بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

سخن ديگر رازى

رازى را سخن ديگرى است كه گاه در آن بالا رفته و گاه پائين آمده و در كتابش " نهايه العقول " چنين پنداشته كه: هيچ كس از پيشوايان نحو و لغت اشعار باين امر نكرده كه- وزن مفعل كه وضع شده است براى معنى مصدرى يا زمان يا مكان بمعناى- افعل- آمده باشد كه از آن معناى تفضيل بدست مى آيد، و تو "خواننده عزيز" پس از درك آنچه كه براى تو خوانديم از نص و تصريح "ائمه لغت" مشعر بر آمدن مولى بمعناى- اولى بالشى ء، بوهن و بى اساسى گفتار او و كسانى كه از او پيروى كرده اند واقف خواهى شد از قبيل قاضى عضد ايجى در " المواقف " و شاه صاحب هندى در " التحفه الاثنى عشريه " و كابلى در " صواقع " و عبد الحق دهلوى در " لمعات " و قاضى سناء الله پانى پتى در " السيف المسلول " و در ميان آنان كسانى هستند كه در انكار راه مبالغه پيموده تا بحدى كه باهل عربيت نسبت انكار اينموضوعرا داده اند و چنانكه دانستيد اساس اين شبهه از رازى است و او آنرا بديگرى اسناد نداده و اين اشخاص هر جا كه طعنى در دلالت بر نظريه اماميه پيدا كرده اند كوركورانه از او تقليد و پيروى نموده اند.

من اين گروه را ملامت نميكنم كه بر كلمات اهل لغت و بكار بردن عرب الفاظ خود را وقوفى ندارند، زيرا اينان از فن عربيت و از آئين اهل لسان دورند زيرا از رازى تا ايجى، و از هندى تا كابلى، و از دهلوى تا پانى پتى چه نسبتى با زبان خالص عرب و چه سازش با عربيت "زبان آنان" دارند بلى بقول عرب حن قدح ليس منها يعنى بناله درآمد تيرى ناتراشيده كه از آنها نبود و هنگاميكه بقول ديگر تازيان اختلط الحابل بالنابل يعنى تور انداز و تيرانداز داخل هم شدند شكار بدست نمى آيد و كسانى كه از فن لغت بدور و بيگانه اند اگر در آن داورى نمايند نتيجه اين سخنان پوچ و پا در هوا بدست ميايد.

 

اذا ما فصلت عليا قريش

فلافى العيرانت و لا النفير

 

آيا آنان كه تصريح نموده اند باينكه لفظ مولى گاه بمعناى اولى بالشى ء ميايد، داناتر بمواقع لغت نبوده اند از اين كسيكه مانند شبكور در خبط و اشتباهست و حال آنكه در ميان آنان كسانى هستند كه خود منشاء لغت و پيشواى ادب و محيط بفنون عربيت هستند و در علم تفسير مرجع هستند، آيا تصريح اينان دليل قاطع نيست باينكه: مفعل بمعناى افعل "در بعض موارد" آمده، بنابراين چه شايستگى در اين انكار مطلق خواهد بود؟

بقول عرب " لامر ما جدع قصير انفه " براى مجوزى و به خاطر امرى قصير دماغ خود را بريد براى رازى كه اين سفسطه را بوجود آورده كافى است قول ابى الوليد ابن شحنه حنفى حلبى در " روض المناظر " در حوادث سال 606 كه گويد: رازى در انواع علوم دست داشت جز علم عربيت، و ابو حيان در ج 4 تفسيرش در ص 149 بعد از نقل كلام رازى گويد: تفسير او از نحوه كلام عرب و مقاصد آنان خارج است و سخنان او در اكثر مطالبش شباهت دارد بكلام آنها كه خود را از حكماء مينامند "زيادتى چاپ دوم" و شوكانى در ج 4 تفسيرش در ص 163 در مورد قول خداى تعالى: " لا تخف نجوت من القوم الظالمين " "سوره قصص" گويد: رازى را در اين موضع اشكالاتى است كه بسيار سرد است بحدى كه سزوارا نيست چنين مطالبى در تفسير كلام خداى عز و جل ذكر شود او جواب اشكالات بارده او در نظر افراد مبتدى آشكار است تا چه رسد به كاملين 0 وانگهى دلالت وزن مفعل بر زمان و مكان چون دلالت وزن افعل بر تفضيل و مانند خواص هر يك از مشتقات، از جمله عوارض هيئت هاى لفظ ميباشد و ربطى با جوهر و مواد الفاظ ندارد، و اين امرى است غالبى كه از اين راه بقاعده و قياس مادام كه خلاف آن از عرب نرسيده پى برده ميشود، ولى مورديكه خلاف آن از عرب ثابت شد بايد حكومت را در معانى الفاظ بدانها سپرد، و اگر بر رازى معلوم شده باشد كه مولى اختصاص دارد بحدوث يا بحدوثيكه در زمان و مكان واقع است در اينصورت ملزم خواهد بود كه آمدن آنرا بمعناى فاعل و مفعول و فعيل انكار نمايد و حال آنكه خود تصريح نموده كه مولى بمعانى ناصر، و معتق، و معتق، و حليف آمده و تمام اهل عربيت هم با او در اين امر متفق هستند و همگى مقرند باينكه مولى بمعناى ولى آمده و عده از اهل لغت از جمله معانى آن: شريك، و قريب، و محب و عتيق، و عقيد، و مالك، و مليك را ذكر نموده اند علاوه بر اين، جماهير اهل لغت يعنى آنان كه از قول شان سنديت دارد و اولى را از جمله معانى مولى ذكر نموده اند قصدشان اين نبوده كه اولى معناى وصفى مولى است تا مورد مناقشه واقع شود باينكه معناى تفضيل از مفاد مولى خارج است و بر آن زيادتى دارد و در نتيجه نميتواند مولى با اولى يكى باشد؟ بلكه مقصود آنان اينست كه مولى اسم است براى اين معنى "اولى" و بنابراين ديگر دستاويزى وجود ندارد كه نيروى تشخيص و نظر اهل لغت را ضعيف سازد؟.

