بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مناشده جوانى بر ابى هريره بحديث غدير در مسجد كوفه

حافظ ابويعلى موصلى "شرح حال او در ج 1 ص 166 مذكور است" با بررسى و دقت در طريق آورده گويد: حديث نمود ما را ابوبكر بن ابى شيبه، باخبار از شريك از ابى يزيد داود اودى متوفاى 150، از پدرش يزدى اودى، و حافظ ابن جرير طبرى نيز با دقت در طريق آورده از ابى كريب، از شاذان، از شريك، از ادريس و برادرش داود، از پدرشان يزيد اودى كه گفت: ابوهريره داخل مسجد شد، مردم گرد او جمع شدند، جوانى برخاست و رو به ابى هريره نموده و گفت: تو را بخدا سوگند ميدهم، از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى كه فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، ابوهريره گفت: من شهادت ميدهم كه شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه. و اين روايت را حافظ ابوبكر هيثمى در ج 9 " مجمع الزوايد " ص 105 به نقل از ابى يعلى، و طبرانى، و بزار، بدو طريق خود ذكر نموده و يكى از دو طريق را بصحت اعلام و رجال آن را توثيق نموده، و ابن كثير در جلد 5 تاريخ خود ص 213 از طريق ابى يعلى موصلى، و ابن جرير طبرى آنرا روايت نموده است.

و ابن ابى الحديد در ج 1 شرح نهج البلاغه ص 360 گويد: سفيان ثورى روايت نموده از عبد الرحمن بن قاسم، از عمر بن عبد الغفار، اينكه زمانيكه ابو هريره با معاويه بكوفه آمد، شبها در باب كنده مى نشست و مردم گرد او جمع ميشدند جوانى از كوفه آمد و در نزد او نشست و خطاب باو گفت: تو را بخدا سوگند ميدهم آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده اى كه درباره على بن ابى طالب عليه السلام مى فرمود: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه؟

ابوهريره گفت: بار خدايا، آرى، آن جوان گفت: بنابراين من خدا را گواه ميگيرم، بتحقيق تو، دشمن او را دوست گرفتى و با دوست او دشمنى نمودى و سپس از نزد او برخاست، و راويان چنين روايت نموده اند كه: اباهريره با كودكان در رهگذر هم غذا ميشد و با آنها بازى ميكرد، و هنگامى كه امير مدينه بود خطبه چنين خواند: " الحمد لله الذى جعل الدين قياما و ابا هريره اماما " يعنى حمد خدائى را كه دين را قيام قرار داد و ابى هريره را امام نمود. و مردم را با اين سخن ميخندانيد و نيز هنگاميكه امير مدينه بود در بازار راه ميرفت و هر گاه بمردى ميرسيد كه در جلو او راه ميرفت با پاى خود بر زمين ميزد و ميگفت: راه دهيد راه دهيد امير آمد، و مقصودش خودش بود، ابن ابى الحديد سپس گويد: ابن قتيبه تمامى اين امور را در كتاب " المعارف " در شرح حال ابى هريره ذكر نموده و گفتار نامبرده در حق او حجت است، زيرا او متهم نيست.

امينى گويد: دست خيانت با اين روايت بازى كرده و تمام اين مطالب را از كتاب " المعارف " طبع مصر مورخ سال 1353 هجرى از قلم انداخته، و چه بسيار اين دست با امانت نظاير اين خيانت را در موارد متعددى از آن مرتكب شده، همانطور كه همين دست خيانت كار چيزى را كه در آن نبوده داخل كرده چنانكه در ص 53 اشاره باين امر شد.

مناشده مردى بر زيد بن ارقم

از ابى عبد الله شيبانى رضى الله عنه روايت شده كه گفت: زمانى من در نزد زيد بن ارقم بودم ناگاه مردى آمد و پرسيد، كدامين از شما زيد بن ارقم است؟ زيد را باو نشان دادند، آنمرد روى باو كرد و گفت: تو را سوگند ميدهم بان خداوندى كه معبودى جز او نيست، آيا شنيدى از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه؟ زيد گفت: آرى- ماخذ اين روايت: موده القربى، و ينابيع الموده صفحه 249.

