نموده ، نه میگويد میآيم و نه میگويد نمیآيم . اين زن عارفه مؤمنه به
غيرتش برخورد ، يكمرتبه آمد خيمه را بالا زد و عتاب آميز گفت : زهير !
خجالت نمیكشی ؟ ! پسر فاطمه تو را میخواهد و تو مرددی كه جوابش را بدهی
؟ ! بلند شو . فورا زهير از جا حركت كرد و رفت خدمت ابا عبدالله .
تذكر اين جور كار میكند : از مذاكرات ابا عبدالله و زهير بن القين
اطلاع دقيقی در دست نيست كه حضرت چه به زهير فرمود ، ولی آنچه قطعی و
مسلم است اين است كه زهيری كه رفت خدمت ابا عبدالله با زهيری كه
بيرون آمد گويی دو نفر بودند . يعنی زهير خسته كوفته بی ميل با رو
دربايستی و اخمهای گرفته رفت ، يكمرتبه ديدند زهير بشاش ، خندان و
خوشحال از حضور ابا عبدالله بيرون آمد . همين قدر مورخين نوشتهاند :
حضرت جريانهايی را كه در اعماق روح او بود و فراموش كرده بود و غافل
بود به يادش آورد يعنی يك خواب را بيدار كرد . وقتی كه تبشير باشد ،
تذكر باشد ، بيداری باشد اين جور يك افسرده را تبديل به مجسمهای از نيرو
و انرژی میكند . ديدند زهير چهرهاش تغيير كرد و آن زهير قبلی نيست ،
آمد به سوی خيمهگاه خودش . تا رسيد فرمان داد : خيمه مرا بكنيد ! و شروع
كرد به وصيت كردن : اموال من چنين بشود ، پسرهای من چنين ، دخترهای من
چنين ، راجع به زنش وصيت كرد : فلان كس او را ببرد نزد پدرش . جوری
حرف زد كه همه فهميدند كه زهير رفت . ديدند زهير طوری دارد خداحافظی
میكند كه ديگر بر نمیگردد . اين زن عارفه بيش از هر كس ديگر مطلبرا
درك كرد . آمد دست به دامن زهير انداخت و گريست و اشك ريخت ، گفت
: زهير ! تو رسيدی به مقامات عاليه و
|