بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

سخن و شعر انطاکي درباره حديث

روزنامه نويس توانا عبد المسيح انطاكى مصرى در صفحه 76 تعليقه اش بر قصيده مباركى كه درباره على "ع" سروده است، اين حديث را آورده و عبارت آن اين چنين است كه پيغمبر فرمود:

هر كس در اين كار بمن پاسخ مثبت دهد و در پايان بردن آن با من همكارى كند برادر و وزير و خليفه من پس از من خواهد بود، هيچ كسى ازبنى مطلب جز على كه جوانتر از همه آنها بود پاسخ نداد، على گفت: اى رسول خدا من حاضرم مصطفى فرمود: بنشين، سپس گفتارش را براى بار دوم تكرار كرد. همه خاموش ماندند و على پاسخ داد، من آماده ام اى پيغمبر خدا مصطفى فرمود: بنشين، براى بار سوم سخنش را از سر گرفت و در بنى مطلب كسى جز على جواب نداد كه گفت: من هستم اى رسول خدا در اين هنگام مصطفى "ص" فرمود: بنشين، براى بار سوم سخنش را از سر گرفت و در بنى مطلب كسى جز على جواب نداد كه گفت: من هستم اى رسول خدا در اين هنگام مصطفى "ص" فرمود: بنشين كه تو برادر و وزير و وصى و وارث و خليفه من پس از من خواهى بود، عبد المسيح اين حديث را در قصيده مذكور خود چنين بنظم كشيده است.

محمد "كه درود خداوند بر او باد"، در هر كس نشان خيرى مى ديد، پنهانى و از بيم شر، وى را به بعثت پر درخشش خويش كه براى هدايت همه مردم از عرب و عجم بود، دعوت مى فرمود.

سه سال بدين منوال گذشت و گروهى از قريش بوى گرايش يافتند و هدايت شدند سپس جبرئيل فرود آمد و وى را مامور كرد كه دعوب باسلام را آشكار فرمايد و چنين گفت: فرمان خدا را آشكار كن كه تو براى دعوت مردم بسوى خدا و هدايت آنان مبعوث شده اى، اينك خويشان نزديك را به دين درخشانت انذار كن و معانى بلند اين ائين را بر آنان اظهار فرما، و غير از على ياورى نيافت كه او را در آئينى كه از اظهار آن بيم داشت، مدد دهد، پس وى را فرا خواند و او را به مقصودى كه به فرمان خداوند، خواستار آن بود، آگاه كرد. و فرمود، هم اكنون، خوراكى كه بايد به خوبى و رنگينى پخته شود، براى ما فراهم آر.

ران گوسفندى را در ديگ خوراك انداز و بپز و كاسه هائى را از شير پاك لبالب ساز و هاشميان را از جانب من دعوت كن، تا با آنها در باره فرمان پروردگارم كه آفريد گار من و ايشان است سخن گويم.

على بفرمان مصطفى برخاست و بنى هاشم را به مهمانى دعوت فرمود، و زهى دعوت كننده، همه بنى هاشم و خويشان پيغمبر آمدند و كسى نماند كه دعوت را نپذيرفته باشد اين دعوت شدگان، چهل تن بودند و همه از رجال عرب بشمار مى آمدند اينها خاندان طه و بستگان نزديك پيغمبر بودند كه اسلام به ايشان اميد داشت چون بخدمت آمدند، پيغمبر با پاكدلى خوش آمد و تهنيت گفت. آنگاه كه در جاى خويش آرميدند و سفره اى اشتها انگيز گسترده شد آنها به خوردن پرداختند و پيغمبر به خدمت برخاست تا خوراك گوارايشان باشد غذاها را خوردند و شيرها را نوشيدند، و خداوند كفايت كننده بود چه خوراك، آنچنان كه بود، باقى ماند و به خدا سوگند، آن طعام باندازه اى كم بود كه گرسنه اى را سير نمى كرد.

اين معجزه مصطفى بود و اين سخن از على است، ما از قول او باز گو مى كنيم. سپس پيغمبر به ياد آورى و پرده بردارى از اسرار بعثت خود پرداخت و ابى لهب بى درنك سخن پيمبرد را قطع كرد و حق را سخت به گمراهى آميخت و گفت: اى مردم، طه با اين خوراك شما را جادو كرد. هان از گمراهى و سرگردانى بپرهيزيد. برخيزيد و محمد را رها كنيد تا او ديگران را با دعوت خود بفريبد و آنها را دريابد.

پيغمبر يكبار ديگر آنها را دعوت كرد، و حيدر كرار كار گزار و سرپرست پذيرائى بود و آنان دو باره بر خوان طعامى كه محمد پخته بود، گرد آمدند.

پس پيغمبر فرمود: پيش از اين هيچ كس براى مردم خود، اين همه نيكى را كه من براى شما آورده ام نياورده است، چون به پناهگاههاى درخشان اين آئين رو آريد، خير دنيا و آخرت شما تامين ميشود اينك آنكه از ميان شما با من همكارى كند برادر و جانشين من و باغبان بوستان دين خواهد بود.

افسوس پاسخگوئى كه با خرسندى به او روى آرد و به اين نعمت خشنود باشد نيافت و هر چه بر بيان خود در مورد اين بعثت شكوفا افزود بر تكذيب و نادانى آنان نيز افزوده ميشد، در اين هنگام ابو لهب فرياد كرد: واى بر تو، آرى هيچ كسى براى قوم خود آنچه تو آوردي نياوره است.

دستش بريده باد كه نادانى و كفر، وى را در دركات دوزخ سر نگون و نابود كرد و مصطفى سخنانش را آشكار تكرار مى كرد و بر ترساندن و هشيار كردن آنها مى افزود.

اما افسوس كه غير از دلهاى سخت اندرز ناپذير، و جانهائى رو گردان از كتاب خدا، كه كفر و شرك كورشان كرده بود چيزى نديد همگان از فيض رحمت او روى گرداندند و با همه بركتى كه در آن بود، از پذيرفتن خود دارى كردند.

مگر على كه فرياد زد ك من پاسخ گوى توام، اى رهبر گمشدگان جهان و پيغمبر سه بار على را بنشستن فرمان داد و دعوت خود را باميد اجابت بر آنان عرضه فرمود تا اينكه از هاشميان و پذيرفته شدن دعوت از جانب آنان نا اميد و رنجور شد و روى به على آورد و او را در ميان جمع بلند كرد و در حاليكه دست بر گردن او نهاده بود، فرمود، بخدا سوگند. اين ياور دعوت من است. و اطاعت و فرمانبردارى از او، پس من بر شما واجب است. و واى بر نافرمانان وى.

آنها پراكنده شدند، و همين مسخره كردنها، آنها را به تاريكترين وادى گمراهى كشاند. چه آنها بى ابى طالب گفتند: تو نيز از فرمانهاى پسرت اطاعت كن.

اما على، از آغاز، اين چنين به نداى نبوت مصطفى پاسخ مثبت داد و تا آخر بر اثر پيغمبر رفت.

و او را از آن روز كه اساس دعوت مى نهاد تا روزى كه به آن سامان داد همراهى كرد.

سخن اسكافى در پيرامون اين حديث در كتاب النقض على العثمانيه

اسكافى پس از آنكه حديث را با عبارتى كه در صفحه 145 مذكور افتاد، ياد كرده است، گويد كه آيا بچه بى تميز و نوجوان بى خرد را به ساختن خوراك و دعوت كردن از مردم، مى گمارند؟ و آيا كودك پنج يا هفت ساله را امين سر نبوت، من شمارند؟ و آيا غير خردمند و عاقل را در گروه شيوخ و ميان سالان دعوت مى كنند و آيا رسول خدا دستش را در دست كسى غير از آنكس كه شايسته اخوت و وصيت و خلافت است و بحد تكليف رسيده و مى تواند بار ولايت الهى را ببرد، و كينه توزى هاى دشمن را تحمل كند، مى نهد؟ و با او چنان پيمانهائى مى بندد؟

اگر على كودك بود، چرا با ديگر كودكان در نياميخت و به آنها نپيوست و پس از اسلام آوردنش، كسى او رامشغول بازى با همسالانش نديد؟ حال آنكه او در طبقه مانند و در معرفت همپايه آنان بود. چرا على ساعتى از ساعات عمرش را با اين بچه ها نگذراند تا بگويند؟ هوسى داشت و مهرى از دنيا بر دلش نشست و جوانى و تازه سالى او را به بازينشستن با كودكان، و يافتن حالت آنان، واداشت.

بجاى همه اينها، ما از على جز اين نديده ايم كه در اسلامش رهسپر و در كارش مصمم بود. گفتارش را با كار محقق فرمود، و اسلامش را با پاكدامنى و وارستگى مصدق ساخت، و از ميان آنانى كه در محضر پيغمبر جمع آمده بودند، تنها او به رسول خدا پيوست.

پس او امين و انيس دنيا و آخرت پيغمبر بود. او بر شهوت خود غالب و بر دلبستگى هاى دنيا، باميد كاميابى و پاداش نيك اخروى، مسلط شد. خود او در سخن و خطبه اش بدايت حال و سر آغاز اسلام آوردنش را ياد كرده و فرموده است كه: چون رسول خدا "ص" آن درخت را فرا خواند، درخت از زمين كنده شد و روى به پيمبر آورد، قريش گفتند: جادوگرى چابك است و على عليه السلام فرمود: اى رسول خدا من اول ايمان آورنده بتوام، بخدا و پيغمبرش ايمان آوردم و ترا در معجزه اى كه كردى، تصديق دارم و گواهى ميدهم كه درخت به فرمان خداوند و براى تصديق نبوت و برهان دعوت تو، آنچه بايد بكند كرد.

پس، آيا هرگز ايمانى درست تر، و پيمانى استوار تر و پايدار تر از اين خواهد بود؟

ليكن افسوس كه عثمانيان كينه تو زند و سر سختى و سختگيرى و روى گردانى جاحظ را هيچ چاره اى نيست.

جناياتى كه بر اين حديث رفته است

يكى از آنها، جنايتى است كه طبرى در صفحه 79 جلد 19 تفسيرش مرتكب شده است. وى در كتاب تاريخش، پس از آنكه حديث را، آنچنانكه شنيدى روايت كرده است، در تفسير خويش امانت گفتار را از ياد برده و تمام حديث را از جهت متن و سند ياد كرده، اما آن قسمت از سخن پيغمبر را كه در فضليت على و پذيرنده دعوت بوده، با جمال گذرانده و گفته است پيغمبر فرمود: كدام يك از شما در اين كار با من همكارى مى كند تا برادر من و چنين و چنان باشد؟ و درباره جمله آخر پيغمبر نيز گفته است كه فرمود: براستى كه اين "على" برادر من و چنين و چنان است.

در اين تقلب در حديث، ابن كثير شامى نيز در صفحه 40 جلد 3 " البدايه و النهايه " و صفحه 351 جلد 3 " تفسيرش " از طبرى تبعيت كرده و با آنكه در نوشتن تاريخ خود، تاريخ طبرى را در اختيار داشته و تنها ماخذ او هم بوده، و در تاريخ طبرى اين حديث به تفضيل آمده است، ليكن چون به ذكر پرداخته بر او گران آمده است كه جمله آخر آن را هم ياد كند، زيرا دوست نمى داشته است كه اثبات نص و صايت و خلافت امير مومنان كند و دلالت و اشارت بان وصايت و خلافت را باز نمايد.

آيا مقصود طبرى كه در كتاب تاريخش حديث را نا آگاهانه تمام و درست آورده، ولى در تفسيرش به تحريف كلمات آن پرداخته است همين بوده است؟ اين را مى نمى دانم، اما خود طبرى مى داند. و مى پندارم كه اى خواننده تو نيز بخوبى مى دانى.

ديگر از اين جنايات، بى شرمى رسوا كننده اى است كه محمد حسين هيكل ببار آورده و آن چنانچه اشارت رفت در صفحه 104 چاپ اول كتاب " حياه محمد " حديث را به اين عبارت آورده است كه:

به پيغمبر وحى آمد كه انذر عشيرتك الاقربين: " خويشاوندان نزديكت را بترسان و در برابر مومنان كه از تو پيروى مى كنند فروتن باش، و بگو من آشكارا ترساننده ام. " پس ماموريت خود را هويدا كن و از مشركان دورى گزين.

و پيغمبر خويشاوندان را در خانه خود به مهمانى خواند و خواست با آنان به سخن پردازد و به خدا دعوت كند كه عمش " ابو لهب " سخنش را قطع كرد و مردم را به برخاستن برانگيخت.

محمد در فرداى آن روز براى بار دوم آنها را دعوت كرد و چون غذا خوردند فرمود: كسى را در عرب نمى شناسم كه بهتر از آنچه من از خير دنيا و آخرت براى شما آورده ام براى قوم خويش آورده باشد. و خداوند مرا امر فرموده است كه شما را بسوى او بخوانم. پس كدامتان در اين كار با من همكارى مى كند تا برادر و وصى و خليفه من در ميان شما باشد. آنها روى ازپيغمبر گرداندند و خواستند بروند كه على كه جوان بالغ نشده اى بود، برخاست و گفت: اى رسول خدا من ياور تو خواهم بود و با هر كس كه به نبرد تو برخيزد، خواهم جنگيد - بنى هاشم خنديدند و برخى قهقهه زدند و نگاهشان از سوى ابى طالب به جانب فرزندش گرائيد و مسخره كنان برگشتند.

وى اولا دنباله گفتار پيغمبر را كه به على فرمود: " تو برادر و وصى و وارث منى " انداخته، و ثانيا اين عبارت را به على نسبت داده است كه فرمود: من ياور توام و با هر كس كه با تو بجنگد، نبرد مى كنم، اى كاش " هيكل " ما را به ماخذ اين نسبت كه كدام محدث يا مورخ پيشين آورده است، رهنمائى مى كرد و نيز به نظرش خوش آيند آمده است كه در تشكيل آن انجمن، نسبت خنده و قهقهه به بنى هاشم دهد، حال آنكه ما ماخذ قابل توجهى براى اين تفصيل نيافتيم. و چون " هيكل " كسى را نمى ديده كه بر گفتار او خرده گيرد و به حساب نسبت ها و تصرفاتش برسد، عباراتى را كه مربوط به امير مومنان عليه السلام بوده در صفحه 139 چاپ دوم كتابش كه در سال 1345 طبع گرديده، انداخته است. و شايد رمز آن، توجهى بوده كه هيكل پس از نشر كتاب خود به مقصود ابن كثير و امثال او پيدا كرده و ياسر و صداى بسيارى بوده كه در پيرامون اين گفتار از جانب دشمنان عترت طاهره بپاخاسته، و امواج نكوهش و سرزنش به هيكل روى آورده و او را به حذف و تحريف سخن خود مجبور كرده است يا آنكه آئين مرسوم برخى از چاپخانه ها اين است كه در كتاب، دستكارى كنند و نويسنده نيز از آنجهت كه با آنها همفكر و يا در دفاع از اثر خود ناتوان است، چشم پوشى مى كند.

در هر حال خدا زنده دارد خردهاى بيدار، و امانت موصوف، و ولايت و حقى را كه متاسفانه ضايع ماند.

تاسفم بر ساده دلان امت اسلامى و توجه آنها به اينگونه كتابهائى است كه از ياوه سرائى و بيهوده گوئيهاى گمراه كننده اى كه با آب و تاب روى مى آورد و امت را نا آگاهانه مى برد سر شار است. پس از آن، افسوس من بر مصر و دانشمندان تيز هوش و كتب گرانبها و نويسندگان خوب آنهاست كه براستى فداى اين هواها و هوسها، فداى اين فرومايگان، قربانى اين سخنان كفر آميز گمراه كننده امت، قربانى اين قلمهاى مزدورى شده اند كه باطل را وسيله قرار داده و به آرزوهاى خود در دنيا رسيده اند. قل هل ننبوكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحياه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا.

" آيا شما را به زيانكار ترين مردم آگاهى دهم؟

اينها كسانى هستند كه سعى شان در زندگانى دنيا تباه است ولى پندارند كه نيكو كارند.

عبدى كوفى

آيا پرسيدن نشان خانه ويران يار، درد دائم عشقت را درمان مى كند؟ و يا اشكى كه از جدائيش مى ريزى، سوز دلت را در آن روز كه فراق دوست نزديك مى شود، فرو مى نشاند؟

هيهات دورى دوستى كه رفته و ديگرى باز نمى گردد. عشق بر انگيخته را پايان نمى بخشد.

اى ساربان چشمان اشكبار، كاروان را از آب و گياه بى نياز مى كند، قبل از پيش آمد اين جدائى دور و دراز، نمى پنداشتم كه ديده ها از ابرها، بارنده تر باشند، از ما جدا شدند و با رفتن خود، چه اشكها را روان كردند و چه خردها را ربودند و چه پيوندها را گسستند.

فريبنده يارى كه من هرگز در انديشه فريبش نبودم. چه عذر شان جوان عرب نيست. پيمان نگه دار، به دشمنان روى خوش مى نمايد. و محبت اندوهناك را نهان مى دارد.

محمل نشنيان و يارانى كه سر نيزهاى افراشته، آنان را از ديدهاى بيننده پنهان مى داشت، دور شدند.

و دلباخته افتاده اى را به جا گذاشتند كه دزدانه تير نگاهش را به سرا پرده محبوب انداخت ولى به هدف ننشست.

اندوه من بر محمل نشينان و بر و بالا و اندامهائى است، كه از ديده ما پنهان مى مانند. دلبران لاغر اندام و موى ميان و گلگون لب و سپيد روئى كه دندان و آب دهانشان، به شراب شبانه جام و حباب هاى روى آن مى ماند. در سرا پرده ها، ماهر و يانى هستند كه چون ديدار نمايند، آتش فروزان عشق را فرو نشانند.

در دل جوشش عشقى است كه شوق سردى آب دهان و سپيدى دندان يار جوشنده ترش كرده است.

اى خفته عشق، بيدار شو، و اى بيمار مهر برخيز كه دوست رفت.

هان قسم به عصر عشقى كه گردش روزگار بماتمش نشانده و دست مصائب گريبانشرا گرفته، كه اگر خانه ياران موجب جدائى آنان از من شود و من به آرزوى خود نرسم از اشك چشم راه نفس را بر خود خواهم بست.

تعجب ندارد. اگر مرا نيروئى نمانده باشد. شگفت اين است كه پس از رفتن آنها چگونه زنده ماندم ام.

در بيست سالگى پير شدم و فراق را تيرى است كه چون به سامان كسى زند، پيرش كند.

كشش كه از شوق من به وطن برخاسته و كوشش كه از وجد و طرب مايه گرفته، آن چنان نيست كه مانند اشتياق دورا دورى باشد كه من به سر زمين نجف و شخصيت خفته در آنجا دارم.

پيراسته خاكى كه پاكترين مرد جهان را، در آغوش دارد. راستى كه على ابر مرد مردان و تربيتش پر شرفترين تربيتها است.

او اگر از ديده، دور و پنهان باشد هرگز از دل نهان نخواهد بود.

و بالاخره شاعر باينجا مى رسد كه:

اى شتر سوارى كه گامهاى مركب نيرومندت جامه كهنه دشت را به تقريب شاهين تيز بال را خسته مى كند و بادهاى سهمگين را چون شتران خسته و رنجور بيابان، پشت سر مى گذارد.

درود مرا به قبرى كه در نجف است و بهترين انسان عجم و عرب را در بر دارد برسان، آنجا شعار خدائى تو فروتنى باشد.

و وصى و الا مقام و داماد بهترين پيغمبر را آوازده و بگو:

اى ابا حسن گوش فراده، آنها از فرمانت سر پيچيدند و به بدترين وجهى روى از سوى تو برگرداندند.

راستى آنها را چه شد كه از طريق نجاتى كه تو روشنگر آن بودى، برگشتند و به مسير نابودى فتادند؟

و ترا از امر خلافت كه دست غاصب مردى قريشى زمام ناقه آن را گرفته بود، باز داشتند.

آرى آن مرد، چنان زمام اين ناقه را كشيد كه بينى آن را دريد. او همان كسى است كه تا ديروز از اين كار استقاله داشت و راستى اگر دروغ نميگفت چرا امروز به جد خواستار آن است؟

و تو "اى على" با بزرگوارى بر اين دردمندى صبر كردى. چه شكيبائى در هنگام خشم، بهترين كار است.

بالاخره مرگ، آن مرد را آواز داد و بانگ خود را به گوش او رساند. و مرگ دعوت كننده اى است كه چون كسى رافرا خواند، پاسخ مساعد شنود. "در اين هنگام" وى خلافت را به دومى بخشيد و او را در رديف خود سوار كرد، چه سوار و رديف رسوائى!!

و اين دومى، اولين كسى است كه پيغمبر وى را به بيعت تو سفارش فرمود اما او خيلى زودپيمان شكنى كرد.

سومى، نيز جامه خلافت را به تن كرد و مسائل جدى، به بازى بدل شد جاهليت چهره زشت نخستين خود را، دو باره نشان داد و گرگان به جان بيچارگان افتادند.

در ر خم " آنگاه كه " احمد " رهبر، بر جهاز شتران قرار گرفت آنان را از اين جهالتها بازداشت.

و به مردمى كه در پيرامونش گرد آمده يا در خدمتش نشسته و به سخنانش گوش مى دادند و نگرانش بودند، فرمود:

اى على برخيز كه من مامور رساندن فرمان ولايت به مردم و اين تبليغ براى من سزاوارتر و بهتر است.

آرى من على را به رهبرى و رهنمائى پس از خود منصوب ميكنم. و على بهترين منصب دار است.

آنها با تو بيعت كردند و دست خود را بسوى تو گشودند. ليكن در دل از تو روى گردان بودند.

ترا رها كردند، بى آنكه دست بخشش و عطايت كوتاه و يا زبان گفتارت نارسا باشد و نه اينكه به دوروئى و نفاق شناخته شده باشى.

تو قطب سنگ آسياى اسلامى، نه آنها و آسيا جز بر قطب نمى گردد. تو همتاى آنان در فضل و همانندشان در خانه و خانواده نبودى.

اگر به همنبرد نيزه در دست بنگرى، نيزه و دستش به لرزه مى افتد.

و چون خود نيزه بجنبانى آن را در رگ گردن رزمجوى دلير و گريز پاى مى نشانى.

در روز نبرد، شمشير نمى كشى مگر آنكه آن را در سر كلاهخود پوشيده دشمن نهان مى كنى.

همچون روز خيبر كه هيچ نيروئى عمر را از گريز از قوم يهود ممانعت نميكرد و پيغمبر مصطفى چون از به خاك افتادن پرچم و سر نگونى و هزيمت او به خشم آمد، فرمود: فردا، پرچم را به جوانمردى برگزيده اى من سپارم كه خدا و پيغمبر دوستش مى دارند و تو در فرداى آن روز پرچم را با شادى به دوش كشيدى و با گروه انبوه و ابله دشمن روبرو شدى، شير مردانى با شمشيرهاى درخشان و سنانهاى بران غرق در آهن و پولاد گرد آمده بودند زمين نبرد را اسبهاى فربه و آسمان آن را گردهاى بر انگيخته، و ابر لشكر را غبارى تشكيل مى داد كه برقش درخشش سنانها و شمشير هاى هندى بود و تو به آرامى به نبرد پرداختى تا اين ابر باريدن گرفت چه اگر پشت مى كردى هرگز نمى باريد.

تو را مناقبى است كه شمارندگان از شمردن و نويسندگان از نوشتن آن عاجز و ناتوانند همچون " رد شمس " آنگاه كه نمازت را نخوانده بودى و آفتاب از ديدگان پنهان مى شد و به خاطر تو چنان برگشت كه گوئى شهابى ندرخشيده و آفتابى غروب نكرده بود.

در سوره برائت نيز اخبارى است كه عجائب آن از ديدگان مردم دور و نزديك پنهان نمانده است و شب هجرت و رفتن پيغمبر به غار ثور كه تو با كمال آسايش خفتى و ديگران مالا مال ترس بودند، آرى تو برادر پيغمبر رهبر و ياور او و نمايشگر حقى، و در كتب آسمانى مورد ستايش قرار گرفته اى.

تو همسر پاره تن پيغمبر و تنها نگهبان زهراء و پدر فرزندان نجيب اوئى فرزندانى كه در راه خدا پر جد و جهدند و از او يارى مى جويند و به وى معتقدند و براى او كارى مى كنند.

و چنان راهنمايانى هستند كه اگر شب تاريك گمراهى، سايه بر سر ها گسترد شبروان را بهتر از هر كوكب و شهابى، رهبرى ميكنند.

از آن روز كه مهر خود را به پاى آنان ريختم، مرا رافضى خواندند و اين لقب بهترين نام من است.

درود خداى ذو العرش، پيوسته و هميشه بر روان فرزندان غمگسار فاطمه باد. آن دور فرزندى كه يكى به زهر كشنده مسموم شد و ديگرى با گونه خاك آلود به خاك رفت. و پس از وى، عابد زاهد، امام سجاد است و آنگاه باقر العلمى كه به غايت طلب نزديك شد.

و جعفر و فرزندش موسى و پس از آن امام نيكو كارى چون حضرت رضا و امام جواد، عابد كوشا و عسكريين و مهدى كه قائم آنان و صاحب امرى است كه تشريف نظيف و سپيد هدايت بر تن دارد و زمين را پس از آنكه از ستم پر شده باشد از عدل و داد پر مى كند و گمراهان و بد كاران را بر مى اندازد.

پيشواى دليران بى باك و رزمجوئى است كه پيكار سركشان براى كندن گياهان هرزه مى روند.

مردمى كه اهل هدايتند، نه آنهائى كه دين نيرومند خود را به دنيا و پايه هاى آن مى فروشند، و اگر كينه هاى شان را در آتش ريزند. دوزخ از هيزم و آتشگيره بى نياز شود.

اى صاحب حوض كوثر زلال و پر آبى كه دشمنان را از شربت گواراى آن باز مى دارى!

من در راه عشق تو، گروهى از دشمنان بى باكت را با بيرون ريختن انديشه و گفتار تدريجى خويش، كوبيدم، تا انديشه هاى من با شمشير بران شعر و سخن، داغ ننگ بر جبين آنها زد.

من مهر تو و پارسائى را بيارى خود برگزيدم و با آنكه دوستان بسيارى دارم، اما آن دو بهترين دوست منند.

پس اى على از درون من قصيده آراسته اى را به جلوه در آر كه اگر از مرز ستايش تو بگذرد، پاكيزه نباشد.

در درون من حيا و هدايتى كه آراسته به فضل و ادب است. بسويت مى گرايد. خود را در ستايش توبه زحمت انداختم با آگاهى به اينكه آسايش من در اين رنج است. و ابن شهر آشوب در صفحه 181 جلد 1 " المناقب " چاپ ايران اين سروده عبدى را ياد كرده است.

على را در ميان خلق همانندى جز برادرش محمد نيست و آنگاه كه قريش شبيخون زدند، على امير، با خفتن در بستر جانش را فداى پيغمبر كرد، پيغمبر نيز به پاداش آن در غدير خم او را به وزارت و خلافت پس از خود برگزيد.

زندگى شاعر

" ابو محمد سفيان به مصعب عبدى " كوفى از شعراء خاندان پاك پيغمبر است كه با مهر و شعر خود به پيشگاه آنان تقرب جسته و با صدق نيت و خلوص ارادت از مقبولين درگاه آنان گرديده است.

شعر او متضمن بسيارى از مناقب مشهور امير مومنان و ستايش فراوانى از آن جناب و خاندان پاك اوست، كه خوب هم سروده است بر مصائب اهل بيت از سر درد سخن رانده و بر محنى كه بر آنان رفته مرثيه ها گفته است. و ما ام او شعرى درباره ديگرى غير از آل الله نديده ايم.

" امام صادق " "ع" بنابر آنچه در روايت ثقه الاسلام كلينى در " روضه كافى " است از عبدى در خواست كرد تا شعرش را بخواند، كلينى باسناد خود از " ابى داود مسترق " از خود عبدى آورده است مكه گفت: بر ابى عبد الله "ع" وارد شدم، فرمود: به او فروه بگوئيد بيايد و مصائبى را كه بر جدش رفته است بشنود: ام فروه آمد و در پشت پرده نشست، پس امام فرمود: برايمان شهر بخوان و من خواندم: زنان شيون و فغان كردند، ابو عبد الله فرمود: در خانه را بنگريد اهل مدينه در آستانه در جمع شده بودند - ابو عبد الله كسى را فرستاد كه بگويد: چيزى نيست كودكى از ما از هوش رفته بود زنها شيون مى كردند.

امام صادق، بنابر آنچه در صفحه 105 كامل ابن قولويه باسنادش از ابى عماره كه خواننده اشعار بود آمده است، از وى، نيز در خواست فرمود تا شعر عبدى را بخواند. خود او گفته است: ابو عبد الله بمن فرمود: اى ابا عماره شعرى را كه عبدى درباره حسين عليه السلام سروده است براى ما بخوان، من خواندم و او گريه كرد. باز خواندم و او گريست دوباره خواندم و او اشك ريخت، بخدا قسم من پيوسته من خواندم واو همچنان مى گريست تا صداى شيون از خانه برخاست.

شيخ طايفه، در كتاب رجالش، عبدى را از اصحاب امام صادق "ع" شمرده است. و البته مصاحبت وى منحصر به آشنائى او با امام و رفت و آمد تنها نبوده، و باين معنى نيز نيست كه همزمانى با امام اين دو را در كنار هم نشانده است، بلكه پايگاه او در پيشگاه امام منبعث از محبتى خالصانه، وارادتى مخلصانه، و ايمانى پاك از هر گونه آلودگى بود تا آنجا كه امام شيعيان، خود را به تعليم شعر عبدى به اولادشان فرمان داده و فرموده است:

عبدى بر آئين است همانطور كه كشى در صفحه 254 رجالش باسناد خود از سماعه آورده است كه گفت: ابى عبد الله فرمود: اى گروه شيعيان شعر عبدى را به فرزندانتان بياموزيد كه وى بر دين خدائى است و آنچه از صدق گفتار و درستى شيوه شعر او و سلامت معانى آن ازهر نقصى حكايت دارد، فرمان امام است كه بنا بر آنچه كشى در صفحه 524 رجالش آورده است، به او فرمودند: نوحه اى را كه زنان در هنگام ماتم ميخواندند، به شعر در آورد.

شيوه كار عبدى اين بود كه از امام صادق عليه السلام حديثى را در مناقب عترت طاهره فرا مى گرفت و در حال آن را به نظم مى كشيد و بر امام عرض مى كرد، ابن عياشى در " مقتضب الاثر " از احمد بن زياد همدانى، روايت كرده است كه گفت: على بن ابراهيم بن هاشم براى من حديث كرد و گفت: پدرم از حسن بن على سجاده، از ابان بن عمر ختن آل ميثم حديث كرد كه گفت: من در خدمت ابو عبد الله "ع" بودم كه " سفيان بن مصعب عبدى " شرفياب شد و گفت: قربانت گردم درباره اين سخن خداى - تعالى ذكره،

و على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم. چه مى فرمائى؟ فرمود: ايشان اوصياء دوازده گانه از آل محمدند "ع" كه نمى شناسد خدا را مگر آنكه آنان را شناخته باشد و ايشان نيز او را شناخته باشند. گفت فدايت شوم، اعراف چيست؟ فرمود، تپه هائى از مشك است كه رسول خدا "ص" و اوصياء او "ع" بر آن قرار مى گيرند و همه را به چهرهاشان مى شناسند سفيان گفت: آيا در اين باره شعرى بسرايم؟ و آنگاه قصيده

 

آيا ربعهم هل فيك لى اليوم مربع

و هل لليال كن لى فيك مرجع:

 

" اى خانه هاى محبوب آيا در اندرون شما مرا امروز جائى و شبهاى مرا به سوى شما بازگشتى هست "

سرود. در اين چكامه مى گويد:

اى پيشوايان دين شما در حشر و نشر، حكمران، و در روز سخت و ترسناك جز، پناهگاهيد و بر اعراف كه تپه هائى از مشك است و ببركت شما بوى خوش از آن بر مى خيزد، قرار داريد. هشت تن ازشما بر عرش خدايند كه فرشتگان آنرا بردوش مى كشند و چهار تن در زمين به هدايت خلق مشغولند.

و خواننده، چون برخى از احاديثى را كه ما درباره اين شاعر ياد كرديم با برخى ديگر در آميزد، به پايه بزرگ عبدى در دين آگاه مى شود و در مى يابد كه فرود مقام ادبست كه برايش صفت ثقه آوريم و در لابلاى حديث و تاريخ وى را چنان صاحب حسن حال و صحت مذهب مى بيند كه از مرز "حسان" و نيكان مى گذرد.

پس مجالى براى توقف در ثقه بودن عبدى آن چنانكه علامه حلى اين توقف را فرموده است و نيز براى آنكه او را در زمره حسان بشمريم چنانكه ديگرى اظهار كرده است، نمى ماند. و نسبت تند روى و بلند پروازى به وى و غلو او در مذهب كه ابو عمر كشى از شعروى دريافته است، نيز، درست نيست. چه ما در اشعارى علامه امينى الغدير - 4 -

كه از او رسيده است چيزى جز آئين درست و دوستى خالصانه خاندان وحى و شيعه گرى پاك از هر گونه آلودگى، نديده ايم و آنچه بر اطمينان اعتماد انسان به عبدى مى افزايد، روايتى چون روايت ابى داود مشد سليمان بن سفيان مسترق است كه با پذيرفتگى ثقه بودن عبدى، نقل كرده است.

و اين ابو داود، شيخ شخصيتها بزرگى مانند: " حسن بن محبوب " و " محمد بن حسين بن ابى خطاب " و " على بن حسن بن فضال " است. كما اينكه بپا خاستن شخصى چون " حسين بن محمد بن على ازدى كوفى "، از ميان جمعى كه عبدى را ثقه و صاحب جلالت مى شناسند، و به تنهائى به تاليف كتابى در اخبار و اشعار وى پرداختن، كه نجاشى در صفحه 49 فهرستش چنين كتابى را از جمله كتب ازدى بر شمرده است ما را به پايگاه بلند عبدى در نزد بزرگان مذهب آشنا ميكند و از اينكه وى را در علم و دين بزرگ مى شمرده اند. آگاه مى سازد.

نبوغ عبدى در ادب و حديث

آنكه بر شعر شاعر مورد بحث ما " عبدى " و خوبى و جزالت و روانى و عذوبت و شيرينى و فخامت و استواريان واقف است، به نبوغ وى در شعر و مهارت او در فنون آن گواهى خواهد داد. و بر پيشگامى و پيش آهنگى او اعتراف مى نمايد، و مى داند كه ستايش سيد الشعرا حميرى كه او را شاعر ترين مردم خواند، از زبان اهلش در آمده بمورد بكار رفته است.

" ابو الفرج " در صفحه 22 جلد 7 اغانى از ابى داود مسترق سليمان بن سفيان روايت كرده است كه گفت: سيد و عبدى هر دو در انجمنى گرد آمدند و سيد چنين سرود:

 

انى ادين بما دان الوصى به

يوم الخريبه منقتل المحلينا

و بالذى دان يوم النهروان به

و شاركت كفه كفى بصفينا:

 

من در كشتن آنانيكه در خريبه فرود آمدند. با على وصى هم عقيده ام. " " نيز به آئين او در روز نهروان همدست و همداستانم "

عبدى گفت: درست نگفته اى اگر همدست باشى همانند او خواهى بود، چنين مگو بلكه بگو:

و تابعت كفه كفى:

" دست من بدنبال دست اوست " تا پيرو او باشى نه انباز او. سيد پس از اين ياد آورى مى گفت: من از همه مردم شاعر تر مگر از عبدى.

و آنكه در شعر عبدى بينديشد پايگاه بلند وى در ميان پيشتازان رجال حديث و بهره مندان از آن، واقف مى شود - و عبدى را در وصف اول جمع آورندگان، احاديث پراكنده و به نظم آورندگان احاديث دشوار و راويان نوادر و ناشران طرائف آن مى بيند و به بسيارى در ايت و روايت وى گواهى مى دهد. و انديشه بلند و آزمندى بسيار او را در گسترش اخبار ماثوره خاندان عصمت در مى يابد و همه اين مطالب را در نمونه هاى شعرى وى خواهى ديد.

ولادت و درگذشت عبدى

برتاريخ ولادت و وفات اين شاعر وقوف نيافتم و دليلى هم كه ما را به آن نزديك كندبدست نياوردم، مگر رواياتى كه از او به نقل از امام صادق "ع" شنيدى. و اجتماع او و سيد كه زاده سال 104 ه و در گذشته به سال 178 ه است و نيز اجتماع او با ابى داود مسترق و ملاحظه تاريخ ولادت و وفات ابى داود مسترق كه راوى اوست مارا متوجه مى سازد كه حيات اين شاعر تا سال وفات حميرى ادامه داشته، زيرا وفات ابى داود به طورى كه در فهرست نجاشى آمده است در سال 231 ه و به طورى كه در رجال كشى آمده است در 230 ه بوده و وى به نقل كشى 70 سال زندگى كرده است پس ولادت وى بنابر گفته نجاشى 161 ه و بنا به گفته كشى 160 ه بوده و طبعا بايد سن او آنگاه كه روايتى از عبدى نقل ميكند مناسب با نقل روايت باشد. و اين لازمه آن است كه شاعر، دست كم تا اواخر روزگار حميرى مى زيسته باشد.

پس اينكه در صفحه 370 جلد 1 " اعيان الشيعه " آمده است كه وفات مترجم در حدود سال 120 و چهل سال پيش از ولادت راوى او ابى داود مسترق بوده، خالى از هر گونه تحقيق و تقريب است.

از نمونه هاى شعر او اين قصيده است

ما حديثى را روايت كرديم كه ديگر راويان نيز اين خبر را مى دانند، مردى به نزد عمر بن خطاب آمد و گفت: عده طلاق كنيزان چقدر است و او به حيدر گفت: اى على بگو عده طلاق كنيزان چقدر است، على مرتضى با دو انگشت خود اشاره فرمود و عمر روى به جانب سائل كرد و گفت: دو طهر. آنگاه برگشت و به سايل گفت آيا اين مرد را مى شناسى گفت نه: گفت اين على عالى است.

عكرمه نيز در خبرى كه هيچ شك و ترديدى در صحت آن نيست، آورده است كه: ابن عباس بر گروهى كه على را سب مى كردند، گذشت، حيرت كرد و گريست و با خشم بانها گفت: كدامتان خداى - جل و علا - را لعنت مى كند؟ گفتند: از چنين كارى پناه بخداى بريم، گفت: كدامتان پيغمبر را ناسزا مى گويد و جرات آن را دارد؟ گفتند: از چنين كارى بخدا پناه مى بريم، گفت: كدام يك از شما على آن بهترين مردم روى زمين را دشنام مى دهد گفتند: ما چنين مى كنيم، گفت: بخدا قسم، من از پيغمبر برگزيده شنيدم، هر كس على را سب كند مرا سب كرده و آنكه مرا لعن كند خدا را ناسزا گفته است، و سخن را تمام كرد.

آرى محمد و برادر و دختر و فرزندان او بهترين خلق از پياده و سواره اند پرودگار ما آن آفريدگار خلق و پديد آرنده انان بر روى زمين، بر آن خاندان درود فرستاد و او تعالى آنان را پاكى بخشيد و از ميان مردم انتخاب و اختيارشان كرد و برگزيد.

اگر آنها نبودند آسمان را نمى افراشت و زمين را نمى گسترد و مردم را نمى آفريد خداوند عمل بند ه، را نمى پذيرد مگر آنگاه كه به اخلاص دل به مهر آنها ببندد و نماز نماز گزار تمام نمى شود و دعاى دعاگو بالا نمى رود مگر به ذكر آنها.

اگر آنها بهترين مردم روى زمين نبودند، جبرييل در زير كسا به ايشان نمى گفت: آيا من از شما نيستم؟ و چون گفتند: چرا، وى به آسمانها بالا رفت و بر فرشتگان سر افرازى كرد.

اگر بنده اى با اعمال تمام بندگان نيك و پرهيز گار، خدا را ملاقات كند و دوستدار على نباشد. اعمالش بى اثر بوده و به صورت در شعله آتش فرو مى افتد.

و جبرئيل چون فرود آمد از قول آن دو فرشته اى كه همراه انسان و كاتب اعمالند گفت كه هرگز از على پاك نهاد، لغزش و خطائى نديده و ننوشته اند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 
 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved