بعد هم گفت : اگر اين كار در همان جنبه نظری متوقف میشد خيلی مهم
نبود ولی بعد انسان در عمل به مراسم دينی و پرستش میپردازد ، و تسليم
میشود ، و میخواهد خودش را فدای آن مخلوق خودش بنمايد ، اين است كه
انسان از شخصيت خودش تخليه میشود و شخصيتش از او سلب میشود .
در اين زمينهها ، اينها قاعدتا به ژستهای ناچيزگرايانهای كه در اديان ،
مخصوصا نزد عرفا وجود دارد تكيه میكنند ، مثل مسئله " فنا " كه در واقع
شخص ، میخواهد خودش " نيست " بشود و " هست " ، آن ( خدا ) باشد .
اين ديگر نهايت از خود بيگانگی و انكار خود و شخصيت خود است ، يا مثلا
دعا را يك مظهری از همين انكار انسان خودش را ، میدانند ، چون هی به
تذلل میپردازد و به ناچيز بودن خود وسلب هر گونه كمال از خود اعتراف
میكند ، و لهذا عدهای پيشنهاد میكنند كه انسان در دعا هم بايد قيافه به
خود بگيرد ( و حالت قهر انقلابی را حفظ كند ) قسمت دوم نظر فوئر باخ اين
بود كه : انسان را بايد برگرداند به حالت اول و انسان بايد به خودش باز
گردد و خودش را مظهر همه اينها بداند ، و تا حد خدائی بايد بالا رود و
خودش خدای خودش باشد .
حرفهای فوئر باخ ، برای ماركس و ماركسيستها ، يك مبنای فلسفی برای "
اصالت انسان " به وجود آورد ، اينها كه منكر خدا بودند ، دلشان
میخواست روی انسان كار كرده باشند ، اين كار را فوئر باخ برای آنها
انجام داد . والا خود آنها مبنائی برای اصالت انسان نداشتند .
قبلا ، مادی گرائی مساوی بود با حالت بی ارزشی انسان ، و ارباب اديان
هميشه مدعی بودند كه تكيه گاه انسانيت خدا است ، اگر ما قائل به خدا
بشويم قائل به انسانيت و ارزشهای انسانی میتوانيم بشويم و الا فلا . اما
اينها درست قضيه را برعكس كردند و گفتند اعتقاد به خدا مستلزم نفی
انسانيت است و با انكار خدا است كه انسانيت در جای خودش قرار میگيرد
و معنويات انسان از آن خودش میشود ، پس فوئر باخ برای يك جنبه از
نظريات ماركس كه همان جنبه " اومانيستی " آن باشد ، مبنا درست كرد .
( علاوه بر خدمتی كه از لحاظ الغاء جنبههای ايدهآليستی فلسفه هگل به
ماركس كرد ) .
خداناگرايی نوين :
در اين قسمت تحت عنوان " خدا ناگرائی نوين " آندره پی يتر چنين
مینويسد :
" آنها اين پيام طبيعت گرا را نه فقط به اين سبب با شوق بسيار پذيرا
شدند كه با خداناگرائی راسخشان وفق میداد بل به اين سبب نيز كه آنچه را
كه میكوشيدند از زمينه عمل بنا كنند يعنی يك بشر گرائی نوين در زمينه
نظری برايشان فراهم میآمد . ماركس برآورد كه " چه كسی جز فوئر باخ
انسان را - و نه " اهميت انسان " را ( گوئی انسان اهميت ديگری هم جز
انسان بودن دارد ! ) جايگزين چيزهای پوچ قديمی كرد . . . ؟ " و غيره :
در واقع تمام تازگی و تمام جذابيت فوئرباخ در همين بود كه خداناگرائی
مبتذل و مادی گرا را كه به نوعی براساس حكومت اشياء بود رد كرد و
خداناگرائی بشرگرا را