بفرض اينكه رازى و آنها كه همانند اويند بر نظير اين استعمال در غير مولى واقف و آگاه نشدند، اين عدم وقوف آنهم با اينهمه نصوص كه دانستيد مستلزم آن نيست كه از اصل آنرا انكار نمايند؟ چه بسيار است در لغت عرب از استعمال مخصوص بيك ماده، از جمله كلمه "عجاف" جمع اعجف كه بر حسب قاعده وزن افعل جمع آن بوزن فعال نيامده مگر در اين يك ماده مخصوص چنانكه جوهرى در صحاح بان تصريح نموده.

و خود رازى هم در تفسيرش، و سيوطى در جلد 2 " المزهر " ص 63 باين امر تصريح نموده اند و در قرآن كريم چنين آمده: " و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف "سوره يوسف" و از همين ماده است شعر عرب در مدح سيد مضر هاشم بن عبد مناف:

 

عمرو العلى هشم الثريد لقومه

و رجال مكه مسنتون عجاف

 

و از اين قبيل است: مطابق قاعده "صرف" فعل مضاعف و متعدى كه بر وزن فعلت "مفتوح العين" باشد مضارع آن مضموم العين است مثل رددت و عددت مگر سه حرف "سه ماده" كه مضارع آنها مضموم و مكسور آمده كه عبارتند از: شد. نم، عل، و بعضى بر آنها افزوده اند: بث "ادب الكاتب ص 361".

و نيز از جمله "قواعد استثنائى" اينست كه ضمير تثنيه و جميع در هيچيك از اسماء افعال ظاهر نميشود مانند، صه و مه، مگر در " ها " كه بمعناى خذ " بگير " است، كه در آن گفته ميشود: هاوما، و هاوم، و هاون، و در كلام خداى سبحانه "قرآن" است: " هاوم اقروا كتابيه " به تذكره ابن هشام و " اشباه و نظاير " سيوطى مراجعه كنيد.

و از جمله: قياس شايع در مصدر- تفاعل- تفاعل "بضم عين است" مگر در ماده " تفاوت " كه جوهرى در مصدر اين ماده اول ضم و او را ذكر كرده سپس از ابن سكيت از كلابيين "قبيله اى از عرب" فتح و او را نقل نموده و از عنبرى كسر و او را، و از ابى زيد بطوريكه در ادب الكاتب ص 593 مذكور است، فتح و كسر هر دو حكايت شده و سيوطى در ج 2 " المزهر " ص 39 حركات ثلاثه را در آن نقل نموده.

و از جمله: قياس شايع در مضارع- فعل- مفتوح العين كه مضارع آن يفعل بكسر عين است اينست كه مضموم العين استعمال نميشود، مگر در ماده- وجد- كه عامريين "قبيله اى از عرب" بطوريكه در صحاح مذكور است مضارع آنرا مضموم العين استعمال نموده اند و شاعر قبيله مزبور لبيد گفته:

 

لو شئت قد نقع الفواد بشربه

فدع الصوادى لا يجدن غليله

 

و ابن قتيبه در " ادب الكاتب " ص 361 و فيروز آبادى در جلد 1 " قاموس " جلد 343 بدان تصريح نموده اند و در ج 2 " المزهر " ص 49 از ابن خالويه در " شرح الدريديه " نقل شده كه گفته: در كلام عرب در ماده اى كه فاء الفعل آن واو باشد،- فعل يفعل- نيست مگر در يك حرف "يك ماده" و آن: وجد يجد است.

و از جمله: قياس شايع اينست كه: اسم فاعل وزن افعل بر فاعل نيامده مگر در ماده هاى: ابقل داراى حبوبات باشد و اورس داراى برگ شد و ايفع نورس گرديد كه گفته ميشود: " ابقل الموضع فهو باقل و اورس الشجر فهو وارس و ايفع الغلام فهو يافع ". در ج 2 " المزهر " ص 40 چنين مذكور است، و در " صحاح " ذكر شده: بلد عاشب جاى علف دار: در حاليكه در ماضى آن گفته نميشود مگر: اعشبت الارض.

