بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 
next page

fehrest page

back page

خليفه و زني كه بر جوانى حيله كرده بود

زنى را آوردند پيش عمر كه بجوانى از انصار آويخته و دلباخته شده و عاشق او گشته بود و چون با او راه نيامده بود بر آن جوان حيله كرده و نقشه كشيده بود باينكه تخم مرغى گرفته و زردى آنرا ريخته و سفيدى آنرا بر لباس و ميان دوران خود ريخته بود و پس از آن فرياد زنان پيش عمر آمده كه اين مرد بزور بر من تجاوز كرده در ميان فاميلم رسوا نموده و اين هم اثر عمل اوست پس عمر از چند زن سئوال كرد گفتند باو: كه آرى ببدن و لباس اين زن اثر منى و شهوتست. پس عمر تصميم گرفت كه آنجوان را عقوبت و شكنجه كند و آنجوان شروع كرد بكمك خواهى و دادرسى كردن و ميگفت: اى امير مومنان درباره كار من تحقيق كن كه قسم بخدا من هرگز كار زشتى نكرده و خيال آنهم ننموده ام و اين زن با من مراوده ميكرد و اصرار مينمود كه من باو تجاوز كنم و من خوددارى ميكردم. پس عمر بحضرت امير المومنين عليه السلام گفت: اى ابو الحسن چه ميبينى درباره كار اين دو پس حضرت نگاهى كرد بانچه بر لباس زن بود سپس آب داغى خواستند و بر لباس ريخته پس آن سفيدى بسته شد و گرفت آنرا و بو كرد و چشيد و مزه تخم مرغ ميداد و زن را تهديد كرد تا اعتراف بحيله خود كرد.

خدا مرا بعد از على بن ابيطالب باقى نگذارد

از حنش بن معتمر نقل شده گويد كه دو مرد آمدند پيش زنى از قريش و صد دينار پيش او امانت گذاردندو گفتند: بيكى از ما دو نفر بدون ديگرى نده تا با هم مجتمع باشيم. پس يكسال با هم ماندند آنگاه يكى از آن دو آمد پيش آنزن و گفت: كه رفيق من مرده پس آن صد دينار را بده پس آنزن خوددارى كرد از دادن پس آنمرد سخت گرفت بر آنزن بسبب فاميل او مطالبه ميكرد از آنزن تا آن كه داد آنرا باو سپس يكسال ديگر درنگ كرد آنزن، پس آنمرد ديگرى آمد و گفت دينارها را بمن بده، پس گفت: رفيق تو آمد و خيال كرد كه تو مرده اى پس من آنرا باو دادم پس نزاع آنها بعمر رسيد. پس خواست كه بر آنها داورى كند و به آن زن گفت من نميبينم تو را مگر ضامن اين پول پس گفت: تو را بخدا قسم كه ميان ما قضاوت نكنى ما را خدمت على بن ابيطالب بفرست او بين ما داورى كند پس خدمت على فرستاد و دانست كه آنها بزن حيله كرده اند. پس فرمود: آيا شما نگفتيد كه پول رابيكى از ما بدون ديگرى نده گفت: بلى، فرمود: مال تو پيش ماست برو و رفيقت را بياور تا مالت را بشما بدهيم، پس اين قضاوت بگوش عمر رسيد پس گفت: " لا ابقانى الله بعد ابن ابيطالب " خداوندا مرا بعد از على زنده نگذارد.

خليفه و كلاله

1- از معدان بن ابى طلحه يعمرى گويد: كه عمر بن خطاب روز جمعه اى خطبه خواند و از پيامبر صلى الله عليه و آله ياد كرد و ابوبكر هم ياد نمود پس گفت: پس از آن من، چيزيرا بعد از خودم وانگذاشتم كه پيش من مهمتر از كلاله باشد. من مراجعه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ننمودم درباره چيزى باندازه آنچه درباره كلاله مراجعه كردم و سخت نگرفتم من درباره چيزى باندازه يكه درباره كلاله سخت گرفتم تا آنكه با انگشتش زد بسينه اش و گفت: اى عمر آيه تابستان كه كه درآخر سوره نساء است تو را بس نيست اگر زنده بمانم قضاوت ميكنم بقضيه اى كه هر كس قرآن بخواند يا نخواند در آن قضاوت كند

