به دو ضد در آن واحد است . وقتی اجتماع گفته ميشود ، تصور ميشود كه‏
مقصود كنار هم قرار گرفتن است .
بعد در صفحه 28 می‏گويد : " . . . و وقتی بخواهيم با زبان الكن خود
چيزی درباره وجودی بگوئيم ناچار عبارات متناقض را بروی هم انباشته‏
می‏سازيم "
اين حرفها ، خيلی حرفهای بی سر و تهی است . می‏خواهد بگويد در مكتب‏
افلاطونيون جديد كه نوعی عرفان و وحدت وجود است . افلوطين كه فولكيه‏
ميگويد ، همان مؤلف " اثولوجيا " است ( كه در دست هست كه كتاب‏
بسيار عميقی و خوبی است كه در نيمه اول قرن سوم توسط عبدالمسيح حمصی‏
ترجمه شده است ) . اين افلوطين يك مكتب عرفانی داشته و در كتاب خودش‏
هم از مكاشفات و خلسه‏هايش صحبت ميكند . ملاصدرا و امثال او كه اين همه‏
برای ارسطو عظمت قائل هستند بيشتر برای همين كتاب است كه تصور ميكردند
تأليف او است ، و از سوی ديگر كتاب " ما بعد الطبيعه " ارسطو را
ميديدند كه يك مكتب مشائی پروپا قرصی است ، لذا او را دارای هر دو
جنبه مشاء و اشراق ميپنداشتند و از اين رو در نظرشان عظمت داشت .
افلوطين و پيروان او وحدت وجودی بودند . البته وحدت وجودی آنها با
وحدت وجودی كه الان ما داريم فرق ميكند ، امثال فروغی كه می‏گويند وحدت‏
وجود و تشكيك وجودی كه الان در ميان مسلمين هست از همين افلوطين گرفته‏
شده . مرحوم آخوند هم در اسفار در باب بسيط الحقيقه كل الاشياء ، يك‏
قسمتهای زيادی از همين اثولوجيا نقل ميكند و آنرا تأييد نظر خودش بشمار
می‏آورد . ولی انسان وقتی خوب دقت ميكند ميبيند وحدت وجود او با وحدت‏
وجود ما كه مبتنی بر اصالت الوجود است فرق ميكند . او معتقد است كه‏
خداوند مافوق وجود و عدم است در صورتيكه وحدت وجود ما اينستكه حقيقت‏
وجود او است . چون وحدت وجود مبتنی بر اصالت وجود است ، و عرفان‏
اسلامی بر اين پايه است كه وجود حقيقی اوست و غير خداوند هرچه هست ظل و
نمود است .
مسئله جمع ميان وحدت و كثرت يكی از مسائل مهم عرفان است ، چون از
يك طرف ، عرفان براساس وحدت مطلق است و از طرف ديگر ، كثرتی در
عالم مشاهده می‏شود آنوقت جمع ميان اين دوتا كه چطور هم وحدت است و هم‏
كثرت [ مطرح شده و مسأله ] " وحدت در كثرت و كثرت در وحدت " [
پيش می‏آيد . وی می‏گويد ] اين مسئله برای افلوطين هم مطرح بوده ، و اين‏
خودش نوعی تناقض است ، واحد فی عين انه كثير و كثير فی عين انه واحد
پس بنابراين ، يكی از نقطه‏های تناقض در افكار اينها بوده است و در
ادامه مطالب می‏گويد " . . . و وجود آن را با هيچ وجودی قابل مقايسه‏
نيست " اين عين حرف اشاعره است . آنها هم می‏گويند . صفاتی كه به‏
خداوند نسبت ميدهيم هيچ يك از آنها معنی و مفهومی كه ما می‏فهميم ندارد
، مثلا " عليم " را كه درباره خداوند ميگوييم چه ميدانيم كه معنايش‏
چيست ؟ و اگر " عليم " را دانا معنی كنيم چون ما هم بطور محدود دانا
هستيم تشبيه لازم می‏آيد و شباهتی ميان مخلوق و خالق پيدا ميشود و همچنين‏
ساير صفات . از اينرو فلاسفه ما به آنها معطله ميگفتند چون اين الفاظ را
بدون هيچگونه معنی در مورد خدا بكار ميبردند . مسئله توقيفيت را هم‏
بعضيها مبتنی بر اين فكر دانسته‏اند ولی ممكن است توقيفيت ريشه درستی‏
داشته باشد .