به يك ناموسی كه در هستی جريان دارد اشاره بفرمايد كه " تنحل بها
العقدش " اشكال به آنجا حل می‏شود " هی ان لكل امة اجلا لا يتخطاهم و لا
يتخطونه فهو اتيهم لا محالة " ( 1 ) كه آيه فرمود : " « لكل امة اجل اذا
جاء اجلهم فلا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون »" .
آيات ديگری هم البته در قرآن هست ولی گويا ديگر ترديدی در اين قضيه‏
باقی نمی‏ماند كه اسلام برای جامعه واقعا شخصيتی قائل است و عرض كردم كه‏
مقررات اسلامی هم در اين زمينه بر همين مبناست كه فرد را كاملا مستقل‏
نمی‏داند ، اصلا امر به معروف و نهی از منكر برای اين است كه محيط بايد
اصلاح بشود كه تا محيط - يعنی جامعه و روح اجتماعی - اصلاح نشود ، فرد
توفيق صد در صد پيدا نمی‏كند .
مطلب ديگر اينكه حال كه جامعه شخصيت دارد و فرد عضوی است در جامعه و
لازمه عضويت اين است كه مقداری از استقلال - اگر نگوييم تمام استقلال - از
ميان برود ، چقدر از استقلال از ميان می‏رود ؟ آيا واقعا پيكر است و عضو و
واقعا فرد هيچ استقلالی از خود ندارد ، همين طور كه يك انگشت در بدن هيچ‏
استقلالی از خودش ندارد و صد در صد محكوم جريان كلی بدن است ؟ آيا قرآن‏
اين اصل را می‏پذيرد كه فرد صد در صد محكوم جريان كلی جامعه است و عضوی‏
است كه هيچ گونه استقلالی از خود ندارد ( قهرا می‏شود جبر اجتماعی در همه‏
شؤون و جبر تاريخ در همه شؤون ) ؟ يا نه ، بشر در جامعه حالت نيمه‏
استقلال و نيمه آزاد را دارد ، يعنی در عين اينكه عضو و محكوم جامعه است‏
، می‏تواند حاكم بر

پاورقی :
. 1 الميزان ، ج 10 ، ص . 73