و در لفظ جصاص: است من سئوال نكردم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از چيزى بيشتر از آنچه را كه سئوال كردم از كلاله

2- از مسروق نقل شده كه گويد: پرسيدم از عمر بن خطاب از نزديكانى كه مراست وارث كلاله ميشود. پس گفت: الكلاله. الكلاله و ريشش را گرفت آنگاه گفت: بخدا قسم هر آينه اگر آنرا ميدانستم بهتر بود پيش من از اينكه هر چه روى زمين هست مال من باشد. پرسيدم از كلاله از رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آيا نشنيدى آيه اى را كه در تابستان" صيف" نازل شده و اين جمله را سه مرتبه تكرار كرد.

3- احمد" بن حنبل" در مسند نقل كرده ج 1 ص 38، از عمر كه گفت: پرسيدم پيامبر خدا را از كلاله پس فرمود: آيه تابستان تو را كافيست پس گفت: هر آينه اگر سئوال كرده بودم رسول خدا را از آن محبوب تر بود نزد من از اينكه مرا شتران سرخ موئى باشد.

4- بيهقى در سنن كبرى ج 6 ص 225،از عمر بن خطاب... نقل كرده كه او گفت سه چيز را اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان فرموده بود پيش من محبوبتر بود از شتران سرخ موى:

1- خلافت 2- كلاله 3- ربا.

و ابو داود طيالسى هم در مسندش ج 1 ص 12 نقل كرده. 5- طبرى در تفسيرش ج 6 از عمر نقل كرده كه او گفت: هر آينه اگر من ميدانستم كلاله را محبوب تر بود پيش من از اينكه برايم مانند قصرهاى شام باشد.

"كنز العمال ج 6 ص 20"

6- ابن راهويه و ابن مردويه از عمر نقل كرده اند: كه او پرسيد از رسول خدا صلى الله عليه و آله چگونه كلاله ارث ميبرد 0 پس خداوند نازل فرمود " يستفتونك قل الله، يفتيكم فى الكلاله، الايه " استفتاء ميكنند تورا بگو خدا بشما فتوا ميدهد در كلاله" تا آخر آيه پس عمر نفهميد بدخترش حفصه گفت: هر گاه از رسول خدا صلى الله عليه و آله آرامش خاطر ديدى از كلاله سئوال كن پس چون از آنحضرت خوش نفسى و شادابى ديدم سئوال كردم پس فرمود: پدرت بتو چنين گفت: من نميبينم كه پدرت آن را ياد بگيرد، پس عمر هم ميگفت گمان نميكنم كه آنراياد بگيرم و حال آنكه پيامبر خدا فرمود آنچه فرمود سيوطى در جمع الجوامع چنانچه در ترتيب آن كنز الاعمال است گويد: آن صحيح است.

7- ابن مردويه از طاوس نقل كرده: كه عمر فرمان داد حفصه را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله از كلاله سئوال كند پس آنرا در كتفى نوشت براى او و فرمود: چه كسى تو را باين فرمان دادآيا عمر من نميبينم كه آنرا اقامه كند و آيا آيه تابستان" كه در آخر سوره نساء است" او را بس نيست.

تفسير ابن كثير ج 1 ص 549

8- از طارق بن شهاب گويد: عمر كتفى را گرفت و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را جمع نمود سپس گفت: من قضاوت ميكنم در كلاله قضاوتيكه زنها در پس پرده آنرا بازگو كنند. پس در اين موقع مارى از خانه درآمد كه همه ترسيده و پراكنده شدند، پس گفت: اگر خداوند عز و جل ميخواست اين كار تمام شود هر آينه آنرا تمام مينمود ابن كثير گويد اسناد اين صحيح است.

9- از مره بن شرجيل گويد: عمر بن خطاب گفت سه چيز است كه اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان فرموده بود نزد من محبوب تر بوداز دنيا و آنچه در آنست 1- كلاله 2- رباء 3- خلافت.

