گوشتهايش را میدزديد . او هم نمیخواست اين گربه را ناراحت كند . برای
اينكه خودش را از شر او خلاص كند ، روزی گربه را داخل جوال كرد و رفت
در محله ديگری انداخت و خيال خودش را راحت كرد . سر ظهر كه آمد
سفرهاش را پهن كرد و با خيال راحت نشست ، ديد گربه آمد سر سفره گفت
" مو " . عجب كاری ! اين از كجا راه را پيدا كرد ؟ ! اين دفعه رفت او
را در بيرون شهر انداخت ، باز به خيال اينكه خيال خودش را راحت كرده .
روز ديگر آمد سر سفره نشست ، باز اين گربه آمد گفت " مو " . خدايا
اين را چكار بكنم ؟ به شر اين گرفتار شدهام ! آخرش گفت من يك بلايی به
سر تو بياورم كه ديگر نتوانی بيايی . رفت تختهای درست كرد و روی آن را
قيراندود كرد و پای گربه را روی اين قيرها محكم كرد و او را برد در
رودخانهای روی آب رها كرد . گربه هم رفت . اتفاقا حاكم وقت در كناری
نشسته بود و داشت اين رود ( نيل ) را تماشا میكرد ، يك وقت از دور ديد
يك موجودی دارد به اين سو میآيد . وقتی نزديك شد به غواصان گفت ببينيد
آن چيست ، برويد آن را بياوريد . غواصان رفتند نزديك ديدند يك گربه
است ، ولی امر بود بايد میآوردند ، گربه را سالم آوردند تحويل دادند .
حدس زدند ، گفتند هر كه هست مزاحم اين گربه شده . پای او را از قيرها
باز كردند ، بعد برداشت حكمی نوشت و به گردن اين گربه انداخت كه : "
حكم پادشاه است ، از اين ساعت اين گربه در هر خانهای كه رفت هيچ كس
حق ندارد مزاحمش بشود ( به يمن اينكه شاه نجاتش داده " . بعد از چند
روز آن صاحبخانه نشسته بود و سفره را پهن كرده بود ، گربه آمد گفت " مو
" ، ولی ( ديد ) اين دفعه يك چيزی هم به گردنش دارد . چيزی جلوی گربه
انداخت و آرام آن نخ را از گردنش باز كرد ، ديد يك ابلاغ هم دارد ،
ابلاغ خيلی محكمی ، گفت تا حالا كه ابلاغ نداشتی ما از عهده تو بر نمیآمديم
، حالا كه داری ابلاغ و حكم هم
|