. 1 انسانگرايی
اما آن ريشهای كه در انسانگرايی دارد - كه اين ديگر امروز يك حرف رايجی شده و حتی در اين مقالاتی هم كه عدهای در جرايد و مجلات مینويسند خيلی روی اين قضيه تكيه میكنند - اين است كه درست است كه فرد فانی است ولی نوع باقی است . فرد فانی است ، من فانی هستم ، من نيست میشوم ، ولی نوع انسان كه باقی است . چه مانعی دارد كه غايت فعاليتهای انسان نوع باشد بدون اين كه كوچكترين تماسی با فرد داشته باشد . [ اينكه غايت فعاليتهای انسان ] نوع باشد معنايش اين است كه صد در صد ديگری باشد . اينكه " وقتی من خودم نباشم مجموع افراد ديگر هستند " معنايش اين است كه من نباشم ، افراد ديگر ، منتها وقتی بگوييم كل افراد ديگر ، اين میشود نوع . راجع به اين كه اصلا برای بشر چنين چيزی امكان دارد كه با توجه به نيستی مطلق خودش ، با توجه به اين كه از اين كارش به هيچ نحو چيزی به او برنمیگردد ، [ كاری را انجام دهد ؟ ] آيا چنين چيزی ممكن است ؟ يعنی آيا امكان دارد انسان از دايره من ، ولو من عالی خودش ، من متعالی خودش ، پا بيرون بگذارد ؟ انسان عاشق چيزی باشد كه آن چيز به هيچ نحو به او ارتباط پيدا نمیكند ، چنين چيزی اصلا امكان دارد يا نه ؟ عدهای اين امر را ممكن دانستهاند و عدهای غيرممكن ولی بعد برای آن توجيهی ساختهاند . توجيهش هم در واقع يك توجيه مضحك است اگرچه مورد قبول اين