اين يك جهت فراگذشتن [ ماركس از فويرباخ . ]
جهت ديگر اين است كه به عقيده ماركس فويرباخ نتوانست ريشه اين
مطلب را نشان بدهد كه چرا بشر به انكار و به نفی خودش میپردازد . كانه
اين را يك امر عادی و اتفاقی تلقی كرده است ، در صورتی كه كارل ماركس
برای آن يك واقعيت تاريخی و مادی قائل شد يعنی آن را نتيجه جبری وضع
مادی و اقتصادی بشر در شرايط و زمان خاص دانست كه اين در ظرف خودش
صورت يك امر ضروری را پيدا میكند و اگر بشر بخواهد از اين از
خودبيگانگیها - نه تنها از خودبيگانگی دينی - رهايی يابد جز اينكه آن
اساس و علتی را كه منشا همه اين از خودبيگانگیهاست از بين ببرد راه
ديگری ندارد . بنابراين دين بلكه همه از خودبيگانگیها يعنی همه اين مسائل
انسانی در درجه دوم قرار میگيرند ، وضع خاص اقتصادی اين از خودبيگانگیها
را ايجاب میكند . برای اينكه رهايی از اينها پيدا بشود بايد سراغ علت
رفت . اساسا تا وضع اجتماعی آن وضع خاص نشود - كه همان سوسياليزم كامل
است و آن سوسياليزم هم باز مولود يك شرايط خاص مادی فنی توليدی است -
اينها از بين نمیروند . اگر آن به وجود نيايد كوشش برای از بين بردن
اينها بیفايده است ، يعنی اگر جامعه مثلا در شرايط فئودالی زندگی كند و
بخواهد در آن شرايط با اين از خود بيگانگیها مبارزه كند بیفايده است .
در شرايط خاص خودش : اگر روابط توليدی عوض بشود ، اگر نيروی توليدی به
حدی از تكامل برسد كه يك روابط توليد جديد اجتماعی را اقتضا كند ،
خواهناخواه و خود به خود همه اينها از بين میرود .
اين خودش يك نقطه عطفی است ، هم از نظر مبارزه با دولت ، هم از نظر
مبارزه با سرمايه و سرمايهدار و هم از نظر مبارزه با دين و مذهب ، يعنی
اين سه چيز : وضع خاص سرمايهداری يعنی رابطه مالكيت ، قدرت : اينكه
دولتی باشد و مردمی ، طبقهای به نام " دولت " بر مردم حكومت كنند ، و
ديگر چيزی به نام " دين " در ميان مردم وجود داشته باشد ، اين سه راس
به اصطلاح يك عصای سه شاخه - كه به قول آنها يك عصايی است كه سه شاخ
دارد ، يكی دين است ، يكی اقتصاد و يكی سياست و دولت - اگر شرايط مادی
رسيد به آن شرايط با دگرگون كردن وضع در شرايط خاص خودش كه [ اين
دگرگونی را ] اقتضا دارد و ايجاب میكند ، اينها خودبهخود از بين میروند
، ديگر نيازی به مبارزه و تبليغ ندارد ، و لهذا طبق تز ماركس در هيچ
كشور
|