هر دم از عمر میرود نفسی |
چون نگه میكنم نمانده بسی |
ای كه پنجاه رفت و در خوابی |
مگر اين پنج روز دريابی |
خجل آنكس كه رفت و كار نساخت |
كوس رحلت زدند و بار نساخت |
عمر ، برف است و آفتاب تموز |
اندكی مانده ، خواجه غره هنوز |
هر كه آمد عمارتی نو ساخت |
رفت و منزل به ديگری پرداخت |
برگ عيشی به گور خويش فرست |
كس نيارد زپس تو پيش فرست |
هر كه مزروع خود بخورد بخويد |
وقت خرمنش خوشه بايد چيد |
ای تهيدست رفته در بازار |
ترسمت بر نياوری دستار |
يادی از استاد
از استاد خودم عالم جليل القدر ، مرحوم آقای حاج ميرزا علی آقا شيرازی ( اعلی الله مقامه ) كه از بزرگترين مردانی بود كه من در عمر خود ديدهام و به راستی نمونهای از زهاد و عباد و اهل يقين و يادگاری از سلف صالح بود كه در تاريخ خواندهايم ، جريان خوابی را به خاطر دارم كه نقل آن بيفايده نيست . در تابستان سال بيست و سال بيست و يك ، من از قم به اصفهان رفتم و برای اولين بار در اصفهان با آن مرد بزرگوار آشنا شدم و از محضرش استفاده كردم . البته اين آشنايی ، بعد تبديل به ارادت شديد از طرف من و محبت و لطف استادانه و پدرانهپاورقی : . 1 " خصال " صدوق ، باب ثلثه ، شماره . 93