نفی میكند ، يعنی نفی خود ، به وسيله خود . اين اصطلاحی است كه هگل آورده
ولی برا ساس همان فلسفه خودش كه ديالكتيكش شامل همه اشياء میشود و
فلسفه كلی ديالكتيكی او شامل همان سه بخش روح و طبيعت و انسان است كه
وقتی در اين شاخهها ی ديالكتيك پيش میرود بعد هر يك شاخه را تز قرار
میدهد برای شاخه ديگری و بعد چند شاخه با همديگر تز میشوند و در مقابل
شاخه ديگر قرار میگيرند .
و بطور كلی حرف اين است كه اگر همه هستی را در يك سه شاخه بخواهيم
بيان كنيم به اين صورت است : روح يا به قول او ايده تز و طبيعت آنتی
تز و انسان سنتز ، و اين جور گفته است كه روح يا به تعبير او خدا ، از
خود بيخود شد و بيگانه شد و طبيعت به وجود آمد يعنی طبيعت شد ، طبيعت
، خدای از خودبيگانه شده است ، در انسان خدا و طبيعت باهم متحد میشوند
، و او سنتز خدا و طبيعت است .
پس اين كلمه از خود بيگانگی را برای اولين بار هگل به كار برد ، بعد
شاگردان هگل ، اين كلمه را به شكل ديگری در مورد انسان به كار بردند .
فوئر باخ كه خيلی مقام بزرگی از نظر اينها دارد ، و از نظر فلسفه ضد
دينی شايد نقش او از ماركس هم بيشتر باشد ، و از ائمه ملاحده اروپا است
كه فكرش هم خيلی بسط پيدا كرده و میگويند او اولين كسی بود كه از نظر
جامعه شناسی دين را طرد كرد ، و اين مسئله كه دين و مفاهيم دينی منشأ از
خود بيگانگی انسان میشود حرفی است كه اولين بار فوئر باخ گفته است . او
اولين كسی بود كه فلسفه هگل را به قول اينها از مفاهيم ايدهآليستی تهذيب
كرد . يعنی آن كه منطق هگل را گرفت و به قول اينها جنبههای ايدهآليستی
آن را دور انداخت و ماترياليست شد فوئر باخ بود .
فوئر باخ آمد و گفت كه انسان دو وجود دارد ( 1 ) .
و انسان در خود دو شخصيت میديد از يك طرف در خودش يك سلسله صفات
عالی انسانی ، از قبيل راستی ، درستی ، امانت علم ، كمال ، قدرت ، و
امثال اينها ، از طرف ديگر انسان يك موجود حيوانی بود كه دچار تمايلات
حيوانی بود ، بعد كه انسان در عمل به جنبههای سفلی وجودش غلبه كرد و در
خود هر چه نگاه كرد همين جنبههای سفلی را ديد ، و حالتی شبيه به اينكه از
خودش تنفر پيدا بكند در او پيدا شد آمد . آنچه صفات خوب در خودش وجود
داشت آنها را در يك موجود مافوق خودش فرض كرد ( 2 ) . و به تعبير خود
اين كتاب انسان از خود برون فكنی كرد . يعنی انسان ديد بايد چنين كمالاتی
وجود داشته باشد ، بعد ديد كه خودش واجد آنها نيست پس در يك بالاتر از
من وجود دارد ، در نتيجه آنچه در خودش وجود داشت بقول آندره پی يتر در
يك آسمان آرمانی بيرون افكند و در آنجا قرار داد و اسمش را خدا گذاشت
. فلسفه فوئر باخ از اين نظر نوعی اومانيسم و انسان -
پاورقی :
1 - البته او به اين تعبير نگفته است . او اين حرف را در مورد
پيدايش دين از نظر جامعه شناسی و روانشناسی زده است كه با مطرح شدن
نظريه او نظريههای ديگری كه در اين زمينه بود - از قبيل اينكه علت
پيدايش دين ، جهل يا ترس يا فقر يا ناامنی است - منسوخ گرديد .
2 - " آنچه خود داشت زبيگانه تمنا میكرد " .
|