تاثيرپذيری ماركس از هگل و فويرباخ
يكی از آن ريشههای اساسی كه ماركس از هگل گرفت همين بود كه همه چيز تاريخ است ، همه چيز جريان است . ولی تفاوت اين است كه هگل قائل به وحدت عين و ذهن بود ، يعنی او ديگر به جدايی ميان ذهن و عين قائل نبود ، نه به تقدم عين بر ذهن قائل بود ، نه به تقدم ذهن بر عين . البته عدهای بودهاند كه به تقدم ذهن بر عين قائل بودهاند كه آنها سوفسطايیها بودند ، كما اين كه دكارت و كانت هم به جدايی - نه به معنای تقدم - ميان ذهن و عين قائل بودند . ماركس آمد مساله جدا نبودن ذهن و عين از يكديگر را يعنی نفی عقيده كانت و نفی عقيده دكارت را از هگل گرفت . مساله عدم تقدم ذهن بر عين را - كه سوفسطايیها قائل به تقدم ذهن بر عين بودند - اين را هم از هگل گرفت [ و گفت ] نه ، هيچ تقدمی نيست . ولی هگل قائل به تساوی ذهن و عين بود ، اينها قائل به تقدم عين بر ذهن شدند . اين كه عين ، تاريخ است يعنی وجود عينی جز يك جريان چيز ديگری نيست ، اين را از هگل پذيرفتند . اين كه ذهن هم تاريخ است - و لذا میگويند حقيقت متحول است يعنی حقيقت به معنای علم و ذهن متحول است - اين را هم از هگل گرفتند . ولی آن مساله وحدت ذهن و عين را كه ذهن همان عين است و عين همان ذهن است ، اين را ديگر نپذيرفتند ، گفتند خير ، ذهن متاخر از عين است ، يعنی اصل ، عين است و ذهن انعكاسی است از وجود عينی ، كه در اين مقدار به فلاسفه قديم ما نزديك شدند ، چون فلاسفه قديم ما معتقد بودند كه عين تقدم دارد ، در عين اين كه يك نوع وحدت ماهوی ميان عين و ذهن هست ، در عين حال عين بر ذهن تقدم دارد ، يعنی اگر عين نباشد [ ذهن نيز نخواهد بود . ]