همچنين علمگرايی رنان پديدار میشود . كتاب آينده علم همان سالی منتشر
میشود كه ماركس " رساله در باب فويرباخ " مینويسد و درآن انسان را
دعوت میكند كه به جای تفسير بيهوده جهان در صدد تغيير آن برآيد ، و از
همه مهمتر جريان " اصلالانواع " داروين بود كه آن هم به وسيله داروين
بيان شد و ماركس و انگلس بيان میكنند كه چه مقدار اين نظريه در تكوين
نظريه آنها موثر بوده است . از جهت فلسفی هم در اين دوره كه ماركس
میخواهد نظرش را بگويد يك تغيير جهت فلسفی در آلمان ايجاد میشود ،
يعنی فلسفه آلمان هم مانند مسائل علمی اين مراحل را طی میكند به صورتی كه
از خردگرايی و عقلگرايی افراطی كانت و بعد مرحله رمانتيسم و مكتبهای
شاعرانه و گفتههای شاعرانه مثل گوته و فيخته و شلينگ ، افكار در آلمان
از طريق حكيمانی چون هگل و فويرباخ راه واقعگرايی را جستجو میكرد . "
بعد شروع میكند مقداری در مورد فلسفه هگل توضيح میدهد كه چگونه با
واقعيت وابستگی داشت و همين فلسفه زمينهای بود برای ماركس . میگويد :
" هگل كه يكی از قدرتمندترين مغزهای عالم به شمار میرفت ، تا چند سال
پيش از آن كه ماركس دانشجوی دانشگاه برلين شود در اين دانشگاه سمت
استادی داشت . هگل كوشيده بود تا جهان درون و جهان برون يا به عبارتی
ديگر خرد و واقعيت را كه كانت ( با افراط در دوگرايی دكارت ) و
رمانتيكها (با افراط در نظريات كانت) هميشه مخالف هم قرار داده بودند
با يكديگر آشتی دهد . "
میگويد دكارت بين خرد و واقعيت و درون و برون يك دوگانگی قائل شده
بود و كانت در اينجا روش افراطگری پيش گرفته بود و بعد از آنها
رمانتيكها كه در ابتدای قرن نوزدهم بودند در نظريات كانت افراط كرده
بودند و هگل میكوشيد كه اين دو واقعيت را كه اينها از هم جدا كرده بودند
يعنی درون و برون را با همديگر آشتی بدهد و با همديگر آميخته كند . فلسفه
هگل میخواست اين كار را بكند .
" هگل با يك سنتز متهورانه توانسته بود به ابراز اين نظريه برسد كه
روح نسبت به جهان موجوديت خارجی ندارد يعنی روح و جهان دو چيز خارج از
هم نيست بلكه حقايق آميخته به هم هستند . وی بر عكس اطمينان میداد كه
" روح " آميخته با جهان است و در تحول جهان تجلی میكند و تحقق میيابد.
جهان روح است و مطالعه
|