بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 
next page

fehrest page

back page

اجتهاد خليفه در قربانى

از حذيفه ببن اسيد نقل شده كه گويد: ديدم ابوبكر و عمر... كه قربانى نميكردنداز اهلشان از ترس آنكه مبادا مردم بانها پيروى كنند پس اهل من مرا وادار كرد بر پذيرائى كردن بعد از آنكه دانست سنت بودن آنرا حتى اينكه من از هر يك قربانى ميكنم.

بيهقى درسنن كبرى ج 9 ص 265 نقل كرده و طبرانى در كبير و هيثمى در مجمع ج 4 ص 18، از طريق طبرانى و گويد راويان آن مردان درست و سيوطى ياد كرده آنرادر جمع الجوامع چنانچه در ترتيب آن ج3 ص 45 نقل از ابن ابى الدنيا در قربانى ياد كرده و حاكم دركنى، و ابوبكر عبد الله بن محمد نيشابورى در زيادات سپس گويد: ابن كثير گفت اسناد آن صحيح است. شافعى در كتاب ام ج 2 ص 189 گويد: بما رسيده كه ابوبكر و عمر قربانى نميكردند كراهت از اينكه مبادا مردم بانها اقتداء و پيروى كنند پس هر كس كه آنها را ببيند گمان كند كه آن واجبست.

و در مختصر كتاب المزنى حاشيه كتاب" الام" ج 5 ص 210، شافعى گويد: بما رسيده كه ابوبكر و عمر قربانى نميكردند" در روز عيد قربان" كراهت از اينكه خيال نشود كه آن واجبست.

و از شعبى: نقل شده كه ابوبكر و عمر در موسم حج حاضر شدند وقربانى نكردند. كنز العمال ج 3 ص 45.

امينى" قدس الله سره الشريف گويد": آيا اين دو مردك از حكمت بر چيزى مطلع شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن نشد، پس قربانى كرد و امر بان نمود و تحريص و تاكيد بر آن فرمود و ترك آنرا سنت پيروى شده قرارداد و بر آنحضرت پوشيده ماند چيزيكه آن دو نفر آنرا شناختند از گرفتن امت اين را از آئين و روش واجبه يا اينكه اين دو مردك بر امت اسلامى مهربان تراز آنحضرت صلى الله عليه و آله بودندپس دوست داشتند كه امت گرانبار نشود بنفقه و پول قربانى ها.

يا اينكه آنها ترسيدند كه اين بدعت در دين شودبگمان و مظنه وجوب لكن آن دليل باطليست براى آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگاميكه قربانى كرد و امر فرمود اين دستور توام بود ببيان عدم وجوب آن و صحابه هم اين را از آنحضرت شناختند و بنابراين عمل ايشان بود و تابعين و پيروان هم از ايشان تلقى كردند و همينطور كشيده شده و جارى گرديده تا زمان حاضر ما، و اگرآنچه آن دو نفر خيال كرده بودند شايع بود لازم بود ترك همه مستحبات. و آنگاه احتمال خيال وجوب بهتر بود كه از فعل و قول پيامبر صلى الله عليه و آله ناشى شود چونكه سنت اوست و دين آنستكه آنحضرت بيان آنرا نموده است، لكن آن احتمال داده نشده براى آنكه توام و جفت نمود آنرا ببيان، پس چرا همانطور كه آن حضرت نمود نكردند آن دو نفر و حال آنكه دو خليفه آنحضرت بودند.

م- و عجيب ترين عجيبها اينكه خليفه دوم در اينجا نقض كرده سنت ثابته شارع بزرگوار را از ترس اينكه مبادا امت احتمال وجوب دهند و سنت قرار ميدهد چيزهائى را كه اصلى براى آن در دين نيست مثل زكاه اسب و نماز تراويج و بدعتهاى بسيارى ديگر و او در تمام اينها نميترسد و غمگين نميشود و توجهى نميكند.

