ماده بودن و كون ، مفهوم ثبات مندرج نيست و بودن بمعنای يكنواخت بودن
نيست بلكه بودن صرفا در برابر نبودن است . حتی در ماده شدن و صيرورت
هم مفهوم زمان و تدريج نخوابيده است و لذا ما در مورد امور دفعی هم كلمه
شدن و صيرورت را بكار میبريم بلی ، در اصطلاح فلسفی كلمه صيرورت در مورد
معنای خاصی از تغيير كه همان تغيير تدريجی است بكار میرود و الا از نظر
لغوی مفهوم زمان و تدريج در كلمه صيرورت اخذ نشده و اما ريشه فلسفی اين
مطلب چيست ؟ چرا برخی از فلسفهها را فلسفه " بودن " و برخی از آنها
را فلسفه " شدن " میدانند ؟ اصل مطلب اين است كه میخواهند بگويند
بعضی از فلسفهها هستی را تفسير میكنند نه برمبنای حركت و بعضی هستی را
تفسير میكنند بر مبنای حركت . حال بايد ديد كه چرا اين مطلب را با
مقابل قرار دادن دو كلمه بودن و شدن بيان میكنند . اساس اين تعبير از
هگل است . كلمات پراكندهای از هراكليت هم در اين زمينه هست كه او هم
چنين سخنی گفته است ولی سخن او به شكل فرضيهای بوده است بدون اينكه
مطلب را تجزيه و تحليل كرده و يا برای آن برهانی آورده باشد . همين قدر
گفته است كه هيچ چيزی در جهان ثابت نيست و هيچ كس در يك رودخانه
دوبار آب تنی نمی كند و جهان يك جريان است و امثال اين تعبيرات
شاعرانه و اديبانه در دوره جديد ، هگل بود كه آمد و فلسفههائی را كه جهان
را براساس تغيير و حركت تفسير میكند فلسفه " شدن " ناميد و فلسفههائی
را كه جهان را بر غير مبنای تغيير و حركت توجيه میكنند فلسفه " بودن "
ناميد .
ريشه اين فكر و اين تقسيم بندی ، يك طرز تفكر اصالت ماهيتی است بدون
اينكه مسأله اصالت ماهيت و اصالت وجود برايشان مطرح باشد . ولی از
آنجا كه فكر ابتدائی هر كسی همان طرز تفكر اصالت ماهيتی است لذا اين
سخن را هم بر آن مبنا گفتهاند . اينها كه میگويند فلسفه حركت ، فلسفه "
بودن " نيست از اين جهت است كه تصور میكنند كه در حركت نيستی دخالت
دارد ، يعنی يك شيئی در حاليكه حركت میكند نيست میشود ، يعنی " هستی
" است كه " نيستی " در متن هويتش ظاهر میشود ، پس " بود " ی است
كه " نبود " میشود ، ولی بودی نيست كه نبود مطلق بشود بلكه بودی است
كه با نبود تركيب شده است . هگل هم میگفت " هستی " اولين مقوله است
ولی هستی را اگر بدون تعين در نظر بگيريم پوچ است ، نيست و از اينها
است كه نيستی در او راه پيدا میكند . يعنی اگر هستی را بطور مطلق در نظر
بگيريم بدون اينكه چيزی را منضم كنيم يك مفهوم انتزاعی محض است و
مساوی با نيستی است ، پس هستی نيست و هستی نيستی است . در اينجا
نيستی مانند يك امر واقعی عارض بر هستی میشود و بتعبير هگل هستی خودش
را انكار میكند ، نفی میكند . و هستیای كه نيستی در او راه پيدا كند و
بودنی كه نبودن در او راه پيدا كند مساوی است با " شدن " . از اينجا
است كه گفته میشود ما دو سيستم فلسفی داريم : 1 - سيستم فلسفی " بودن
" " 2 - سيستم فلسفی " شدن " . و اينكه " شدن " در برابر " بودن
" قرار گرفته است برای اين است كه از نظر او " شدن " ، بودن محض
نيست ، بلكه بودن و نبودن است و چون " شدن " بودن محض نيست و نبودن
در آن راه يافته است لذا فلسفههای مبتنی بر حركت را فلسفه " شدن "
ناميدهاند .
|