است ، كار را اصل و انديشه را فرع می‏شمارد . منطق و فلسفه قديم ، انديشه‏
را كليد انديشه می‏دانست . در آن منطق انديشه تقسيم می‏شد به تصور و تصديق‏
، و هر كدام تقسيم می‏شد به بديهی و نظری . آنگاه انديشه‏های بديهی كليد
انديشه‏های نظری شناخته می‏شد . در آن منطق و در آن فلسفه جوهر انسان ( =
من ) يك انديشه محض شناخته می‏شد ، كمال و شرافت انسان در دانش معرفی‏
می‏گشت ، انسان كامل مساوی بود با انسان انديشمند ( 1 ) .
ولی ماديت تاريخی بر اين اصل استوار است كه كار كليد انديشه و كار
معيار انديشه است ، جوهر انسان كار توليدی اوست ، كار هم منشأ شناخت‏
انسان است و هم سازنده او . ماركس گفته است : " سراسر تاريخ جهانی ،
جز خلقت انسان به وسيله كار بشری نيست " ( 2 ) . انگلس گفته : " خود
انسان را نيز كار آفريده است " ( 3 ) . زيرا انسان از ابتدا به جای‏
تفكر عليه ناملايمات طبيعی با كار پر زحمت خود بر محيط خارجی خويش غلبه‏
كرده و از همين راه ( عمل انقلابی ) در برابر زورمندان متجاوز ، جامعه‏
دلخواه خود را پيش می‏برد و می‏سازد .
در كتاب ماركس و ماركسيسم می‏نويسد :
" در حالی كه در فلسفه هستی ( فلسفه‏ای كه جهان را براساس " بودن "
تفسير می‏كند ، در مقابل فلسفه " شدن " كه جهان را

پاورقی :
. 1 در تعريف فلسفه از جنبه هدف و غايت گفته می‏شد : " صيروره‏
الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينی " يعنی فلسفه عبارت است از
اينكه انسان جهانی از انديشه گردد ، شبيه جهان عينی .
2 و . 3 ماركس و ماركسيسم ، ص 40 و . 41