گرايی تلقی میشود . او با نفی خدا و نفی دين به اثبات انسان پرداخت .
پس بشر آن وقتيكه خودش را نفی كرد دين را به وجود آورد و خدا را
بوجود آورد ، پس دين مظهر از خود بيگانگی بشر است ، بعد میگويد ، اگر
بشر به همين مقدار قناعت میكرد و در همين حد ( نظری ) میايستاد و تنها
در فكر خودش را انكار میكرد . و آنچه را خودش داشت در بيرون خود و يك
امر موهوم جستجو میكرد ، باز نيم مصيبتی بيش نبود ، بالاتر اين است كه
در عمل میآيد در مقابل آنچه كه خودش خلق كرده است تسليم میشود و خضوع
میكند ، يعنی همان ساخته خودش به صورت يك بت متعدی و متجاوز در میآيد
( 1 ) .
و بدين صورت ( بقول اينها ) برای اولين بار فوئر باخ بود كه به نحو
علمی پيدايشدين و مفهوم خدا را تحليل كرد و به شكل فلسفی و تحت عنوان
از خود بيگانگی انسان بيان كرد .
بعد فوئر باخ گفت : اين انسان است كه خدا را آفريده است ، نه خدا
انسان را ، پس انسان به خود بايد باز گردد ، و بايد خود را بيابد
آنچنانكه هست ، و بفهمد آنچه كه در بيرون سراغ داشته است مال بيرون
نيست بلكه در خودش است ، پس خودش را بايد خدای خود قرار بدهد و بدين
ترتيب انسان گرائی ( اومانيسم ) به شكل فلسفی پيدا میشود ،
البته اومانيسم قبلا در زمان آگوست كنت هم بوده است ( 2 ) . آگوست
كنت در قرن نوزدهم میزيسته است و میگويند اولين كسی است كه جامعه
شناسی را پايه گذاری كرد ( البته از نظر اروپائیها و الا قبل از او ابن
خلدون مبتكر اين علم بوده است ) .
او اساسا فلسفهاش فلسفه ضد دينی است ، و ادوار سه گانهای برای فكر
قائل شده است : دوره اساطيری يا به قول او دينی دورهای كه حوادث را
معلول ماوراء الطبيعه میدانست ، بعد دوره عقلانی و فلسفی كه حوادث را با
معانی كليات انتزاعی توجيه میكرد ، و بعد دوره علمی كه
پاورقی :
1 - ماركس و ماركسيسم ، صفحه . 26
2 - میگويند ريشهاش به شكاكان و سوفسطائيان بر میگردد و در آثار دانته
كامل شد - ولی اينكه اين حرف را به شكاكان نسبت میدهند از باب اين
است كه آنها میگويند انسان مقياس همه چيز است و اين را يك نوع انسان
گرائی تلقی كردهاند ولی اين در حقيقت ضد انسان گرائی است ، چون اين در
واقع نفی اصالت علم انسان است ، و بنابراين ديگر حقی و حقيقتی وجود
ندارد و چون مقياس خود انسان است ، و حقيقت آنی است كه انسان آن را
حقيقت بداند و از جنبه حقوقی هم همين طور " چون اينها بيشتر وكلای
دادگستری بودند " . و از نظر حكمت نظری به حقيقت معتقد نبودند ، و از
نظر حكمت عملی به حق عقيده نداشتند . بنابراين از هر كه دفاع میكردند
میگفتند همان حق است ، و هر چه را كه انسان حق بداند حق است ، و اين را
اگر خوب بشكافيم نفی انسان است نه انسان گرائی ، چون يكی از اصالتهائی
كه انسان دارد اصالت علم انسان است ، يعنی اينكه اين علم انسان با
جهلش تفاوت دارد ، يعنی انسان با علم خودش دنيای خارج را كشف میكند ،
و يك وقت انسان میگويد : ديگر علم و جهلی در كار نيست يك دنيائی
انسان در درون خودش ساخته كه صد در صد پندار در پندار است ، يك وقت
میگويد نه ، اين چنين نيست اين دنيای درونی انسان يك دنيائی است كه
كشف دنيای بيرون است و توانسته است دنيای بيرون را در خودش منعكس
بكند ، اين فكر دوم مسلما بيشتر به انسان اصالت میدهد .