" اين وجدان افراد نيست كه شاخص وجود آنهاست ، بلكه وجود اجتماعی‏
آنهاست كه موجد وجدان ايشان است " .
مساله مهم همين خواهد بود وجدان انسان عبارت است از : " افكار ،
ادراكات ، تمايلات و خواسته‏های درونی انسان " آيا اينها شاخص وجود
انسان است و انسان را اينها می‏سازد يا وجود اجتماعی - يعنی " موجوديت‏
اجتماعی " ، وابستگيهای او به اجتماع - و وابستگی طبقاتی اوست كه وجدان‏
او را می‏سازد ؟ می‏گويد :
" در اين تعريف منظور ماركس از وجود ، همان انسان است منظورش ما
هستيم وجدان عبارت است از چيزی كه ما فكر می‏كنيم ، چيزی كه ما می‏خواهيم‏
معمولا گفته می‏شود ما برای آن آرزويی كه در دل و جانمان نهفته است ،
مبارزه می‏كنيم و چنين نتيجه می‏گيرند كه وجدان ما باعث وجود ماست و چون‏
فكر می‏كنيم ، بنابراين عمل و اقدام می‏كنيم و عملی می‏كنيم كه متناسب با
خواست ما باشد .
اين نوع استدلال كاملا اشتباه است ، زيرا در حقيقت وجود اجتماعی است‏
كه موجد وجدان ماست يك وجود پرولتاريايی دارای تفكر كارگری است و يك‏
وجود بورژوا دارای تفكر بورژوازی " .
ولی چون بعضی موارد استثنائی ديده‏اند ، می‏گويد :
" بعد خواهيم ديد كه چرا اين قانون عموميت ندارد " .
چون بعدها انگلس - نه ماركس - به اين مطلب رسيده است كه گاهی چنين‏
تخلفی هم هست ، يعنی ممكن است افرادی جزء