از طرف آن مرد بزرگ شد بطوری كه بعدها ايشان به قم آمدند و در حجره ما
بودند و آقايان علماء بزرگ حوزه علميه كه همه به ايشان ارادت میورزيدند
در آنجا از ايشان ديدن میكردند .
در سال بيست كه برای اولين بار به اصفهان رفتم ، هم مباحثه گراميم كه
اهل اصفهان بود و يازده سال تمام با هم هم مباحثه بوديم ، و اكنون از
مدرسين و مجتهدين بزرگ حوزه علميه قم است به من پيشنهاد كرد كه در
مدرسه صدر ، عالم بزرگی است نهج البلاغه تدريس میكند ، بيا برويم به
درس او . اين پيشنهاد برای من سنگين بود ، طلبهای كه " كفاية الاصول "
میخواند ، چه حاجت دارد كه به پای تدريس نهج البلاغه برود ؟ ! نهج
البلاغه را خودش مطالعه میكند و با نيروی اصل برائت و استصحاب مشكلاتش
را حل مینمايد !
چون ايام تعطيل بود و كاری نداشتم و به علاوه پيشنهاد از طرف هم
مباحثهام بود پذيرفتم ، رفتم اما زود به اشتباه بزرگ خودم پی بردم ،
دانستم كه نهج البلاغه را من نمیشناختهام و نه تنها نيازمندم به فرا گرفتن
از استاد ، بلكه بايد اعتراف كنم كه نهج البلاغه ، استاد درست و حسابی
ندارد . به علاوه ديدم با مردی از اهل تقوا و معنويت روبرو هستم كه به
قول ما طلاب ممن ينبغی ان يشد اليه الرحال " از كسانی است كه شايسته
است از راههای دور بار سفر ببنديم و فيض محضرش را دريابيم " .
او خودش يك نهج البلاغه " مجسم " بود ، مواعظ نهج البلاغه در اعماق
جانش فرو رفته بود . برای من محسوس بود كه روح اين مرد با روح
اميرالمؤمنين ( ع ) پيوند خورده و متصل شده است . راستی من هر وقت
حساب میكنم ، بزرگترين ذخيره روحی خودم را درك صحبت اين مرد بزرگ
میدانم ، رضوان الله تعالی عليه و حشره مع اوليائه الطاهرين و الائمة
الطيبين .
من از اين مرد بزرگ داستانها دارم . از جمله به مناسبت بحث ، رؤيائی
است كه نقل میكنم :
ايشان يك روز ضمن درس در حالی كه دانههای اشكشان بر روی محاسن
سفيدشان میچكيد اين خواب را نقل كردند ، فرمودند :
" در خواب ديدم مرگم فرا رسيده است ، مردن را همان طوری كه برای ما
توصيف شده است ، در خواب يافتم ، خويشتن را جدا از بدنم میديدم ، و
ملاحظه میكردم كه بدن مرا به قبرستان برای دفن حمل میكنند . مرا به
گورستان بردند و دفن كردند و رفتند . من تنها ماندم و نگران كه چه بر سر
من خواهد آمد ؟ ! ناگاه سگی سفيد را ديدم كه وارد قبر شد . در همان حال
حس كردم كه اين سگ ، تندخويی من است كه تجسم
|