با حسابهائی نظير حسابهای طرح شده در اسفار در مباحث حركت و قوه فعل و
امثال اينها قائل می‏شود ، كه در اين صورت است اين قول می‏تواند مبنا و
توجيه فلسفی داشته باشد ، چرا كه بحث ، بحث فلسفی است و توجيه ، توجيه‏
فلسفی . حالا خواه اين مبنا مورد قبول باشد يا نباشد . هگل كه فلسفه‏اش‏
واقعا فلسفه است ، روی شالوده‏ای كه ريخته است ، تكامل را توجيه می‏كند ،
و چنانچه كسی فلسفه او را بپذيرد ناچار است كه تكامل را به عنوان يك‏
اصل كلی در جهان قبول كند ولی اينها در اين مسئله واقعا در مانده هستند ،
زيرا هم قائل به تكامل هستند و هم نمی توانند تكامل را با مبانی خودشان‏
ثابت كنند . چون از يك طرف می‏گويند فلسفه علمی است ، يعنی اين كه صد
در صد مبتنی بر عوم است ، فلسفه‏ای كه مبنای استنتاج و مبادی آن از علوم‏
گرفته شده است ، و در واقع تعميمی است از قواعد علمی و پلی است ميان‏
مسائلی كه در علوم مختلف ثابت شده است ، و از مجموع آنهاست كه‏
فلسفه‏ای به نام فلسفه علمی بوجود آمده . و واضح است كه حتی در صورت‏
صحيح بودن اين مدعا هيچ وقت نمی توان با چنين كاری فلسفه‏ای با آن كليتی‏
كه فيلسوفان می‏ساختند ، ساخت از جمله مسائل اين فلسفه ، مسئله تكامل‏
است ، و از جمله خود مسئله تضاد است به شكلی كه اينها دارند . معلوم‏
است كه با سه چهار مثالی كه هميشه آنها را تكرار می‏كنند نمی شود اصل‏
تضاد را به شكی كه اينها می‏گويند ثابت كرد ، اصل تضاد يك وقت به معنای‏
اين است كه عناصر جهان به نوعی با يكديگر جنگ دارند يعنی اثر يكديگر را
خنثی می‏كنند ، به اين معنی تضاد را به سادگی می‏شود ثابت كرد ، ولی اين‏
يك معنای تازه‏ای نيست ، و تضادی كه اينها می‏گويند اين نيست ، و تضاد
به اين معنی را هيچكس بهتر از مولوی نگفته است ، وی در جاهای متعدد از
مثنوی به اين اصل تضاد تكيه می‏كند و می‏گويد اصلا اين عالم عالم اضداد است‏
، و اصلا اينكه به عناصر " آخشيج " گفته‏اند به همين لحاظ است ، چون‏
آخشيج يعنی اضداد ، پس تضاد به اين معنی مطلبی است روشن و واضح .
اين جهان جنگ است چون كل بنگری
همچو جنگ مؤمنی با كافری
جنگ فعل و جنگ طبع و جنك قول
در ميان جزءها حربی است بقول ؟
بعد مثال می‏زند به عناصر كه اضداد يكديگرند و می‏گويد به همين دليل است‏
كه عالم باقی نيست ، برخلاف عالم ديگر كه عالم اضداد نيست و به همين‏
دليل جاودانی است . اين مطلب را می‏شود تا حد زيادی ثابت كرد . اما
اينها حرفشان اين است كه هر شيئی به طور ضرورت در درون خودش ضدش را
می‏پرورد ( مثل ضرورتی كه هگل قائل بود ) و ضدش به طور ضرورت از او
نتيجه می‏شود .
ضدش يعنی چه ؟ يعنی آن چيزی كه آن را نفی و انكار می‏كند ، يعنی تخم‏
مرگ هر چيزی در درون خويش است . مثلا الف را كه در نظر بگيريم ، به‏
حكم ضرورت ، الف نفی و انكار و ضد خودش را در درون خودش دارد ( 1 ) .

پاورقی :
1 - می‏توان نتيجه نيستی از هستی را آنطور كه هگل می‏گويد به عنوان مثال‏
ذكر كرد . ما ابتدا هستی را در نظر می‏گيريم ولی بعد می‏بينيم كه هستی‏
تبديل شد به نيستی . يعنی نيستی انتزاع عقلی است از هستی .