حادثه را با حادثه توجيه می‏كند ، يعنی محسوس را با محسوس . بعد در آخر
عمرش رسيد به اين مرحله كه بشر در عين حال بدون دين نمی تواند زندگی‏
بكند يك دين لازم است ، لذا آمد يك دين اختراع كرد و اسمش را گذاشت‏
دين انسانيت ، يعنی دينی كه معبود در آن انسان است ، اتفاقا آمد همان‏
تشكيلاتی را كه مسيحيان داشتند درست كرد و يك مدت كمی هم اتباعی پيدا
كرد و يك احمقهائی می‏آمدند و آن عبادات و نسكی كه برای عبادت انسان‏
وضع كرده بود انجام می‏دادند و خانه او را هم به منزله كعبه قرار دادند (
1 ) .
فوئر باخ هم آمد همان مسئله را بازگشت به انسان و شناختن انسان و
اينكه انسان بايد به خودش برگردد را مطرح كرد .
البته به خود بازگشتن را دو سه جور می‏شود تفسير كرد ، يكی اينكه انسان‏
از خدا پرستی به همين مفهوم مبتذل خودپرستی برگردد : كه مسلما مقصودش‏
اين نيست ، ديگر اينكه از خداپرستی به انسان پرستی و انسانگرايی كه نوع‏
، هدف باشد برگردد . ممكن است مقصودش اين باشد ، ولی او بالاتر از اين‏
را فرض كرده است ، يعنی آن ذاتی كه صفات كمال در او جمع شده است خود
انسان است ، به خودش بازگردد و خودش را از نو كشف بكند ، كه قهرا
لازمه اين امر انسانگرايی به معنای نوع پرستی نيز هست ، اين فكری بوده‏
است كه فوئر باخ آورد .

دو استفاده اساسی ماركس از فوئر باخ

ماركس اين دو قسمت را از او استفاده كرده است ، يعنی اولا نفی‏
ايده‏آليسم و بازگشت به ماترياليسم يعنی انكار هر گونه وجود ماوراء
الطبيعه را و اينكه وجود منحصر در ماده است . و ثانيا مسئله انسانگرائی‏
را كه برای اينها خيلی با ارزش شد ، يعنی تا قبل از فوئر باخ ماده گرائی‏
مساوی بود با يك نوع خودپسندی پست و منحط ، يعنی همين چيزی كه ما الان‏
می‏گوييم ، يا انسان بايد انسان باشد و صفات عالی انسانيت را داشته باشد
كه اين ملازم با خداپرستی است ، انسانيت ، شرافت اخلاق و اين چيزهائی كه‏
ارزشهای انسانی ناميده می‏شود ، آنوقت در انسان برقرار می شود كه انسان‏
خداپرست باشد ، و انكار خدا مساوی است با سقوط در حيوانيت و
شهوت‏پرستی و خودپرستی و انحطاط ، تا قبل از فوئر باخ اين مطلب از اين‏
نظر يك امر مسلمی انگاشته می‏شد كه لازمه ماده پرستی سقوط در حيوانيت‏
است . اكنون فوئر باخ نظريه‏ای آورده است كه هم فال است و هم تماشا ،
يعنی از يك طرف خدا را نفی كرده است و از طرف ديگر يك فلسفه برای‏
اخلاق به وجود آورده است ، كه هم می‏شود انسان شريف و با اخلاق بوده و هم‏
منكر خدا ، بلكه اعتقاد به خدا اصول اخلاقی را از انسان سلب می‏كند و لهذا
اينها می‏گويند اخلاق دينی اخلاق نيست ، چرا اخلاق نيست ؟ چون اخلاق آن چيزی‏
است كه اصالت داشته باشد در انسان ، و در صورتيكه انسان راستی و درستی‏
و اينها را انجام بدهد به طمع پاداشی كه موجود ماورائی می‏خواهد به‏

پاورقی :
1 - به كتاب سير حكمت در اروپا و كتاب قصة الفلسفه احمد امين مراجعه‏
شود .