چند ماه يك وقت ديدند آمد در حالی كه بچه‏ای در بغل دارد . گفت يا
اميرالمؤمنين ! طهرنی مرا پاكيزه كن ، گفتی عذر من اين بچه است ، بچه‏
بدنيا آمد ( اين اقرار دوم ) . فرمود : حالا اگر ما تو را سنگسار بكنيم ،
اين بچه چه تقصير دارد ؟ او مادر می‏خواهد ، شير مادر می‏خواهد ، پرستاری‏
مادر می‏خواهد حالا برو اين بچه بتو احتياج دارد . برگشت در حالی كه‏
ناراحت بود . بعد ازيكی دو سال آمد بچه هم همراهش بود . يا
اميرالمؤمنين ! طهرنی ، بچه ديگر شير نمی‏خورد ، احتياج به شير خوردن‏
ندارد ، بزرگ‏شده است ، مرا پاكيزه كن . فرمود نه ، اين بچه هنوز به‏
مادر احتياج دارد ، برو . اين دفعه كه دست بچه‏اش را گرفت و رفت اشك‏
می‏ريخت و می‏گفت : خدايا اين سومين بار است كه من آمدم پيش امام تو ،
پيش خليفه مسلمين تا مرا پاكيزه كند و هر نوبتی مرا به بهانه‏ای رد می‏كند
. خدای من اين آلودگی را نمی‏خواهم ، من آمده‏ام كه مرا سنگسار بكند و
بدينوسيله پاك شوم . اتفاقا عمرو بن حريث كه آدم منافقی هم هست ،
چشمش افتاد به اين زن در حالی كه می‏گويد و می‏رود . گفت چه شده ، چه خبر
است ؟ گفت يك چنين قضيه‏ای دارم . گفت بيا من حلش می‏كنم ، بچه را بده‏
بمن ، من متكفل اومی‏شوم ، غافل از اينكه علی ( ع ) نميخواهد اقرار چهارم‏
را از او بگيرد . يك وقت ديدند اين زن با بچه و عمر و بن حريث برگشت‏
، يا اميرالمؤمنين طهرنی من زنا كرده‏ام ، تكليف بچه‏ام هم روشن شد ، اين‏
مرد قبول كرده كه او را بزرگ كند ، مرا پاكيزه كن . اميرالمؤمنين‏
ناراحت شد كه چرا قضيه به اينجا كشيد .
اين نيروی ايمان و مذهب است كه در عمق وجدان انسان چنگ