رازى را سخن ديگرى است كه گاه در آن بالا رفته و
گاه پائين آمده و در كتابش " نهايه العقول " چنين پنداشته كه: هيچ كس
از پيشوايان نحو و لغت اشعار باين امر نكرده كه- وزن مفعل كه وضع شده
است براى معنى مصدرى يا زمان يا مكان بمعناى- افعل- آمده باشد كه از آن
معناى تفضيل بدست مى آيد، و تو "خواننده عزيز" پس از درك آنچه كه براى
تو خوانديم از نص و تصريح "ائمه لغت" مشعر بر آمدن مولى بمعناى- اولى
بالشى ء، بوهن و بى اساسى گفتار او و كسانى كه از او پيروى كرده اند
واقف خواهى شد از قبيل قاضى عضد ايجى در " المواقف " و شاه صاحب هندى
در " التحفه الاثنى عشريه " و كابلى در " صواقع " و عبد الحق دهلوى در
" لمعات " و قاضى سناء الله پانى پتى در " السيف المسلول " و در ميان
آنان كسانى هستند كه در انكار راه مبالغه پيموده تا بحدى كه باهل عربيت
نسبت انكار اينموضوعرا داده اند و چنانكه دانستيد اساس اين شبهه از
رازى است و او آنرا بديگرى اسناد نداده و اين اشخاص هر جا كه طعنى در
دلالت بر نظريه اماميه پيدا كرده اند كوركورانه از او تقليد و پيروى
نموده اند.
من اين گروه را ملامت نميكنم كه بر كلمات اهل لغت و
بكار بردن عرب الفاظ خود را وقوفى ندارند، زيرا اينان از فن عربيت و از
آئين اهل لسان دورند زيرا از رازى تا ايجى، و از هندى تا كابلى، و از
دهلوى تا پانى پتى چه نسبتى با زبان خالص عرب و چه سازش با عربيت "زبان
آنان" دارند بلى بقول عرب حن قدح ليس منها يعنى بناله درآمد تيرى
ناتراشيده كه از آنها نبود و هنگاميكه بقول ديگر تازيان اختلط الحابل
بالنابل يعنى تور انداز و تيرانداز داخل هم شدند شكار بدست نمى آيد و
كسانى كه از فن لغت بدور و بيگانه اند اگر در آن داورى نمايند نتيجه
اين سخنان پوچ و پا در هوا بدست ميايد.
اذا ما فصلت
عليا قريش |
فلافى
العيرانت و لا النفير |
آيا آنان كه تصريح نموده اند باينكه لفظ مولى گاه
بمعناى اولى بالشى ء ميايد، داناتر بمواقع لغت نبوده اند از اين كسيكه
مانند شبكور در خبط و اشتباهست و حال آنكه در ميان آنان كسانى هستند كه
خود منشاء لغت و پيشواى ادب و محيط بفنون عربيت هستند و در علم تفسير
مرجع هستند، آيا تصريح اينان دليل قاطع نيست باينكه: مفعل بمعناى افعل
"در بعض موارد" آمده، بنابراين چه شايستگى در اين انكار مطلق خواهد
بود؟
بقول عرب " لامر ما جدع قصير انفه " براى مجوزى و
به خاطر امرى قصير دماغ خود را بريد براى رازى كه اين سفسطه را بوجود
آورده كافى است قول ابى الوليد ابن شحنه حنفى حلبى در " روض المناظر "
در حوادث سال 606 كه گويد: رازى در انواع علوم دست داشت جز علم عربيت،
و ابو حيان در ج 4 تفسيرش در ص 149 بعد از نقل كلام رازى گويد: تفسير
او از نحوه كلام عرب و مقاصد آنان خارج است و سخنان او در اكثر مطالبش
شباهت دارد بكلام آنها كه خود را از حكماء مينامند "زيادتى چاپ دوم" و
شوكانى در ج 4 تفسيرش در ص 163 در مورد قول خداى تعالى: " لا تخف نجوت
من القوم الظالمين " "سوره قصص" گويد: رازى را در اين موضع اشكالاتى
است كه بسيار سرد است بحدى كه سزوارا نيست چنين مطالبى در تفسير كلام
خداى عز و جل ذكر شود او جواب اشكالات بارده او در نظر افراد مبتدى
آشكار است تا چه رسد به كاملين 0 وانگهى دلالت وزن مفعل بر زمان و مكان
