می خواند و فلسفه‏های نوع دوم را فلسفه شدن يا فلسفه زندگی می‏نامد . به‏
عقيده اينها قهرمان فلسفه " بودن " در قديم ارسطو و قهرمان فلسفه "
شدن " هراكليت بوده است .
آنگاه سه مشخصه برای فلسفه نوع اول ذكر می‏كند : ابديت تغيير ناپذير
روح ( 1 ) ، ابديت تغيير ناپذير حقيقت ، ابديت تغيير ناپذير اصول‏
اخلاقی .
يعنی فلسفه " بودن " به سه جاودانگی معتقد است :
جاودانگی روح ، جاودانگی حقيقت و جاودانگی اصول اخلاقی ، برعكس فلسفه‏
" شدن " كه روح را يك امر موقت می‏داند ، حقيقت را هم موقت می‏داند و
اصول اخلاقی را نيز نسبی می‏داند .
در مورد مسئله اول كه تغيير پذيری يا تغيير ناپذيری روح مطرح است ،
مقصود اين نيست كه اين دو نوع فلسفه هر دو به روح معتقدند ولی يكی از آن‏
دو آنرا تغيير ناپذير و ديگری تغيير پذير می‏داند ، بلكه مقصود اين است‏
كه يكی از اين دو فلسفه اساسا روح را منكر است و روح را خود ماده و
خاصيت ماده می‏داند و چون هر چه كه به ماده تعلق دارد و خاصيت ماده است‏
تغيير پذير است پس روح هم تغيير پذير است .
مسئله دوم يعنی " حقيقت " هم مسئله بسيار مهمی است و از مسئله‏
تغيير ناپذيری روح مهمتر است . مسئله " حقيقت " همان مسئله علم است‏
. يعنی آيا ما از ديدگاه حكمت نظری يك سلسله اصول جاودانی داريم كه از
لا و ابدا صادق باشند ؟ بدون شك فلسفه‏های ما مبتنی بر وجود چنين اصول‏
جاودانی است . مثلا اگر می‏گوئيم حاصلضرب دو در دو برابر چهار می‏شود ( 4
= 2 x 2 ) اين مطلب را ازلا و ابدا صادق می‏دانيم . همه‏اصولی كه ما در
فلسفه به كار می‏بريم چنين است . مثلا به عنوان يك اصل جاودان و هميشگی‏
" دور " را محال می‏دانيم و اساسا ما هيچ اصلی را علمی نمی دانيم مگر
اينكه به جاودانگی رسيده باشد . ما می‏گوئيم قضايای علوم قضايای حقيقيه‏
است و قضايای حقيقيه برتر از قضايای خارجيه است يعنی هم افراد محققة
الوجود و هم افراد مقدرش الوجود را شامل می‏شود و زمان و مكان را در
می‏نوردد . اما ماركسيستها می‏گويند نه ، هر چيزی كه حقيقت است برای مدت‏
موقت حقيقت است ، در مدت ديگر غير حقيقت است ( 2 ) .
در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه آيا آنها نمی توانند در علوم‏
به قواعد كلی ثابت و غير متغير قائل باشند ؟ پاسخ اينست كه نه ، نمی‏
توانند قائل باشند و اين هم لازمه ماترياليسم از يك طرف و منطق‏
ديالكتيك از طرف ديگر است و حال آنكه عملا اصول ثابت دارند . يعنی از
لحاظ اصولی كه به آن معتقد هستند و از لحاظ منطقی و نظری نبايد قواعد و
اصول ثابت داشته باشند ، ولی عملا چنين اصول ثابتی را دارند كه البته اين‏
خود ، اشكال است و از جمله ايرادهائی كه ما در اصول فلسفه مطرح كرده‏ايم‏
و ديگران نيز آن را عنوان كرده‏اند همين است كه لازمه اصول اين مكتب اين‏
است كه خود اين مكتب هم ثابت نباشد و بعدا تبديل به مكتب ديگر بشود
يعنی مانند اموری است كه از وجودش عدمش

پاورقی :
1 - در اينجا روخ را اعم از خدا و روح می‏داند .
2 - در " اصول فلسفه و روش رئاليسم " روی اين مسئله بسيار بحث شده‏
است .