پاورقی : 1 - ماركس و ماركسيسم - ص . 17
فلسفه " شدن " هم بودن را منكر است و حال آنكه ما فلسفهای داريم كه هم
به شدن معتقد است و هم به بودن ، بين اين دو هيچ تضادی قائل نيست . مثلا
فلسفه ملاصدرا در هيچيك از اين دو قسم قرار نمی گيرد ، چون هم به شدن
معتقد است و هم به بودن . بنابراين ضرورتی ندارد كه ما اين تقسيم بندی
نادرست را بپذيريم .
مطلب ديگری كه در اينجا گفته شده است اينست كه فلسفه بودن به منطق
می انجامد و فلسفه شدن به فلسفه تاريخ . اين يك سخن بی معنی است كه نه
تنها با معيارهای ما بلكه با معيارهای خود اينها هم شايد جور در نيايد ،
و حرفی كه ماركسيستها در اين زمينه میگويند بهتر از اين است ، آنها قائل
به دو منطق هستند نه اينكه بگويند منطق تعلق دارد به فلسفه بودن و فلسفه
تاريخ تعلق دارد به فلسفه شدن ، يعنی ما دو نوع منطق و دو نوع فلسفه
تاريخ داريم . ماركسيستها از زمان هگل به اين طرف آمدند منطق ارسطو را
منطق جامد و منطق استاتيك ناميدند و منطق ديالكتيك را منطق ديناميك
نام نهادند . پس طبق اين گفته فلسفه بودن به منطق جامد میانجامد و فلسفه
شدن به منطق ديالكتيك . و تعبير صحيحتر اين است كه بگوئيم منطق
استاتيك به فلسفه بودن میانجامد و منطق ديناميك به فلسفه شدن ، زيرا
منطق مقدم بر فلسفه است . همچنين اين سخن كه فلسفه شدن به فلسفه تاريخ
میانجامد نادرست است ، زيرا ما دو نوع فلسفه تاريخ داريم : يكی آن
فلسفهای كه به قول اينها تاريخ را به صورت ثابت و يكنواخت تفسير میكند
و جامعه را يك امر راكد میداند و ديگر آن كه تاريخ را متغير و متحول
میداند ، پس بايد گفت فلسفه بودن به آن نوع فلسفه تاريخ منتهی میشود و
فلسفه شدن به اين نوع فلسفه تاريخ .
آندره پیيتر پس از آنكه فلسفهها را به دو نوع " بودن " و " شدن "
تقسيم میكند گويی كه میخواهد ريشه روانی اين دو فلسفه را نشان بدهد ، لذا
میگويد :
" هر قدر حكمت هستی انديشمندان خردگرای را مجذوب میكرد به همان
اندازه نيز فلسفه شدن مناسب با روحياتی بود كه به طبيعت نزديكتر بودند
و نسبت به جريان زوال اشياء و حيات حساسيت بيشتری داشتند مانند مردم
مشرق زمين يا اقوام ژرمن . زبان آلمانی نيز كه فعل شدن ( وردن ) مهمترين
فعل كمكی آن است گواه اين موضوع میباشد " ( 1 ) .
میخواهد بگويد انسانها دو جورند ، برخی انسانها خردگرا هستند و بعضی
ديگر طبيعتگرا ، بعضیها اساسا توجهشان به طبيعت است و بعضی ديگر
توجهشان به مسائل عقلی است . اين مطلب مانند همان تفاوتی است كه ميان
بوعلی و ابوريحان میگذارند . میگويند هر دو نابغه بودند ولی ابوريحان
بيشتر طبيعت گرا بود و لهذا بيشتر به امور تجربی توجه داشت و بوعلی
بيشتر خردگرا بود و لهذا به امور عقلی توجه داشت ، نه اينكه متد
ابوريحان تجربی بود و متد بوعلی عقلی آنطور كه بعضيها گفتهاند ، بلكه متد
هر دو يكی بود و اگر ابوريحان هم در مسائل عقلی وارد میشد همان متد بوعلی
را به كار میبرد و اگر بوعلی هم در مسائلی كه مورد توجه ابوريحان بود
وارد میشود مثل او عمل میكرد . فرق آنها در اين بود كه يكی بيشتر به
مسائل عقلی توجه داشت و خردگرا بود و ديگری بيشتر به طبيعت
پاورقی : 1 - ماركس و ماركسيسم - ص . 17 |