مناشده مردى عراقى بر جابر انصارى

علامه گنجى- شافعى در " كفايه الطالب " صفحه 16 با دقت در سند آورده گويد: اين روايت را در ضمن روايات عالى استادان متعدد بمن خبر دادند، از جمله آنها: شريف خطيب ابو تمام، على بن ابى الفخار بن ابى منصور هاشمى در كرخ- بغداد- و ابوطالب عبد اللطيف بن محمد بن على بن حمزه قبيطى، در- نهر معلى، و ابراهيم بن عثمان بن يوسف بن ايوب كاشغرى، همگى آنها باخبار از ابوالفتح، محمد بن عبد الباقى بن سليمان- معروف بن نسيب ابن البطى، و كاشغرى نيز باخبار از ابوالحسن على بن ابى القاسم طوسى، معروف به " ابن تاج القراء " و آندو باخبار از ابو عبد الله مالك بن احمد بن على با نياسى، از ابوالحسن احمد بن محمد بن موسى بن صلت، بحديث از ابراهيم بن عبد الصمد هاشمى، از ابو سعيد اشج، از مطلب بن زياد از عبد الله بن محمد بن عقيل، روايت كرده اند كه گفت: من نزد جابر بن عبد الله در خانه او بودم، و على بن الحسين عليهما السلام، و محمد بن حنفيه، و ابوجعفر نيز حضور داشتند، مردى از اهل عراق داخل شد و "بجابر" گفت: سوگند بخدا براى من حديث كرد آنچه را ديدى و از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى، گفت: در جحفه، در غدير خم بوديم، و در آنجا مردم بسيار از "قبايل" جهينه، و مزينه، و غفار، بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيمه خود "خباء- و در فرايد مذكور است- يا- فسطاط چادر بافته شده از موى حيوانات" بيرون آمد و سه بار بدست خود اشاره كرد، سپس دست على بن ابى طالب را گرفت و فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.

و حموينى در " فرايد السمطين " در باب نهم اين حديث را روايت كرده گويد: خبر داد مرا، شيخ مجد الدين، عبد الله بن محمود بن مودود حنفى هنگام خواندن من نزد او در بغداد در تاريخ سوم رجب سال 672: شيخ ابوبكر، مسمار بن عمر بن عويس بغدادى بطور سماع بر او "شنيدن از او" گفت: خبر داد ما را، ابوالفتح، محمد بن عبد الباقى، معروف بن- ابن البطى- بطور سماع بر او، و نيز حموينى گفت خبر داد ما را، پيشواى فقيه، كمال الدين، ابو غالب، هبه الله سامرى هنگام خواندن من نزد او در جامع نصر در بغداد شب يكشنبه بيست و هفتم ماه رمضان سال 682 گفت: خبر داد، شيخ محاسن بن عمر بن رضوان حرائينى بطور سماع بر او بيست و يكم ماه محرم سال 622 گفت: خبر داد ابوبكر، محمد بن عبد الله بن نصر زعفرانى بطور سماع بر او در شانزده ماه رجب سال 505 گفت: خبر داد ابو عبد الله، مالك بن احمد بن على بن ابراهيم- فرا- با نياسى بطور سماع بر او، از ابن الزاغونى "شرح حال او در ج 1 ص 186 ذكر شد" در ماه شعبان سال 463 كه گفت: خبر داد ابوالحسن احمد بن محمد بن موسى بن قاسم بن صلت هنگام قرائت پيش او در حاليكه من ميشنيدم در سيزدهم ماه رجب سال 405، از ابراهيم بن عبد الصمد هاشمى مكنى به ابى اسحاق. گفت: خبر داد، ابو سعيد اشج، از ابى طالب مطلب بن زياد، از عبد الله بن محمد بن عقيل كه گفت در نزد جابر بودم... بشرح و لفظ حديث مزبور.

و همين روايت را ابن كثير در جلد 5 تاريخش صفحه 213 ذكر نموده و گفته: مطلب بن زياد از قول عبد الله بن محمد بن عقيل گفت كه از جابر بن عبد الله شنيده كه گفت: در جحفه در غدير خم بوديم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيمه "در لفظ روايت- خباء او فسطاط- مذكور است" بيرون شد و دست على را گرفت و فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، استاد ما، ذهبى گفت كه اين حديث حسن است.

امينى گويد: براى ما مهم نيست كه ابن كثير قسمتى از حديث را مشتمل بر ذكر گروهى كه نزد جابر بوده اند از آن انداخته و مناشده مرد عراقى را بر جابر ذكر نكرده و حديث را كوچك و بى قدر ذكر نموده زيرا صفحات تاريخ نامبرده " البدايه و النهايه " لسان بى شرم او و دست جنايتكار او را نسبت بودايع پيغمبر بزرگ صلى الله عليه و آله و فضايل ذريه و عترت او كه آل الله هستند آشكار ميسازد و درون آلوده او را كه از عداوت نسبت بخاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله شعله ور است نشان ميدهد، چنانچه مشاهده ميكنيد "در كتاب مزبور" دوستان اين خاندان را دشنام و ناسزا ميدهد و نسبت بدشمنان اين خاندان و مخالفين آنها مدح و ستايش مينمايد؟ و روايات صحيح و صريح در مناقب اهل بيت را بساختگى بودن متهم مينمايد، و راوى آنروايات را با وصف ثقه بودن آنها بضعف منسوب مينمايد، و هيچيك از اين امور را و مبتنى بر قاعده و دليلى نبوده. سخنان حق را از موضوعهاى اصلى منحرف ميسازد، و اگر بخواهيم در مقام ذكر تمام آنچه كه مورد تصرفات ستمكارانه و تعصبات معاندانه او واقع گشته برآئيم، يك كتاب ضخيم تشكيل مى يابد و براى اثبات تحريفات و تصرفات بيجاى او كافى است شما را آنچه نامبرده از داستان آغاز دعوت نبوى صلى الله عليه و آله ذكر نموده در مورد نزول آيه: و انذر عشيرتك الاقربين: "انذار كن بترسان از عذاب خداوند خويشاوندان خود را آنان كه نزديكترند": نامبرده در جلد 3 تاريخ خود صفحه 40 بعد از ذكر حديثى كه از طريق بيهقى در مورد آيه شريفه مذكوره روايت شده، گويد: و بتحقيق اين حديث را ابوجعفر، ابن جرير از محمد بن حميد رازى روايت كرده و سند روايت را تا آخر بيان داشته، سپس گويد: و بعد از ذكر اين فرمايش خود كه فرمود: و همانا من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، اين جمله را اضافه فرمود: و بتحقيق خداوند مرا امر فرموده كه شما را بسوى آن دعوت نمايم، پس كدامين يك از شما مرا بر اين امر پشتى بانى ميكند تا برادر من باشد؟ و چنين و چنان... گفت "مراد اميرالمومنين على عليه السلام است" در قبال اين پيشنهاد پيغمبر صلى الله عليه و آله همگى خاموش نشستند، و من در حاليكه نورس تر و جوان ترين آنها بودم و چشمم با چرك آلوده تر و ساق پايم از همه لاغرتر و شكمم بزرگتر بود گفتم: اى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله من حاضرم پشتيبان تو بر اين امر باشم، در اين هنگام "رسول خدا صلى الله عليه و آله" گردن مرا گرفت و گفت: همانا اين برادر من است و چنين و چنان است، از او شنوائى داشته باشيد و امر او را اطاعت كنيد، گفت: در اين هنگام آن گروه برخاستند در حاليكه ميخنديدند و به ابى طالب ميگفتند: "محمد صلى الله عليه و آله" تو را امر كرد كه در قبال فرزند خود فرمانبردار و مطيع باشى و بهمين لفظ "حديث مزبور را" در جلد 3 تفسيرش صفحه 351 ذكر نموده و گويد: اين روايت را ابوجعفر ابن جرير از ابن حميد عينا تا آخر آن ذكر نموده. و ما اكنون لفظ طبرى را عينا ذكر ميكنيم، تا حقيقت آشكار و از كژى و ناراستى متمايز و مشهور گردد: نامبرده در جلد 2 تاريخ خود صفحه 217 از چاپ اول چنين گفته: همانا من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و بتحقيق خداى تعالى مرا امر فرموده كه شما را بسوى آن بخوانم، پس كدامين يك از شما مرا بر اين امر پشتيبانى ميكند تا او برادر و وصى و خليفه من در ميان شما بوده باشد؟ گفت "يعنى على عليه السلام": آن گروه همگى خاموش ماندند و من گفتم در حاليكه سن من از همه كمتر بود و چشمم آب آلوده تر و شكمم بزرگتر و ساق پايم نازكتر: من، اى پيامبر خدا، پشتيبان تو بر اين امر خواهم بود، پس "پيغمبر صلى الله عليه و آله" گردن مرا گرفت و فرمود: همانا اين، برادر من و وصى من و خليفه من است در ميان شما، پس باو شنوا باشيد و اطاعت كنيد، گفت: در اين هنگام آن گروه برخاستند در حاليكه ميخنديدند و بابى طالب ميگفتند: "محمد صلى الله عليه و آله" تو را امر كرده كه به پسر خود شنوا باشى و امر او را گردن نهى.. بنابراين.. مرجع شكوه ما ذات اقدس خداوند است.

"افزايش چاپ دوم " الغدير "" بلى. طبرى "به پندار بدون دليل ابن كثير" اين روايت را از كه در جلد 19 تفسيرش صفحه 74 ذكر كرده آنرا تحريف نموده آيا بجا نبوده كه ابن كثير بر آنچه طبرى در تاريخ خود آورده وقوف مى يافت كه در آنجا آنرا بدون تحريف آورده؟ و يا بانچه غير از طبرى از پيشوايان حديث و تاريخ در تاليفات خود ذكر نموده اند توجهى مينمود؟ يا اينكه او تحت تاثير كينه و عناد خود قرار گرفته كه سخنان تحريف شده را اختيار كرده است؟ در حاليكه خداى تعالى بانچه در سينه هاى آكنده بكين آنها است آگاهست!!

احتجاج قيس بن سعد بر معاويه

در سال 56-50 هجري

معاويه در دوره تصدى خلافت بعنوان حج بيت الله در مسافرت خود بحجاز، بعد از وفات امام سبط، حسن بن على عليهما السلام بمدينه آمد، اهل مدينه او را استقبال نمودند، در اين موقع بين او و قيس بن سعد بن عباده انصارى، خزرجى، صحابى بزرگوار داستانى رخ داد كه شرح و تفصيل آن در شرح احوال قيس ضمن شعراء قرن اول خواهد آمد، و در داستان مزبور است، پس از اين گفتار قيس: و بجان خودم، با وجود على عليه السلام و فرزندان او بعد از آنجناب، براى احدى نه از انصار و نه از قريش و نه براى كسى از عرب و عجم در خلافت حقى نيست، چنين مذكور است: پس معاويه در خشم شد و گفت: اى پسر سعد اين مطلب را از كه گرفتى؟ و از كه روايت نمودى؟ و از كه شنيدى؟ آيا پدرت تو را از آن آگاه ساخته و از او گرفته اى؟ قيس گفت: آنرا از كسى شنيدم و اخذ نمودم كه از پدرم بزرگتر و حق او بيشتر و بالاتر است، معاويه گفت: او كيست؟ قيس گفت او على بن ابى طالب عليه السلام است، عالم و صديق اين امت، آن كسى كه خداوند درباره او نازل فرموده: قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب" 1 "در اين موقع "قيس" فرو گذار نكرد هر آيه در شان على عليه السلام نازل شده بود همه را ذكر نمود و بيان داشت، معاويه گفت: صديق اين امت ابوبكر است و فاروق اين امت عمر است و آنكه در نزد او علمى از كتاب است، عبد الله بن سلام است، قيس گفت: سزاوارترين افراد باين نامها آن كسى است كه خداوند درباره او نازل فرموده: افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه و آنكسى كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله او را در غدير خم نصب فرمود و گفت: من كنت مولاه- اولى به من نفسه- فعلى اولى به من نفسه و در غزوه تبوك باو فرمود: تو از من بمنزله هارون هستى از موسى جز آنكه پيغمبرى پس از من نخواهد بود. "كتاب سليم بن قيس هلالى"

احتجاج دارميه حجونى بر معاويه

در سال 56-50 هجري

زمخشرى "شرح حال او در ج 1 ص 186 مذكور است" در " بيع الابرار " در باب چهل و يك گويد: معاويه بحج رفت، و در آنجا در جستجوى زنى برآمد كه دارميه حجونيه ناميده ميشد، نامبرده از شيعيان على عليه السلام بود، زنى بود سياه چرده و تنومند، پس از آنكه به نزد معاويه آمد، معاويه باو گفت: حالت چونست؟ اى دختر حام؟ گفت: حالم خوبست ولى من از اولاد حام نيستم و بلكه زنى هستم از بنى كنانه، معاويه گفت: راست گفتى، آيا ميدانى براى چه تو را دعوت و احضار نمودم؟ گفت: يا سبحان الله "در مورد اعجاب گفته ميشود" من عالم بن غيب نبوده ام، معاويه گفت: ميخواستم از تو بپرسم كه: چرا على عليه السلام را دوست دارى و مرا دشمن هستى و از او پيروى ميكنى و با من دشمنى مينمائى؟ گفت: آيا مرا از پاسخ اين سوال بخشوده ميدارى؟ گفت: نه، گفت حال كه از پذيرش عفو من امتناع دارى، من على عليه السلام را دوست ميدارم، براى اينكه در ميان رعيت عدالت را اجراء ميكرد، و قسمت را بطور مساوى انجام ميداد، و تو را دشمن ميدارم، براى اينكه با كسيكه بامر خلافت سزاوارتر از تو است، نبرد كردى و چيزى را ميجستى كه از آن تو نيست، و از على عليه السلام پيروى نمودم براى اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم و با حضور تو رشته ولايت او را منعقد فرمود، و براى اينكه آنجناب مسكينان را دوست ميداشت، و اهل دين را بزرگ ميشمرد، و با تو دشمن هستم براى اينكه موجب خونريزى و اختلاف كلمه شدى، و در قضاوت ستم نمودى و بدلخواه خود

داورى نمودى... تا پايان حديث مزبور..

احتجاج عمرو اودى بر نكوهش كننده علي

شريك بن عبد الله نخعى- مفتى و قاضى كوفه "شرح حال او در ج 1 ص 136 گذشت"، از ابى اسحق سبيعى "شرح حال او در ج 1 ص 124 گذشت"، از عمرو ابن ميمون اودى "شرح حالش در ج 1 ص 124 ذكر شد" روايت نموده گويد، در محضر او "يعنى عمرو مذكور" از على بن ابى طالب نام برده شد، گفت: گروهى نسبت بانجناب سخنان ناروا ميگويند اين گروه آتش گيره جهنم هستند، من بطور تحقيق از عده از اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه از جمله آنان، حذيفه بن اليمان و كعب بن عجره اند، شنيدم كه هر يك از آنها ميگفتند: بتحقيق اعطاء شده است به على عليه السلام چيزهائى "موهبت هاى بزرگى" كه بهيچ بشرى داده نشده او، همسر فاطمه است، كه بانوى زنان جهانيان است، مانند چنين بانوئى كه ديده؟ و كه شنيده كه كسى در خلق اولين و آخرين با بانوئى چون او ازدواج نموده است؟ و او "يعنى على عليه السلام" پدر، حسن، و حسين عليهما السلام است، كه سرور جوانان اهل بهشتند از اولين و آخرين، اى مردم كى است كه براى او مانند آندو فرزند بوده باشد؟ و رسول خدا صلى الله عليه و آله پدر زوجه و همسر او است و او وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله است در ميان خاندان و زنانش، و تمام درهائى كه از حجره هاى اصحاب و كسان پيغمبر صلى الله عليه و آله بمسجد باز ميشد، بسته و مسدود گرديد، جز در حجره او "على عليه السلام". او است كسى كه در جنگ خيبر پرچم را بدست گرفت و در قلعه خيبر را بتنهائى كند در حاليكه دچار درد چشم بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دهان مباركش را بچشمان او زد و بهبودى يافت بطوريكه بعد از آن ديگر چنين بيمارى "درد چشم" عارضش نشد، و بعد از آنروز هيچ گرم و سردى در آنجناب موثر نيفتاد. و او است صاحب روز غدير، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن روز تصريح بنام او كرد و امت را ملزم بولايت او فرمود و اهميت و عظمت او را شناساند و جايگاه او را براى مردم بيان فرمود، خطاب بمردم فرمود: كيست اولى "سزاوارتر" بشما از خود شما گفتند: خدا و رسولش داناترند، فرمود: فمن كنت مولاه فهذا على مولاه.. تا پايان سخن.

احتجاج عمر بن عبد العزيز خليفه اموى

متوفاى سال 101

حافظ، ابو نعيم. در جلد 5 " حليه الاولياء " صفحه 364، از ابى بكر محمد تسترى "شوشترى" روايت نموده و او از يعقوب، و از عمر بن محمد سرى "متوفاى 378 "از ابن ابى داود، و آندو- از عمر بن شبه، از عيسى، از يزيد بن عمر بن مورق- كه گفت: من در شام بودم هنگامى كه عمر بن عبد العزيز بمردم عطا مينمود، من نيز به نزد او رفتم، بمن گفت: تو از چه قبيله هستى؟ گفتم: از قريش، گفت از كدام گروه از قريش؟ گفتم: از بنى هاشم، گويد: در اينجا پس از كمى تامل و سكوت گفت: از كدام قبيله از بنى هاشم؟ گفتم: از پيروان و دوستان على عليه السلام، گفت: على كيست؟ و ساكت شد، سپس دست خود را بر سينه نهاد و گفت: من نيز قسم بخدا، از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام هستم، سپس گفت: عده اى براى من حديث نمودند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، سپس خطاب به مزاحم كرد و گفت: بكسانى مانند اين شخص چه مبلغى از عطاى مرا ميدهى؟ گفت: صد، يا دويست درهم، گفت: باو "يعنى بمن" پنجاه دينار اعطاء كن "ابن ابى داود گويد، دستور داد كه شصت دينار اعطاء كند براى ولايت او نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام" سپس بمن گفت: بمحل و شهر خود بر گرد، قريبا آنچه بافرادى مانند تو اعطاء ميشود، بتو نيز اعطاء خواهد شد.

افزايش چاپ دوم- و اين روايت را، ابوالفرج در " الاغانى " ج 8 ص 156 از طريق عمر بن شبه از عيسى بن عبد الله بن محمد بن عمر بن على- از يزيد بن عيسى بن مورق ذكر نموده است. و ابن عساكر نيز در جلد 5 تاريخش صفحه 320 از زريق قرشى مدنى- از موالى و دوستان على بن ابى طالب عليه السلام- با دقت در سند روايت نموده.

و حموينى در " فرايد السمطين " در باب دهم از استاد خود ابو عبد الله بن يعقوب حنبلى باسنادش از حافظ ابى نعيم بسند و لفظ مذكور، آنرا روايت نموده، و حافظ جمال الدين زرندى در " نظم درر السمطين " و سهمودى در " جواهر العقدين " از يزيد بن عمرو بن مرزوق آنرا روايت نموده اند "در آن تصحيف " اشتباهى " وجود دارد. "

احتجاج مامون خليفه عباسى بر فقهاء

ابو عمر بن عبد ربه "شرح حال او در ج 1 صفحه 169 گذشت" در جلد 2 " العقد الفريد " صفحه 42، از اسحق بن ابراهيم بن اسمعيل بن حماد بن زيد روايت كرده كه گفت: يحيى بن اكثم، فرستاد نزد من و عده اى از ياران من و نام برده در آنوقت قاضى القضاه بود باينكه: اميرالمومنين "مامون" مرا امر كرده كه مقارن فجر فردا چهل نفر كه همه آنها فقيه باشند و گفته را خوب درك و فهم نمايند و بخوبى بتوانند جواب دهند با خود بحضور او ببرم، اينك آنها را كه بنظر شما صلاحيت دارند نام ببريد، براى اين منظور احضار شوند، ما عده اى را نام برديم و خود او هم عده اى را بنظر آورد تا تعداد مورد لزوم تعيين شد، و نام آنان نوشته شدن كه مقارن طلوع فجر حاضر شوند پيش از طلوع فجر كس فرستاد بدنبال آنان و امر بحضور داد، هنگامى كه ما حاضر شديم ديدم لباس پوشيده و نشسته و در انتظار ما است، بلا درنگ سوار شد و ما هم با او سوار شديم تا بدر منزل مامون رسيديم، خادمى در آنجا ايستاده بود، تا ما را ديد خطاب به قاضى القضاه نمود و گفت: يا ابا محمد اميرالمومنين در انتظار تو است، داخل شديم، بما امر شد كه نماز بخوانيم، هنوز از نماز فارغ نشده بوديم كه خادم اعلام كرد، داخل شويد، همينكه داخل شديم ديديم اميرالمومنين بر فراش خود قرار دارد... تا اينكه اسحق گويد قاضى القضاه روى بما نموده گفت: من بدين جهت بدنبال شما كس نفرستادم، بلكه خواستم بشما اعلام كنم كه همانا اميرالمومنين خواسته در مذهب و روش دينى خود با شما مناظره نمايد، گفتم: اقدام فرمايند خدا او را موفق دارد، گفت: همانا اميرالمومنين عقيده دينى او در مقابل خداوند بر اينست كه: على بن ابى طالب عليه السلام بهترين خلفاى الهى است بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سزاوارترين مردم است براى خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله.

اسحق گويد: رو به مامون نموده گفتم: يا اميرالمومنين در ميان ما كسانى هستند كه نسبت بانچه كه درباره على عليه السلام فرموديد سابقه و معرفتى ندارند، و حال آنكه ما را براى مناظره دعوت فرموده ايد؟ مامون گفت: اى اسحق اكنون تو مختارى اگر بخواهى من از تو سوال كنم سوال ميكنم، و اگر بخواهى تو از من بپرسى حاضرم، اسحق گويد: اين اختيار را مغتنم شمرده و گفتم يا اميرالمومنين من سوال ميكنم، گفت: سوال كن، گفتم: اين عقيده و گفتار اميرالمومنين "كه على بن ابى طالب عليه السلام افضل خلق است بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سزاوارترين خلق است بخلافت بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله" بر چه مبنى و دليلى است؟ مامون گفت: اى اسحق، آيا مردم بچه چيز داراى افضليت ميشوند تا آنجا كه گفته شود: فلان از فلان افضل است؟ گفتم: بوسيله كارهاى خوب و پسنديده، گفت: راست گفتى، اكنون بمن خبر ده از دو نفر كه يكى از آندو در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن ديگرى برترى و فضيلت يافته، سپس آن ديگرى "كه مفضول واقع شده" بعد از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله عملى بنمايد كه از عمل آن شخص برترى يافته در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله بهتر و افضل باشد، آيا در فضيلت بشخص اول ميرسد؟ اسحق گويد: من سر بزير افكندم و ساكت ماندم، مامون گفت: نگوئى: كه باو ميرسد، زيرا من در زمان خودمان براى تو پيدا ميكنم كسى را كه عمل هايش از جهاد، و حج، و روزه، و نماز، و صدقه از او هم بيشتر باشد، گفتم: چنين است، يا اميرالمومنين آنكه در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مفضول بوده، بعد از آنجناب در اثر عمل بهتر بانكه در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله فضيلت و برترى داشته هرگز نميرسد و ملحق نميشود.

مامون گفت: اى اسحق آيا حديث و داستان ولايت را بدست آورده اى؟ گفتم: بلى. گفت بيان كن و روايت نما، من هم حديث ولايت را بيان داشتم مامون گفت: آيا نه چنين است كه اين حديث بر ذمه ابى بكر و عمر نسبت بعلى چيزى را ايجاب ميكند كه بر ذمه على نسبت بان دو آن امر را ايجاب نمى نمايد "يعنى آنها را ملزم ميكند كه على را مولاى خود بدانند" گفتم: مردم ميگويند كه داستان غدير بسبب زيد بن حارثه بوده براى جريانى كه بين او و على عليه السلام دست داده بود و او ولايت على عليه السلام را در آن جريان انكار نمود.

لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، مامون گفت پيغمبر صلى الله عليه و آله اين سخن را در كجا و چه موقع فرمود؟ مگر نه اينست كه در بازگشت از حجه الوداع بوده؟ گفتم: بلى، گفت: كشته شدن زيد بن حارثه قبل از غدير وقوع يافته چگونه رضايت دادى براى خود به قبول چنين شايعه بى اساس؟ اكنون بمن بگو: اگر پسرى داشته باشى كه بسن پانزده سال رسيده باشد و بگويد: مولاى من، مولاى پسر عموى من است، مردم اين را بدانيد، در حاليكه همه مردم اين را ميدانند و چيزى را كه مردم انكار ندارند و نسبت بان بى اطلاع نيستند و اين پسر در مقام تعريف و تاكيد آن برآيد آيا در نظر تو چگونه خواهد آمد، آيا ناپسند نيست؟ گفتم: چرا، گفت: اى اسحق آيا فرزند پانزده ساله خود را از چنين عملى منزه ميدانى ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله را از آن منزه نميشمارى؟ واى بر شما، فقهاء خود را بمنزله معبود و پروردگار خود قرار ندهيد خداى متعال در كتاب خود "در مقام نكوهش يهود و نصارى" ميفرمايد: " اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله " در حاليكه آنها نماز خود را براى آنها نخواندند و روزه براى آنها نگرفتند و از روى واقع آنها را خدايان خود نمى دانستند، فقط احبار و رهبان بانها امر ميكردند و آنها امرشان را گردن مينهادند.

و ابن مسكويه "شرح حال او در ج 1 ص 179 گذشت" در تاليف خود " نديم الفريد " نامه را از مامون روايت ميكند كه به بنى هاشم نوشته و از نامه مزبور اين جمله را ذكر نموده كه: احدى از مهاجرين قيام بخدمت و فداكارى نسبت برسول خدا صلى الله عليه و آله چون على بن ابى طالب عليه السلام نكردند، زيرا او بود كه پشتى بانى كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله را و جانفشانى در راه او نمود و در خوابگاه او خوابيد، و سپس پيوسته حدود و مرزهاى اسلامى را نگاه داشت و با شجاعان و دلاوران روبرو شد و در برابر هيچ جنگ جوى قوى پنجه ناتوان نشد و از هيچ سپاهى رو بر نگرداند، قلب او قوى و نفوذ ناپذير بود، بر همگان تسلط و آمريت يافت و احدى بر او چنين تسلطى نميتوانست داشته باشد. در كوبيدن اهل شرك از همه سخت تر بود و جهاد او در راه خداوند از همگان بيشتر، دين خدا را از همه بهتر فهميده و كتاب خدا را از همه بهتر خواند و نسبت بحلال و حرام از همگان داناتر بود، و او صاحب ولايت است در حديث غديرخم، و دارنده اين مقام است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود " انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى ".

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved