اصلا شايد دنيايی وجود نداشته باشد ، رنگ و حجم و جسم و حرارت وجود
نداشته باشد ، همه اينها خيال باشد مگر نه اين است كه انسان گاهی در
خواب يك دنيای بسيار وسيع و عظيمی را می‏بيند كه در عالم خواب شك‏
نمی‏كند كه آنچه می‏بيند حقيقت است اما وقتی بيدار می‏شود می‏بيند همه آنها
خيال بوده است . بعد گفت : ولی در هر چه شك كنم در يك چيز نمی‏توانم‏
شك كنم و آن اينكه " شك می‏كنم " ، در اينكه " شك می‏كنم " نمی‏
توانم شك بكنم ، پس شكی وجود دارد و شخص شك كننده‏ای وجود دارد كه من‏
هستم . پس اگر هيچ چيز در جهان وجود ندارد من و شكم وجود داريم . بعد
گفت پس يك نقطه پيدا كردم . حالا پايم را روی اين نقطه می‏گذارم و اين‏
را پله اول قرار می‏دهم و قدم به قدم جلو می‏روم . بعد آمد درباره خودش‏
بررسی كند ، گفت من كه هستم ، شك من هم كه وجود دارد ، آيا اگر هيچ چيز
وجود نداشته باشد ، من و شك من می‏تواند وجود داشته باشد ، يا يك چيز
ديگری هم بايد وجود داشته باشد تا من و شكم وجود داشته باشيم ؟ ديد نه ،
بايد چيز ديگر هم وجود داشته باشد . قدم به قدم جلو رفت كه داستانش‏
مفصل است و ديد خدا را نمی‏تواند انكار كند ، خدا وجود دارد ، روح وجود
دارد ، جسم وجود دارد ، و كم كم خيلی از چيزهايی را كه قبلا هم قبول داشت‏
قبول كرد و خيلی از چيزها را قبول نكرد . رفت سراغ مذاهب اينجاست كه‏
انسان احساس انصاف می‏كند ، يعنی احساس می‏كند كه او واقعا مرد با
انصافی است . مذاهب محيط خودش را يك يك بررسی كرد و معتقد شد كه‏
مذهب مسيح در ميان مذاهب موجود بهترين مذهب است ، ولی گفت من‏
نمی‏گويم مذهب مسيح بهترين مذهب جهان است چون من نمی‏دانم در جهان چه‏
مذاهبی وجود