10- حاكم نقل كرده و آنرا صحيح دانسته از محمدبن و طلحه از عمر بن خطاب كه او گفت هر آينه اگر من بودم كه سئوال كرده بودم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را از سه چيز مرا محبوب تر بود از شتران سرخ موى: 1- از خليفه بعد از او 2- از قوميكه ميگويند ما اقرار بزكوه داريم در اموالمان ولى بتو نميدهيم آيا جنگ با آنها حلال است، و از كلاله.

11- از حذيفه در حديثى گويد: نازل شد""يستفتونك قل الله يفتيكم فى الكلاله..."" پس رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا تلقين كرد بحذيفه" آموخت باو" و حذيفه هم آنرا بعمر آموخت پس چون چندى بعد شد عمر از آن از حذيفه پرسيد پس حذيفه باو گفت: بخدا قسم كه احمق هستى اگر گمان كردى كه آنرا رسول خدا بمن تلقين نمود پس منهم آنرا بتو آموختم چنانچه رسول خدا آنرا بمن آموخت بخدا قسم چيزى هرگز براى تو بان زياد نخواهم كرد.

12- ابن جرير طبرى در تفسيرش در روايتى نقل كرده: وقتى عمر در خلافتش تامل در كلاله كرد پس حذيفه را خواست و از او پرسيد از آن پس حذيفه گفت: هر آينه كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنرا بمن آموخت و من هم آنرا بتو آموختم چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله تلقين فرموده بود و بخدا قسم كه من راست ميگويم، و بخدا سوگند كه چيزى بر آن اضافه نميكنم هرگز و عمر ميگفت: بار خدايا اگر تو آنرا براى او بيان كردى پس آن براى من روشن نشده.

"تفسير ابن كثير ج 1 ص 594"

13- از شعبى: از ابوبكر از كلاله پرسيدند، پس گفت: من آنرا براى خودم ميگويم پس اگر درست باشد از خداست و اگر غلطباشد از منست و از شيطان ميبينم آنراكه غير از فرزند و پدر است پس چون عمر خليفه شد، گفت كه من شرم ميكنم از خدا كه برگردانم چيزيرا كه ابو بكر آنرا گفته است.

14- بيهقى در سنن كبرى ج 6 ص 224، از شعبى نقل كرده گويد: عمر گفت: كلاله ما عداى فرزند است گويد ابو بكر گفت: كلاله ما عداى ولد و والد است پس وقتى ضربت خورد" از ابو لولوء" گفت كه من حيا ميكنم كه با ابوبكر مخالفت كنم، كلاله ما عداى ولد و والد است.

15- در سنن كبرى ج6 ص 224: است كه عمر بن خطاب... گفت زمانى بر من آمد كه نميدانستم كلاله چيست و در اين هنگام ميگويم كه كلاله كسيستكه نه پدر دارد و نه فرزند

16- از ابن عباس گويد: بودم آخرين مردم از جهت عهد و خاطر بعمر پس شنيدم او را كه ميگفت سخن همانست كه گفتم، گفتم و آنچه گفتم،گفت: كلاله آنستكه فرزندى براى او نيست.

امينى گويد: چه اندازه كلاله بر خليفه مشكل شده و چه مقدار آنرا پيچيده دانسته و سربسته حكم آن نزد او بوده است در حاليكه آن شريعت و احكامى عمومى و آئينى آسان و همگانيست، و آيا او وقتى بسيار سئوال كرد از آن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را پاسخ داد يا نداد، پس اگر پاسخ داد، چرا حفظ نكرده يا چرا فهم و درك او كوتاه آمده از شناخت آن و حال آنكه آن محبوب تر بوده نزد او از شتران سرخ موى يا از دنيا و آنچه در آنست يا آنكه براى او محبوب تر بوده از اينكه برايش قصور شام باشد.

و اگر پاسخ نداده پس هرگز كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تاخير بياندازد بيان را از وقت حاجت و او ميداند كه بزودى تكيه ميزند بر اريكه خلافت پس مسائل و مرافعه ها را نزد او مياورند و اينكه از بيشترين آنها عمومى بودن مسئله كلاله است. لكن حقيقت آن است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا ياد نمود بقولش بحفصه: من نميبينم كه پدرت آنرا بياموزد يا بگفته اش: نميبينم كه آنرا اقامه كند و حال آنكه آنحضرت اعلام ميفرمود، از آشكارى حال. و مطلع ميگرداند خواننده را بر واقع و حقيقت حال اگر هوا او را گمراه نكند.

