ريشه واحد اين دو معنی
ولی ايندو به يك جا میپيوندند ، چون گفتيم كه [ ماركسيسم ] فلسفه تغيير است برای شناخت ، برای ساختن . آن عملی كه اول گفتيم اين فلسفه برای عمل است ، يعنی عمل پيشروی ، يعنی برای تكامل ، به يك معنا ساختن . حال ، ماركسيسم كه فلسفهای است كه برای عمل ساخته شده است آنهم عمل اجتماعی ، میگويد اين عمل اجتماعی را از راه تغيير دادن جامعه يعنی وارد مبارزه شدن [ بايد انجام داد . ] بايد وارد مبارزه و عمل شد تا در جريان مبارزه به شناسايی موفق شد ، بعد از ورود در مبارزه و موفق شدن در شناسايی آن وقت است كه موفق به عمل صحيح میشويد و میتوانيد كارهايتان را در جامعه عمل كنيد . آنگاه اين كه اينها میگويند فقط در جريان عمل است كه انسان میتواند ماركسيست باشد ، يعنی ماركسيسم را تنها با نظر نمیشود شناخت و بايد وارد عمل شد و بعد ، از اين . . .(1) اينها میگويند هر كسی يا ماركسيست است يا ماركسيسم را نمیداند ، بر اين اساس میخواهند بگويند كه يك يك نفر ماركسيست آن كسی است كه در عمل ماركسيست است و اگر در عمل ماركسيست بود ماركسيسم را هم ديگر میداند و اگر كسی عملا ماركسيست نبود ماركسيسم را نمیداند ، كه در اين سخن البته يك مغالطه خيلی روشنی هم هست و آن اين است كه ممكن است كسی بگويد كه بايد در عمل وارد شد تا فهميد كه ماركسيسم بیاساس است ، برای اينكه اگر ما اين اصل را قبول كنيم ، همين اصلی كه ماركس گفته است ، يعنی اگر اصل پركسيس را قبول كنيم ، اين مربوط به مساله شناخت است ، يعنی بايد وارد عمل شد تا شناخت . ولی اين كه " بايد وارد عمل شد تا شناخت " دليل نمیشود كه پس حتما هر كسی كه وارد عمل شد شناسايیاش هم اين میشود كه ماركسيسم درست است . ما هم میگوييم بايد وارد عمل شد تا شناخت ، اما تا شناخت كه چه ؟ خيلی اشخاص همين طور هم میگويند ، میگويند ما رفتيم مدتی ماركسيست شديم و شناختيم كه ماركسيسم بیاساس است ، يعنی به حكم همين پركسيس آن را شناختيم ، در عمل شناختيم ، چون وارد عمل شديم شناختيم كه بیاساس و بيهوده و پوچ است . پس به هر حال اين يك مناقشه است . تا اينجا معنی اينكه ماركسيسم يك پركسيس و يك فلسفه عمل است به دوپاورقی : . 1 [ چند ثانيهای نوار افتادگی دارد . ]