بايد آنرا بشناسد ، همچنانكه هر حقيقتی را بايد بشناسد ( 1 ) . در اينجا
[ ضمن نقل نظر افلاطون ] راسل حرف خودش را ميزند و ميگويد : ما مسئله‏
اخلاق را بايد بشكافيم و ببينيم چه از آب در می‏آيد ، افلاطون چه فكر كرده‏
است كه ميگويد خير در ماوراء وجود ما وجود دارد ، آنوقت خودش تحليل‏
ميكند و تحليل عين تحليل آقای طباطبائی در می‏آيد ، ميگويد : اصل خوبی و
بدی يك مفهوم نسبی است ، يك امری است كه در رابطه انسان با اشياء
مطرح است ، مثلا وقتی ما يك هدف و مقصدی داريم و ميخواهيم به آن مقصد
برسيم ، بعد می‏گوييم فلان چيز خوب است ، يعنی چه ؟ يعنی برای رسيدن به‏
آن مقصد بايد از اين وسيله استفاده بكنيم و همين " بايد استفاده بكنيم‏
" معنای " خوب است " ميباشد ، نه اينكه خوبی يك صفتی است واقعی در
آن شيئی ، افلاطون خيال كرده است خوبی و خيريت در اشياء وجود دارد ، مثل‏
سفيدی و كرويت و نظاير آن در صورتيكه ، در اشياء وجود ندارد ، مثلا وقتی‏
ميگوييم . راستی خوب است اين بحث مقصدی است كه ما برای خودمان تعيين‏
كرده‏ايم ، يعنی برای وصول ما به آن مقصد معين خوب است ، يعنی بايد
استفاده بشود . البته نه اينكه برای همه خوب است ، بلكه تنها برای كسی‏
كه چنين مقصدی دارد والا اگر كسی مقصدی خلاف اين مقصد داشته باشد برای او
خوب نيست اينجاست كه راسل و ديگران كه آمدند تحليل منطقی كردند [ كه‏
فلسفه‏شان فلسفه تحليل منطقی است ] در اخلاق كه تحليل كردند ، رسيدند به‏
اينكه اصلا خوبی و بدی [ اعتباری است ] و اشتباهی كه فلاسفه از قديم تا به‏
امروز دچار آن شده‏اند اينستكه خيال كرده‏اند مسائل اخلاقی هم مثل مسائل‏
رياضی و طبيعی است ، و درباره اخلاقی بگونه‏ای انديشيده‏اند كه در مسائل‏
رياضی و طبيعی می‏انديشند ، مثلا همانطور كه در طبيعت كاوش ميكنيم كه‏
ببينيم مغناطيس فلان جور هست يا نيست ، در اخلاق هم ميخواهند ببينند كه‏
فلان كار خوب هست يا نيست ، يعنی فكر كردند كه خوبی و بدی هم يك چيز
كشف كردنی است و حال آنكه مسأله بايدها و خوبها و بدها در واقع بيان‏
كننده رابطه انسان با يك فعل معين است و ناشی از احساسات انسان است .
يعنی طبيعت است ، يك غايتی را ميخواهند ، بعد انسان در دستگاه شعور و
ادراكش متناسب با خواسته ، يك احساساتی پيدا ميكند ، آنوقت همان چيزی‏
را كه مطلوب طبيعت است ، در احساسات خودش ميخواهد ، و آخرش بر
ميگردد به اينكه من دوست دارم . و وقتی مسئله " من دوست دارم " است‏
، دليل نميشود كه ديگری هم همين جور دوست داشته باشد ، ديگری ممكن است‏
چيزی ديگری را دوست داشته باشد ، پس برای من يك چيز خوب است و برای‏
ديگری چيز ديگری برای مردم زمان گذشته آنچه را كه دوست داشتند خوب بود
، و برای مردم زمانهای بعد چيزهای ديگر
البته نتيجه اين حرف اين نيست كه اخلاق بطور كلی بی حقيقت است ،
بعدا توضيح ميدهيم .

پاورقی :
1 - از اينجا معلوم ميشود كه قدمای ما يك نوع تلفيق ميكردند ميان‏
حرفهای گذشتگان . يك قسمت حرفهای خوب را ميگرفتند ، و حرفهای نادرست‏
را دور می‏ريختند ، بدون اينكه توضيح بدهند كدام حرف را گرفته‏اند و كدام‏
را دور ريخته‏اند ، در مور د اخلاق هم بسياری از حرفهای افلاطون را گرفتند
ولی اين حرف افلاطون را نگرفتند و دور ريختند و دور ريختنی هم بود .