خورشيد كاروان پس از هشت سال


خورشيد تابان عاشورا به خون نشست و كاروانى از اشك و آه، با دلهاى سوزان، مسير بى انتهاى تاريخ سرخ تشيع را آغاز نمود و داستان چگونه بودن را در همه عاشوراء، پرده به پرده به نمايش كشيد.
((خورشيد كاروان)) كارى از گروه ((فدك)) مى باشد كه به مدت هشت سال متمادى در ماه محرم و صفر در تهران به نمايش در آمد و امسال در نهمين سال نمايش خود با كارگردانى ((حسين مسافر آستانه)) و اجرايى از گروه ((آيين)) در قم به روى صحنه رفت. متن اين نمايش نيز بر اساس نمايشنامه ((هيهات)) نوشته استاد ((ابوباسم حيادار)) نوشته شده است.

ماجراى نمايش مربوط به شبى است كه شمر، كاروان اسيران كربلا را نزديك ديرى نگاه مى دارد. راهب پير به تنهايى در دير به عبادت خود مشغول است و ((پطروس)) پسر او در پى يافتن حقيقت و آنچه در كتاب مقدس آمده است، راهى كوفه مى باشد. وى معتقد است كه ((ايلياى)) مقدس همان حضرت على(ع) و ((شبر)) و ((شبير)) همان امام حسن(ع) و امام حسين(ع) مى باشند كه نام آنها به كرات در كتاب مقدس آمده است.
راهب نصرانى چنين چيزى را باور نمى كند ولى عاقبت به سخنان پسرش ايمان آورده و مى گويد: ((اى مسيح مقدس! اين سخنان گوش را مىآزارد ولى سخت بر دل مى نشيند.))

در همين هنگام سپاهيان شام وارد دير مى شوند و اول از همه چشمشان به سنگ نبشته روى ديوار مى افتد كه قاتلان حسين(ع) را لعنت كرده است. شمر و عمالش شمشير از نيام مى كشند تا پيرمرد را به قتل برسانند چرا كه مى پندارند او از فراريان جنگ است، اما راهب مى گويد كه هيچ اطلاعى از مضمون حك شده بر سنگ ندارد و فقط از پدرانش شنيده كه از 500 سال پيش آن كتيبه در دير بوده است؛ يعنى درست 440 سال قبل از بعثت پيامبر اكرم(ص).
راهب نصرانى كه از كار سپاهيان و كاروانيان سر در نمىآورد، بيشتر از مسلمانان دلش بر كودكان و اسيران ناشناس مى سوزد و اصرار دارد كه حداقل كودكان به درون دير بيايند و آب و نانى بخورند، ولى وقتى بچه ها صدقه قبول نمى كنند و مثل پدرانشان گرسنه و تشنه مى مانند، تازه راهب پى مى برد كه آنان كيستند و روز عاشورا چه روزى است و سخنان كتاب مقدس در باره هم آنان است و پيامبرشان.

بچه ها با پاهاى زخمى و كبود، خسته و تشنه گوشه اى از حال مى روند و يزيديان در گوشه اى ديگر به خوردن شراب مشغول مى شوند و حتى به حرف راهب هم توجهى نمى كنند كه آنجا را مكان مقدسى مى داند كه نبايد فعل حرام در آن جارى شود.
با آمدن جعبه اى به درون دير، راهب كنجكاوى خود را نسبت به آن ابراز مى كند و وقتى مى شنود درون آن، سر باارزشى است؛ پنهانى در صندوق را مى گشايد و صيحه برمىآورد كه ((به خدا قسم اين سر عيسى مسيح است.)) ولى پاسخ مى شنود كه اين سر حسين بن على است كه از دين خارج شده و آنها او را كشته اند و مى خواهند سر نافرمانش را نزد يزيد بن معاويه ببرند و جايزه بگيرند! راهب با خواهش و التماس بسيار و دادن تمام سرمايه پدرانش به آنه، يك شب سر را نزد خود نگاه مى دارد و مى گويد: ((اگر مسيح فرزندى مى داشت ما او را در چشم خود جاى مى داديم.))

سپاهيان يزيد كه طمعكار هستند، عاقبت خواسته راهب را قبول مى كنند و به ياد مىآورند كه چطور به خاطر برق جواهر، انگشت امام حسين(ع) را در گودال قتلگاه بريدند تا انگشتر را بيرون بكشند و چگونه گوشهاى دختركانش را پاره كردند تا گوشواره هايشان را بربايند.
در شب خلوت راهب با سر امام حسين(ع) فرشته هاى سپيدپوش با حركات فرم و رقص نور، بالاى سر امام حسين(ع) به حركت درمىآيند و بر آن سجده كرده و زيارتش مى كنند. راهب در صندوق را مى گشايد و نور سبزى از آن بيرون مى تراود. مرد نصرانى كه از اين همه عزت و احترام در تعجب است، دهانش به شگفتى گشوده مى شود: ((چه باشكوهى اى سر، چه عظمتى دارى، تلالو چهره نورانيت تاريكى ساليان اين دير را زدوده است.)) وى كه قصد دارد سر را با گلاب بشويد، هيجان زده عقب مى كشد و مى گويد، لبها تكان مى خورند و از رگهاى گلو خون تازه بيرون مىآيد. سر با راهب سخن مى گويد و او از هوش مى رود. سپس نوبت حضرت رقيه(س) و ديگر كودكان است كه با پدر سخن بگويند.

حضور ناگهانى امام حسين(ع) با سر و صورتى پوشيده، در حالى كه دود غليظ اسپند او را احاطه كرده است از آن صحنه هايى مى باشد كه فقط در برانگيختن احساسات تماشاگر دخيل است و گرنه حضور فيزيكى امام، در حالى كه بچه ها خود به خوبى از ايفاى نقششان برمىآيند و با پدر خيالى خود در جلوى صحنه سخن مى گويند، هيچ وجهى ندارد؛ حتى حضور حضرت زينب(س)، پوشيده در سياهى، نيز از همان صحنه هاى غير ضرورى است.
ايشان لحظاتى، فقط لحظاتى وارد دير مى شوند و بچه ها به طرف او مى روند ولى حضرت حتى دستى بر سر آنها نمى كشد و معلوم نيست حضورى چنين ضعيف براى چه در نمايش تعبيه شده است؟

البته كاملا پيداست كه تمهيداتى از اين دست با نوحه خوانيهاى مداوم نمايش، در جهت انتقال سريع مصيبت به تماشاگر عام و درآوردن اشك اوست. قسمتهاى نخست نمايش كه بر پايه درام استوار است بر دل مى نشيند ولى ناگهان كار شبيه يك تعزيه و نوحه خوانى مى شود كه همراه با آواى قرآن، همخوانى گروه تواشيح و همسرايى خوانندگان، فقط عواطف تماشاگر را برمى انگيزد. حتى حضور راوى و توضيح واضحات و سخنان شعارگونه اش هيچ لطفى ندارد.
با اينهمه ((خورشيد كاروان)) مى كوشد با بهره گيرى از موسيقى هاى مختلف و معروف كليسايى و اسلامى و تلفيق استادانه آنها با هم، با مدد گرفتن از دكور مناسب، مخصوصا مجسمه عيسى بن مريم، تماشاگر را به خود جذب كند.

شايد از همان جايى كه ناگهان نمايش سبك و سياق خود را از دست مى دهد و به يك مصيبت خوانى مصور تبديل مى شود و سوز دل بچه هاى اسير را بيان مى نمايد، اينچنين با مخاطب ارتباط برقرار مى كند و همين باعث مى شود كه يك نمايش نه سال تمام بدون هيچ تغييرى در متن و ديگر عوامل صحنه اى به روى صحنه برود و صدالبته تنها تغيير عمده كار، تركيب چهل بازيگر كودك و بزرگسال آن است كه در طول سالهاى اجرا تغييراتى روى آنها صورت گرفته است.
در انتهاى نمايش، صبح فردا مى رسد و سپاهيان بچه هاى دربند را از دير مى برند و فقط سربندى از آنه، همراه با حجم خالى صندوق براى راهب مى ماند و تنها اوست كه در طول نمايش به حقيقت ماجرا پى برده و يك شبه راه كمال را پشت سر گذاشته است.
و حال ما كاروانيان عقب مانده از كربلا هستيم كه بايد به ياد كبوتران خونين بال حرمش رهرو راه حسين(ع) باشيم؛ تا پرچم شهادت زنده بماند كه اگر بماند حسين پاينده و جاويد است.

 

مريم بصيرى

فصلنامه معرفت شماره 20