به او اجازه نمی دهد كه دست به كارهای آلوده بزند ، همينكه انسان مدتی‏
گرفتار آلودگی شد آن احساس شرافت در او می‏ميرد :
« من كرمت عليه نفسه ، هانت عليه شهواته » ، من هانت عليه نفسه‏
هانت عليه همه چيز . اين را ما می‏گوييم " از خود بيگانگی " ، چون به‏
يك شرافت ذاتی در درون انسان قائل هستيم فوئر باخ هم كه اين حرف را
زده ، راست است ، چون می‏گويد انسان وقتی شرافتی را كه در خودش وجود
دارد سراغ نمی گيرد از خود بيگانه شده است ، او روی تز خودش می‏تواند "
از خود بيگانگی " را مطرح كند . اما ماركس كه انسان را در حد يك حيوان‏
اقتصادی دنبال شكم پايين آورده است و می‏گويد همه راهها منتهی به شكم‏
می‏شود . و علاوه بر اينكه انسان را در حد حيوان تابع شكم پايين آورده است‏
برای وجدان انسان از نظر نوعی اصالتی بلكه وجودی قائل نيست و منكر فطرت‏
انسان است و معتقد است كه وجدان انسان و نيز انسانيتش در طبقه تعيين‏
پيدا می‏كند چگونه می‏تواند " از خود بيگانگی " انسان را توجيه كند ؟ ( 1
)

پاورقی :
1 - سؤال از حرف فوئر باخ اين جور فهميده نمی شد كه انسان وقتی از خود
بيگانه می‏شود چيزی را از دست می‏دهد ، بلكه ظاهر حرفش اين بود كه از
شرافت و نيكی‏های خودش غافل می‏شود . و آن را در موجود ديگری بنام خدا
جستجو می‏كند ، حرف اينها ( ماركسيستها ) هم اگر با حرف او تطبيق شود ،
مقصودشان " از خود بيگانگی " تنها غفلت از داشته‏ها است نه از دست‏
دادن چيزی و اين داشته‏ها همان قدرت و نيروی انسان است كه با آن نيرو
می‏تواند احتياجات خودش را رفع كند ، و از خود بيگانگی روی حساب غفلت‏
از اين نيرو توجه به دولت ، يا خدا ، و امثال آن است ، پس مسئله از
دست دادن شرافت و شخصيت مطرح نيست تا اشكال شود كه آنها برای انسان‏
شرافتی قائل نيستند ، بلكه معنای از خود بيگانگی غفلت از نيرو و قدرت‏
خود انسان و توجه به منبع ديگری برای قدرت و نيرو است .
جواب : نه ، اينجور نيست . مسأله ، مسأله انسانيت است و اينها
مسأله " از خود بيگانگی " را بعنوان يك مسأله انسانی مطرح می‏كنند .
سؤال كننده : " انسانی " به مفهومی كه اينها بكار می‏برند يعنی انسانی‏
مادی .
جواب : نه ، نه . در مسأله " از خود بيگانگی " تكيه اينها روی انسان‏
است نه چيزی كه وجه مشترك ميان انسان و حيوان است والا اگر همين غفلت‏
از نيروی خود در حيوان هم پيدا بشود بايد بگويند كه اين حيوان از خود
بيگانه شده است . بعلاوه قبلا گفتيم كه اينها می‏گويند دين و دولت و
سرمايه حتی طبقه حاكم را از خود بيگانه می‏كند و حال آنكه از نظر قدرت و
افزايش امكانات اين طبقه چيزی از دست نمی دهد مگر اينكه گفته شود خود
واقعی انسان به اين است كه به نيروی كار خود متكی باشد ، انسان جز كار
خود چيزی نيست و انسان اگر متكی به غير كار خود شد از خود بيگانه شده‏
است . سرمايه‏دار اتكايش به سرمايه است نه به نيروی كار خود پس از خود
بيگانه شده است و همچنين ديندار و دولتی . و در اين تز است كه گفته‏
می‏شود كار جوهر انسانيت است .
سؤال كننده : خوب ، بگويند ، چه مانعی دارد ؟
جواب : نه ، نه ، نمی گويند . شاهكاری كه اينها بخرج دادند اين است‏
كه انتقاد الهيون را كه >