چون دلالت وزن افعل بر تفضيل و مانند خواص هر يك از مشتقات، از جمله
عوارض هيئت هاى لفظ ميباشد و ربطى با جوهر و مواد الفاظ ندارد، و اين
امرى است غالبى كه از اين راه بقاعده و قياس مادام كه خلاف آن از عرب
نرسيده پى برده ميشود، ولى مورديكه خلاف آن از عرب ثابت شد بايد حكومت
را در معانى الفاظ بدانها سپرد، و اگر بر رازى معلوم شده باشد كه مولى
اختصاص دارد بحدوث يا بحدوثيكه در زمان و مكان واقع است در اينصورت
ملزم خواهد بود كه آمدن آنرا بمعناى فاعل و مفعول و فعيل انكار نمايد و
حال آنكه خود تصريح نموده كه مولى بمعانى ناصر، و معتق، و معتق، و حليف
آمده و تمام اهل عربيت هم با او در اين امر متفق هستند و همگى مقرند
باينكه مولى بمعناى ولى آمده و عده از اهل لغت از جمله معانى آن: شريك،
و قريب، و محب و عتيق، و عقيد، و مالك، و مليك را ذكر نموده اند علاوه
بر اين، جماهير اهل لغت يعنى آنان كه از قول شان سنديت دارد و اولى را
از جمله معانى مولى ذكر نموده اند قصدشان اين نبوده كه اولى معناى وصفى
مولى است تا مورد مناقشه واقع شود باينكه معناى تفضيل از مفاد مولى
خارج است و بر آن زيادتى دارد و در نتيجه نميتواند مولى با اولى يكى
باشد؟ بلكه مقصود آنان اينست كه مولى اسم است براى اين معنى "اولى" و
بنابراين ديگر دستاويزى وجود ندارد كه نيروى تشخيص و نظر اهل لغت را
ضعيف سازد؟.
بفرض اينكه رازى و آنها كه همانند اويند بر نظير
اين استعمال در غير مولى واقف و آگاه نشدند، اين عدم وقوف آنهم با
اينهمه نصوص كه دانستيد مستلزم آن نيست كه از اصل آنرا انكار نمايند؟
چه بسيار است در لغت عرب از استعمال مخصوص بيك ماده، از جمله كلمه
"عجاف" جمع اعجف كه بر حسب قاعده وزن افعل جمع آن بوزن فعال نيامده مگر
در اين يك ماده مخصوص چنانكه جوهرى در صحاح بان تصريح نموده.
و خود رازى هم در تفسيرش، و سيوطى در جلد 2 "
المزهر " ص 63 باين امر تصريح نموده اند و در قرآن كريم چنين آمده: " و
قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف "سوره يوسف" و از
همين ماده است شعر عرب در مدح سيد مضر هاشم بن عبد مناف:
عمرو العلى
هشم الثريد لقومه |
و رجال مكه
مسنتون عجاف |
و از اين قبيل است: مطابق قاعده "صرف" فعل مضاعف و
متعدى كه بر وزن فعلت "مفتوح العين" باشد مضارع آن مضموم العين است مثل
رددت و عددت مگر سه حرف "سه ماده" كه مضارع آنها مضموم و مكسور آمده كه
عبارتند از: شد. نم، عل، و بعضى بر آنها افزوده اند: بث "ادب الكاتب ص
361".
و نيز از جمله "قواعد استثنائى" اينست كه ضمير
تثنيه و جميع در هيچيك از اسماء افعال ظاهر نميشود مانند، صه و مه، مگر
در " ها " كه بمعناى خذ " بگير " است، كه در آن گفته ميشود: هاوما، و
هاوم، و هاون، و در كلام خداى سبحانه "قرآن" است: " هاوم اقروا كتابيه
" به تذكره ابن هشام و " اشباه و نظاير " سيوطى مراجعه كنيد.
و از جمله: قياس شايع در مصدر- تفاعل- تفاعل "بضم
عين است" مگر در ماده " تفاوت " كه جوهرى در مصدر اين ماده اول ضم و او
را ذكر كرده سپس از ابن سكيت از كلابيين "قبيله اى از عرب" فتح و او را
نقل نموده و از عنبرى كسر و او را، و از ابى زيد بطوريكه در ادب الكاتب
ص 593 مذكور است، فتح و كسر هر دو حكايت شده و سيوطى در ج 2 " المزهر "
ص 39 حركات ثلاثه را در آن نقل نموده.
