ريشه‏ای خارج از وجود خودش ندارد ، ولی اقتصاد ريشه‏ای خارج از وجود خودش‏
دارد می‏بيند به مذهب نياز دارد و مذهب را نمی‏تواند رها كند ، ولی‏
می‏بيند اقتصاد را كه نمی‏تواند با مذهب تطبيق بدهد ، مذهب را با اقتصاد
تطبيق می‏دهد می‏بيند به هنر هم نياز دارد ، ولی اقتصاد را كه نمی‏تواند با
هنر تطبيق بدهد ، هنر را با اقتصاد تطبيق می‏دهد ريشه اصالت اقتصاد و عدم‏
اصالت اين امور ، وابسته بودن اقتصاد به مواد خارجی و وابسته نبودن‏
اينها به اين مواد است .
اين البته نظريه‏ای است ، ولی اين را هم نمی‏شود قبول كرد ، چون درست‏
است كه آن امور ديگر ريشه‏ای در ماده خارجی ندارند ولی آنچنان هم بی ريشه‏
نيستند كه در اختيار بشر باشند و هر جور دلش بخواهد تغيير می‏دهد مثلا
اخلاق بگويد : من به اخلاق نياز دارم ، تا امروز اخلاق متناسب با شرايط
اقتصادی ، اين جور بود كه وجدان اخلاقی حكم می‏كرد " راستی خوب است " ،
حالا كه با اقتصاد امروز نمی‏شود اخلاق اين باشد ، خودمان را با وضع جديد
تطبيق می‏دهيم ، وجدان ما يكمرتبه تغيير می‏كند ، می‏گويد از امروز ديگر بنا
را گذاشتيم بر اين كه " دروغ خوب است " نه ، اخلاق اينچنين هم مجرد و
بی ريشه نيست كه آدم بگويد حالا كه نمی‏شود آن را با اخلاق تطبيق كرد ، پس‏
اخلاق را تغيير می‏دهيم ، يعنی به همين سهولت كه لباسی را در می‏آوريم و
لباس ديگری می‏پوشيم ، فورا وجدان اخلاقيمان را عوض كنيم تا امروز
می‏گفتيم عدالت خوب است ، ظلم بد است ، بايد با ظلم مبارزه كرد ، بايد
از عدالت حمايت كرد ، حالا می‏بينيم اوضاع جور ديگری اقتضا می‏كند ، فورا
اين وجدان را دور می‏اندازيم ، يك وجدان ديگر می‏آوريم و می‏گوييم ظلم خوب‏
است ، زور خوب است ، ضعف بد است ، ما بالاخره به يك وجدانی‏