خليفه در ارث زن از ديه

از سعيد بن مسب نقل شده كه عمر بن خطاب ميگفت: ديه براى عاقله است و زن از ديه شوهرش چيزى ارث نميبرد تا آنكه ضحاك بن سفيان باو خبر داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله باو نوشت كه زن اشيم ضبابى را از ديه شوهرش ارث بدهد پس عمر برگشت بقول ضحاك.

و در لفظ ديگر:

كه عمر بن خطاب گفت: من ديه را نميبينم مگر براى عصبه فاميل پدرى براى آنكه پرداخت از او ميكنند، پس آيا كسى از شما شنيده از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره چيزى را. پس ضحاك كلابى از عامل و فرماندار رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اعراب بود گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من نوشت كه زن اشيم ضبابى را ارث بدهم از ديه شوهرش، پس عمر بن خطاب اين قول را گرفت.

امينى" روح الله روحه" گويد: خليفه غافل بود از يكى سه تا يا از تمام آنها،

آيه كريمه از قران و آن قول خداى تعالى: " فديه مسلمه الى اهله " و زوجه از اهل است بتصريح قول خداى تعالى: " لننجينه و اهله الا امراته " هر آينه البته تو را و اهلت را نجات ميدهيم مگر زن تو را، سوره عنكوبت آيه 32. و قول خداى تعالى: " انا منجوك و اهلك الا امراتك " عنكبوت آيه 330 بدرستيكه ما تو را واهلت را نجات دهنده ايم مگر زنت را.و قول خداى تعالى " فانجيناه و اهله الا امراته " پس نجات داديم او را و اهلش را مگر همسرش را و استثناء در اين مقامات دلالت ميكند بر دخول او ازآنچه از آن خارج شده است و همگان ميدانند كه استثناء بدون ترديد متصل است چنانچه ابن حجر در فتح البارى تصريح بان نموده است.

و قول خداى تعالى: از زليخا همسر عزيز مصر: " ما جزاء من اراد باهلك سواء چيست كيفر آنكه نسبت باهل تو سوء قصد كند.

و قول خداى تعالى: " اذ قال موسى لاهله انى آنست نارا "سوره نمل آيه 8 هنگاميكه موسى باهلش گفت من آتشى پيدا كردم.

و قول خداى تعالى: " فلما قضى موسى الاجل و سارباهله آنس من جانب الطور نارا قال لاهله امكتوا انى آنست نارا " قصص 9 پس چون مدت و قرار داد موسى با شعيب بسر رسيد و با اهلش براه افتاد آتشى از طرف كوه طور مشاهده كرد باهلش گفت توقف كنيد كه من آتشى پيداكردم. و نبود با آنحضرت عليه السلام مگر همسرش و او آبستن بود يا او چند لحظه جلوتر زائيده بود.

2-" سنت پيامبر" و آن اينستكه رسول خدا صلى الله عليه و آله بحاكمش بر اعراب ضحاك بن سفيان نوشته است كه بزن اشيم ضبابى از ديه شوهرش ارث بده.

3- لغت عرب و بزرگترين چيزيكه استفاده از آن ميشود استقراء آنست بر اطلاق اهل بر زوجه آيات كريمه ياد شده پس از آن مكاتبه و نوشته رسول خدا صلى الله عليه و آله بعاملش و آنچه كه ازآنحضرت صلى الله عليه و آله بعاملش وآنچه كه از آنحضرت صلى الله عليه و آله آمده كه آنحضرت بمتاهل وزن داد دو بهره داد و به مجرد و عرب ها يك بهره و صفوان بن عمرو گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بمن دو بهره داد و براى من اهل و همسر بود و عماررا طلبيد و باو يك بهره داد.

و محمد بن حسن فتوا ميدهد درباره كسيكه وصيت كرد براى اهل فلان كه قاعده استدعا ميكند محصور بودن وصيت به زنهاى او لكن او ترك قاعده نموده و آنرا تعميم داده بر هر كس كه در تحت سرپرستى او بوده است.

و ابوبكر گويد: اهل ناميست كه بر همسر اطلاق ميشود و بر تمام كسانيكه شامل ميشود بر او منزل او" يعنى هر كس كه در خانه او و زير پوشش اوست".

