خدائی كه هگل قائل است همان چيزی است كه آن را روح مطلق می‏نامد نه‏
خدايی كه به معنای علت العلل و واجب الوجود است كه ديگران می‏گويند ، و
لهذا عده‏ای در ماندند كه هگل را الهی بدانند يا منكر خدا ، از يك طرف‏
خودش به نام خدا و جاودانگی خدا و نظاير آن تصريح می‏كند و بدان معتقد
است ، از طرف ديگر ، خدائی كه او می‏گويد با خدای ديگران فرق دارد .
پس در فلسفه هگل ، ديالكتيك با يك سلسله ضرورتها به وجود می‏آيد كه‏
آن ضرورتها ، ضرورتهای منطقی و عقلی است ، و در عين حال ضرورت عينی هم‏
هست ، چون جريان عين ، همان جريان عقل است ، پس جای " لم " و " بم‏
" باقی نمی ماند ، و اين بذری است كه هگل برای ماترياليستهای بعد از
خودش كاشت ( و آنها از اين بذر بهره‏برداری كامل " هر چند غلط " كردند
)

ماركس و فلسفه هگل :

اكنون ببينيم اين آقايان ( ماركسيستها ) چه می‏گويند ، اينها می‏گويند :
ماركس منطق را از هگل گرفت و فلسفه را از ماديون قرن نوزدهم ، مخصوصا
از يكی از معاصرانش به نام فوئر باخ . استالين در جزوه ماترياليست‏
ديالكتيك می‏گويد : منطق هگل روی سر خودش ايستاده بود ، يعنی واژگون بنا
شده بود ( در عين اينكه دستگاه خوبی بود ) ماركس آن را روی پايش قرار
داد ، يا می‏گويد : ماترياليسم قرن نوزدهم جامد و مبتذل بود ، سطحی بود و
چون تحرك در آن نبود ، ماركس آمد به آن روح و عمق دارد ، برای اينكه‏
منطق متافيزيكی را از او گرفت و منطق ديالكتيك به آن داد .
استالين طور ديگر تعبير می‏كند ، می‏گويد : ماركس پوسته‏های ايده‏آليستی‏
منطق هگل را دور انداخت و هسته‏هايش را گرفت ، و همچنين ماترياليسم قرن‏
نوزده را گرفت پوسته‏های متافيزيكيش را دور انداخت و هسته‏هايش را
نگهداشت . اكنون ماديالكتيكی را كه به قول اينها ديگر جنبه‏های
ايده‏آليستی ندارد در نظر می‏گيريم ( 1 ) .
اينها می‏گويند : ماركس آمد پوسته‏های ايده آليستی فلسفه هگل را دور
انداخت ، ناچار مسئله وحدت عين و ذهن را دور انداخت و اصالت را به‏
عين داد .
آن مسئله‏ای كه هسته مركزی فلسفه هگل بود و آن اينكه عليت مقوله‏ايست‏
كه در درون اين دستگاه قرار دارد ، و شناخت از راه استنتاج بايد صورت‏
بگيرد نه از راه علت و معلول ، ماركس و پيروانش اين پوسته را هم دور
انداختند . و باز گشتی به ما قبل هگل

پاورقی :
1 - البته هگل به آن معنی كه قائل به ذهن باشد و منكر عين ، ايده‏آليست‏
نبوده‏ايد آليست بودن هگل به اين معنی بود كه برای ذهن تبعيت از عين‏
قائل نبود نه اينكه مثل ماركسيستها عين را اصل بداند و ذهن را انعكاسی از
آن ، بلكه او برای ذهن و عين همدوشی و هم عنانی قائل شد و آنچه را كه در
ذهن صورت می‏گيرد با آنچه را كه در عين صورت می‏گيرد يكی دانست ، در
صورتی كه اينجور نبايد قائل شود ( از نظر غير ايده‏آليستها ) او خيال كرده‏
بود كه توجيه فلسفی عالم راه ديگری ندارد .