و مصيبت بزرگ اينكه بعد از همه اينها و با گفته او: اينكه آن روشن نشد براى من دورى نكرد از حكم دادن در آن و بود كه حكم مى كرد در آن براى خودش آنچه ميخواست در حاليكه غافل بوده از قول خداى تعالى""و لاتقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسئولا"" پيروى نكن چيزيرا كه بان علم ندارى بدرستيكه گوش و چشم و دل هر يك از آنها از او پرسيده ميشوند.و نيز از قول خداى تعالى""و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين""

و اگر بر ما نسبت دهد بعضى از گفته ها را هر آينه ما او را با دست خود خواهيم گرفت سپس البته رگ دل او را قطع خواهيم كرد پس نيست از شما كسيكه منع كننده از او باشد. و ميبينى او را كه پيروى ميكند از ابى بكر و حال آنكه ميداند آنهم مثل اوست و حال آنكه شنيده از او قول او را كه ميگويد من بزودى ميگويم در آن راى و عقيده خودم را پس اگر درست باشد از خداست و اگر خطا باشد از من و شيطانست""ان يتبعون الا الظن و ان الظن لا يغنى من الحق شيئا"" پيروى و پيگيرى نميكنند مگر گمانرا و بدرستيكه گمان بينياز نميكند چيزيرا از حق.

و ابن حجر زيادى خلاف را در كلاله ديده است كه باينكه آنها چنين است 1- من ليس له الوالد و الولد 2- انهامن سوى الوالد 3- من سوى الوالد و والد الوالد 4- من سوى الولد 5- الكلاله الاخوه 6- الكلاله هى المال. كسيكه براى او پدر و فرزند نيست. آنها سواى پدر است. سواى پدر و فرزند فرزند است، سواى فرزند است كلاله، برادر و خواهر است. كلاله مال است و بعضى گفته اند: آن فريضه است و بعضى گفته اند: پسران عمو و مثل ايشانست و برخى هم گفته اند: ايشان عصبه ها خويشان پدر و مادرند هر چند كه دور باشند.

آنگاه گفت: وبراى كثرت اختلاف در آن صحيح است از عمر كه او گفته: من در كلاله چيزى نميگويم پس مثل آنستكه آنرا عذرى براى خليفه ميبيند در گرفتارى و پريشانى او در كلاله و او كجاست از آيه كلاله و چگونه آن آيه بر كسى مخفى ميشود و حال آنكه در بين دستهاى اوست و در آنست قول خداى تعالى" يبين الله لكم ان تضلوا"

پس چگونه خداوند آنرا بيان نموده و مانند خليفه ميگويد: براى من روشن و بيان نشده، و از كجا خلاف آمد و زياد شده و حال آن كه بيان شده است و چطور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آيه " صيف " را كافى در بيان ميبيند براى كسيكه كلاله را نداند.

مضافا بر اينكه خليفه امام امت و تنها مرجع امت است در خلاف امت و باو اقتداء و تاسى ميشود در خصومتها و نزاعهاى در آراء و معتقدات پس عذرى براى او بچيزى نيست در جهل و نادانى او بنابرهر حال خواه امت مخالفت كند يا نكند.

راى خليفه درباره خرگوش

از موسى بن طلحه روايت شده كه مردى از عمر از خرگوش پرسيد پس عمر گفت: اگر نبود كه من زياد كنم در حديث يا كم كنم از آن ميگفتم و من بزودى ميفرستم براى تو بسوى مردى كه تو را خبر دهد پس عقب عمار فرستاد و آمد و گفت: ما با پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم و در محلى چنين و چنان فرود آمديم پس مردى از اعراب خرگوشى هديه به پيامبر نمود و ما آنرا خورديم. پس اعرابى گفت اى رسول خدا من ديدم آنراكه خون ميبيند يعنى حيض ميشود پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود عيبى بان نيست.