خداوند تعالى ميفرمايد: " انا منجوك و اهلك الا امراتك " بدرستيكه ما نجات دهنده هستيم تو را و اهلت را مگر زنت را.

و در كتب لغت: آهل آنستكه برايش همسر و عيال باشد" و سار باهله" يعنى رفت با زنش و اولادش، و اهل الرجل و تاهل: يعنى ازدواج و زناشوئى كرد، و تاهل: زناشوئى و تزويج است و در دعاء آمده آهلك الله فى الجنه ايها لا: يعنى خدا تو را در بهشت همسر و عيالى بدهد، و هر آينه اگر رجوع بكتب لغات كنى اطمينان و اعتمادت باين بيشتر ميشود. هر گاه اين را شناختى و دانستى پس بر تو نرود كه اطلاق اهل بر زن بقرينه اضافه آن برجل منافى وجود معانى ديگرى آن نيست كه در آن استعمال شود بقرينه هاى معين يا صارفه ايكه از معناى اهل منصرف كند پس اهل مرد فاميل او خويشان نزديك اوست، و از آنست قول خداى تعالى: "فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها " پس برانگيزند حاكمى از خويشان مرد و حكمى از خويشان زن.

و اهل امر واليان امرند و اهل خانه سكنه آنست و اهل مذهب كسانى هستند كه معتقد بانند و از آنست سخن خداى تعالى در قصه نوح:" اذ نادى من قبل فاستجبنا له فنجينا و اهله من الكرب العظيم" وقتيكه از پيش ندا كرد پس ما او را اجابت كرده و نجاتش داديم با اهلش از اندوه بزرگ.

خلاصه كلام:

اينكه موضوع اهل هر جا كه براى او صله اى از يكى از نواحى باشد بسبب اضافه باو پس قرائن موجوده پيچيده بان مقصود را تعيين ميكند چنانچه در آيه تطهير است. پس مراد بان محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات الله عليهم اجمعين است و آنها مجتمع شدند در زير عبا پس رسول صلى الله عليه و آله دعا كرد پروردگارش كه بانها عطاء ملوكانه بخشد و ايشانرا اهل بيت خود ناميد پس نازل شد قول خداى تعالى:" انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا" جز اين نيست كه خدا ميخواهد هر آينه به برد از شما اهل بيت پليدى را و پاك نمايد شما را

پاك كردنى، حتى اينكه ام سلمه" همسر خوب پيامبر ص" اجازه خواست در اينكه داخل شود با ايشان پس اذن دهد باو بعد از نزول آيه و پيامبر صلى الله عليه و آله او را خوش آمد گفت از دخول او در مفاد آيه كريمه و باو فرمود: " انك على خير " بدرستيكه توبر نيكى و خوبى هستى. اشاره به منحصر و مقصور بودن اين عطيه و بخشش بايشان و تفصيل اين جمله در كتب صحاح و مسانيد ياد شده است.

راى خليفه در تحقق بلوغ

از ابن ابى مليكه نقل شده: كه عمر نوشت درباره جوانى از اهل عراق كه دزدى كرده بود پس نوشت كه او را وجب كنيد اگر شش وجب بود قدش پس دستش را قطع كنيد، پس وجب كردند شش وجب يك بند انگشت كم شد پس او را رها ساختند.

و از سليمان بن يسار نقل شده كه جوانى را آوردند نزد عمر كه دزدى كرده بود پس فرمان داد تا او را وجب كنند پس وجب كردند از شش وجب يك بند انگشت كوتاه بود او را ول كردند.

امينى" قدس الله روحه" گويد: آنچه را كه از شريعت در تحقق بلوغ ثابت شده آن احتلام است كه ثابت شده بحديث صحيح قول آن حضرت درباره كسانيكه از او رفع قلم شده، و الغلام حتى يحتلم، و پسر تا آنكه محتلم شود يا موى" زهار" در عانه و زير نافش روئيده باشد آنچنان موى عانه ايكه ثابت شده بصحاح يا سنيكه محدود شده چنانچه در صحيحه عبد الله بن عمر است و علامت چهارمى براى آن نيست كه حد شايع و معمول باشد. و اما مساحت بوجب پس آن از فقه خليفه و بدعتهاى او فقط است وشايد او بيناتر باشد بمواقع فقاهتش.