و از جمله، اينست كه: اسم مفعول از باب افعل بوزن فاعل نيامده مگر در يك حرف "يك ماده" و آن قول عرب است: اسامت الماشيه فى المرعى فهى سائمه " چرانيدم چهارپا را در چراگاه و نگفته اند: مسامه، و قول خداى تعالى است: فيه تسيمون، كه از ماده: اسام يسيم ميباشد، سيوطى در ج 2 " المزهر " ص 47 اين مطلب را ذكر نموده.

و شما بسيارى از اين نوادر و استثناات را در " المخصص " تاليف ابن سيده و لسان العرب خواهيد يافت، و سيوطى در جلد 2 " المزهر " چهل صفحه از آنها را ذكر نموده است.

6- گفتار امام ابى البسطام شعبه بن حجاج درباره حديث، كه گويد: هارون افضل امت موسى " ع " بود پس بايد على " ع " نيز افضل امت محمد " ص " باشد تا اين نص صريح كه روايتش هم صحيح است محفوظ ماند، چنانكه موسى به برادرش هارون گفت: اخلفنى فى قومى و اصلح:

" تو درميان قوم جانشين من باش و با صلاح آنان بكوش "

7- طيبى گويد: حرف " من " در انت منى بمنزله هارون، خبر مبتدا است و من. اتصاليه است و متعلق خبر خاص ميباشد و با در " بمنزله " زائد است ماندن آيه: فان آمنوا بمثل ما آمنتم به:

" اگر ايمان آورند، ايمانى مانند ايمان شما "، و معنى حديث اين مى شود: تو متصلى با من. و جايگزينى از جانب من، مقامى را كه هارون نسبت به موسى جايگزين بود، در اينجا تشبيهى به نظر مى آيد كه وجه شبه مبهم است و جمله بعدى از آن پرده بر مى دارد: الا انه لا نبى بعدى از اين رو معلوم مى شود رابطه و اتصال نامبرده از ناحيه نبوت نيست، بلكه پائين تر از نبوت و آن خلافت است.

يكى ديگر از احاديثى را كه آن مرد تكذيب مى كند سخن: " و سد الابواب الا باب على " است، يعنى: " همه درهاى مسجد جز در خانه على را پيغمبر " ص " مسدود ساخت ". و گويد اين حديث را از باب مقابله بمثل، شيعيان جعل كرده اند.

 

پاسخ اعتراضات و از جمله اثبات حديث سد ابواب

پاسخ- براى انتساب جعل حديث در اين مورد به شيعه علتى جز بى آزرمى و پر مدعائى و ردكردن حقايق مسلم، با هو جنجال، نمى شناسيم، اين كتابهاى پيشوايان اهل سنت و از جمله مسند امام مذهبش احمد، در برابر دو چشم اوست. روايت مزبوررا با سندهاى فراوان كه همه صحيح و حسن اند، از گروهى از صحابه كه تعدادشان به حد تواتر اصطلاحى خودشان مى رسد، نقل كرده اند كه از ميان آنها اين عده را نام مى بريم. 1- زيد بن ارقم: گويد: چند نفر از اصحاب پيامبر " ص " درهاى رفت و آمدشان در داخل مسجد بود گويد: روزى پيامبر " ص " فرمود: جز در خانه على اين درها را بايد به بنديد، گويد: مردم در اين باره به سخن آمدند. پيامبر خدا " ص " برخاست، درود ثناى حق گفت و سپس چنين بيان داشت: من گفتم اين درها را جز در خانه على ببنديد، بعضى از شما حرفهائى زدند، من درى را از پيش خود نمى بندم و نمى گشايم مرا به چيزى فرمان دادند و من آن را پيروى كردم.

سند حديث را در مسند احمد 4ر369 چنين مى يابيم:

محمد بن جعفر ما را از عوف بن ميمون ابى عبد الله، و او از زيد بن ارقم روايت كرده، رجالش همگان رجال صحيح اند جز ابى عبد الله ميمون كه او مورد وثوق است و به اين ترتيب حديث به تصريح حفاظ صحيح، و رجالش همه موثق اند.

نسائى در سنن كبرايش و خصائصش 13 از حافظ محمد بن بشار: بندار كه اجماع به صحت استدلال به حديثش منعقد شده، " اين را ذهبى گفته " با همان سند قبلى نقل كرده، و حاكم درمستدرك 3ر125 با اعتراف به صحت، حديث را آورده، و ضياء مقدسى در المختاره مما ليس فى الصحيحين، و كلا باذى در معانى الاخبار بنابر نقل " القول المسدد " 17، و سعيد بن منصور درسننش، و محب الدين طبرى در رياض 2ر192، و خطيب بغدادى از طريق حافظ محمد بن بشار، و كنجى در الكفايه 88، و سبط ابن جوزى در تذكره 24، و ابن ابى الحديد در شرحش 2ر451، و ابن كثير در تاريخش 7ر342، و ابن حجر در القول المسدد 17 حديث را نقل كرده اند.

