو
درميآميخت و در تو نفوذ ميكرد و از تو تأثير ميپذيرفت، دوست ميداشت و دوستش
ميداشتند، اما هيچ دوستي را سراغ نداري كه از او آزار ديده باشد. اهل ريا نبود و
خودش را بيشتر از آنچه بود نشان نميداد. و آنهمه بيتكلف بود كه خودش را هرگز
تحميل نميكرد و همه در كنار او فرصت مييافتند كه خودشان باشند، در عين آنكه
بياعتنايي هم نميكرد و با همه گرم ميگرفت. عجب نداشت و هر كه چنين باشد عظمت
مييابد و كرامت، هرچند ديگران در نيابند. نظام پنهان عالم بر اين است كه آدمهاي
فارغ از عجب و خودبيني، بزرگي مييابند و محبوب ميشوند. بزرگاني چنين، در زمين
گمنامند و در آسمان مشهور. و همين خصوصيت حقيقت وجود او را از ما پنهان داشته بود و
اصلاً گمان نميبرديم كه چنين برگزيده شود و چنين زيبا به استقبال مرگ برود، آن هم
در اين روزگار كه تجديد عهد ديگر به اين سهولت نيست كه خودت را به قطار تهران _
خرمشهر برساني و سر راه در پادگان دوكوهه پياده شوي. و اين براي مردان مرد كه جان
خويش را وامدار جانبازي مييابند و سر خويش را امانتي ميدانند كه بايد در كربلا
مسترد شود، سخت دشوار است.
معلوم ميشود كه باب شهادت بر همه مسدود نشده و مهم اين است که خداوند متاع وجود
كسي را خريدني بيابد. آنگاه راكتهاي هواپيماهاي اسرائيلي او را پيدا ميكنند و
مأموريت خود را به انجام ميرسانند. سعادت بسيار ميخواهد كه آدم به دست شقيترين
اشقيا يعني غاصبان سرزمين معراج كشته شود و آن هم اينچنين. اگر آن جيب لباسش كه كيف
بغلي و كارتهاي شناسايي او را در خود محفوظ ميداشت پيدا نميشد، هيچ نشاني از او
بر جاي نمانده بود. و براي مردانِ مرد كدام مرگ از اين زيباتر؟
انسان در همه حال خود را پنهان ميدارد، مگر آنگاه كه خودش را در خطر بيند؛ در
هنگام اضطرار و در معركهي جنگ. آنگاه وقتي مرگ را نزديك مييابد، اگر بخواهد كه
همچنان خودش را پنهان دارد، بايد كه جانِ شيرين را بهاي حفظ نقاب ظاهر كند و از جان
بگذرد، اما از چهرهي ريايي خويش در نگذرد _ كه نميتواند. پس چون پاي مرگ در ميان
آيد، ملاحظات و مصالح را هرچه هست وا ميگذارد و آن ذات پنهان خويش را رها ميكند
كه ظهور يابد. اينجاست كه كوس رسوايي او را بر سرِ بازار ميزنند.
آنان كه صفت ترس را از ذات خويش برنكندهاند، اگرچه در چشم خلق به شجاعت و جسارت
مشهور باشند، چون پاي مرگ در ميان آيد، همچون مارمولكي كه از وحشت رعد و برق در
سوراخ ميخزد از معركهي جنگ ميگريزند. در اين هنگامه است كه تعلقات، هرچه هست،
ظهور و بروز مييابند و سرائر آشكاري ميگيرند. و تعلقات هرچه بيشتر باشند شهوت
زيستن بيشتر است و خواست حفظ حيات، حتي به بهاي بندگي نامردمان، بيشتر. پس كمال
انقطاع در آمادگي براي مرگ است، نه از سر يأس و دلزدگي، كه از سر آزادگي... و چنين
است كه شهيدي از ميان انسانها انتخاب ميشود.
شهيد منتظر مرگ نميماند؛ اين اوست كه مرگ را برميگزيند. شهيد پيش از آنكه مرگ
ناخواسته به سراغ او بيايد به اختيار خويش ميميرد و لذت زيستن را نيز هم او
مييابد، نه آن كس كه دغدغهي مرگ حتي آني به خود وا نميگذاردش و خود را به ريسمان
پوسيدهي غفلت ميآويزد تا از دغدغهي مرگ برهد.