من نميگويم: كه آنچيزيكه خليفه را ترسانيده از زياد و كم كردن در حديث آن بى معرفتى او بحكم بوده است. و من نميگويم كه عمار بيناتر از او در قضيه بوده و امين تر از او در روايت و نقل. و نميگويم: كجا بود اين احتياط از او در غير خرگوش از آنچه را كه مستبد محكم آن شده بدون هيچ توجه و اعتنائى از صدها مسائل در اموال و نفوس و عقود و ايقاعات و حال آنكه او ميدانست كه او علمى بان ندارد لكن من اين را واگذار ميكنم بوجدان آزاد تو.

و در خاطره چيزيست در نفى گناه از خوردن گوشت خرگوش و آن قول چهار امام عامه "1- ابو حنيفه 2- شافعى 3- مالك 4- احمد بن حنبل" و همه علماءآنهاست مگر آنچه كه حكايت شده از عبد الله بن عمرو بن العاص و عبد الرحمن بن ابى ليلى و عكرمه مولا ابن عباس كه ايشان خوردن آنرا مكروه دانسته اند.

" عمده القارى ج 6 ص 259"

راى خليفه در قصاص

از ابن ابى حسين نقل شده: كه مردى سر مردى از اهل ذمه را شكست پس عمر بن خطاب تصميم گرفت كه قصاص و تلافى كند از آن پس معاذ بن جبل گفت: تو ميدانى كه اين كار بر تو نيست و اين از پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده پس عمر بن خطاب در برابر شكست سر او يك دينار باو داد و او راضى شد بان.

عمر اگر معاذ نبود عمر هلاك شده بود

لو لا معاذ لهلك

از ابى سفيان از بزرگان و پيران ايشان نقل كرده: كه زنى شوهرش دو سال از او غيبت كرد سپس آمد در حاليكه زنش آبستن بود پس بعمرشكايت كرد عمر دستور سنگسار او را داد پس معاذ باو گفت: اگر براى تو راهى بر آنزن باشد اما راهى بر بچه كه در رحم اوست ندارى، پس عمر گفت:او را حبس كنيد تا وضع حمل

كند و بزايد. پس زائيد يك پسريكه دندان جلويش درآمده بود و چون پدرش او را ديد از جهت شباهت شناخت كه بچه اوست. پس گفت پسر منست پسر منست بخداى كعبه قسم، پس بگوش عمر رسيد پس گفت زنها عاجزند كه مانند معاذ بزايند. اگر معاذ نبود عمر هلاك شده بود.

لفظ بيهقى

مردى آمد پيش عمر بن خطاب... و گفت اى امير مومنين من دو سال غايب شدم از زنم و وقتى آمدم ديدم كه او آبستن است. پس عمر... مشورت كردبا چند نفر در سنگسار كردن او پس معاذ بن جبل گفت: اى امير مومنان اگربراى تو راهى و سلطه اى بر آنزن باشد بر طفليكه در رحم اوست راهى براى تو نيست پس او را واگذار تا بزايد پس اورا رها كرد پس پسرى زائيد كه دندان جلويش درآمده بود پس آنمرد شناخت شباهت خود را در او. پس گفت بخدا قسم كه پسر منست، پس عمر گفت: زنهاناتوانند كه مانند معاذ بزايند اگر نبود معاذ عمر هلاك شده بود.

راى خليفه در قصاص

از مكحول روايت شده كه عباده بن صامت يكنفر نبطى را خواست كه اسب او را در نزديكى بيت المقدس نگهدارد پس آن امتناع كرد پس او را زد و سرش را شكست پس او شكايت بعمر بن خطاب نمود. پس باو گفت: چه تو را بر اين داشت كه باين چنين كنى گفت: اى امير مومنان من او را فرمان دادم كه اسب و مركب مرا نگهدارد پس او امتناع كرد و من مردى هستم كه در من تندى و خشم است پس او را زدم پس گفت: بنشين براى قصاص و تلافى، پس زيد بن ثابت گفت آيا قصاص ميكنى غلامت را از برادرت پس عمر قصاص را از او ترك نمود و ديه آنرا داد

راى خليفه در ذمى كشته شده

از مجاهد گويد: عمر بن خطاب وارد شام شد و ديد كه مرد مسلمانى مردى از اهل ذمه" يهود و نصاراى كه در زير لواء اسلام با شرايط زندگى ميكند" را كشته است پس عازم شد كه او را قصاص كند پس زيد بن ثابت گفت: آيا بنده ات را از برادرت قصاص ميكنى پس عمر ديه براى آن قتل قرار داد.

قصه ديگرى درباره ذمى مقتول

از عمر بن عبد العزيز نقل شده: كه مردى از اهل ذمه عمدا در شام كشته شد و عمر بن خطاب در اين موقع در شام بود پس چون اين خبر باو رسيد. عمر گفت: حريص شديد بكشتن اهل ذمه هر آينه البته ميكشم او را باو.

ابو عبيده بن جراح گفت براى تو نيست كه اين كاررا بكنى پس نماز خواند سپس ابو عبيده را طلبيد و گفت چطور گمان كردى كه نكشم او را باو پس ابو عبيده گفت: آيا ميبينى اگر كشته شود بنده اى براى او آيا تو قاتل او هستى باو: پس عمر ساكت شد آنگاه قضاوت كرد بر او به ديه دادن بهزار دينار براى سختگيرى بر او.

راى خليفه در قاتل بخشوده شده

از ابراهيم نخعى نقل شده كه مردى را آوردند نزد عمر بن خطاب كه شخصى را عمدا كشته بود پس فرمان داد او را بكشند. پس بعضى از اولياء مقتول گذشتند عمر دستور داد مجددا كه او رابكشند پس ابن مسعود گفت: اين نفس مال همه آنهاست پس چون اين ولى او را بخشيد نفس را احياء كرد. پس توان ندارد كه حقش را بگيرد مگر آن كه غيراو بگيرد گفت: پس چه ميبينى، گفت:من ميبينم كه ديه قرار دهى بر او در مالش و بردارى حصه ايراكه بخشيده عمرگفت: منهم چنين ميبينم.

اگر حكم در اين قضايا آنستكه خليفه در اول ديده و راى داده پس چرا از آن عدول كرده و اگر آنستكه جلب توجه و نظره او را اخيرا كرده پس براى چه تصميم گرفت كه مخالفت با اول بكند. و آيا توان هست كه بگوئيم كه حكم از فكر و انديشه خليفه مسلمين دور بوده در همه اين موارد، يا اينكه اين قضايا تنها راى و زورگوئى او بوده، يا اينها سيره و روش اعلم امت است" بگفته صاحب الوشيعه".

راى خليفه در انگشتان

از سعيد بن مسيب نقل شده كه عمر بن خطاب... قضاوت كرد درباره انگشتان در انگشت ابهام بسيزده دينار و در انگشتيكه پهلوى آنست دوازده و در انگشت وسط و ميانه بده و در آنكه كنارآنست به " 9 " و در انگشت كوچك به شش دينار. و در عبارت ديگر: بدرستيكه عمر بن خطاب حكم كرد در انگشت ابهام و بزرگ به " 15" و در پهلوى آن بده و در ميانه بده و در آنكه پهلوى كوچك است به " 9" و در حنضر و انگشت كوچك به شش " 6"

از ابى عظفان: نقل شده كه ابن عباس ميگفت: در انگشتان ده ده پس مروان فرستاد بسوى او و گفت آيا در انگشتها ده ده تا فتوا ميدهى و حال آنكه بتو از عمر رسيده در انگشتها، پس ابن عباس گفت: خدا رحم كند بر عمر: قول پيغمبر صلى الله عليه و آله سزاوارتر است كه پيروى شود از قول عمر امينى گويد: در صحاح و مسانيد ثابت شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در انگشتها ده ده فرمود بنابر آنچه كه ابن عباس فتوا داده بان و اينست سنت مسلمه آنحضرت صلى الله عليه و آله و روش اوست در انگشتان و آنچه كه عمر بان قضاوت نموده پس از آراء خاصه اوست و مطلب همانستكه ابن عباس گفت: كه قول رسول صلى الله عليه و آله شايسته تر است كه پيروى شود از قول عمر، و من نميدانم كه خليفه اين را ميدانست و مخالفت ميكرد يا اينكه نميدانست.

 

فان كان لا يدرى فتلك مصيبه

و ان كان يدرى فالمصيبه اعظم

 

پس اگر نميدانست پس اين مصيبتى است كه خليفه جاهل باشد و اگر ميدانست و عمل نميكرد پس مصيبت بزرگتر است.

راى خليفه در ديه جنين

از مسور بن مخرمه نقل شده كه گفت: عمر بن خطاب... مشورت كرد با مردم در سقط جنين"كورتاژ" كردن زن پس مغيره بن شعبه گفت: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم فرمود در آن بازاد كردن بنده اى غلام يا كنيز پس عمر گفت شاهدى بياور كه با تو شهادت دهد، پس محمد بن مسلمه شهادت داد. و از عروه نقل شده: كه عمر... سئوال كرد، يا قسم داد مردم را هر كس شنيده از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه درباره سقط چه حكم فرموده، پس مغيره بن شعبه گفت: من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم فرمود در آن به آزاد كردن برده اى غلام باشد يا كنيز پس گفت: شاهدى بيار كه با تو شهادت دهد بر اين مطلب پس محمد بن مسلمه گفت: من شهادت ميدهم بر پيامبر بمانند اين.

و در عباره ابى داود: پس عمر گفت: الله اكبر، اگر نشنيده بودم اين را هر آينه حكم بغير اين ميكردم.

و در حديثى: عمر از مردم خواست در ديه جنين پس حمل بن نابغه گفت: كه رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم فرمود در آن به آزاد كردن بنده يا كنيزى، پس عمر حكم بان نمود.

م- و شافعى زياد نموده: كه پس عمر گفت: اگر نشنيده بوديم اين را هر آينه حكم ميكرديم در آن بغير اين. ودر عبارتى: نزديك بود البته كه ما حكم كنيم در اين مثل براى خودمان.

ابن حجر در اصابه ج 2 ص 259 گويد: احمد و صاحبان سنن باسناد صحيح از طريق طاوس از ابن عباس نقل كرده اند امينى گويد: چه اندازه خليفه نيازمند بعقل منفصل است در هر قضيه اى تا اينكه اعتماد كند بمثل مغيره زانى ترين مردم قبيله ثقيف و دروغگوترين آنها در شريعت الهيه و دين خدا و حال آنكه او جايز و روا ندانست شهادت مغيره را براى عباس عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله در ادعاء او كه آنحضرت بحرين را باو بخشيد و تيول او قرار داد يا استناد كند بمثل محمد بن مسلمه اى كه جز شش حديث از او نيامده يا به مانند حمل بن نابغه اى نزد ايشان غيراين حديثى نيست.

ابن دقيق العيد گويد: مشوره كردن عمر در اين اصلى است در سئوال امام ازحكم هر گاه نداند آنرا. يا در نزد او شكى باشد يا قصد تحقيق كردن داشته باشد لكن ما نميبينيم در روش راست امام آسايشى براى كسيكه جاهل باشد حكمى از احكام را يا شك كند در آن چه كه ميداند. يا محتاج به تثبيت كردن باشد در آنچه كه يقين او به آن پيوسته بگفته اين و آن پس او مسلما مقتدى و مرجع در تمام احكام است. پس اگر براى او نادانى در چيزى از آنها جايز بوده يا شك يا حاجت و نياز به تثبيت كردن هر آينه جايز است كه اين واقع شود زمانيكه نبايد كسى را كه از او سئوال كند پس گيج شود در پاسخ يا صاحبش گرفتار شود در گمراهى: يا حكم الهى معطل ميماند از كشش اين. آيا نميشنوى قول عمر را: كه ميگفت: الله اكبر، اگر نشنيده بودم اين را هر آينه حكم بغير اين ميكرديم يا، نزديك بود كه ما حكم كنيم دور مثل اين براى خودمان.

راى خليفه درباره دزد

از عبد الرحمن بن عائذ نقل شده كه گفت: مردى دست وپا بريده را آوردند نزد عمر كه باز دزدى كرده بود، پس عمر... فرمان داد كه پايش را قطع كنند پس على عليه السلام فرمود: البته كه خداوند عز وجل ميفرمايد:""انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله""... جز اين نيست كه كيفر كسانيكه محاربه ميكنند با خدا و پيامبر او... پس دست و پاى اين مرد بريده شده پس سزاوار نيست كه پايش قطع شود پس او را واگذار كه براى او پائى نيست كه بر آن راه رود، يا اينكه او را تعزير كن و يا اينكه او را زندانى نما پس او را زندانى كرد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved