عارضه قلبي حاج عبدالله والي را به ميهماني خدا برد
رييس کميته امداد امام خميني (ره) شهرستان بشاگرد و خادم مومن مردم اين شهر به
دليل عارضه قلبي درگذشت.
مرحوم حاج عبدالله والي روز پنج شنبه به علت عارضه سکته قلبي درگذشت و روز جمعه
مراسم تشييع و تدفين وي با حضور گسترده مردم بشاگرد و دوستداران آن چهره خدمتگذار
انجام شد.
رضا اميرخاني نويسنده و رمان نويس متعهد کشورمان نوشته اي را در ارتباط با رحلت
مرحوم حاج عبدالله والي رييس کميته امداد امام خميني(ره) شهرستان بشاگرد براي
خبرگزاري مهر ارسال نموده اند که ضمن تشکر از ايشان، عينا منتشر مي شود.
پيامبرِ بشاگرد!
به مناسبتِ درگذشتِ بههنگامِ حاج عبدالله والي که پيمانهي کمالش
لبالب شده بود!
اين نوشته را ارديبهشت 78 نوشته بودم، بعد از يک سفرِ فني براي نصبِ وسيلهاي که
خيال میکرديم زندهگي خواهد ساخت و عاقبت جز آهنپارهاي از آن به جا نماند. يادم
نيست سفرِ چندمم بود به بشاگرد. همينقدر میدانم که هر زماني که دلگير میشدم،
راه میافتادم به سمتِ بشاگرد. آخرين بار همين نوروزِ 84 بود که از چابهار زميني
رفتم جاسک و بعد هم ميناب تا فقط پنج دقيقه سير ببينمش و شارژ شوم براي يکسال کار.
سالها بود که به هر عاشقي نشاني حاج عبدالله والي را میدادم. هر کسي را که به
دنبالِ آرمانگرايي بود به دستبوس او میفرستادم. که زنده بود و در بهشتِ زهرا
نبود... و حالا نمیدانم کجا بايد رفت؟
پيامبرِ بشاگرد!
1- بشاگرد منطقهاي است وسيع در عرضِ جغرافيايي 26 درجه و 45 دقيقه و طول جغرافيايي
فلان. محصور بينِ استانهاي هرمزگان و کرمان و سيستان و بلوچستان. آب و هواي گرم.
تپهماهورهاي آبرفتي. پوششِ گياهي فقير. بيش از هشتاد هزار نفر جمعيت که در اين
منطقه پراکنده شدهاند. خرما، درختانِ مرکبات...
آينهي خورشيدي وسيلهاي است براي استفاده از انرژي حرارتي نورِ خورشيد؛ اين وسيله،
از اين واقعيتِ ساده سود میبرد که شعاعهاي موازي محورِ يک سهمي در يک نقطه به نام
کانون جمع میشوند. کافي است آينهاي سهموي بسازيد، جوري که محورِ کانونیاش خورشيد
را ببيند. شعاعهاي نور، در کانون متمرکز میشوند و لذا نورِ متمرکز -در صورتِ جذب-
میتواند انرژي حرارتي قابلِ ملاحظهاي را حاصل کند. از اين حرارتِ متمرکز میتوان
-با توجه به نيازِ منطقه- براي پخت نان استفاده کرد. نظر به اين که هر متر مربع از
سطحِ روبهرو به نور خورشيد در ظهر تابستان بيش از يک کيلووات انرژي دارد، آينهاي
با قطر 4 متر، با توجه به بازدهي بالاي 80 درصد بيش از ده کيلووات انرژي دارد. نياز
مملکت به انرژیهاي تجديدپذير...
2- اين همهي چيزهاي علمیاي است که میتوان در موردِ نصبِ يک آينهي خورشيدي در
منطقهي بشاگرد نوشت. همين. به همين سردي و بیمزهگي. خيلي که بخواهيد به آن رنگِ
ادبي -بخوانيد مردمفريبي- بزنيد میتوانيد يک غروب را در آن منطقه توصيف کنيد. گوي
سوزانِ سرخ رنگ که در انبانِ کوهها فرو میشد، احساسي غريب را در من میآکند... يا
مثلا توصيفِ شقايقي نحيف که در آن دشتِ تفته اشک به چشمِ نويسندهي بااحساس آورد...
3- اين شکلي نيستم. نه بلدم آنسان علمي بنويسم و نه اينسان ادبي. اگر بخواهم
توصيف کنم، به جاي توصيفِ گل و بلبل، از آفتابهاي شروع میکنم در روستاي جکدان؛
اولين تماسِ ما با مردمِ بشاگرد. آفتابهاي که سرِ لولهي پلاستيکیاش را با حرارتِ
پريموس چنان تنگ کرده بودند که آب قطره قطره از آن بيرون میزد. براي پر کردنِ
رادياتورِ پاترولِ کميتهي امداد مجبور شديم نيم ساعت بايستيم. مگر آبي که به
قاعدهي چُرِ بزغاله از لولهي تنگِ آفتابه بيرون میشد، میتوانست چاهِ ويلِ
اتومبيل را سيرآب کند؟ (بیادبي شد؟ میتوانستي در همان بندِ اول، ميزانِ بارشِ
باران را به ميلیمتر درج کني. اطلاعات را از ايستگاهِ هواشناسي هرمزگان میگرفتي،
يک جمله هم در پايانش میزدي که منطقه از نقاطِ کمآب کشور است.)
آن چه در بشاگرد ديدم، نوشتني نبود، ديدني هم نبود. چيز ديگري بود. پارهاي از اين
دنيا نبود که بگويمت قلم از توصيفش قاصر است. بشاگرد قطعهاي از دنياي ديگر است که
يله در زمين رها شده است. کسي که همه چيز را میداند و میبيند، خواسته تا تکهاي
از زمين را جورِ ديگري به ما نشان دهد. نه گمان بري که پوششِ گياهیاش را تغيير
داده يا آسمانش را رنگ ديگري زده است. نه... او تکهاي از زمين را خالي کرده است.
جوري که هيچ پيرايهاي را برنتابد. خالي خالي. و همين خلا پاکي آن را تضمين کرده
است. آدمهايي نحيف و لاغر اما بسيار دوستداشتني، که آنسان بیچيزند که فقط
آدميتشان را میبيني. کت و شلوار و مبايل و ساعت و اتومبيل و قرارِ قبلي و ميز و
دورانِ گذار و از اين جنس مزخرفات، پارهاي اوقات به قدري دور و برِ ما را شلوغ
میکنند که در آينه خودت را پيدا نمیکني. خرت و پرتها گرداگردت را فرا میگيرند و
خودت هم میروي لادستِ يکي از آنها. اما مردمانِ بشاگرد را هيچ پيرايهاي در آغوش
نگرفته است. فقط خودشان هستند. پارچهاي به قاعدهي ستر عورت و دستاري کوده نام، بر
سر... عور در برابر نسيم. بدنِ لاغرشان را که میديدي، از گوشتِ تنت متنفر میشدي.
اگر گوشت نبود، سادهتر در معرضِ نسيم میايستادي و نسيم میتوانست همهي وجودت را
در آغوش بگيرد. چنان سبک میشدي که نسيم بلندت میکرد؛ آنسان که برگي را. چه چيزِ
ديگري میتواني بنويسي زماني که هيچ چيزِ ديگري نيست...
4- صبح نه با طلوع خورشيد، که با صداي اذانِ کپرنشينان آغاز میشود. کنارِ هر
کپري مردي را میبيني، کوده به سر پيچيده که ايستاده و دست بر گوش نهاده و اذان
میگويد. چشمها را میمالي. کجا ايستادهايم؟ هزارهي سوم کو؟ نتايج انتخابات چه
شد؟ ورود اتومبيلهاي خارجي... پنداري همان نسيمي را استنشاق میکني که شنيده بودي
در صدرِ اسلام میوزيد. و بعد هم کار.
5- جامعهاي که چپها سالها پزش را به ما داده بودند و ما که تا نوکِ بينیمان
را به زحمت میديديم، گمان میکرديم علیآباد هم شهري شده است و آرام آرام يا بلند
بلند حسرتش را میخورديم. پارهاي توي تاريکي براي رسيدنِ به آن سينه میزديم و
عدهاي جلو دسته گريبان چاک میداديم... در جامعهي سوسياليستي بر عهدهي هر کسي
وظيفهاي است. پول نبايد تنها ملاکِ ارجمندي کار باشد. کار براي مردم، به اندازهي
توان؛ استفاده از مردم، به اندازهي نياز... وه که چه خيال باطلي... ديوارها فرو
ريخت. فقر، فساد، بيماري، بیعدالتي، کاستهاي اجتماعي... فروپاشي را که ديدند تهي
بودنِ شعارها -آرمانها- را تا مغز استخوان احساس کردند. يکي نوميد شد و شروع کرد
در موردِ خواهر و مادرِ هر چيز سخنراني ارائه کردن (همان اميدِ در عين ياس که
سالها مرامنامههاي حزبي در مغزش چپانده بودند.) ديگري نوميد شد، اما بازانديشي
کرد و يکهو با خواهر و مادرش شد شهروندِ جامعهي کاپيتاليستيک جهاني! (همان
سرمايهسالاري زالوصفتانه که مرامنامههاي حزبي سالها مجيزش را گفته بودند.)
بشاگرد همان چيزي است که سالها به ما پزش را داده بودند. البته ميدانِ سرخ ندارد.
اين يکي نه ديوارهاي آهنين دارد، نه کا.گ.ب. نه از کاپيتال مارکس خبري هست، نه از
منشورِ برادري، نه از قطعنامهي 1917. نه مدعاي کذبي دارد که گوشِ فلک را پاره
کند، نه ادعاي کاذبي که خيال کند سقفِ فلک را میشکافد.
در بشاگرد بلندترين چيزي که میبيني، يک مسجد است. مسجد خمينیشهر. بزرگترين
ساختهي بشر در آن ناحيه. (مگر مسجد ساختهي انسان است؟ انسان ساختهي مسجد است...)
تنها کتابي که به راحتي پيدا میکني، قرآن است و مفاتيح. (مکتوب ديگري هم
میخواهي؟) از ادعا خبري نيست. هيچ کس حرف نمیزند. کار مجال نمیدهد. انديشه خود
را در زندهگي ايشان جا انداخته است. اني اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنا و فرادا،
ثم تتفکروا... پس با زندهگیشان میانديشند، با زندهگیشان حرف میزنند. (مگر
تعريفِ زندهگي روشنفکرانه چيزي جز اين است؟) يکي بيل میزند و ديگري نقشه میکشد.
آن يکي براي تو غذا میآورد و ديگري ظرف را میشويد. روحاني به دنبالِ تو میآيد که
محلي را پيدا کني که در آن باد نوزد و آينه را نصب کني. مهندسي براي تو آب يخ
میآورد و همه در انتظار که نانِ آينهي خورشيدي را ببينند...
او که میديد و میبيند و خواهد ديد، غربال به دست آمده و سوا کرده است. عرب و عجم،
ترک و اصفهاني و لر و... چه مینويسم، غربال کرده است جنسِ انسان را؛ آنهايي از
غربالِ او گذر کردهاند که هيچ پيرايهاي به خود نبسته بودند. گزينشدهها آمدهاند
و بشاگردي شدهاند. (حالا میفهمم که او که غربال به دست خواهد آمد، چهگونه يارانش
در دريايي از خون و عرق گزين خواهد کرد.)
اينجا نه پولي هست و نه ترفيعي، نه مقامي و نه انعامي، نه ميزي و نه مجيزي، نه
تقديرنامچهاي هست و نه مداليونِ افتخاري. هر چه هست، عشق است. پس همه عاشقند و
قيافهي عاشقها را دارند. نه مثلِ ما که چهرهي معشوقکان را به خود گرفتهايم تا
بيايند و نوازشمان کنند.
نمیدانم تا به حال به دقت به خادمان هياتهاي امام حسين نگريستهايد يا نه...
نوکرند؛ اما نه نوکرصفت. ايشان خادمانِ ذاتِ ديگري هستند و ميهمانهاي او را به
واسطهي او، متواضعانه اکرام میکنند. در بشاگرد همه خادمانِ ديگریاند. و هر کدام
گمان میبرد که ديگري -هر که باشد- مخدوم اوست.
پس آنجا زندهگي نه چونان شعارِ سوسياليستها است که "کار براي مردم، به اندازهي
توان؛ استفاده از مردم، به اندازهي نياز... " که کار براي خدا بيش از توان و...
همين.
6- خواندهايد که در رسولِ خدا براي شما اسوهاي حسنه است؛ اما هميشه خيال
میکنيم که بايد زودتر سلام کنيم و گاهي اوقات به ديگران احسان کنيم و نمازِ اول
وقت بخوانيم و... هيچ زماني نفهميديم که اگر قرار باشد پيامبر اسوهي حسنه باشد،
بايستي پيامبري کرد. پيامِ خدا را به بندهگان خدا رساند.
و او که آن بالاست براي هر امتي پيامرساني فرو فرستاد تا حجت را بر ايشان تمام
کند. بشاگرد نيز پيامرساني دارد. همو که جادههاي نکشيده را کشيد، سدهاي نساخته را
ساخت، درختهاي نکاشته را کاشت و همهي اينها دستمايهي کارش نبود. که دستمايهي
کارِ او انسان بود و او انسان ساخت.
نه انساني از گوشت لخم و پوست و استخوان. که روزگاري عتاب کرد با کسي که کودکانِ
مدرسهي بشاگرد را براي دانستنِ ميزان رشد و وضعِ تغذيه، توزين میکرد... که چيز
ديگري را به سنجه گذاشته بود او. مسجدِ خمينیشهر، نمازِ جماعت که بروي، در خواهي
يافت...
از روزي که خود را شناخت اينگونه تا کرد. روزي که به نفسِ پيرِ مراد از خود و از
شهر و از خانمان کند و سر به هجرتي نهاد به بلنداي زمان و مکان. ربعِ قرن را مردانه
ايستاد که از او جز اين نيز بر نمیآمد. بيست و پنج سال ايستاد. ايستاد آن زماني
رفقاي مردش افتادند؛ و میايستد، اين زماني که نارفيقانِ نامردي قصدِ انداختنش را
دارند.
از پيامآورِ بشاگرد میگويم... عبدالله والي...
7- حتماً میپرسيد که کجاست اين بشاگرد. در کدام استان است... هيچ استانداري
جوابتان را نخواهد داد... بشاگرد در دلهاي ماست، اگر پاک نگاهش داريم و عاشق.
اما دلهاي اينگونه به کارِ ابرشهرها نمیآيد. پس در راه برگشتن با علي کازروني و
هادي صداقت و سينا ستاري که آينه را علم کرده بودند، به منطقهي آزاد رفتيم تا
بشاگردِ محروم را فراموش کنيم. چرا که افتخارِ کشور مناطقِ آزاد است و درآمد خالصِ
سرانه و ... پس شالهاي بشاگردیها را فراموش کرديم و ديديم در ويترينِ مغازهها،
شلوارِ کتاني، خاوياري، خاکي، پارچهاي، لي، کلاسيک، کارلوس، مقدم، راسته، راهراه،
مکانيک، اتوباني، مافيا، گاردين، تايتانيک، يو اس آ...
منبع:خبرگزاري مهر