يك سلسله تصادفات رخ داده كه ما پيدا شدهايم ، حالا كه پيدا شدهايم چند
صباحی اينجا هستيم ، پس ببينيم مثلا چه راهی را در پيش بگيريم كه از
لذات بيشتری كامياب شويم ، چنين كسی خودش را فراموش كرده و خودش
راگم كرده و نتيجه اين است كه يك عمر تلاش میكند و خيال میكند برای
خودش تلاش كرده ، نمیفهمد كه برای " ناخود " تلاش كرده است . زمانی
خودش را میبيند " « و لقد جئتمونا فرادی كما خلقنا كم اول مرش »" (1)
میبيند دستش خالی خالی است ، تمام كارهايی كه كرده هيچ چيزش برای اين
خود واقعیاش نيست .
مولوی نشبيه بسيار عالیای میكند ، چنين شخصی را تشبيه میكند به كسی كه
زمينی دارد و میخواهد آن را بسازد . زحمت میكشد ، آجر میبرد ، بنا و
عمله میبرد ، لوازم میبرد ، پول خرج میكند و آنجا را حسابی میسازد . ولی
وقتی كه میخواهد اسباب كشی كند میفهمد كه خانه را روی زمين همسايه ساخته
و زمين خودش لخت و عور مانده است . آن ساعتی كه میخواهد منتقل شود
میبيند آن جايی كه كار كرده مربوط به او نيست ، مال كس ديگر بوده و
زمين خودش باير باقی مانده است . میگويد :
در زمين ديگران خانه مكن
|
كار خود كن كار بيگانه مكن
|
كيست بيگانه ، تن خاكی تو
|
كز برای اوست غمناكی او
|
تا تو تن را چرب و شيرين میدهی
|
گوهر جان را نيابی فربهی
|
تو همواره میخواهی به تن لقمه برسانی ، جان راگرسنه نگه داشتهای ،
دائما تن را سير میكنی . آن را لاغر نگه داشتهای ، اين را چاق میكنی .
گر ميان مشك تن را جا شود
|
وقت مردن گند آن پيدا شود
|
پاورقی :
. 1 انعام / . 94