كم كردن خليفه از حد

از ابى رافع نقل شده: كه شرابخواريرا آوردند نزد عمر بن خطاب پس باو گفت: هر آينه تو را ميفرستم پيش مرديكه او راملايمت و ترحمى درباره تو نميگيرد، پس او را پيش مطيع بن اسود عدوى فرستاد پس گفت: وقتيكه فردا را صبح كردم پس او را حد ميزنم پس عمر آمد واو ميزد او را زدن سختى.

پس عمر گفت: اين مرد را كشتى چند ضربه او را زدى گفت: شصت ضربه، گفت من قصاص ميكنم از او به بيست ضربه.

ابو عبيده در معناى آن گويد: عمر ميگفت من قرار ميدهم سختى اين زدن را قصاص به بيست شلاقيكه باقيمانده است از حدپس آنرا نزن باو.

سنن كبرى ج 8 ص 317، شرح ابن ابى الحديد: ج 3 ص 133 امينى گويد: نگاهى باين مرد بكن چگونه در حكم خدا رنگ برنگ ميشود پس يكروز دو برابر ميكند حد شرابخوار راو آن چهل شلاق است پيش اهل سنت پيش هشتاد شلاق ميزند پس از آن در روز ديگر دلش بحال متهم ميسوزد و بيست ضربه شلاق كم ميكند و تلافى ميكند شده زدن را بكم كردن مقدارى بعد از سپردن شرابخوار بمرديكه او را به خشونت و شده ميشناخت و تمام آن زايد است بر قانون خدائيكه پيامبر منزه آنرا آورده است. و در حديث است كه فرداى قيامت مردى را مياورند كه بيش از مقدار حد زده است پس خداوند ميفرمايد:

براى چه زيادتر از آنچه كه دستور دادم زدى، پس ميگويد: اى پروردگار براى تو غضب كردم و بيشتر زدم پس ميفرمايد: آيا هر آينه غضب تو شديدتر از غضب من بود. و كسى را مياورند كه تقصير كرده در حد پس باو ميفرمايد: بنده من چرا تقصير كردى ميگويد: من بر او ترحم كردم، پس ميفرمايد، آيا رحم تو بيشتر از رحمت من بود.

و چه بسيار براى اين حديث نظائريستكه حافظين آنرا نقل كرده اند رجوع بكنز العمال ج 3 ص 196 كن.

ابوالحسن خدا مرا باقى نگذارد براى مشكلى كه تو در آن نباشى

از ابن عباس نقل شده كه گفت: بر عمر بن خطاب قضيه اى پيش آمد كه برخاست از آن و نشست و دگرگون شد و سياه شد و جمع كرد بر آن اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را و بر آنها عرضه كرد و گفت بگوئيد بمن چه بايد بكنم، پس همگى گفتند اى امير مومنان تو پناهگاه و برطرف كننده اى، پس عمر غضب كرد و گفت: اتقوا لله و قولوا قولا سديدا يصلح لكم اعمالكم به ترسيد از خدا و بگوئيد گفتنى صواب و درست كه اصلاح كند اعمال شما را، پس گفتند: اى امير مومنان از آنچه پرسيدى چيزى از آن نزد ما نيست.

پس گفت: اما قسم بخدا كه من ميشناسم كسى را كه اصل سرچشمه آن و كاملا بان آشناست و ميداند پناهگاه كجاست و برطرف كننده كجا است.

پس گفتند: گويا منظورت على بن ابيطالب است، عمر گفت: به خدا قسم اوست تنها پناه و دادرس و آيا هيچ زن آزادى مانند او را در پرى و مهارت آورده برخيزيد برويم نزد او.

پس گفتند: اى امير مومنان آيا شما نزد او ميرويد بفرستيد كسى را كه او را بياورد پيش شما.

گفت: هيهات" او كجا و ما كجا" اينجا شاخه اى از بنى هاشم و شاخه اى از پيامبر و باقيمانده از علم و دانش است كه بايد خدمتش رسيد نه آنكه او بيايد-

در خانه او حكم ميايد، پس همه متوجه بانحضرت شده و او را در چهار ديوارى و خانه اى يافتند كه ميخواند: " ايحسب الانسان ان يترك سدى " آيا انسانى خيال ميكند كه او را واميگذارد مهمل و بيحساب و آنرا تكرار ميكرد و ميگريست پس عمر بشريح گفت: بگو بابى الحسن آنچه را كه براى ما گفتى.

پس شريح گفت من در مجلس قضاوت و داورى نشسته بودم پس اين مرد آمد و گفت كه مردى دو زن را باو سپرده يكى آزاد سنگين مهر و ديگرى كنيز ام ولد، پس باو گفت مخارج آنها را بده تا من بيايم.

پس چون شب گذشته شد هر دو با هم زائيدنديكى پسر و ديگرى دختر و هر دو مدعى هستند كه پسر از من است و دختر را براى ميراث از خود نفى ميكنند.

پس فرمود بچه حكم كردى ميان آنها، پس شريح گفت: اگر نزد من چيزى بود كه بان ميان ايشان قضاوت كنم نزد شما نمياوردم آنها را، پس على عليه السلام كاهى را از زمين برداشت و فرمود بدرستيكه حكم در اين آسان تر است از برداشتن اين كاه از زمين، آنگاه قدحى خواست و بيكى از دو زن فرمود: شير بدوش، پس دوشيد و حضرت آنرا كشيد و سنجيد سپس بديگرى فرمود: تو بدوش شيرت را پس دوشيد و كشيد پس آنرا نصف از شير اول ديدند پس باوفرمود: تو دخترت را بگير و بديگرى فرمود تو هم پسرت را بگير.

آنگاه بشريح فرمود: آيا نميدانى كه شير دختر نصف شير پسر است و اينكه ميراث دختر نصف ميراث پسر است و اينكه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف شهادت او است و اينكه ديه او نصف ديه پسر است و آن بنابر نصف است در هر چيزى،پس عمر تعجب كرد تعجب سختى آنگاه گفت: ابو الحسن خدا من را باقى نگذارد درشدتيكه تو براى آن نباشى و خدا مرا درشهرى نگذارد كه تو در آن نباشى.

كنز العمال ج 3 ص 179- مصباح الظلام جردانى ج 2 ص 56.

خليفه و نوزاد عجيب

از سعيد بن جبير نقل شده كه زنى را آوردند نزد عمر بن خطاب كه فرزندى زائيده بود كه از نصف بالا داراى دو بدن و دو شكم و دو سر و چهار دست و دو عورت بود و در نيمه پائين داراى دو ران و دو ساق و دو پامثل ساير مردم بود، پس زن از شوهرش مطالبه ميراث آن نوزاد را ميكرد و آنمرد پدر اين آفريده عجيب بود، پس عمر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را خواست و درباره آن با ايشان مشورت كرد، پس چيزى در پاسخ او نگفتند.

پس على بن ابيطالب عليه السلام را طلبيد:

پس على عليه السلام فرمود: بدرستيكه اين امريستكه برايش خبر و آزمايش است، اين زن را حبس كن و فرزندش را هم حبس كن و براى او كسى را بگمار كه آنها را خدمت كند و مخارج آنها را هم بطورمعروف و متعارف بده، پس عمر بفرموده على عليه السلام عمل كرد پس آنزن مردو آن طفل عجيب بزرگ شد و مطالبه ميراث كرد، پس على عليه السلام فرمان داد باينكه خدمت گذار خواجه اى براى او قرار داده شود كه عورتين او را خدمت كند و متصدى شود از او آنچه مادران متصدى ميشوند از چيزهائيكه حلال نيست براى كسى جز خادم سپس يكى از بدنها خواستار ازدواج شد، پس عمر فرستاد خدمت على عليه السلام، پس گفت: اى ابو الحسن چه ميبينى درامر اين دو بدن اگر يكى از آن چيزيرا كه ميل كرد كه ديگرى مخالف با آن بود و اگر ديگرى طلب كرد حالتى را كه آن كه پهلوى اوست ضد آنرا خواست حتى آنكه در اين ساعت يكى از آنها جماع وآميزش خواسته است.

پس على عليه السلام فرمود: الله اكبر، بدرستيكه خدا صابرتر و كريم تر است از اينكه ببيند بنده اش برادرش را كه با اهلش اميزش و جماع ميكند، و لكن او را سه روز بتاخير بياندازيد كه خداوند بزودى حكمى را جارى ميفرمايد درباره او كه طلب نكند در نزد مردن.

پس بعد از سه روز مرد پس عمر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را جمع كرد و مشاورت كرد با ايشان درباره او، بعضى گفتند قطع كن او را تا زنده از مرده جدا شود و كفن كن و دفن نما.

پس عمر گفت: اينكه شما اشاره كرديد هر آينه عجيب است كه ما زنده را براى حال مرده اى بكشيم وبدن زنده فرياد و ناله كرد و گفت الله خدا براى ما كافيست مرا ميكشيد و حال آنكه من شهادت ميدهم باينكه لااله الا الله و ان محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله و قران ميخوانم.

پس فرستاد بسوى على عليه السلام و گفت: اى ابو الحسن شما حكم فرما بين اين دو بدن، پس على عليه السلام فرمود: امر در آن واضح تر و آسان ترو ساده تر است از اين، حكم اينست، كه او را غسل دهيد و كفن نمائيد و اورا با پسر مادرش واگذاريد كه او را خدمت كند هر گاه راه ميرود پس برادرش او را كمك نمايد پس هر گاه سه روز گذشت بدن مرده خشك ميشود پس آنرا جدا كنيددر حال خشكيدن و موضع آنكه زنده است دردناك نميشود پس من بتحقيق ميدانم كه خدا بدن زنده را بعد از آن بيش ازسه روز باقى نميگذارد زيرا متاذى ميشود ببوى عفونى و گند و مرده او پس اين كار را كردند پس ديگرى سه روز زنده بود و بعد مرد پس عمر گفت: اى پسر ابيطالب همواره تو برطرف كننده هر شبهه و آشكار كننده هر حكمى هستى.

"كنز العمال ج 3 ص 179"

اجتهاد خليفه در حد كنيز

از يحى بن حاطب نقل شده گويد: حاطب از دنيا رفت پس آزاد كرد برده گانيكه نماز خوانده و روزه گرفته بودند و براى اوكنيزى بود اهل نوبه زنگبار كه نماز خوانده و روزه گرفته بود و او اعجميه بيسوادى بود پس رعايت نكرد او را مگرآنكه او را آبستن كرد و او بيوه بود، پس رفت نزد عمر و باو بازگو كرد، پس عمر گفت هر آينه تو مردى هستى كار خوبى نكردى پس اين جمله او را ترسانيد، پس عمر فرستاد بسوى آن كنيزو گفت: آيا آبستن شدى، گفت بلى: از مرغوشى بدو درهم، پس هر گاه آن ظاهر شد آنرا كتمان نكن گويد: و برخورد كرد با على عليه السلام و عثمان و عبد الرحمن بن عوف... پس گفت بگوئيد بمن چه كنم و عثمان نشسته بودپس دراز كشيد، پس على عليه السلام وعبد الرحمن گفتند حد بر او واقع شده پس گفت اى عثمان تو بگو، پس گفت برادران تو بتو گفتند، گفت تو بگو:گفت ميبينم او را كه شروع كرد بان مثل آنكه نميداند آنرا و حدى نيست مگر بر كسيكه بداند آنرا.

پس گفت: راست گفتى، راست گفتى، قسم بانكسيكه جانم در دست اوست حد نيست مگر بر كسيكه بداند حد را پس عمر او را صد شلاق زد و يكسال تبعيد كرد.

بيهقى گويد: شيخ رحمه الله گفته: حد آن سنگسار بود پس مثل آنكه عمر، آنرا دفع كرد از او براى شبهه جهالت و نادانى و شلاقش زد و تبعيدش نمود بعنوان تعزير و تاديب.

امينى قدس الله سره گويد: من نميگويم، كه امردر مسئله دائر بين دو امر است يا ثبوت حد و آن سنگسار است و يا دفع حد بسبب شبهه و باز گذاردن راه زن آبستن و قول بفصل عقيده ايست كه خارج از لسان و منطق شرع است، و جز اين نيست كه ميگويم، كه آنچه را بيقهى ديده است از اينكه شلاق زدن و تبعيد تعزير و تاديب است تصحيح راى نميكند بلكه موجب مزيد اشكال ميشود زيرا كه در روايت صحيح از رسول خدا صلى الله عليه و آله ثابت شده كه هيچكس را بيشتر از ده شلاق نميزنند مگر در حدى از حدود خدا.

و در صحيح ديگر است قول آنحضرت: شلاق زده نميشود بيشتر از ده تازيانه در كمترين حد از حدود خدا.

وقول آنحضرت: حلال نيست براى كسيكه بزند كسى را بيش از ده شلاق مگر در حدى از حدود خدا.

و قول او صلى الله عليه و آله: بيش از ده ضربه شلاق تعزير نكنيد

و قول او صلى الله عليه و آله: كسيكه برساند حدى را در غير حد او از متجاوزين است.

و قول او صلى الله عليه و آله: نزند بيش از ده شلاق مگر در حدى از حدود خدا.

و قول او صلى الله عليه و آله: نيست عقوبتى بيش از ده ضربه مگر در حدى از حدود خدا.

پس آيا بر خليفه تمام اين احاديث مخفى مانده يا تعهد دارد در صرف نظر كردن از آن و قرارداد آنها پشت گوشش

نهى خليفه از آن چه رسول خدا امر به آن نموده بود

از ابى هريره گويد: ما در اطراف رسول خدا صلى الله عليه و آله

نشسته بوديم و ابوبكر و عمر هم با چند نفرى با ما بودند پس از ميان ما برخاست و رفت و بطول انجاميد آمدنش وترسيديم اينكه قطع كند ما را پس برخاستيم و من اول كسى بودم كه ترسيدم پس بيرون رفتم بطلب آنحضرت تاآنكه آمدم بباغى دربسته از انصار از مردم بنى النجار پس براى آن درى نيافتم مگر راه آبى پس داخل شدم در ميان آن محدوده بعد از آنكه گود كردم آنراه را پس ناگاه رسول خدا" ص" راديدم پس فرمود: ابو هريره، گفتم بلى، فرمود: چه كارى دارى، گفتم، شمادر ميان ما بودى پس برخاستى و تاخير كردى پس ما ترسيديم اينكه براى شما پيش آمد بدى كند پس ترسيديم و من اول كس بودم كه ترسيدم پس آمدم اين محدوده را و سوراخ كردم آنرا چنانچه روباه سوراخ ميكند و مردم پشت سر من هستند.

پس فرمود: اى ابو هريره اين دو نعلين مرا به بر پس هر كس را كه پشت اين ديوار ديدى كه يقينا بقلبش شهادت ميدهد باينكه لا اله الا الله، خدائى جز خداى يكتا نيست پس او را بشارت بده ببهشت پس من بيرون رفتم و اول كسى را كه برخورد كردم عمر بود،پس گفت: اين دو نعلين چيست گفتم: اين نعلين رسول خدا صلى الله عليه و آله است مرا با اين نعلين فرستاد و فرمود: هر كس را كه ملاقات كردى كه شهادت بوحدانيت و يكتائى خدا از روى يقين ميدهد او را بشارت ببهشت بده پس عمر زد بسينه من و من افتادم از پشت وگفت: برگرد پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله پس من گريه كنان برگشتم نزد رسول خدا" ص"، پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چيست تو را، گفتم: عمر را ملاقات كردم او را خبر دادم بانچه كه مرا بان فرستادى،پس عمر چنان بسينه من زد كه از پشت بزمين افتادم و گفت برگرد بسوى رسول خدا صلى الله عليه و آله، پس رسول خدا بيرون رفتند پس ناگهان عمر آمد، پس فرمود: اى عمر چه چيز تو را بر آن داشت برآنچه كه كردى، پس عمر گفت: تو ابو هريره را بچنين پيامى فرستادى فرمود: بلى گفت: پس اين كار را نكن چونكه من ترسيدم كه مردم اتكال كنند فقط به شهادت لا اله الا الله، و عمل را ترك كنند واگذار ايشانرا عمل كنند پس رسول خدا فرمود: پس واگذار ايشان را.

امينى گويد: كه بشارت و ترسانيدن از وظائف پيامبرى است از لحاظ كتاب و سنت و اعتبار و خداوند پيامبران را بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاد، و اگر در بشارت دادن مانعى از عمل بود هر آينه بر رسول خدا واجب بود كه هرگز بشارت بچيزى ندهند و حال آنكه قطعا در قران كريم بشارت داده شده بمانند قول خداى تعالى، و بشر المومنين بان لهم من الله فضلا كبيرا، مژده و بشارت بده مومنين را باينكه براى ايشانست از خدا فضل و رحمت بزرگى و قول او: " و بشر الذين آمنوا ان لهم قدم صدق عند ربهم " و بشارت و مژده گانى بده كسانى را كه ايمان آوردند كه براى ايشان قدم راست است نزد پروردگارشان.

و در سنت نبويه روايات بسيارى وارد شده در ترغيب در شهادت بخدا و ذكر لا اله الا الله.

و فرمان داد آنحضرت صلى الله عليه و آله عبد الله بن عمر را كه در ميان مردم ندا كند كه هر كس شهادت دهد باينكه خدائى جز خداى يكتا نيست داخل بهشت شود، و چه مانعى در اينجا هست. و لازمه توحيد صحيح عمل بهر چيزيستكه خداى يكتا آنرا تشريع نموده است و مخصوصا فرياد و نداى رسالت را در هر وقتى كه بشنوند استخفاف كننده گان را تهديد ناراحت كننده و عذاب سخت را توام بوعده هاى كريمه براى كسيكه عمل صالح نمايد: و بهشت مشتاق يكتا پرستان است.

احمد از ابن مطرف نقل كرده گويد: حديث كرد مرا شخص موثقى كه مرد سياهى از پيامبر صلى الله عليه و آله از تسبيح و تهليل سئوال ميكرد، پس عمر بن خطاب گفت: بس كن زياد كردى بر رسول خدا صلى الله عليه و آله، پس پيامبر فرمود:آرام اى عمر، و نازل شد بر رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم سوره " هل اتى على الانسان حين من الدهر، آيا بر آدمى آمده زمانى از روزگار تا آنجا كه يادى از بهشت شده آن مرد سياه فريادى كشيد كه روحش بيرون آمد.

پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از شوق بهشت مرد شماره سريال: 376 و هم چنين واجبست كه امت سير الى الله كند بين خوف و رجاء ترس و اميد،پسنه تهديديكه او را واگذارد كه سهل انگارى و سستى از عمل كند و نه وعده و بشارتيكه او را ايمن از عقوبت نمايد اگر واگذار شود و اين آن روش ميانه است در اصلاح مجتمع و اقتداء بايشان در سنتهاى و روشهاى آشكار سنت خدا در كسانيكه گذشتند و هرگز نبينى تبديلى براى سنت و آئين خدائى جز، اينكه خليفه قطعا خيال كرده كه روش او از اين بهتر است، پس ابو هريره را زد تا اينكه از مقعدش بزمين افتاد و نهى نمود رسول خدا صلى الله عليه و آله را از روش و عادت كريمانه اش بر آنچه كه فرمود و امر بان نمود و حال آنكه آنحضرت هرگز از روى هوا سخن نگويد و نيست منطق او مگر وحى خدائى كه باو ميشود.

و نميتوانيم ما بپذيريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله پذيرفته باشد سخن نادرست او را بعد از آنكه خبر داد بانچه كه خبر از وحى الهى داد لكن ابو هريره دوسى ميگويد فرمود: واگذار ايشانرا و من نميدانم آيا دوسى دروغ گفته يا اينكه اين مقدار علم خليفه و نمونه رفتار اوست

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved