مصلحی بودند ، و بهترين راهی كه به نظرشان آمد اختراع بكنند اين بود كه‏
مردم را بر يك سلسله امور غيبی سوق دهند ، يك عده ديگر كه چنين خوش‏
بينی هم به پيغمبران نداشتند ، می‏گفتند ( العياذبالله ) آنها برای منافع‏
خودشان اين كار را می‏كردند ، يعنی به هر حال ريشه دين را پيغمبران‏
می‏دانستند و می‏گفتند ابتكاری است كه از ناحيه يك گروه بنام پيغمبر
صورت گرفته است .
در اروپا ، به قول خودشان مطلب را به صورت علمی‏تر مطالعه كردند ،
يعنی اين را كافی ندانستند كه دين را اختراع پيغمبران بدانند ، بلكه‏
معتقد شدند كه يك زمينه اجتماعی وجود داشته كه پيغمبران مظهر آن زمينه‏
هستند ، و يا اينكه از آن زمينه موجود استفاده كردند . نه اينكه دين‏
اختراع پيغمبران بود . همان‏هائی كه گفتند دين مولود جهل بشر است زمينه‏
را در مردم خواستند جستجو كنند . فوئرباخ آمد زمينه پيدايش دين را در
يك امر روانی كه اسمش را از خود بيگانگی گذاشت تشخيص داد . ماركس‏
آمد و يك درجه آنطرف‏تر رفت و گفت نه : مسئله را تنها در يك امر
روانی و به صورت امر روانی نمی شود توجيه كرد ، بلكه به صورت يك امر
اجتماعی و اقتصادی بايد توجيه كرد .
پس بنابراين لازمه ماترياليسم هر ماترياليستی كه باشد نفی دين است و
در اين بحثی نيست ، بحث و اختلاف در توجيه پيدايش دين است ، عده‏ای آن‏
را مستند به پيغمبران می‏دانستند ، فوئرباخ يك علت روانی برای آن درست‏
كرد و ماركس آن را تعليل اجتماعی اقتصادی كرد .
آندره پی يتر سپس در ادامه مطلب می‏گويد : " پس كافی است وضع‏
مناسبات مادی را تغيير داد ، آنگاه دين به خودی خود از ميان خواهد رفت‏
. مبارزه ضد دينی با پستی ابتدا مبارزه‏ای اجتماعی باشد " .
اين ، مانند سخنی است كه ما در مورد تهذيب اخلاق می‏گوييم كه بعضی مردم‏
در مسائل اخلاقی هميشه به معلول توجه دارند در صورتی كه بايد با علت‏
رذائل اخلاقی مبارزه كرد تا معلولها خود به خود از بين برود و در پايان‏
چنين می‏گويد :
" پس در مجموع به نظر می‏رسد - اين نتيجه گيری اساسی است - كه اين "
از خود - بيگانگی‏های گوناگون هرگز چيزی جز انعكاس مستقيم وضع اجتماعی در
زمانی معين نيست . اينها فرافكنی مناسبات مادی ميان حكم فرمايان و
فرمانبرداران در انديشه است پس نيروهای مادی است ( و تحول آنها ) كه‏
طرز تفكر افراد را توضيح می‏دهد .
بدين ترتيب نظريه وسعت يافته و تفسير شده از خود بيگانگی ، دروازه‏
مادی گرائی تاريخی را به روی ما می‏گشايد " .
پس بدين ترتيب " از خود بيگانگی " فوئر باخ به وسيله ماركس كم كم‏
به مسئله ماترياليسم تاريخی منجر شد كه در آن بحث می‏شود از اينكه اساسا
تاريخ را چه چيزی به گردش در می‏آورد ؟ محرك اصلی تاريخ چيست ؟ زير بنا
چيست ؟ كه اين را هم می‏توان به صورت دو مسئله برگرداند . يكی فلسفه‏
تاريخ و ديگری جامعه شناسی .
البته اين دوتا دست در گردن يكديگر دارند ، تا آنجا كه به فلسفه تاريخ‏
بر می گردد ،