و ابن حجر گويد: ابن جوزى آن را از طريق نسائى در رديف مجعولات آورده و بخاطر ميمون به آن اراد گرفته است، ولى مرتكب خطائى آشكار شده زيرا ميمون را بسيارى، توثيق كرده و درباره حفظ او سخن گفته اند، و ترمذى حديثى را از او غير از اين حديث صحيح دانسته است و نيز در فتح البارى 7ر12 پس از روايت حديث گويد: رجال حديث همه مورد وثوقند.، و سيوطى در جمع الجوامع بر طبق نقل الكنز 6ر157 و 152، و هيثمى در مجمع الزوائد 9ر114، و عينى در عمده القارى 7ر592، و بدخشى در نزل الابرار 35 نقل كرده و بدخشى اضافه ميكند اين روايت را احمد، نسائى، حاكم و ضياء باسنادى كه رجالش مورد وثوقند نقل كرده اند.

2- عبد الله بن عمر بن الخطاب گويد: سه خصلت فرزند ابى طالب را دادند كه هر گاه يكى از آنها براى من بود، من آن را از اشتران سرخ موى محبوبتر مى دانستم، پيامبر خدا " ص " دخترش را به ازدواج او در آورد و فرزندانى از او به هم رسانيد، درهاى " متصل به مسجد " را بست و در خانه او را نه بست، پرچم را روز خيبر بدست او داد.

در مسند احمد ج 2ر26 سند حديث چنين آمده است:

وكيع از هشام بن سعد، از عمر بن اسيد، از ابن عمر روايت كرده است. حافظ هيثمى درمجمع الزوائد 120/9 گويد حديث را احمد و ابو يعلى روايت كرده اند و رجال هر دو رجال صحيح اند.

و نيز همين روايت را ابن شيبه، ابو نعيم، محب الدين در رياض 2ر192 شيخ الاسلام حمويى در فرائد باب 21، ابن حجر در فتح البارى 7ر12، و صواعق 76 نقل كرده اند و در القل المسدد 20 پس از نقل حديث گويد: حديث ابن عمر را كه ابن جوزى بر اثر هشام بن سعد خدشه كرده، او از رجال صحيح مسلم است بسيار راستگو و درباره حفظ حديثش سخن گفته اند، حديث او به شواهدى تقويت مى شود، نشائى به سند صحيح، سيوطى در جمع الجوامع بنقل كنز 6ر391 آنرا نقل كرده و بدخشى در نزل الابرار 35 گويد: اسنادش همه نيكو است.

3- عبد الله بن عمر بن الخطاب، علاء بن عرار او را گفت از على و عثمان برايم بگو، عبد الله گفت اما على، از او چيزى مپرس و مقام او را از نظر پيامبر خدا " ص " بنگر كه او درهاى ما را كه به مسجد گشوده مى شد بر بست و درخانه او را بر قرار كرد. اين حديث را حافظ نسائى از طريق ابى اسحاق سبيعى روايت كرده، ابن حجر در القول المسدد 18 و فتح البارى 7ر12 گويد: سندى است صحيح و رجالش همه رجال صحيح اند مگر علاء كه او مورد وثوق است و يحيى بن معين و ديگران توثيفش كرده اند.

.و نيز كلابادى درمعانى الاخبار بنقل القول المسدد 18، و هيثمى در مجمع الزوائد 9ر115، و سيوطى در اللئالى 1ر18 از ابن حجر با اعتراف به صحت حديث و سخنى كه از او ياد كرديم، و بدخشى در نزل الابرار 35 با اعتراف به صحت حديث مانند ابن حجر، حديث را نقل كرده اند.

4- براء بن عازب، حديث را به لفظ زيد بن ارقم نامبرده نقل كرده. احمد گويد: ابو الاشهب " جعفر بن حيان بصرى " حديث را از عوف از ميمون ابى عبد الله از براء نقل كرده. مراجعه كنيد تاريخ ابن كثير 7ر342 و اسناد آن رجالش همه صحيح و مورد وثوقند.

5- عمر بن الخطاب، ابو هريره گويد: عمر گفت: سه خصلت به على بن ابى طالب داده شد كه يكى از آنها هر گاه به من داده مى شد، براى من از اشتران سرخ موى، محبوبتر بود. گفتند آنها چيست اى امير المومنين؟ گفت: ازدواج او با فاطمه بنت رسول الله، سكونت او در مسجد با پيغمبر خدا تا هر چه او را رواست على را روا باشد، و پرچم روز خيبر.

اين حديث راا: حاكم در مستدرك 3ر125 با اعتراف به صحت، ابو يعلى در الكبير، ابن السمان در الموافقه، جزرى در اسنى المطالب 12 از طريق حاكم با ذكر تصحيح خود نسبت به حديث، محب الدين در رياض 2ر192، خوارزمى در مناقب 261، هيثمى در مجمع الزوائد 9ر120، سيوطى در تاريخ الخلفاء 116، خصائص الكبرى 2ر243، و ابن حجر در الصواعق 76، ذكر كرده اند.

6- عبد الهل بن عباس گويد: پيامبر " ص " دستور داد درها را بندند، همه بسته شد، مگر در خانه على، و در تعبير ديگرى از او، پيامبر " ص " فرمان داد درهاى مسجد بسته شود مگر در خانه على.

اين حديث را ترمذى در جامعش 2ر214 از محمد بن حميد و ابراهيم بن مختار هر دو از شعبه از ابى بلج يحيى بن سليم از عمرو بن ميمون از ابن عباس آورده با اسنادى صحيح كه رجالش همه مورد وثوقند.

و نيز نسائى در خصائص 13، ابو نعيم در حليه 153/4 به دو طريق، محب الدين در رياض 2ر192، الكنجى دركفايه 87، حديث رانقل كرده و كنجى اضافه ميكند: حديثى است حسن و عالى، و سبط ابن جوزى در تذكره اش 25، ابن حجر در القول المسدد 17 و در فتح البارى 7ر12 با ذگر: " رجاله ثقات " حلبى در سيره اش 3ر373، بدخشى در نزل الابرار 35، از ناقلان حديثند و بدخشى گويد: حديث را احمد و نسائى به اسنادى كه رجالش همه مورد وثوقند، ذكر كرده اند.

7- عبد الله بن عباس گويد: پيامبر خدا " ص " دستور داد درهاى مسجد را غير از درخانه على كه بمسجد گشوده مى شد، بسته شود، از اينرو على در حال جنابت به مسجد مى آمد زيرا راه ديگرى نداشت.

اين حديث را نسائى در خصائص 14 نقل كرده، گويد: محمد بن مثنى خبر داده گويد، يحيى بن معاذ حديث كردگويد، ابو وضاح حديث كرد گويد، يحيى خبر داد، گفته: عمرو بن ميمون گويد: ابن عباس گفت: پيغمبر " ص " امر كرد.. اسناد همه صحيح و رجال مورد وثوقند.

ابن حجر در فتح البارى 7ر12 حديث را روايت كرده، گويد: رجالش همه موثق اند و نيز قسطلانى در ارشاد السارى 6ر81 از احمد و نسائى روايت كرده و رجالش را توثيق نموده است، در نزد الابرار 35 نيز حديث ملاحظه ميشود.

در تعبير ابن عباس آمده كه پيغمبر خدا " ص " فرمود؟ همه درهاى مسجد را ببنديد مگر 387 در خانه على را، كلابادى در معانى الاخبار و ابو نعيم و ديگران كرده اند.

8- عبد الله بن عباس گويد: رسول خدا " ص " به على گفت موسى از پرودگارش خواست تا مسجدش را براى هارون و ذريه اش پاك كند، و من از پرودگارم خواستم تا براى تو و ذريه ات بعد از تو پاك گرداند. آنگاه به سوى ابو بكر فرستاد تا در خانه اش را به بندد ابو بكر گفت: انا لله و انا اليه راجعون و بعد بچشم و گوش اظهار طاعت و در خانه را مسدود كرد آنگاه به عمر چنين فرمان صادر كرد آنگاه بر فراز منبر رفته، گفت: اين من نبودم كه درهاى شما را بستم و من نبودم كه د رخانه على را گشودم بلكه خداى درها را بست و خداى درخانه على را گشود. نسائى بنقل سيوطى اين روايت را ذكر كرده است.

9- عبد الله بن عباس گويد: وقتى رسول خدا " ص " اهل مسجد را برون و على را رها كرد، مردم به گفتگو افتادند، اين گفتار به پيغمبر " ص " رسيد، و او گفت: من از پيش خود شما را بيرون و على را رها نكردم ولى خدا شما را بيرون كرد و او را رها ساخت، من بنده امر برى بيش نيستم، آنچه را مامور شدم عمل مى كنم و من تنها پيرو وحيى هستم كه به من مى گردد.

اين روايت را طبرانى، و هيثمى در مجمع 9ر115، و حلبى در السيره 3ر374 نقل كرده اند.

10- ابو سعيد خدرى سعد بن مالك: عبد الله بن رقيم كنانى گويد ما در زمان جنگ جمل به مدينه آمديم، سعد بن مالك آنجا بود، او را ملاقات كرديم، او گفت پيامبر خدا " ص " دستور داد در هائيكه به مسجد باز است به بندند و در خانه على را بحال خود بگذراند.

اين حديث را امام احمد از حجاج از فطر از عبد الله بن رقيم نقل كرده است. هيثمى درمجمع 9ر114 گويد: اسناد احمد نيكو " حسن " است. و نيز ابو يعلى، بزار و طبرانى در اواسط روايت كرده و طبرانى افزوده است: گفتند يا رسول الله " ص " درهاى ما همه را جز در على بستى؟ فرمود من درهاى شما را نبستم ولى خدا بست.

11- سعد بن مالك ابو سعيد خدرى گويد: سه چيز به على بن ابى طالب داده شد كه يكى از آنها را اگر بمن ميدادند از دنيا و هر چه در آنست مرا بهتر مى بود پيامبر خدا " ص " روز غدير خم بعد از حمد و ثنا به او گفت... تا آنجا كه گويد: روز خيبر على را در حاليكه ديدگانش رمد داشت و نمى ديد، آوردند... تا انجا كه گويد: رسول خدا " ص " عمويش عباس و ديگران را از مسجد بيرون كرد. عباس او را گفت: ما را از مسجد بيرون ميكنى با اينكه ما بستگان مدافع تو و عموهاى توايم و على را ساكن مى كنى؟ فرمود من شما را خارج، و على را ساكن نكردم ولى خدا شما را خارج، و او را ساكن كرد.

حاكم در مستدرك 3ر117 اين حديث را آورده است

12- ابو حازم اشجعى گويد رسول خدا " ص " گفت: خداوند موسى را امر كرد مسجد پاكى بسازد كه هيچكس جز او و هارون در آن سكونت نكند و خداى مرا فرمان داد تا مسجد پاكى بنا كنم كه هيچكس جز من و على و فرزندانش در آن سكونت نكند.

سيوطى اين روايت را در خصايص 2ر243 نقل كرده است.

13- جابر بن عبد الله گويد: شنيدم پيامبر خدا " ص " مى گفت: سدوا الابواب كلها الا باب على: " همه درها را به بنديد مگر در على را و با انگشت خود بدر خانه على اشاره مى فرمود!

اين حديث را خطيب بغداد در تاريخش بغداد در تاريخش 7ر205، ابن عساكر در تاريخش كنجى در الكفايه 87، سيوطى در الجمع بنقل ترتيب او 6ر398، نقل كرده اند.

14- جابر بن سمره گويد: رسول خدا " ص " دستور داد همه درهاى مسجد را غير از در على بر بندد، عباس گفت يا رسول الله به اندازه اى كه من تنها داخل و خارج شوم " بگذرايد باز باشد " پيغمبر " ص " فرمود: من اين رها را دستور ندارم، آنگاه درها، رابست مگر در على را، او گويد: و گاهى على با حال جنابت از آن مى گذشت.

اين حديث را حافظ طبرانى در الكبير، از ابراهيم بن نائله اصفهانى، از اسماعيل بن عمرو البجلى، از ناصح، از سماك بن حرب از جابر نقل كرده و اسنادش اگر به خاطر ناصح صحيح نباشد، حسن است. و نيز هيثمى در مجمع الزوائد 9ر115، ابن حجر در القول المسدد 18.، فتح البارى 7ر12 و بدخشى در نزل الابرار 35، روايت كرده اند.

15- سعد بن ابى وقاص گويد: پيامبر خدا " ص " ما را به بستن درهائى كه به مسجد گشوده مى شد و رها كردن در على، امر فرمود. حديث نامبرده را احمد در مسند 1ر175 نقل كرده است. ابن حجر در فتح البارى 7ر11 گويد: احمد و نسائى آن را نقل كرده و اسنادش قوى است، عينى در عمده القارى 7ر592 آن را ذكر كرده و اسنادش را قوى دانسته است.

16- سعد بن ابى وقاص گويد: " رسول خدا " ص " درهاى مسجد را بست و در على را گشود. مردم در اين باره بسخن آمدند. پيغمبر " ص " فرمود من آن را نگشودم ولى خدا گشود.

ابو يعلى آن را نقل كرده گويد: موسى بن محمد بن حسان حديث كرده از محمد بن اسماعيل بن جعفر بن طحان و او از غسان بن بسر كاهلى، از مسل، از خيثمه، از سعد، ابن كثير از او در تاريخش 7ر342 بدون خدشه در سند، آورده است.

17- سعد بن ابى وقاص: حارث بن مالك گويد: بمكه آمدم، سعد بن ابى وقاص را ملاقات كرده گفتم: آيا شما منقبتى درباره على شنيده اى؟ گفت: ما با پيغمبر " ص " بوديم كه شبانه بر ما ندا آمد: ليخرج من فى المسجد الا آل رسول الله:

بايد هر كس در مسجد است جز آل پيامبر بيرون شوند.

" هنگام صبح عمويش آمده، گفت يا رسول الله، اصحاب و عموهايت را بيرون مى كنى و اين نوجوان را سكونت مى دهى؟ پيامبر گفت: اين من نبودم كه اخراج شما و اسكان اين نوجوان را فرمان دادم خدا بدان فرمان داده است.

نسائى در خصائص 13، و به اسناد ديگر از او با اين تعبير حديث نقل شده كه: عباس نزد پيامر " ص " آمده گفت: درهاى ما را جز در خانه على بستى؟ پيغمبر گفت من نگشودم و نبستم

18- سعد بن ابى وقاص گويد: پيامبر خدا " ص " فرمان بستن درها جز در على را صادر كرد، گفتند: يا رسول الله درهاى ما همه، جز در على را بستى؟ فرمود: من درهاى شما را نبستم ولى خداى بزرگ آنها را بست.

اين حديث را احمد، نسائى، طبرانى در اواسط از معاويه بن ميسره بن شريح از حكم بن عتيبه از مصعب بن سعد از پدرش، نقل كرداند، اسنادش صحيح و همه رجالش مورد وثوقند، مراجعه كنيد القول المسدد 18، فتح البارى 7ر11 و گويد: رجال روايت همه مورد و ثوقند. ارشاد السارى 6ر81 و گويد: نزد احمد و نسائى اسناد نيرومندى واقع شده و در روايت طبرانى رجال مورد وثوقى قرار دارد، نزل الابرار ص 34، در آنجا گويد: احمد نسائى و طبرانى روايت را به اسناد قوى نقل كرده اند، عمده القارى 7ر592 همه از ناقلان حديثند.

19- انس بن مالك گويد: هنگاميكه پيامبر " ص " درهاى مسجد را بست قريش نزد او آمده، او را سر زنش كرده، گفتند: درهاى ما را بستى و در على را رها كردى؟؟ پيغمبر " ص " گفت: فرمان من بنود كه بستم، و گشودم.

روايت را حافظ عقيلى از محمد بن عبدوس از محمد بن حميد از تميم بن عبد المومن از هلال بن سويد از انس نقل كرده اند. 20- بريده الاسلمى گويد: پيامبر خدا " ص " دستور بستن درها را صادر فرمود اين امر بر اصحابش گران آمد، وقتى به پيغمبر " ص " گزارش دادند، فرمان نماز جماعت صادر كرد و در اجتماع مردم منبر رفت و در سخنرانى اش چنان حمد و ثنائى از پرودگار گفت كه مانند آنرا قبلا كسى نشنيده بود آنگاه گفت:

ايها الناس نه من آن را بستم و نه آنرا من گشودم بلكه خداى آن را گشود و خداى آن را بست آنگاه خواند:

و النجم اذا هوى ما ضل صاحبكم و ما غوى و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى:

" سوگند به اختر درحال فرود كه صاحب شما نه گمراه است نه، بر او نفوذ گمراهى شد است و او هيچ گاه از روى هواى نفس سخن نمى گويد تنها هر چه هست وحى است كه او مى شود ".

آنگاه مردى گفت: اجازه دهيد من روزنى به مسجد بگشايم؟ پيغمبر " ص " امتناع كرد و تنها در على را باز گذارد على در حال جنابت هم كه بود از همان در داخل و خارج مى شد.

اين روايت را ابو نعيم در فضائل صحابه آورده است.

21- امير المومنين " ع " گويد: وقتى پيامبر خدا " ص " دستور بستن درهائى را كه به مسجد رفت و آمد مى شد، صادر فرمود، حمزه در حاليكه قطيفه قرمزش بر زمين مى كشيد يا چشمان اشگ آلود، بيرون شد، پيامبر فرمود: اين من نبودم كه شما را بيرون، و او را ساكن كردم، ولى خدا او را ساكن ساخت. حافظ ابو نعيم در فضائل صحابه آن رانقل كرده است.

22- امير المومنين " ع " گويد: پيامبر خدا " ص " دست مرا گرفته، گفت، موسى از پروردگارش خواست كه مسجدش را هارون پاك كند و من از خداى خود

كيفيت بى سابقه و با اين ترتيب آنحضرت مامور بابلاغ آن باشد و كوتاهى در ابلاغ آن برابر با عدم تبليغ امر رسالت باشد بطوريكه در قرآن حكيم بان تصريح شده و مسلتزم اين باشد كه گروههاى خلق "در آنمكان" بازداشت شوند و يك چنين مجمع مهمى در چنين نقطه پر حرجى كه قرارگاه نيست منعقد گردد و سپس با ابلاغ آن تكميل دين و اتمام نعمت و خشنودى پروردگار تحقق پذيرد كه گوئى: يك امر تازه را ابلاغ فرموده و چيزى را كه مسلمان ها نميدانسته اند اعلام و مقرر فرموده است، و سپس آنها كه در مقام تهنيت او برآمدند با جمله هاى: " اصبحت مولاى و مولى كل مومن و مومنه " او را تهنيت دهند، حاكى از حدوث يك امر بزرگ و بى سابقه كه گوينده اين سخنان "تهنيت" تا آنموقع آنرا نميدانسته چگونه چنين احتمالى را ميتوان داد؟ در حاليكه آنان شب و روز تلاوت ميكردند اين آيات را: " و المومنون بعهضم اولياء بعض ": اهل ايمان دوستان يكديگرند " انما المومنون اخوه " اهل ايمان برادرانند، كه اين مشعر است بلزوم دوستى متقابل بين آنها همانطور كه بين دو برادر است؟ حاشا پيغمبر صلى الله عليه و آله اعظم از اينستكه چنين امر بى ارزشى را ابلاغ و خداى حكيم ما پاكتر از اينست كه شبيه اين امر بيهوده را تشريع فرمايد!!

و اما احتمال دوم- يعنى انشاء وجوب دوستى و نصرت او با آن گفتار، اين احتمال نيز در سستى دست كمى از احتمال اول ندارد زيرا در آن هنگام امرى وجود نداشته كه انشاء نشده باشد و حكمى نبوده كه تشريع و ابلاغ نشده باشد تا نيازى به بيان انشائى آن باشد، چنانكه دانستيد، بعلاوه بنابر اين دو وجه حق مقام اين بوده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بفرمايد: " من كان مولاى، فهو مولى على " يعنى هر كه محب و ناصر منست بايد محب و ناصر على نيز باشد پس اين دو احتمال از مفاد لفظ خارج است، و شايد سبط ابن جوزى كه در تذكره اش در ص 19 گويد: جايز نيست كه لفظ مولى در اين حديث بر ناصر حمل شود، نظرش بهمين معنى بوده، و قريبا تمام لفظ او ذكر خواهد شد، مضافا بر اينها، بنابراين احتمال وجوب محبت و مبادله نصرت اختصاص باميرالمومنين عليه السلام نخواهد داشت و بلكه يك سيره و روش است كه بطور مساوى براى همه مسلمين است، بنابراين دليل تخصيص آن بانجناب و اهتمام در شان او چيست؟ و اگر مقصود محبت و نصرت مخصوص بوده كه از حدود محبت و نصرت رعيت بالاتر بوده، از قبيل وجوب متابعت و پيروى و امتثال اوامر و تسليم در قبال او، اين خود همان معناى حجيت و امامت است، خصوصا بعد از مقارنه آن بانچه كه نظير آن در خود پيغمبر صلى الله عليه و آله است با تصريح باين جمله: " من كنت مولاه "... و در اينصورت تفكيك بين معناى مولى در مورد آندو "پيغمبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام" در يك سياق و عنوان مستلزم ابطال كلام خواهد بود!!

و اما احتمال سوم- يعنى، اخبار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم باينكه محبت مردم و يارى بر ايشان بر ذمه على عليه السلام است، در اين صورت لازم بود كه روى سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله بعلى عليه السلام ميبود و باو تاكيد ميفرمود، نه اينكه به شنوندگان ابلاغ و تاكيد نمايد، و همچنين احتمال ديگر يعنى انشاء وجوب دوستى و يارى در حق مردم بر ذمه على عليه السلام كه در اين فرض هم بايد گفت كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از اين اهتمام و بوجود آوردن آن تشريفات خاصه و ايراد خطبه و جلب توجه خلق براى استماع و مبالغه در تبليغ.. از همه اين امور بى نياز بود مگر اينكه مقصودش جلب عواطف مردم و افزايش محبت آنان نسبت بعلى عليه السلام بوده باشد كه مردم وقتى كه دانستند على عليه السلام دوست و ياور آنها است از او تبعيت كنند و در هيچ امرى مخالفت او را روا ندانند و هيچ گاه سخن او را رد نكند!!

و با نحوه سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله يعنى ابتدا نمودن به جمله: " من كنت مولاه "... ما خواهيم دانست كه بر اين تقدير آنجناب از محبت و نصرت اراده نفرموده مگر آن اندازه و مقدار را كه در خود پيغمبر صلى الله عليه و آله وجود داشته، زيرا دوستى و يارى آنجناب نسبت بامتش "از حيث كيفيت و جهت" غير از دوستى و يارى است كه در افراد مومنين "نسبت بيكديگر" وجود دارد، چه آنجناب امت خود را دوست دارد و آنها را يارى ميفرمايد از نقطه نظر اينكه زعيم "فرمانده" دين و دنياى آنها است، مالك امر آنها است، نگهبان حوزه آنها است، حافظ شخصيت آنها است، و از خود آنها بانها اولى "سزاوارتر" است، اگر آنجناب نسبت بانها اين درجه از محبت و نصرت را اجراء و عملى نميفرمود گرگان خونخوار و وحشيان سركش و بى باك آنها را پراكنده و نابود ميساختند و از هر طرف دستهاى ستم و تجاوز بطرف آنها گشوده ميشد و چه حوادث نابود كننده از قبيل هجوم دشمنان، و تاراج اموال و كشتن نفوس و هتك حرمت اشخاص رخ ميداد كه در اينصورت غرض اصلى صاحب شريعت از بپا داشتن دعوت و گسترش بساط دين و بلند داشتن آيات الهى با پراكندگى جامعه اسلامى از بين ميرفت، پس هر كس در محبت و نصرت خلق در اين حد و باين كيفيت معرفى شود، ناچار او خليفه الله است در زمين و خليفه فرستاده خدا است "در ميان خلق" و بنابراين فرض معناى حديث نيست مگر همان معنى كه ما گفتيم.

next page

fehrest page

back page

 

 
 
 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved