برداشت انسانی از اقتصاد نيست و هيچ برداشت انسانی هم از تاريخ نيست‏
، يعنی تاريخ به هيچ نوع ، جلوه‏ای از انسانيت انسان نيست . اصلا
انسانيت ، ديگر يك امر بسيار فرعی و طفيلی می‏شود و اقتصاد و روابط
اقتصادی هم هيچ جنبه انسانی ندارد ، همه چيزش همان جنبه معاشی و مادی و
حيوانی را دارد . اين است كه در اين فلسفه بيش از هر چيزی انسان قربانی‏
شده است . در فصل بعد می‏خوانيم اين انسان‏گرايی آقای فويرباخ هيچ دردی را
دوا نمی‏كند .
بعد می‏گويد :
" ماركس نوشته است : از نظر هگل فرايند انديشه كه وی حتی تحت عنوان‏
پندار به آن موجوديتی مستقل می‏دهد خالق و آفريدگار واقعيت است . " (1)
حال ، در باره اختلافی كه ميان ماركس و هگل پيدا شد - كه به تعبير
اينها او پندارگرا بود و اين ماده‏گرا - می‏گويد :
" اين دگرگونی مطلق به يكباره انجام نشد بلكه در دو زمان به عمل آمد .
در وهله نخست فيلسوف آلمانی ديگری كه از پيروان چپگرای مكتب هگل بود ،
يعنی لودويگ فويرباخ ، فلسفه استاد را از جنبه‏های عجايب و غرايب‏
پنداره‏گرايی آن خلاص كرد و از صورت همه خداگرايی به صورت خداناگرايی‏
درآورد . در وهله دوم ماركس آن را يك فلسفه ماديگرا ساخت و به طور
دقيقتر ابتدا طبيعت‏گرايی فويرباخ را به صورت ماديگرايی تاريخی و سپس‏
به صورت ماديگرايی فلسفی تعميم داد . اغلب گفته شده است كه هگل‏
فويرباخ را به وجود آورد و فويرباخ ماركس را . " (2)
می‏گويد اين اختلافی كه ماركس با هگل پيدا كرد ، ابتدا به ساكن و يك‏
مرحله‏ای نبود ، دو مرحله‏ای بود . می‏خواهد بگويد يك مرحله را فويرباخ طی‏
كرد و مرحله

پاورقی :
. 1 همان .
. 2 همان ، ص 24 و . 25