فهميد كه موسی بن جعفر بوده است . ( حالا وادار كردن به توبه وانقلاب‏
درونی ايجاد كردن اينست . اينها ديگر از كارهای انبياء و اولياء است .
غير انبياء و اولياء قدرت چنين كاری را ندارند ) اين مرد مهلت كفش بپا
كردن هم پيدا نكرد ، با پای برهنه دويد دم درب ، پرسيد از كدام طرف‏
رفت ، گفت : از اين طرف . دويد تا به امام رسيد ، خودش را به دست و
پای امام انداخت و گفت : آقا شما راست گفتيد من بنده هستم ، ولی حس‏
نمی‏كردم كه بنده هستم ، آقا از اين ساعت می‏خواهم واقعا بنده باشم .
آمده‏ام بدست شما توبه كنم . همانجا بدست امام توبه كرد و برگشت و تمام‏
آن بساط را از ميان برد و از آن پس هم ديگر كفش به پايش نكرد و در
بازارها و خيابانهای بغداد با پای برهنه راه می‏رفت و به او می‏گفتند "
بشر حافی " يعنی بشر پا برهنه . گفتند چرا با پای برهنه راه ميروی ؟
گفت : چون آن توفيقی كه در خدمت امام موسی بن جعفر نصيب من شد در حالی‏
بود كه پايم برهنه بود . دلم نمی‏خواهد كه ديگر كفش به پايم كنم ،
می‏خواهم آن هيئتی را كه در آن ، توفيق نصيب من شد برای هميشه حفظ كنم .
بنی قريظه خيانتی به اسلام و مسلمين كردند . رسول اكرم تصميم گرفت كه‏
كار آنان را يكسره كند . آنها گفتند : ابولبابه را پيش ما بفرست ، او
با ما هم پيمان است ، ما با او مشورت می‏كنيم . پيغمبر اكرم فرمود
ابولبابه برو . اوهم رفت . با او مشورت كردند ، ولی در اثر يك روابط
خاصی كه با يهوديان داشت ، در مشورت منافع اسلام ومسلمين را رعايت نكرد
. جمله‏ای گفت ، اشاره‏ای كرد كه آن جمله و آن اشاره بنفع يهوديان بود و
به ضرر مسلمين . آمد بيرون و احساس كرد كه خيانت كرده