علت تفكيك حقيقت و اخلاق :

گفتيم كه ميان جاودانگی حقيقت و جاودانگی اصول اخلاقی تفكيك كردند و
حق هم همين است كه تفكيك كنند . حال بايد ببينيم كه چرا حساب اخلاق را
از حقيقت جدا كردند . حقيقت ، عبارت است از اصلهای نظری و اخلاق‏
عبارت است از اصلهای علمی ، و بعبارت ديگر ، اخلاق داخل در حكمت عملی‏
است و حقيقت داخل در حكمت نظری است ، و اصول حكمت عملی را نمی شود
داخل در حقيقت كرد ، برای اينكه حكمت نظری بيان ميكند حقايق را
آنچنانكه هستند ، و يا بودند ، يعنی اين حكمت ، نمايشگر واقعيت است‏
آنچنانكه هست ، ولی حكمت عملی ، محدود به انسان است ، و بحث در آن‏
مربوط به " چه بايد " ها است ، و آن اينكه انسان بايد اينجور رفتار
بكند ، يا آن جور رفتار بكند ، يعنی ماهيت حكمت عملی ماهيت انشاء است‏
، ولی حكمت نظری ماهيتش ماهيت اخباری است ، و از واقعيت و نفس الامر
خبر ميدهد ، لذا اين صحبت پيش می‏آيد كه آيا مطابق با نفس الامر هست يا
نه ، و اگر مطابق بود ، بطور جاودانه مطابق است يا نه ، ولی در اخلاق [
كه داخل در حكمت عملی است ] اخبار و مطابقت با واقع در كار نيست .
در كتابهای خودمان ، بحث عقل عملی و عقل نظری بعنوان دو عقل و دو قوه‏
در انسان شده است و اين مسأله عقل نظری و عقل عملی و تفاوت اساسی آن دو
يكی از مواردی است كه بنظر ما در كتابهای ما بقدر كافی درباره‏اش بحث‏
نشده است ، هر چند كه سر نخ خوبی در اين مورد بدست داده‏اند . از آن‏
جنبه‏ای كه درباره اين دو عقل بحث كرده‏اند ، جنبه روانشناسی دارد كه در
انسان دو قوه وجود دارد يكی بنام عقل نظری و يك قوه ديگر بنام عقل عملی‏
بعد گفته‏اند عقل نظری عبارت است از قوه‏ای كه در نفس هست و با آن قوه‏
نفس ميخواهد عالم خارج از خودش را كشف بكند ، و عقل عملی عبارت است‏
از آن سلسله از ادراكات از آن جهت كه نفس مدبر بدن هست و ميخواهد
تدبير بكند بدن را بعبارت ديگر عقل عملی جنبه يلی البدنی نفس است و
عقل نظری جنبه يلی ماوراء بدنی ويلی الربی نفس است . و لهذا گفتند برای‏
نفس انسان دو كمال است ، يكی كمال نظری ( چون فلاسفه ماهيت و جوهر
انسان را علم ميدانند ، و انسان كامل و كمال الانسان را در علم ميدانند ،
بخلاف عرفا كه كمال نهائی انسان را علم نميدانند ، و معتقدند انسان كامل‏
انسانی استكه به حقيقت برسد ، به اينكه حقيقت را كشف كند ) [ و يكی هم‏
كمال عملی ] . در مورد عقل عملی ميگفتند ، نفس از آن جهت كه مدبر بدن‏
است يك سلسله احكام دارد كه چگونه بدن را بهتر تدبير بكند . و اين‏
چگونه تدبير بكند مقدمه‏ای است برای اينكه چگونه كامل بشود ، و قدما
مسئله عدالت را بر ميگرداندند به آزادی چون نفس از يك نظر نياز به بدن‏
دارد و نميتواند بدون آن به كمالهای نظری خود برسد ولی برای اينكه از بدن‏
، اين وسيله و از اين مركب حداكثر استفاده را ببرد ، نفس بايد نوعی‏
تعادل ميان قوا برقرار بكند ، و آن قوه‏ای هم كه تعادل برقرار ميكند ،
قوه عاقله است : اگر بين قوا تعادل برقرار باشد ، نفس مقهور بدن نيست‏
، [ بلكه ] بدن مقهور نفس است ، و عدالت را عبارت ميدانستند از يك‏
هيئت انقهاريه‏ای از بدن نسبت به نفس ، و يك هيئت قاهريه‏ای از نفس‏
به بدن . تا اين مقدار را قدمای ما ميگفتند ، شايد درباره