می‏شود و بدون آن ، يقين به هيچ اصلی پيدا نمی‏شود و يا لااقل يقين به هيچ‏
اصلی يقين به احتمال اصل مخالفت آنرا نفی نمی‏كند ، همچنين اصل توحيد اين‏
صلاحيت را دارد كه مانند آب ريشه همه انديشه‏های ديگر را سيراب كند و
مانند خون به همه اجزاء و اندامها غذا برساند و مانند روح بپا دارنده و
زندگی بخش همه اندامها باشد و قوه محركه يك مكتب باشد .
در مورد آرمان ، سارتر و . . . حرفی دارند كه می‏گويند انسان در هيچ حدی‏
نبايد توقف كند و هميشه بايد حدود خود را در هم بشكند و طرحها را تغيير
دهد . وقتی به آنها رسيد هدف ديگر بگيرد و همينطور به پيش رود ، بدين‏
معنی كه حركتی نامتناهی كه از ابتدا آرمان و هدفش مشخص نيست انجام دهد
بطوری كه دائما در حال حركت باشد مثل كسی كه در راهی می‏رود و فقط مقداری‏
از افق جلويش باز است ولی بعدش را نمی‏بيند اما مقداری كه رفت افق‏
ديگری جلوی چشمش آشكار می‏شود و همينطور ، ولی از ابتدا هدف نهائی را
بطور روشن نمی‏داند ، زيرا نمی‏خواهد به نقطه ثابت برسد چرا كه آنرا نقطه‏
مرگ می‏داند . ولی در توحيد در عين اينكه هدف از ابتدا روشن و مشخص‏
است ، غير متناهی است و اين ، ارزش فوق العاده‏ای دارد . زيرا ذات‏
هدف نامتناهی است و هميشه برای انسان تازگی دارد و هيچگاه كهنگی ندارد
.
پس هر جهان بينی‏ای صلاحيت ندارد كه پايه و مايه و روح يك مكتب باشد
كه هم " آرمان " آن مكتب باشد و هم " قوه محركه " چه از راه اينكه‏
غايت و هدف می‏دهد و چه از راه اينكه ايجاد مسؤوليت