به امام بگو فداى سرتان!
مادر
اسیری به من گفت که بچهام اسیر بود، امروز خبر آمد که شهید شده است،
شما برو به امام بگو فدای سرتان، من ناراحت نیستم.... وقتى كه خدمت
امام آمدم، يادم هم رفت اول بگويم؛ بعد كه بيرون آمدم، يادم آمد؛ به
يكى از آقايانى كه در آنجا بود، گفتم به امام عرض بكنيد يك جمله ماند.
ايشان پشت درِ حياط اندرونى آمدند، من هم به آنجا رفتم. وقتى حرف آن
زن را گفتم، امام آنچنان چهرهايى نشان دادند و آنچنان رقتى پيدا
كردند و گريهشان گرفت كه من از گفتنش پشيمان شدم!
اين واقعاً خيلى
عجيب است. ما اين همه شهيد داديم؛ مگر شوخى است؟ هفتاد و دو تن از يلان
انقلاب قربانى شدند؛ ولى او مثل كوه ايستاد و اصلاً انگار نه انگار كه
اتفاقى افتاده است؛ حالا در مقابل اينکه اسير را كشتهاند، چهرهاش
گريان مىشود؛ اينها چيست؟ من نمىفهمم. آدم اصلاً نمىتواند اين شخصيت
و اين هويت را توصيف كند.
(نقل شده در ديدار اعضاى ستاد برگزارى مراسم سالگرد ارتحال امام
1/3/1369)