و از جمله: قياس شايع در مضارع- فعل- مفتوح العين
كه مضارع آن يفعل بكسر عين است اينست كه مضموم العين استعمال نميشود،
مگر در ماده- وجد- كه عامريين "قبيله اى از عرب" بطوريكه در صحاح مذكور
است مضارع آنرا مضموم العين استعمال نموده اند و شاعر قبيله مزبور لبيد
گفته:
لو شئت قد نقع
الفواد بشربه |
فدع الصوادى
لا يجدن غليله |
و ابن قتيبه در " ادب الكاتب " ص 361 و فيروز آبادى
در جلد 1 " قاموس " جلد 343 بدان تصريح نموده اند و در ج 2 " المزهر "
ص 49 از ابن خالويه در " شرح الدريديه " نقل شده كه گفته: در كلام عرب
در ماده اى كه فاء الفعل آن واو باشد،- فعل يفعل- نيست مگر در يك حرف
"يك ماده" و آن: وجد يجد است.
و از جمله: قياس شايع اينست كه: اسم فاعل وزن افعل
بر فاعل نيامده مگر در ماده هاى: ابقل داراى حبوبات باشد و اورس داراى
برگ شد و ايفع نورس گرديد كه گفته ميشود: " ابقل الموضع فهو باقل و
اورس الشجر فهو وارس و ايفع الغلام فهو يافع ". در ج 2 " المزهر " ص 40
چنين مذكور است، و در " صحاح " ذكر شده: بلد عاشب جاى علف دار: در
حاليكه در ماضى آن گفته نميشود مگر: اعشبت الارض.
و از جمله، اينست كه: اسم مفعول از باب افعل بوزن
فاعل نيامده مگر در يك حرف "يك ماده" و آن قول عرب است: اسامت الماشيه
فى المرعى فهى سائمه " چرانيدم چهارپا را در چراگاه و نگفته اند:
مسامه، و قول خداى تعالى است: فيه تسيمون، كه از ماده: اسام يسيم
ميباشد، سيوطى در ج 2 " المزهر " ص 47 اين مطلب را ذكر نموده.
و شما بسيارى از اين نوادر و استثناات را در "
المخصص " تاليف ابن سيده و لسان العرب خواهيد يافت، و سيوطى در جلد 2 "
المزهر " چهل صفحه از آنها را ذكر نموده است.
6- گفتار امام ابى البسطام شعبه بن
حجاج درباره حديث، كه گويد: هارون افضل امت موسى " ع " بود پس بايد على
" ع " نيز افضل امت محمد " ص " باشد تا اين نص صريح كه روايتش هم صحيح
است محفوظ ماند، چنانكه موسى به برادرش هارون گفت: اخلفنى فى قومى و
اصلح:
" تو درميان قوم جانشين من باش و با
صلاح آنان بكوش "
كيفيت بى سابقه و با اين ترتيب آنحضرت مامور بابلاغ
آن باشد و كوتاهى در ابلاغ آن برابر با عدم تبليغ امر رسالت باشد
بطوريكه در قرآن حكيم بان تصريح شده و مسلتزم اين باشد كه گروههاى خلق
"در آنمكان" بازداشت شوند و يك چنين مجمع مهمى در چنين نقطه پر حرجى كه
قرارگاه نيست منعقد گردد و سپس با ابلاغ آن تكميل دين و اتمام نعمت و
خشنودى پروردگار تحقق پذيرد كه گوئى: يك امر تازه را ابلاغ فرموده و
چيزى را كه مسلمان ها نميدانسته اند اعلام و مقرر فرموده است، و سپس
آنها كه در مقام تهنيت او برآمدند با جمله هاى: " اصبحت مولاى و مولى
كل مومن و مومنه " او را تهنيت دهند، حاكى از حدوث يك امر بزرگ و بى
سابقه كه گوينده اين سخنان "تهنيت" تا آنموقع آنرا نميدانسته چگونه
چنين احتمالى را ميتوان داد؟ در حاليكه آنان شب و روز تلاوت ميكردند
اين آيات را: " و المومنون بعهضم اولياء بعض ": اهل ايمان دوستان
يكديگرند " انما المومنون اخوه " اهل ايمان برادرانند، كه اين مشعر است
بلزوم دوستى متقابل بين آنها همانطور كه بين دو برادر است؟ حاشا پيغمبر
صلى الله عليه و آله اعظم از اينستكه چنين امر بى ارزشى را ابلاغ و
خداى حكيم ما پاكتر از اينست كه شبيه اين امر بيهوده را تشريع فرمايد!!
و اما احتمال دوم- يعنى انشاء وجوب دوستى و نصرت او
با آن گفتار، اين احتمال نيز در سستى دست كمى از احتمال اول ندارد زيرا
در آن هنگام امرى وجود نداشته كه انشاء نشده باشد و حكمى نبوده كه
تشريع و ابلاغ نشده باشد تا نيازى به بيان انشائى آن باشد، چنانكه
دانستيد، بعلاوه بنابر اين دو وجه حق مقام اين بوده كه رسول خدا صلى
الله عليه و آله بفرمايد: " من كان مولاى، فهو مولى على " يعنى هر كه
محب و ناصر منست بايد محب و ناصر على نيز باشد پس اين دو احتمال از
مفاد لفظ خارج است، و شايد سبط ابن جوزى كه در تذكره اش در ص 19 گويد:
جايز نيست كه لفظ مولى در اين حديث بر ناصر حمل شود، نظرش بهمين معنى
بوده، و قريبا تمام لفظ او ذكر خواهد شد، مضافا بر اينها، بنابراين
احتمال وجوب محبت و مبادله نصرت اختصاص باميرالمومنين عليه السلام
نخواهد داشت و بلكه يك سيره و روش است كه بطور مساوى براى همه مسلمين
است، بنابراين دليل تخصيص آن بانجناب و اهتمام در شان او چيست؟ و اگر
مقصود محبت و نصرت مخصوص بوده كه از حدود محبت و نصرت رعيت بالاتر
بوده، از قبيل وجوب متابعت و پيروى و امتثال اوامر و تسليم در قبال او،
اين خود همان معناى حجيت و امامت است، خصوصا بعد از مقارنه آن بانچه كه
نظير آن در خود پيغمبر صلى الله عليه و آله است با تصريح باين جمله: "
من كنت مولاه "... و در اينصورت تفكيك بين معناى مولى در مورد آندو
"پيغمبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام" در يك سياق و عنوان
مستلزم ابطال كلام خواهد بود!!
و اما احتمال سوم- يعنى، اخبار پيغمبر صلى الله
عليه و آله و سلم باينكه محبت مردم و يارى بر ايشان بر ذمه على عليه
السلام است، در اين صورت لازم بود كه روى سخن پيغمبر صلى الله عليه و
آله بعلى عليه السلام ميبود و باو تاكيد ميفرمود، نه اينكه به شنوندگان
ابلاغ و تاكيد نمايد، و همچنين احتمال ديگر يعنى انشاء وجوب دوستى و
يارى در حق مردم بر ذمه على عليه السلام كه در اين فرض هم بايد گفت كه
پيغمبر صلى الله عليه و آله از اين اهتمام و بوجود آوردن آن تشريفات
خاصه و ايراد خطبه و جلب توجه خلق براى استماع و مبالغه در تبليغ.. از
همه اين امور بى نياز بود مگر اينكه مقصودش جلب عواطف مردم و افزايش
محبت آنان نسبت بعلى عليه السلام بوده باشد كه مردم وقتى كه دانستند
على عليه السلام دوست و ياور آنها است از او تبعيت كنند و در هيچ امرى
مخالفت او را روا ندانند و هيچ گاه سخن او را رد نكند!!
و با نحوه سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله يعنى
ابتدا نمودن به جمله: " من كنت مولاه "... ما خواهيم دانست كه بر اين
تقدير آنجناب از محبت و نصرت اراده نفرموده مگر آن اندازه و مقدار را
كه در خود پيغمبر صلى الله عليه و آله وجود داشته، زيرا دوستى و يارى
آنجناب نسبت بامتش "از حيث كيفيت و جهت" غير از دوستى و يارى است كه در
افراد مومنين "نسبت بيكديگر" وجود دارد، چه آنجناب امت خود را دوست
دارد و آنها را يارى ميفرمايد از نقطه نظر اينكه زعيم "فرمانده" دين و
دنياى آنها است، مالك امر آنها است، نگهبان حوزه آنها است، حافظ شخصيت
آنها است، و از خود آنها بانها اولى "سزاوارتر" است، اگر آنجناب نسبت
بانها اين درجه از محبت و نصرت را اجراء و عملى نميفرمود گرگان خونخوار
و وحشيان سركش و بى باك آنها را پراكنده و نابود ميساختند و از هر طرف
دستهاى ستم و تجاوز بطرف آنها گشوده ميشد و چه حوادث نابود كننده از
قبيل هجوم دشمنان، و تاراج اموال و كشتن نفوس و هتك حرمت اشخاص رخ
ميداد كه در اينصورت غرض اصلى صاحب شريعت از بپا داشتن دعوت و گسترش
بساط دين و بلند داشتن آيات الهى با پراكندگى جامعه اسلامى از بين
ميرفت، پس هر كس در محبت و نصرت خلق در اين حد و باين كيفيت معرفى شود،
ناچار او خليفه الله است در زمين و خليفه فرستاده خدا است "در ميان
خلق" و بنابراين فرض معناى حديث نيست مگر همان معنى كه ما گفتيم.