عايشه پرسيد از كجا می‏آيی ؟ گفت از احد ، گفت : بار شترت چيست ؟ آن‏
زن با خونسردی تمام گفت جنازه شوهرم و جنازه يكی از پسرهايم و جنازه‏
برادرم است ، می‏برم در مدينه دفن كنم . گفت قضيه چه شد ؟ گفت الحمد
لله بخير گذشت ، جان مقدس پيامبر اكرم سلامت است . " « و رد الله‏
الذين كفروا بغيظهم »" و خداوند شر كفار را كوتاه كرد و آنها را در
حالی كه آكنده از خشم بودند برگرداند . و چون جان مقدس پيغمبر سالم است‏
، همه حوادث هيچ است .
بعد گفت ولی داستان اين شتر من عجيب است ، مثل اينكه ميل ندارد به‏
مدينه بيايد ، به طرف مدينه كه می‏كشم نمی‏آيد ، بزحمت و قدم قدم حركت‏
می‏كند ولی به طرف احد كه ميخواهم بروم به سرعت و آسانی حركت می‏كند ،
در حاليكه بايد رو به آخورش تندتر بيايد ، بر عكس رو به احد كه دامنه‏
كوه است ، تندتر می‏آيد . عايشه گفت پس بهتر است با هم برويم حضور
رسول اكرم . وقتی كه در احد به حضور رسول اكرم رسيدند عرض كرد يا رسول‏
الله داستان عجيبی دارم اين حيوان را رو بطرف مدينه كه می‏كشم به زحمت‏
می‏آيد ، اما به طرف احد آسان می‏آيد ! فرمود : آيا شوهر تو وقتيكه از
خانه بيرون آمد حرفی هم زد ؟ گفت يا رسول الله يك جمله گفت ، - چه‏
گفت ؟ از خانه كه بيرون شد ، دستها را بدعا برداشت و گفت ، خدايا مرا