اضافی وجود نداشت ، تا بشر زراعت را كشف كرد و امكان توليد اضافی و در
نتيجه امكان كار كردن گروهی و خوردن و كار نكردن گروهی ديگر پيدا شد و
همين امر منجر به اصل مالكيت گشت . اصل مالكيت اختصاصی و به تعبير
ديگر تعلق اختصاصی مال و ثروت - يعنی منابع توليد از قبيل آب و زمين و
ابزار توليد از قبيل گاوآهن - به گروه خاص ، روح جمعی را متلاشی كرد و
جامعه را كه به صورت " واحد " میزيست به دو نيم كرد : نيم برخوردار و
بهرهكش و نيم محروم و بهرهده و زحمتكش . جامعه كه به صورت " ما "
میزيست ، به صورت " من " ها درآمد و انسان به واسطه پيدايش مالكيت
از درون خود با خود واقعیاش كه خود اجتماعی بود و خود را عين انسانهای
ديگر احساس میكرد ، بيگانه شد و به جای اينكه خود را " انسان " احساس
كند ، " مالك " احساس كرد و با خود بيگانه شد و كاستی گرفت .
تنها با بريدن اين قيد و اين تعلق است كه انسان بار ديگر به يگانگی
اخلاقی و سلامت روانی و هم به يگانگی اجتماعی و سلامت اجتماعی باز میگردد
. حركت جبری تاريخ به سوی اين يگانگيهاست .
مالكيتها كه وحدت انسانی را تبديل به كثرت و جمع او را تبديل به
تفرقه كرده است ، مانند همان كنگرههايی است كه مولوی در مثل زيبای
خويش آورده كه نور واحد و منبسط آفتاب را تقسيم و قسمت قسمت میكند و
منشا پيدايش سايهها میگردد . البته سخن مولوی ناظر است به يك حقيقت
عرفانی ، يعنی ظهور كثرت از وحدت و بازگشت كثرت به وحدت ، ولی با
يك تحريف و تاويل ، تمثيلی برای اين نظريه ماركسيسم شمرده میشود .
|