شهید آوینی
پای درد دل‌های خانواده شهید نیک بخش
از خدا خواستم که کارم را به بنیاد نیندازد

از بنیاد تهران واقعا بی حرمتی دیدم. نه تنها من که خیلی از خانواده های دیگر می آمدند آنجا مورد اهانت و تمسخر قرار می گرفتند. خودم چند باری که رفتم بنیاد اصلا نتوانستم با دیدن این مسائل تحمل کنم. از خدا خواستم که کارم را به بنیاد نیندازد.چون می بینم با جانبازانی که با زن و بچه و با چه وضعیت جسمی از شهرستان می آیند، چه برخوردی می‌شود.

 خانواده جانباز شهید فرهاد نیک بخش  از رنج های دیگری نيز می‌گویند . رنج‌هایی که تحملشان حتی از غم فقدان عزیزشان سخت‌تر و دردناک‌تر  است.

مادرشهید :وقتی فرهاد از اسارت آمد بنیاد جانبازان 15درصد به او داد و آنقدر خواهرش رفت و آمد و پیگیری کرد تا گفتند بیش از 35% نمی دهیم.حتی بنیاد جانبازان به ما گفت:درصد می خواهید چه کار خواه ناخواه این می میرد وقتی که شهید شد بعد وضعیت خانواده اش را بررسی می کنیم.خواهرش بهتر می تواند برایتان بگوید.

مهشید نیک بخش(خواهر):حرف برای گفتن زیاد است اما در مورد موضوع درصد که مادرم اشاره کرد مسائل و برخوردهایی دیده ام که حالا آدرس و مشخصات افرادی که پیش آنها می رفتم برای تعیین درصد جانبازی برادرم وچه برخوردهایی که کردند را نمی گویم.بنیاد جانبازان برای تعیین درصد خیلی اذیت کردند یعنی راه راست را به من نشان نمی دادند و آدرس درستی که من از کجا اقدام کنم و به کجا این موضوع را ختم کنم به من نمی دادند.حقیقتا برای من که خواهرش هستم بسیار سنگین بود که ببینم برادرم جلوی چشمانم مثل شمع آب می شود،بعد از اینهمه مشکلات فقط 15%آن هم به خاطر اسارت نه به جهت جانبازیش می دهد.

 

خیلی جاها رفتم،یک بار وقتی به دفتر یکی از مدیران بنیاد رفتم و درخواستی را برای تشکیل کمیسیون پزشکی ارائه کردم-ببینید چگونه جواب مرا دادند- این مدیر با صراحت برگشت به من گفت:الان مشکل شما چیست؟جانباز کجاست؟گفتم:الان بیمارستان بستری است.گفت:مشکل دارو دارید؟گفتم:نه،مشکل دارو ندارد الان برادرم در بیمارستان است و من برای تعیین درصد آمده ام.گفت:"خانم درصد می خواهید چه کار ایشان که اول و آخرشهید می شود درصد را می خواهید چه کار؟بالاخره یک چیزی برای زن وبچه اش می گذارند که بخورند"!این حرفها خیلی زجرآوراست. 

به مجتمع کوثر خیلی رفت و آمد کردم یکی از پزشکان آنجا بعد از اینکه این 35% با تشکیل کمیسیون ویژه تصویب شد-این صحبتی که می کنم حتی در مصاحبه تلویزیونی برنامه گفتگوی خبری اخبار ساعت 22:30گفتم ولی اسم این دکتر را قطع کردند ولی حالا هم اسم این دکتر را خودم نمی گویم-خدا می داند این پزشک عضو کمیسیون برگشت به من گفت":35%دادیم.15%داشته20%هم ما دادیم شد 35% . ولی بامنت!منت می گذاریم به سرتان این درصد هم بهش تعلق نمی گرفت!"حالا چه دلیلی داشت نمی دانم.

می گفتند صورت سانحه بیاورید! به من می گفتند مدرک بیاور. آقا من مدرک از عراق برای شما از کجا بیاورم؟ ایشان در اسارت این مسائل برایش پیش آمده، چطور صورت سانحه بیاورم؟ جالب اینجاست که این اواخر به اسارت ایشان هم شک کرده بودند و گفتند از کجا معلوم که اسیر بوده؟کارت اسارتش را بیاورید و ما هم کارت اسارت ایشان را برای آنها بردیم بعد گفتیم دیگر چه چیزی خدمتتان بدهیم!در حالیکه خدا شاهد است برادرم هیچ چیز از بنیاد نمی خواست.

من رفتم بنیاد جانبازان رشت. آنجا پزشکی به نام آقای دکتر اسدی هست -خدا خیرش بدهد-وقتی اسم نیک بخش را شنید ، پرسید: شما نسبتی با فرهاد نیک بخش دارید؟ و من گفتم خواهرشان هستم چون همسرشان نوزاد دارد نمی تواند پیگیر کارهایشان باشد و من کارهایشان را انجام می دهم.در آنجا متوجه شدم که پاسخ مرا به عنوان خواهر جانباز درست نمی‌دهند. فکر می کردند که می خواهم از مزایایی که به یک جانباز می دهند سوء استفاده کنم در صورتی که من اصلا متوجه این قضیه نشده بودم. بعدها فهمیدم که آنها چه فکری می‌کرده‌اند.

آقای دکتر اسدی به من گفت:فرهاد 7سال از اسارت آمده و حقش پایمال شده چرا هفت سال دنبال حقش نیامده؟گفتم:فرهاد اصلا خودش را جانباز نمی داند و نمی گوید جانبازم.گفت:نیامده،حقش پایمال شده و دیگران حقش را می خورند.گفتم:برادرم اصلا در حال خودش نیست و ما دنبال کارهایش هستیم . اگر در حال خود بود اصلا ما جرأت نمی کردیم چنین کاری انجام دهیم و نمی گذاشت همین 20%را هم بگیریم.

کلا از بنیاد تهران واقعا بی حرمتی دیدم. نه تنها من که خیلی از خانواده های دیگر می آمدند آنجا مورد اهانت و تمسخر قرار می گرفتند.جانبازان اعصاب و روان می آمدند آنجا- باید کار اینها را زودتر انجام دهند- مواقعی می شد که عصبی می‌شدند وفریاد می زدند . خب اینها دست خودشان نیست و زود عصبی می شوند؛خدا می داند که چه برخوردی می‌کردند. اینها را به تمسخر می گرفتند و کارشان را راه نمی انداختند!

خدا می داند یک آقایی در مجتمع کوثر هست که چقدر ما را اذیت کرد.به ما می گوید از تهران بیمارتان را ببرید اردبیل چون از تهران آسایشگاه اردبیل را به ما داده اند!آخر ما که در اینجا هستیم حداقل درگیلان یک آسایشگاه به ما بدهید. به او گفتم:زن و بچه ومادر وپدرش اینجا هستند برویم اردبیل!؟به من گفت:اعصاب و روان هست.گفتم:نخیر این اعصاب و روان نیست،مشکلش فرق می کند.

ما تا سال گذشته هم مشکل آسایشگاه داشتیم الان که حال فرهاد وخیم تر شده دیگر چیزی نگفتند تا همین چندوقت قبل مرتبا ًگوشزد می کردند که شما باید بیمارتان را به آسایشگاه ببرید.

خدا می داند که برای همین 20%  یکسال من دویدم و یکسال رفتم و آمدم.مشکل من تنها نیست امثال برادر من چطور ثابت کنند چه بر سرشان آمده؟برخوردشان واقعاً توهین آمیز است.از یک دکتر چه توقعی داریم؟دکتری که برمی گردد به من می گوید ما با منت درصد به برادرت می دهیم این خیلی حرف سنگینی است چطور می توانیم تحمل کنیم.

حقیقتاً من نتوانستم ساکت باشم و به آن دکتر گفتم:برادرمن و امثال برادر من بودند که شما پشت میزتان نشسته اید اگر برادر من و امثال ایشان نبود شما مدیرعامل و فلان مسئول بودید؟جانبازانی بودند که بنیاد جانبازانی به وجود آمد.به هر حال گذشت . فرهاد هم به اینجا رسید ان شاءالله خدا قبول کند.بخواهم بگویم که در این یکسال چه بر ما گذشت بسیار است اما هر مطلبی گفته ام بدون اغراق بوده و واقعیت را گفته ام.

مادر شهید :زمانی که از اسارت آمد و رفت سپاه یکروز به من گفت می خواهم شما را بیمه کنم من وپدرش خیلی خوشحال شده

بودیم که پسرمان می خواهد ما را بیمه کند گفت :عید دفترچه بیمه را به شما می دهم گذشت دو سال بعد زمانی که مغازه پدرش راه افتاد.یکروز آمد به من گفت:مادر اجازه بدهید بیمه شما را باطل کنم گفتم:مادر چرا می خواهی این کار را بکنی؟گفت:پدرم دیگر می‌تواند یک لقمه نان در آورد که با هم بخورید این یک چیز اضافی روی دوش دولت است. گفتم:مادر پدرت دیگر پیر شده یکروز کار می کند یک روز نمی تواند اگر تو ما را بیمه نکنی کسی دیگر بیمه مان نمی کند.گفت:پدرم الان مغازه دارد دیگر بیمه تحت تکفل من لازم نیست. 

منظورم از گفتن این حرف  این است که ببینید تا چه حد همه چیز را با دقت حساب می کرد و نمی گذاشت ذره ای حق کسی این طرف یا آن طرف شود. می‌خواهم ببینید که او کوچکترین چشمداشتی نداشت . حتی از دولت یا حتی از بنیاد .آنوقت این برخوردها را می کنند. 

سیده زهرا سبطی(همسر شهید):مواردی بود که خودم دنبال کارهای همسرم می رفتم هرچند که بیشتر خواهرشان پیگیری می کردند اما از این ناراحت هستم چرا جانبازان باید دنبال حق و حقوقشان بروند؟خیلی برای من سخت بود چرا بنیاد گروهی،تیمی را برای پیگیری مشکلات جانبازان تشکیل نمی دهد؟این مرکزنیروی انسانی کم ندارد.

مهشید نیک بخش: اصلا این چند سال چه کسی به برادرم سر زد؟ به جز دانشجویان،دانش آموزان و افراد شخصی که خودشان می آیند از مسئولین کسی را ما آنجا ندیدیم.

یک بار یک آقایی آمده بود گفت:این جانبازان از خانواده شما نیستند بلکه از خانواده ما هستند .حالا خانواده اش کجاست؟گفتیم:تهران هستند گفت:سه روز دیگر برای عرض ادب خدمت خانواده می رسیم.هنوز که هنوز است رفته است که سه روز دیگر بیاید!

روز جانباز یک شاخه گل نرگس یا رز می گذارند آنجا این دیدار جانباز شد.آن روز بیایید با خانواده جانباز صحبت کنید پای درد و دل آنها بنشینید.

همسر شهید :خدا را شکر می کنم که نیاز مالی نداریم و الحمدلله سپاه از لحاظ مادی حقوق همسرم را پرداخت می کند و ما هم اصلا دنبال حقوق و مستمری بنیاد نرفتیم و خداوند خیلی به من عنایت داشت که من از این جهت آرامش روحی دارم و خود فرهاد هم راضی نبود که من دنبال این مسائل به بنیاد جانبازان بروم.

اما خانواده های دیگر جانبازان را می بینم که چطور برای یک لقمه نان در بنیاد باید این طرف و آن طرف بروند. اینها عزیزانشان به این صورت سلامتیشان را از دست داده اند و الان باید برای دارو،مدرسه و مسائل مالی به این وضع بیفتند؟نمی دانم جانبازان دیگر چطور زندگیشان را می گذرانند.

همسر شهید:خودم چند باری که رفتم بنیاد اصلا نتوانستم با دیدن این مسائل تحمل کنم. از خدا خواستم که کارم را به بنیاد نیندازد.چون می بینم با جانبازانی که با زن وبچه وبا چه وضعیت جسمی از شهرستان می آیند، چه برخوردی می‌شود.

آیا تا به حال این نکته را به مسئولین بنیاد جانبازان گفته اید؟

همسر شهید: اگر بگوییم تنها دیوار صدای ما را می شنود!

مادر شهید:زمانی که فرهاد در اسارت بود هر چند ماه یکبار می گفتند بیایید بنیاد شهید تا یک مقدار ارزاق بگیرید یکبار که رفتم دیدم چطور ما را نگاه می کنند انگار آمده ام گدایی و اینکه یک چیزی به من می دهند که تا امشب بخورم ونمیرم.می گفتم خدایا یا مرگ مرا برسان یا بچه مرا برگردان.یعنی هر موقع که می گفتند بیایید بنیاد فلان چیز را بگیرید از خدا می خواستم مرگ مرا برساند که من اینجا ها نروم حالا بچه ام برود اسیری من به جایی برسم؟وقتی فرهاد آمد گفتم خدایا رضایم به رضای تو دیگر پایم از اینجا ها کوتاه شد.

مادر و پدری هم نبودیم که دنبال این باشیم که حالا بچه ام رفته اسارت ما فلان چیز را یا فلان مبلغ را از مردم بگیریم چون این حقمان است اصلا و ابدا.هفت سال که بچه ام اسیر بود نامه می فرستادند که چرا نمی آیید فلان چیز را بگیرید من واقعا ناراحت می شدم. 4سال هست که فرهاد بیمارستان است باز رضایم به رضای خدا.

قاب عکسی به جای پدر

منبع:گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo