ايستاده‏اند . قرآن در يك جا تابلوی عجيبی را مجسم می‏كند : " « و اذ
قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجاره من السماء
" ( 1 ) می‏گويد ياد كن آن وقتی را كه دست به آسمان بلند می‏كردند و
می‏گفتند خدايا اگر سخن اين محمد كه مدعی نبوت است حق است و واقعا
پيغمبر است و راست می‏گويد و از ناحيه توست ( 2 ) سنگی از آسمان بفرست‏
و ما را ببركه نبينيم . كفر معنايش همين است . می‏گويد اگر اين حقيقت‏
است مرا ببركه نبينم .
اما آن طبقات ديگر ، يعنی كافرانی كه كافرند به معنی اينكه مسلمان‏
نيستند ولی قاصران‏اند و به تعبير خود قرآن " مستضعفان‏اند " ، " ²
مرجون لامر الله »" هستند كه شايد اكثريت كافرها و غير مسلمانها از اين‏
قبيل باشند ، خدا عالم است در آنها بحثی نيست . فلان زن يا بچه ، فلان‏
دهاتی يا بی‏سواد ، يك گوشه‏ای افتاده و اساسا [ حقيقت به او نرسيده است‏
] و گاهی حتی افراد دانشمندی [ چنين هستند . ] در كتاب عدل الهی اين‏
داستان را كه در شرح حال دكارت می‏نويسند ، نقل كرده‏ام . دكارت فيلسوف‏
معروفی است كه فلسفه خودش را از " شك " شروع كرد ، يعنی در راهی كه‏
از نظر فلسفه می‏رفت كم كم احساس كرد كه به بن بست رسيده است ، يكدفعه‏
همه خطها را كور كرد و گفت از نو و از همان اول شروع می‏كنم . يكمرتبه‏
شك كرد و گفت می‏خواهم در همه چيز شك كنم تا ببينم يقين را از كجا پيدا
می‏كنم . نه تنها در امور مذهبی شك كرد ، در ساير امور نيز شك كرد ،
گفت شايد خدا نباشد ، پيغمبرانی نباشند ،

پاورقی :
. 1 انفال / . 32
. 2 در اينجا انسان با خود می‏گويد لابد دست به دعا بلند كرده كه خدايا
اگر اين پيغمبر از ناحيه توست پس نوری در دل من وارد كن و به من توفيق‏
تبعيت بده .