شهید آوینی

 

 

  مقالات سید شهیدان اهل قلم

بشر در انتظار فردایی دیگر

جورج اورول در مقاله « چــرا می نویسم » که دو سه سال قبل از مرگش به چاپ رسیده می نویسد:
تکرار کنم که هیچ کتابی از تعصب سیاسی رها نیست. این عقیده که هنر باید از سیاست برکنار بماند، خودش یک گرایش سیاسی است.
در پس کتاب « 1984 » چنین تفکری هست که البته سعی در اخفای خویش نیز دارد و حتی چند پاراگراف بعد، با صراحت بیش تر می نویسد:
در سراسر ده سال گذشته، آنچه که بیش از همه می خواسته ام انجام دهم، عبارت بوده از تبدیل سازی نوشته سیاسی به یک هنر... هنگامی که به نوشتن کتابی دست می یازم، به خود نمی گویم، « من در کار آفرینش یک اثر هنری هستم. » کتاب می نویسم چرا که دروغی هست که می خواهم برملایش سازم، واقعیتی هست که در صدد معطوف ساختن توجه دیگران به آن هستم...

« تبدیل سازی نوشته سیاسی به هنر » بی رو دربایستی یعنی ایدئولوژی زدگی، و اگر چه باز هم انصاف باید داد که همین نیت، جورج اورول را از سرطانی که به جان هنر مدرن افتاده است مصونیت می بخشد... و شاید تعبیر « خوره » از سرطان بهتر باشد، چرا که این بیماری جان و تن هنر و هنرمند را از درون و بیرون می خورد و خورده است، و چه بدانیم و چه ندانیم، ادبیات داستانی این روزگار – و نقاشی و شعر و... – جذام زده ای است که دیگر شوقی و توانی برای زنده بودن و زنده ماندن ندارد. بشر در انتظار فردایی دیگر است و هنرش نیز.

آیا این خصیصه را که در آثار اورول وجود دارد یکسره به آنجا باز گردانیم که او سال هایی روی این سیاره زیسته است که جنگ های اول و دوم جهانی، انقلاب اکتبر و اقتدار نازیسم واقع شده، تاریخ پوست ترکانده و بشر، هستی تازه خویش را در هدم و عدم حیات پیشین خود می جسته است؟ مگر آندره برتون، گیوم آپلینر، لویی آراگون، تریستان تزارا، سالوادور دالی و پیکاسو در همین سال ها نزیسته اند؟ مگر آلبر کامو در همین سال ها نزیسته است... و بسیاری دیگر؟
کامو و اورول در جهان واحدی زیسته اند، اما تأثراتی که آن دو از این جهان گرفته اند یکسان نیست. آلبر کامو یک سال پیش از آغاز جنگ جهانی اول به دنیا آمده . پانزده سال بعد از پایان جنگ جهانی دوم از دنیا رفته است. اورول یازده سال قبل از آغاز جنگ جهانی اول به دنیا آمده و پنج سال پس از ترک مخاصمه، در چهل و هفت سالگی، مرده است. آلبر کامو نیز چهل و هفت سال بیش تر نزیسته است.

در سال هایی که زمین گرفتار بلایایی بزرگ است، عمرها کوتاه می شود – آنتوان دوسنت اگزوپری نیز در چهل و چهار سالگی طعمه خلبانان آلمانی شده است – و یا هنرمندان آن همه عمیق می زیند که زودازود پیمانه سهمشان از حیات پُر می شود و می روند؟ جنگ جهانی اول در دوم اوت 1914 آغاز شده است. پدر کامو از کشته شدگان همان نخستین سال جنگ است و مادرش غریبانه رخت اقامت به همان محله ای می کشد که بعدها « مورسو » ی « بیگانه » در آنجا خواهد زیست. این سال ها، زمین محفوف است به وقایعی در هم پیچیده که بی وقفه سر می رسند. جنگ جهانی اول در سال 1914 آغاز شده است. « نظریه نسبیت عمومی » یک سال پس از آغاز جنگ پدیدار می شود. دو سال بعد که انقلاب اکتبر به پیروزی می رسد ـ 1917 ـ اورول چهارده ساله است. کمپانی کیتون کارخانه خنده سازی آمریکاست؛ مردم در سینماها جمع می شوند و به چارلی چاپلین می خندند. جنگ جهانی اول در سالی پایان می یابد که کامو وارد دبستان شده است.
دو سال پیش از پایان جنگ ـ 1916ـ مکتب دادائیسم در زوریخ در یک آبجو فروشی پا گرفته است. تریستان تزارا و هانس آرپ، بنیانگذاران دادائیسم، نیز در همان جهانی می زیسته اند که آلبر کامو و جورج اورول... شاید آنها مجلای جنونی باشند که اروپای جنگ زده به آن گرفتار آمده است.

اولین بیانیه دادا در فوریه 1920 خوانده شد:
نمی فهمید که ما چه می کنیم، این طور نیست؟ دوستان عزیز! این موضوع را خود ما خیلی کمتر از شما می فهمیم. چه سعادتی! حق دارید. دلم می خواست یک بار دیگر بغل پاپ بخوابم. باز هم نمی فهمید؟ من هم نمی فهمم. چقدر گریه آور است!
سال های 27ـ 1918 شاهد ظهور اتومبیل و پادشاهی فورد است. در سال 1920 زنان حقّ شرکت در انتخابات یافتند. آخرین مقاومت ها در برابر آزادی جنسی رفته رفته فرو می ریخت. پخش منظم برنامه های رادیویی از سال 1920 صورت گرفت. « عصر مجاز » همزمان است با عصیانی عمومی علیه عرف و عادت های عصر ویکتوریا: اتومبیل های سریع السیر و جنون سرعت؛ پارتی های شبانه و رقص دیوانه وار چارلستون... دختران، زیبایی را در موها و دامن های کوتاه و کشیدن سیگار می جویند؛ لویی آرمسترانگ ساحری است که با آوای ترومپت جوانان را سحر می کند.

در سال 1924، زمان انتشار بیانیه سوررئالیسم نوشته آندره برتون، آلبر کامو در الجزیره سال دوم دبیرستان را می گذراند و جورج اورول در برمه فقر را تجربه می کرد. سوررئالیست ها می گفتند:
سوررئالیسم تقریر و تثبیت تفکر است بدون تحکم عقل و خارج از هر گونه تقید به قوانین زیباشناسی و اصول اخلاقی.
بحران اقتصادی وال استریت ـ 1929 ـ عرصه را برای تحولات شگفت آور سیاسی در سراسر دنیا فراهم می آورد. میلیون ها نفر بی خانمان در آمریکا، انگلیس، فرانسه و آلمان در خیابان ها زندگی می کنند. این سخن درباره بشری که روح خویش را به شیطان فروخته است کاملاً واقعی است. در چنین دنیایی است که هیتلر امکان حاکمیت می یابد. او مظهر صورت آلمانی ناسیونالیسم است؛ مردی که مردم آلمان برای مدتی بیش از ده سال، خود را در وجود او می یافتند. یک سال پیش از آن، آلدوس هاکسی رمان « دنیای متهور نو » را انتشار داده است.

این کتاب مظهر نگرانی بشری است که خود را مقهور تکنولوژی می یابد؛ سحر تکنولوژی در اختیار غریزه سیراب ناشدنی قدرت، اضطرابی که در کتاب «1984» نیز جلوه گر شده است. داستان این کتاب در لندن، پایتخت انقلاب صنعتی می گذرد، شش قرن دیگر در « سال 600 فورد »؛ شش قرن بعد از تولد هنری فورد، مؤسس شرکت اتومبیل سازی فورد و پیشتاز عرضه اتومبیل های ارزان مدل T. تمدن « دنیای متهور نو » از تاریخ تولد هنری فورد ـ 1863 ـ آغاز می شود و این استعاره ای بسیار داهیانه است که آلدوس هاکسی روح دنیای جدید را در آن دمیده است. تکنولوژی، در خدمت استمرار حکومتی جهانی، « زنده زایی » را برانداخته است و افراد بشر در مؤسسات تولید و پرورش نوزادان از لوله های آزمایشگاه پا به جهان می گذارند:

« مرکز بارورسازی و پرورش نطفه لندن »؛ نوزادان این مرکز در پنج طبقه اجتماعی پرورش می یابند، از آلفا تا اپسیلون. آلفاها بالاترین طبقه هستند و سردمداران حکومت. بتاها متخصصان و تکنوکرات ها هستند و بعد از این دو، گاماها، دلتاها و اپسیلون ها که برده های این جامعه یوتوپیایی هستند، تحت عمل بوکانفسکی – تولید دوقلوهای مشابه از یک تخم – به صورت موجوداتی درون بشر و لاشعور پا به دنیا می گذارند تا کارهای ساده و غیر حرفه ای، اما سنگین و طاقت فرسا را انجام دهند.
آیا وجود چنین جامعه ای غیر محتمل است؟ آلدوس هاکسلی پانزده سال بعد، در 1946 میلادی، در مقدمه ای که بر چاپ جدید کتابش نگاشته است، می نویسد:
... از نظر تکنیکی و ایدئولوژیکی برای تولید نوزادان در « لوله های آزمایشگاهی » و « گروههای کم عقل بوکانفسکی » هنوز راه درازی در پیش داریم اما کسی چه می داند که در سال 600 فورد چه اموری اتفاق خواهد افتاد. با این حال احتمال وقوع جنبه های مشخص دیگری از این جهان سعادتمند و با ثبات – همانند « سوما »، « آموزش ضمن خواب کودکان » و سیتم طبقه بندی علمی بیش از سه یا چهار نسل دیگر بطول نخواهد انجامید. بی بند و باری جنسی « دنیای شگفت انگیز نو » چندان هم دور از انتظار نیست. در سالهای اخیر، آماری مساوی از طلاقها و ازدواجها از بعضی شهرهای آمریکا گزارش شده است. بدون شک طولی نخواهد کشید که قباله ازدواج زنها هم چون سند مالکیت سگها به فروش برسد، هنگامی که قانونی علیه تعویض سگها یا داشتن بیش از یک همسر در آن واحد وجود ندارد، پایداری ازدواجها در بهترین حالت یکسان خواهد بود. همزمان با افول آزادی سیاسی و اقتصادی، آزادی جنسی افزایش می یابد و دیکتاتور تمام تلاش خود را برای گسترش این نوع آزادی بکار خواهد بست. ( اگر چه او به مردمانی خود فروش برای اداره قلمروهای مغلوب یا خالی نیاز دارد). آزادی برای فرو رفتن در روؤیا تحت تأثیر مواد مخدر، رادیو و سینما امر برده بار آوردن مردم را میسر می سازد.

اگر پانزده سال پیش [1931 ] را در ذهن خود مجسم کنیم در می یابیم که اکنون به جامعه «یوتوپیا » بمراتب نزدیکتریم. در آن زمان از نظر من دنیای « یوتوپیا » در ششصد سال بعد قابل تحقق بود اما امروزه بعید نیست که آن دنیای وحشت انگیز فقط ظرف یک قرن بر ما حاکم گردد. و تازه این در صورتی است که ما در این فاصله خود را به نابودی نکشانیم و در واقع ما باید روش غیر متمرکز را انتخاب کرده و علم موجود را هدفی که بشر برای آن وسیله ای گردد، قرار ندهبم بلکه از آن بعنوان وسیله ای در راه ایجاد جامعه ای متشکل از انسانهای آزاداستفاده نمائیم. در غیر این صورت، دو راه در مقابل خود خواهیم داشت. شق اول شماری ازحکومتهای ملی نظامی – استبدادی که به خاطر ماهیتشان از بمب اتم استفاده نموده، تمدن بشری را به نابودی خواهند کشید. ( که در صورت محدود بودن جنگ نیز نظامیگری همیشگی خواهد بود) و شق دوم حکومت فراملی مستبدی است که یا به خاطر هرج و مرج ناشی از رشد سریع صنعت به وجود می آید و یا بطور اخص با انقلاب اتمی ظاهر می شود. این حکومت به خاطر تأمین ثبات و حفظ قدرت خود جامعه را به سوی جامعه استبدادی « یوتوپیا » خواهد کشاند. حال مختارید شانس خود را امتحان کنید.

انسان برای قبول خطر و ورود در مبارزه سیاسی – اگر چه منشأ گرفته از پراگماتیسم باشد – یا باید پذیرش ولایت کند یا تصوری از یوتوپیای موعود خویش داشته باشد، همراه با درک تعهدی که او را از حدود متعارف حوائج فردی و جمعی خارج کند. و لازمه روی آوردن به هر یک از این دو، عبور از انتلکتوئلیسم منفعل است.
آلبر کامو در 1934 به صف نهضت های ضدّ فاشیسم پیوست و در حزب کمونیست مأمور تبلیغات در محافل مسلمانان الجزیره شد. جورج اورول نیز آنگاه که پنرال فرانکو، به پشت گرمی فاشیسم آلمان و ایتالیا، به جمهوری اسپانیا اعلان جنگ داد، به جبهه رفت و مجروح شد ( سال 1937). جبهه خلق نیز که جمهوری اسپانیا را تشکیل داده بود، منزه از گرایش های کمونیستی نبود.
نه کامو و نه اورول کمونیست نماندند. مورسو – بیگانه کامو – در برهوتی میان « نه عشق » و « نه نفرت » می زید و شهر طاعون زده « اُران »، بیرون از حیطه تاریخ و جغرافیا و فراتر از هر دو، گرفتار طاعون شده است تا انسان برای آخرین بار در « حکمت بلا » بیندیشد. کامو از سِحر یوتوپیا رهیده است، اما اورول نه. بنابراین، رمان «1984» هنوز ایدئولوژی زده، و به عبارت بهتر، یوتوپیازده است.

اوتوپیا توهّم زمینی بهشت گمشده آدمیزادگان است، و بهشت اگر بخواهند که در زمین متحقق شود سرابی بیش نیست. هر ایدئولوژی سیاسی خواه ناخواه تصوری از یک بهشت زمینی دارد که غایات خویش را در آن متحقق می بیند. هاکسلی در « دنیای متهور نو » تصویری از بهشت موعود خویش به دست نمی دهد، اما « یوتوپیای علمی » یا صورت مثالی مدینه ای را که در سایه علوم و تکنولوژی بنا می شود، جهنمی بسیار وحشتناک و پُر رنج می بیند، و حق با اوست. در دنیای متهور نو فردیت و تشخص تا آنجا که امکان دارد از میان رفته است و انسان هایی که از لوله های آزمایشگاه به عالم « تخلیه شده اند » خصلت های مشترکی یافته اند، تا آنجا که بتوان آنان را در پنج گروه نژادی معین طبقه بندی کرد و از این طریق، جامعه انسانی به ثباتی ریاضی دست یافته که لازمه برنامه ریزی های بسیار بلند مدت است:
دستش را بالا برد و با لحنی موقرانه ادامه داد:
فرآیند بوکانفسکی یکی از عوامل اصلی ثبات اجتماعی است. دانشجویان یادداشت کردند:
عوامل اصلی ثبات اجتماعی.
در آغاز رمان، عده ای از دانشجویان از مرکز بارورسازی و پرورش نطفه لندن دیدار می کنند و با ولع، تعلیمات مدیر مرکز را می بلعند:
مردها و زنهای استاندارد در گروه های یکسان. کارکنان یک کارخانه کوچک با تولیدات فقط یک تخم بوکانفسکی شده تأمین می گردد. نود و شش دوقلوی یکسان مانند نود و شش ماشین یکسان کار می کنند. مدیر در حالیکه سرشار از هیجان بود اضافه کرد: آیا واقعاً می دانید که در چه موقعیتی هستید؟ این امر برای اولین بار در تاریخ به وقوع می پیوندد. سپس شعار کره خاکی را خاطر نشان کرد: « جماعت، همسانی، ثبات ». واژه های شکوهمند! اگر می توانستیم بطور نامحدودی بوکانفسکی کنیم تمام مسائل حل شده بود.
با گامهای استاندارد، دلتاهای همسان و اپسیلونهای یکسان تمام مسائل حل می شد. میلیون ها دوقلوی یکسان تمام مسائل حل می شد. میلیون ها دوقلوی یکسان. اصل تولید انبوه انسان، آخرین دستاورد بیولوژی خواهد بود.

« تولید انبوه انسان، آخرین دستاورد بیولوژی. » اگر کتاب تا به آخر بر همین سیاق باقی می ماند، از حیطه « ساینس فیکشِن » خارج نمی شد: یک افسانه علمی. اما از نیمه داستان، کم کم کتاب صورتی فلسفی به خود می گیرد. برنارد مارکس، یک آلفای مثبت که در ارزش ها و اعتبارات دنیای متهور نو تردید کرده است، همراه با لنینا کراون به مالپانیس می روند: یکی از اردوگاه هایی که در آن شصت هزار نفر از سرخپوستان دنیای کهن به صورتی محصور و معتزل از دنیای تمدن زندگی می کنند:
... در حدود شصت هزار سرخپوست و دو رگه... مطلقاً وحشی... محققین ما گاه گاهی از اونجا دیدن می کنند... از طرف دیگر، اونا هیچ نوع ارتباطی با دنیای متمدن ندارند. هنوز عادتهای تنفر انگیز خودشان را حفظ کرده اند... ازدواج، اگر بدانید چیست... خانم عزیز! خانواده... بدون تربیت... خرافات عجیب غریب... مسیحیت و توتمیسم و پرستش نیاکان... زبانهای مرده ای چون زونی، اسپانیولی و زبانهای متفرقه سرخپوستی... یوزپلنگ، جوجه تیغی و حیوانات وحشی دیگر... بیماریهای عفونی، کشیش... سوسمارهای سمی.
- واقعاً باور نکردنیه.
... و این دو دنیا در مقابل یکدیگر قرار می گیرند.
دنیای متهور نو در واقع صورتِ انتزاعی همین جامعه ای است که اکنون در مغرب زمین تحقق یافته است. فرد انسانی مستحیل در جمع شده است و اجازه ندارد که عالمی متعلق به خویش داشته باشد. و اما از آنجا که این استحاله در همسویی و هم آهنگی با هوای نفس امّاره انجام گرفته است، فرد خود را منقاد و مسیطر نمی یابد؛ افراد با توهّمی از آزادی فریفته شده اند:
هر کسی متعلق به تمام افراد دیگر است.
این یکی از شعارهایی است که از طریق « هیپنوپدیا » منطق ذهنی انسان های دنیای متهور نو را می سازد. مدیر مرکز بارورسازی آموزش در حال خواب را چنین توصیف می کند:
شگرف ترین عامل پرورش اخلاق جامعه در تمام اعصار.
ذهن نوزادان آزمایشگاهی، از همان آغاز، با یک لالایی مداوم که اعتباراتِ منطقی معینی را به او تلقین می کنند بار می آید. فرد انسانی در سپهر روانی معینی که به هیچ روی امکان خروج از آن وجود ندارد رشد می کند؛ یک گنبد شیشه ای شفاف و دور از دسترس. جبر مطلق. حیات انسان ها در ژرفای غفلتی عمیق که نه چون چاهی تاریک بل چون گنبدی شفاف آنها را از عالم واقع جدا کرده، جریان دارد؛ و عالم واقع یعنی اختیار. و جز این اردوگاه هایی که در آن سرخپوستان بر همان عادات دنیای کهن می زیند هیچ نشانه دیگری از عالم اختیار و آزادی باقی نمانده است. مدیر مرکز بارورسازی در ادامه تعلیمات خویش می افزاید:
نه همچون قطرات آب، درست است که آب در دل سخت ترین سنگهای خارا نفوذ می کند، بل، مانند قطرات سیال موم که به یکدیگر می چسبند، پوسته می بندند و بر هر چه فرو ریزند آنرا از جنس خود می سازند و سرانجام سنگ را به صورت توده ای سرخ فام در می آورند.
تا جایی که ذهن بچه انباشته از این تلقینات می گردد و مجموعه همین تلقینات است که ذهن او را می سازد. و نه فقط ذهن بچه را که ذهن بزرگسالان را نیز، در سراسر زندگی شان.
ذهنی که تشخیص می دهد، طلب می کند و تصمیم می گیرد، از این تلقینات ساخته شده است. اما تمامی این تلقینات از جانب ماست! مدیر سرشار از هیجان پیروزی فریاد برآورد: « تلقینات حکومت ».
در دهکده جهانی مک لوهان اگر چه هیپنوپدیا وجود ندارد، اما حکومت ها از رسانه های جمعی و علی الخصوص تلویزیون و سینما تعریفی نزدیک به آن دارند. بعد از جنگ جهانی دوم بود که تلویزیون به مثابه رسانه جمعی – و مهمترین آنها – مورد اعتنا قرار گرفت و پیش از آن، در دورانی که آلدوس هاکسلی « دنیای متهور نو » را می نوشت، اولین تصویر تلویزیونی فقط برای انجمن سلطنتی انگلیس به نمایش در آمده بود. تلویزیون 405 خطی ولادیمیر زوُریکین نیز در سال 1938 رواج یافت، و اگر نه، شاید هاکسلی نیز چون اورول صورت انتزاعی تلویزیون – تله اسکرین – را هم در خدمت حکومت جهانی یوتوپیای خویش قرار می داد. و یا چون ری برادبری در « فارنهایت 451 ». در « 1984» تله اسکرین، که هم گیرنده و هم فرستنده است، خانه ها را از صورت یک پناهگاه امن بیرون آورده است و مردم حتی در خلوتِ خانه های خویش، از نظارت حکومت مرکزی رهایی ندارند.
در « دنیای متهور نو » رابطه مردان و زنان – و به عبارت بهتر، نران و مادگان – منحصر در تمتع جنسی است، آرزویی که امروز هنوز جامه عمل نپوشیده است. آلدوس هاکسلی افقی نهایی سیر تاریخی جامعه غرب را پیش بینی کرده است و البته برای این پیش بینی هم دَهای بسیاری لازم است که او از آن برخوردار است. اگر تکنولوژی بتواند از لوله های آزمایش زهدانی برای پرورش جنین انسانی بسازد، این تمایل همگانی که امروز به صورتی پنهان در جامعه غربی وجود دارد آشکار خواهد شد و به زودی زنده زایی، خانواده، پدر، مادر، برادر و خواهر به مفاهیمی منسوخ و حتی وقیح مبدل خواهند شد، آنچه که در « دنیای متهور نو » وقوع یافته است:
مدیر پرسید: و اما درباره « والدین » چه؟
سکوتی سنگین حاکم شد. چند تا از دانشجویان سرخ شدند. آنها هنوز یاد نگرفته بودند که خط فاصلی ظریف و متمایز کننده بین سخنان وقیح و علم ناب رسم نمایند. سرانجام یکی از آنها دستش را بلند کرد و گفت: آدمها عادت داشتند که... در بیان کلمات دودل بود، خون به گونه اش دوید. خوب... یعنی آنها عادت داشتند، زنده زایی کنند.
مدیر بعنوان تأیید سرش را تکان داد و گفت: کاملاً درست است.
دانشجو ادامه داد: و وقتی آنها تخلیه... حرف خود را تصحیح کرد: زاییده می شدند. خوب آنها والدین بودند « البته منظورم بچه ها نیستند – یعنی طرف دیگر قضیه. » پسرک بیچاره بکلی گیج شده بود. مدیر جمع بندی کرد و گفت: بطور اجمال « والدین پدر و مادر بودند ». این سخن وقیح و در عین حال علمی باعث شد که دانشجویان از شرم نتوانند به چشمهای مدیر نگاه کنند. مدیر با صدای بلند تکرار کرد « مادر» و به کلمات حالت علمی داد. آنگاه با لحنی موقرانه ادامه داد: اینها حقایق نامطبوع هستند، می دانم. اما بالأخره بیشتر حقایق تاریخی نامطبوعند.
مطبوع یا نامطبوع، وقیح یا زیبا؛ « اخلاق » در دنیای متهور نو تابع یک « نظام تربیتی تکنولوژیک » است که همه را همسان در خدمت یک حکومت جهانی بار می آورد. همه در سپهری از جهل و غفلت مطلق که با تلقینات حکومت – از طریق هیپنوپدیا و یا پرورش بر اساس ایجاد بازتاب های شرطی تغییر ناپذیر – خلق شده است زندگی می کنند. با این همه، هستند کسانی – اگر چه بسیار معدود – که به مراتبی از « خود آگاهی » دست می یابند. اینان را به جزایری محصور تبعید می کنند. برنارد مارکس و هلمولتس از آن جمله اند. آنان نسبت به بعضی اعتبارات منطقی حکومت صنعتی شک کرده اند و دریافته اند که آزادی در گریز از این نظام پرورشی خاصی است که همه را همسان و فاقد فردیت بار می آورد. وقتی تفاوت ها از میان برداشته شوند، معرفت نیز حاصل نمی آید و بنابراین، شعار اصولی دنیای متهور نو این است: اجتماع، همسانی، ثبات. اما فردیت چیست و یا آزادی در وصول به فردیت است؟ آلدوس هاکسلی به این سؤال پاسخ نمی دهد. او نسبت به لیبرالیسم متعهد است، اما در عین حال نمی تواند تبعات اخلاقی لیبرالیسم را تماماً بپذیرد.
همسانی و ثبات در عالمی که عین تزاحم و تغییر است حاصل نمی آید و بنابراین، یوتوپیا جز در لازمان و لامکان محقق نمی گردد و این همان معنای « یوتوپیا » ست: لامکان و « نیست در جهان ». در « دنیای متهور نو » تزاحم و تغییر به حداقل رسیده است، اما وجود دارد. دنیای «1984» نیز با همین شاخص ها – استحاله فرد در اجتماع، وجود همسانی و تصوری از ثبات – خلق شده است و هر مدینه آرمانی دیگری نیز جز با همین شعارها شکل نمی گیرد. حیات دنیایی بشر عین فنا و زوال بیماری و مرگ است و بنابراین، بهشت زمینی را « آرزوی جاودانگی و اقتدار بی زوال و فناناپذیر » می سازد. در « دنیای متهور نو » مسئله مرگ همچنان حل ناشده باقی مانده است، اما پیری و بیماری درمان شده است و انسان ها تا دم مرگ از لذایذ زندگی تمتع می جویند. صفاتی که یوتوپیا را صورت می بخشند نقیض این صفاتی هستند که عالم واقع را ساخته اند: فردیت و تفرّد، تفاوت ها و تمایزات، تغیر و تحول، فنا و زوال و بیماری و مرگ... و چنین عالمی جز در لامکان و لازمان چگونه وجود پیدا خواهد کرد؟ زمان یعنی عدم ثبات و مکان یعنی زمان؛ زمان و مکان دو وجه از یک موجودیت واحد هستند. « رازی واحد » یک بار جلوه مکان یافته است و بار دیگر جلوه زمان. بهشت نیز در لازمان و لامکان است و نمونه ای زمینی ندارد. وعده ابلیس را در بهشت مثالی به پدرمان به یاد آورید: هَل اَدُلُّکَ عَلی شَجَرَةِ الخُلدِ و مُلکٍ لایَبلی؟
در دنیای « 1984» نیز، حکومت مسلط حزب حاکم یا اینگساک – با نفی فردیت و هدم تمایزات میان آدم ها به صورتی از ثبات دست یافته است، اگر چه باز هم نه به طور کامل. در اینجا نیز اجتماعاتی از مردم – رنجبران – هنوز بیرون از یوتوپیا، بر همان عادات و اعتبارات دنیای کهن زندگی می کنند، اگر چه حزب حاکم محصورشان نکرده است، چرا که از جانب آنان مورد تهدید نیست:
تمام باورها، عادات، سلیقه ها، عواطف، گرایش های ذهنی، که شاخص زمان ما هستند، طرح ریزی شده اند تا در واقع پاسدار رازورانگی [ رازآمیز بودن ] حزب باشند و از درک ماهیت واقعی اجتماع امروز جلوگیری به عمل آورند. عصیان جسمانی، یا هر گونه نهضت مقدماتی در جهت عصیان، در حال حاضر امکان پذیر نیست. امکان تهدیدی از جانب رنجبران وجود ندارد. به حال خودشان که رها شوند، از نسلی به نسلی و از قرنی به قرنی، به کار زاد و زه و مردن ادامه می دهند و نه تنها انگیزه ای برای عصیان، که قدرت فهم اینکه دنیا می تواند چیزی جز این باشد را نخواهد داشت... از سوی دیگر، حتی کوچکترین انحراف عقیدتی عضو « حزب » در مورد موضوعی هر چند بی اهمیت، قابل اغماض نیست.
عضو « حزب » از میلاد تا مرگ زیر نظر « پلیس اندیشه » زندگی می کند. حتی وقتی هم تنها است، نمی تواند از این امر مطمئن باشد. هر جا که باشد، خواب یا بیدار، در حال کار یا استراحت، در حمام یا در رختخواب، می توانند بدون هشدار جاسوسی اش را بکنند، بی آنکه خودش از این امر بویی ببرد. هیچیک از اعمال او مهر بی اعتنایی نمی خورد. دوستی هایش، استراحت هایش، رفتار او نسبت به زن و فرزندانش، حالت چهره اش به هنگام تنهایی، کلماتی که در خواب به زبان می آورد، حتی حرکات چشمگیر اندامش، تماماً زیر ذره بین جاسوسی قرار می گیرد. نه تنها هر گونه تخلف واقعی، بلکه هر گونه مردم گریزی، ولو به اندازه سر سوزن، هرگونه تغییر عادت، هر گونه شیوه رفتار عصبی که نشانی از جدال درونی داشته باشد، از ذره بین دستگاه جاسوسی پنهان نمی ماند.
در این کتاب نیز، داستان از آنجا صورتی فلسفی به خود می گیرد که این دو دنیا – دنیای کهن و یوتوپیا – با هم مقایسه می شوند. وینستون اسمیت که عضو حزب اینگساک است به صورتی از خودآگاهی نزدیک می شود و در همه باورهایی که از جانب حزب القا می شود تردید می کند، و این تردید او را از « سپهر وهمی » مسیطر بر دنیای « 1984» خارج می کند. آیا دهکده جهانی مارشال مک لوهان نیز در یک چنین سپهر وهمی – اگر چه با مشخصاتی دیگر – بنا نشده است؟
چرا. « دنیای متهور نو » به جهان امروز نزدیک تر است، اگر چه « 1984» نیز از دنیای امروز چندان دور نیست. جورج اورول بیش از آلدوس هاکسلی شیفته دنیای جدید و محسور اعتبارات ذهنی ملازم با این شیفتگی است. او « آزادی » را همان گونه می فهمد که در دهکده جهانی معنا می شود و بنابراین، سازندگان فیلم « 1984» استالین را بر مسند « برادر بزرگ » نشانده اند و البته بعید نیست که خود اورول نیز هنگام ترسیم چهره برادر بزرگ چنین تصوری را در ذهن داشته است. برادر بزرگ، رهبر حزب اینگساک است که پوستری شگفت انگیز و بسیار بزرگ از چهره او زیب دیوارهای خارجی و داخلی مدینه فرضی « 1984» است:
... پوستری رنگی، که برای دیوار داخل ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده شده بود. تصویر چهره غول آسایی بود به پهنای بیش از یک متر، چهره آدمی چهل و چند ساله با سبیل مشکی پرپشت و خطوط زیبای مردانه... در هر طبقه، روبروی در آسانسور تصویر چهره غول آسا بر روی دیوار به آدم زل می زد. از آن تصاویری بود که نگارگری اش چنان ماهرانه است که چشم های آن هنگام راه رفتنت دنبالت می کنند. زیر آن نوشته شده بود: ناظر کبیر [برادر بزرگ ] تو را می نگرد.
نام حزب حاکم اینگساک نیز که ترکیبی است از دو کلمه English و socialism می فهماند که اورول از مدینه فرضی « 1984» نظر به یک جامعه سوسیالیستی توتالیتر داشته است، اگر چه هشدار او از این حد بسیار فراتر می رود... افرادی چون جورج اورول آیینه هایی هستند که می توان « باطن عصر » را در آثارشان به تماشا نشست.
در « دنیای متهور نو » تقابل هاکسلی مشخصاً با تکنولوژی است و سپهر مسیطر بر یوتوپیای مثالی او هویت خویش را از تکنولوژی گرفته است. هاکسلی « علم » را می ستاید – مرادم از علم همان علوم رسمی است – اما تکنولوژی را نه: در علم محض غرضی مستتر نیست، اما تکنولوژی محصول یک تلاش علمی غرض مند است و اتوماسیون – چرخی که خواه نا خواه باید بچرخد – غایات خود را بر انسان تحمیل کرده است. مصطفی موند، یکی از ده ناظر یا کنترل کننده جهانی، به هلمولتس که به جرم خوآگاهی باید به جزایر فاکلند تبعید شود می گوید:
من به حقیقت علاقمندم، علم را دوست دارم. اما حقیقت تهدید آمیز است و علم خطری عمومی. به همان اندازه که مفید است، خطرناک هم هست... من دوباره از علم سپاسگذارم. اما ما نمی توانیم بگذاریم که علم راه خود را برود. بهمین دلیل با احتیاط دامنه تحقیقات آن را محدود می نمائیم... ما اجازه نمی دهیم که علم با هر مشکلی درگیر شود، بلکه تنها باید به مشکلات فوری و حاضر بپردازد... فورد اعظم خود بر راحتی و سعادت بیشتر از حقیقت و زیبایی تأکید داشت. تولید انبوه اینگونه تغییر را ایجاب می کرد. سعادت عمومی باعث میشود که چرخهای مملکت همواره در چرخش باشد. اما حقیقت و زیبایی نمی توانند چنین نقشی را ایفا کنند.
مراد از « فورد اعظم » هنری فورد است، مؤسس کمپانی اتومبیل سازی فورد. هنگامی که او کمپانی خویش را در سال 1903 در دیترویت آمریکا تأسیس کرد، اتومبیل هنوز وسیله ای همگانی نبود و جز به ثروتمندان اختصاص نداشت. تولید انبوه اتومبیل نخستین بار در کارخانه فورد آغاز شد: اتومبیل فورد مدل تی (T)، ارزان و جمع و جور، مخصوص خانواده ها. از این پس هر خانواده ای می تواند صاحب یک اتومبیل باشد.
خطّ تولید اتومبیل فورد مدل T سیستمی ساده بر مبنای یک تقسیم کار بسیار دقیق داشت. در این خطّ تولید 7882 عمل مختلف انجام می گرفت. هنری فورد در خاطرات خویش می نویسد که از این 7882 کار تخصصی، 949 کار آن می بایست که به وسیله « مردانی قوی با بدنی پُر قدرت و در کمال صحت و سلامت » انجام گیرد، 3338 کار را « مردانی با قدرت بدنی معمولی » می توانستند انجام دهند و باقی کارها از عهده زنان و کودکان نیز برمی آمد.
می نویسد:
ما پی بردیم که 670 کار را مردان بدون پا و 2637 کار را مردان با یک پا و دوکار را مردان بدون دست و 715 کار را مردان یک دست و ده کار را مردان کور می توانند انجام دهند.
حتی الوین تافلر، نویسنده کتاب « موج سوم » نیز در هنگام نقل این خاطرات نمی تواند نسبت به لحن عاری از عاطفه این سخنان بی اعتنا باشد. او می نویسد:
به اختصار، برای کار تخصصی، کل یک شخص مورد نیاز نبود بلکه فقط به قسمتی از بدن وی احتیاج بود تا کنون شواهدی اینچنین زنده دال بر اینکه تخصصی شدن افراطی تا این حد می تواند شقاوت انگیز باشد ارائه نشده است.
نظام تکنولوژیک، نظامی شقاوت آمیز است و فرد انسانی در آن نه به مثابه یک انسان صاحب روح و جسم و عقل و عواطف، بل به مثابه شیئی که می تواند نقص خطّ تولید را با دست، پا، چشم، گوش یا مغز خود جبران کند وجود دارد. و این معنا را آلدوس هاکسلی چه خوب دریافته است؛ « دنیای متهور نو » در امتداد طبیعی دنیای شقاوت آمیزی است که تقسیم کار فورد در آن واقع می شود و بنابراین، خدای انسان های « دنیای متهور نو » فورد است. آنها به فورد سوگند می خورند و با ترسیم حرف T بر شکم خود به او توسل می جویند.
مصطفی موند – کنترل کننده جهانی – در تعلیمات خویش برای دانشجویان می گوید:
ماشینها در حرکتند، در حرکتند و برای همیشه باید کار کنند، توقف آنها به منزله مرگ خواهد بود... چرخها می بایست بی وقفه گردش کنند، اما بدون مراقبت نمی توانند بچرخند، انسانها هستند که باید آنها را کنترل کنند. مردان سخت کوش که محور چرخش چرخها هستند. انسانهایی عاقل، مطیع و همواره خشنود.
سیطره تکنیک آزادی را نابود کرده است و انسان تا حدّ محوری که چرخ های تکنولوژی گرد او می چرخند تنزل کرده است. استدلال مصطفی موند وارونه است و این وارونگی هم اکنون نیز وجود دارد و در استدلال ها و براهین همواره اصل بر حفظ و استمرار و ضع موجود گذاشته می شود. مصطفی موند می گوید که هر چیز بهایی دارد و سعادت و رفاه چیزی است که بهای آن را با قربانی کردن حقیقت و زیبایی باید پرداخت... و بشر جدید نیز چنین کرده است. هاکسلی در «دنیای متهور نو » جهانی انتزاعی ساخته است تا انسان امروز در آن به تماشای خویش بنشیند:
ثبات، ثبات، ابتدایی ترین و نهایی ترین نیاز.
چرخ تکنولوژی به انسان هایی نیاز دارد که گرفتار بیماری، پیری و ناخشنودی نشوند. عواطف و احساسات باید نابود شوند و انسان های مسیطر تکنولوژی باید به ماشین هایی دیگر مبدل شوند، فاقد عواطف، همسان و دور از تحول و تغییر.
مصطفی موند می گوید:
آنچه که دراین فاصله زمانی بین خواست و تأمین خواست، کمین می کند احساس است. این فاصله زمانی را کم کنید و موانع سرکوب کننده غیر ضروری را از میان بردارید... جوانهای دوران طلایی [!] دردها اکنون از میان رفته است تا زندگی از نظر احساسی آسان شود. تا شما بتوانید فارغ از احساسات تند به زندگی خود ادامه دهید.
مدیر زیر لب نجوا کرد: روح فورد در کالبدی دیگر، دنیا بر وفق مراد است.
... مصطفی موند گفت: زندگی خودتان را در نظر بگیرید! آیا تاکنون به مشکل غیر قابل حلی برخورد کرده اید[؟] دانشجویان با سکوت جواب منفی دادند. آیا تا به حال هیچ کدامتان مجبور شده اید که این خواست و برآورده شدن آن فاصله زمانی طولانی را تحمل کنید [؟]
یکی از دانشجویان گفت: خوب، اما در ادامه حرفش تردید داشت.
مدیر گفت: حرف بزن، جناب کنترل کننده را معطل نکن.
- من یکبار مجبور شدم چهار هفته برای تصاحب یک دختر صبر کنم.
- در نتیجه تحریکات شدیدی در خود احساس کردی.
درست است؟
- خیلی وحشتناک.
کنترل کننده گفت: بله، دقیقاً وحشتناک. اجداد ما آنقدر خرف و کوته فکر بودند که وقتی اولین مصلحین برای نجات آنها از این تحریکات و احساسات وحشتناک قدم پیش گذاشتند نمی دانستند با آنها چگونه برخورد کنند.
« غفلت » لازمه خشنودی است. پس در دنیای متهور نو نیازهای انسانی نیز تا آنجا محدود شده اند که بین نیازها و برآورده شدنشان فاصله ای نماند؛ یعنی افق غایات انسانی اجازه نمی یابد که از مرز حیوانیت فراتر رود. دریغ از آن اوقات متعالی که روح به بی منتها پیوند می خورد!
بی قراری عین ذات انسانی است، چرا که قرار او در عدم است؛ عدم نه به معنای لامکان و لازمان – که در افق وهمی یوتوپیا متصور است – بلکه عدم به معنای افق مثالی وجود، ماورای زمان و مکان، افق اعلی.
آلدوس هاکسلی روح دنیای معاصر را یافته است. بشر امروز درست از هر آنچه که عین ذات انسانی اوست می گریزد. او در جست و جوی « قرار» است، در همین عالم که عالم فناست. ذات این عالم عین حرکت و تغییر است و اگر انسان بخواهد « اشتیلق عدم » را که در روح است در اینجا فروبنشاند، یا باید روی به انتحار بیاورد و یا از جوهر انسانی خویش فاصله بگیرد – آن سان که در دنیای متهور نو روی داده است – یعنی « رنج » را نابود کند. یوتوپیا – بهشت زمینی – تشبه به بهشت آسمانی می کند که در آن نه رنج هست، نه بی قراری و نه تغییر. وعده ابلیس را در بهشت آسمانی به پدرمان به یاد آورید: هَل اَدُلُکَ عَلی شَجَرَةِ الخُلدِ ومُلکٍ لایَبلی؟
برنارد مارکس که به نحوی خودآگاهی دست یافته است عشق را تجربه می کند. او دیگر نمی تواند لنینا را فقط برای تمتع جنسی بخواهد:
برنارد دندانهایش را بهم فشرد و نجواکنان گفت: طوری در مورد لنینا صحبت می کنند که انگار یه تکه گوشته. ببرش اینجا، ببرش اونجا، مثل گوشت گوسفند...
اما در دنیای « 1984»، وینسون اسمیت نه در جست و جوی عواطف ناب و عشق، که فقط جویای تمتع جنسی است. او به جولیامی گوید:
- گوش کن. هر چه با مردان بیشتری بوده باشی، بیشتر دوستت می دارم. می فهمی؟
- آره، کاملاً.
- از عفاف بیزارم، از نیکی بیزارم. می خواهم سر به تن فضیلت نباشد. می خواهم آدم ها تا مغز استخوان فاسد شوند.
- در این صورت عزیزم، شایستگی ات را دارم. تا مغز استخوان فاسدم.
و البته مراد وینستون از عفاف و نیکی و فضیلت مفاهیمی هستند که حزب حاکم در کالبد این الفاظ گنجانیده است، تا آنجا که نفس « زنا » چون یک مبارزه سیاسی جلوه می کند. جورج اورول آزادی جنسی را نیز می ستاید. رمان « 1984» ایدئولوژی زده است و اورول از نوشتن رمان نظر به یک مبارزه ایدئولوژیک با توتالیتاریسم دارد و این غرض است که بر هنر او سایه انداخته و آن را پوشانده است:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
غرضی نظیر این بر « دنیای متهور نو » نیز سایه انداخته است، اگر چه هاکسلی چشمان بازتری دارد و فریب لیبرالیسم را نخورده است. غایت او « فلسفی » است، حال آنکه غایت جورج تورول در نوشتن رمان « 1984» ـ و همین طور « قلعه حیوانات » ـ سیاسی است.
« دنیای متهور نو » اگر فصل های آخر آن را منها کنیم، به یک افسانه علمی مبدل خواهد شد. مراد آن نیست که ادبیات را ماهیتاً از این اغراض جدا بدانم، بلکه می خواهم بگویم که تعهد باید از چشمه جان هنرمند بجوشد و در اثر او راه یابد، نه آنکه از بیرون بر کار او سایه بیفکند.
در پایان کتاب، جان که فرزند یکی از مدیران است اما در اثر حادثه ای عجیب در مالپائیس – اردوگاه سرخپوستان غیرمتمدن – به دنیا آمده است، دیگر باره به دنیای متمدن راه پیدا می کند. او که در سپهر مالپائیس با عادات و ملکات دنیای کهن رشد کرده، انسانی از دنیای ماست که به یوتوپیای ششصد سال بعد از میلاد فورد انتقال یافته است تا آن محادثه فلسفی که هاکسلی می خواهد، شکل بگیرد.
بخشی از فصل هفدهم کتاب « دنیای متهور نو » را که حاوی آن محادثه فلسفی است نقل می کنم:
هنگامیکه کنترل کننده و وحشی تنها ماندند و حشی گفت: « هنر، علم – به نظر می رسد بهای سنگینی برای سعادت پرداخته اید. دیگر چه؟ »
کنترل کننده جواب داد: « خوب، البته، مذهب، قبل از جنگ نه ساله، چیزی بود که آن را خدا می نامیدند. اما داشتم فراموش می کردم، گمان می کنم شما همه چیز را درباره خدا بدانید. »
وحشی تأمل کرد: « خوب... » او می خواست چیزی در مورد تنهایی، شب، تپه کمرنگ در مهتاب، پرتگاه، فرو رفتن در تاریکی و مرگ، بگوید، می خواست حرف بزند، اما کلمات گم شده بودند، حتی در آثار شکسپیر.
در این بین، کنترل کننده به قسمت دیگر اطاق رفت، گاو صندق بزرگی را که در دیوار مابین قفسه کتابها قرار داشت باز کرد. در سنگین آن به کنار رفت. در حالیکه کتابها را زیرو رو می کرد گفت: « آها، همین است، موضوع مورد علاقه من. » مصطفی موند کتاب قطور سیاهی را بیرون کشید: « فکر می کنم، تا حالا این را نخوانده باشید. »
وحشی آنرا گرفت و با صدای بلند خواند: « انجیل مقدس، شامیل عهد قدیم جدید.»
- این یکی چطور؟ کتاب کوچکی بود که جلد نداشت:
« ریاله مسیح. »
- و این یکی؟ کتاب دیگری را به وحشی داد؟ « انواع تجارب مذهبی، اثر ویلیام جیمز. »
مصطفی موند روی صندلی نشست و گفت: « از اینها خیلی زیاد دارم، مجموعه ای از کتابهای قدیمی مستهجن. خدا در گاوصندق و فورد در قفسه کتاب. » خندید و به کتابخانه و قفسه کتابها، بوبینهای دستگاه قرائت و نوارهای صوتی اشاره کرد.
وحشی با اوقات تلخی گفت: « اگر شما اطلاعاتی در مورد خدا دارید، پس چرا آنرا در اختیار مردم نمی گذارید، چرا اجازه نمی دهید از این گونه کتابها استفاده کنند؟ »
- به همان دلیلی که اتللو را در اختیارشان نمی گذاریم. آنها قدیمی هستند، از خدای صدها سال پیش سخن می گویند نه از خدای عصر حاضر.
- اما خدا که تغییر نمی کند.
- ولی مردم فرق کرده اند.
- چه اهمیتی دارد؟
مصطفی موند گفت: « همه چیز در عالم دگرگون می شود. » از جایش بلند شد و دوباره به طرف گاو صندوق رفت: « در آن زمانها شخصی بود که او را کاردینال می خواندند. او کسی بود مانند رئیس جامعه سرود خوانان. »
- در آثار شکسپیر هم به چنین افرادی اشاره شده است مثلاً پاندولف، کاردینال بزرگ میلان.
- « بله، درست است، خوب، داشتم می گفتم که، اسم این کاردینال نیومن بود. آها، اینجاست.» کتابی بیرون کشید: « این یکی را هم بر می دارم. به موضوعی که در نظر دارم مربوط می شود. این کتاب توسط شخصی به نام « مین دو بیران » که فیلسوف بود، نگاشته شده است. آیا می دانید فیلسوف به چه کسی می گویند؟ »
وحشی فوراً گفت: « کسی که به چیزهایی دست نیافتنی تر از آنچه در زمین و آسمان هست می اندیشد. »
- « بله، همینطور است. یکی از چیزهایی را که او بدان اندیشیده است، برایت می خوانم. در عین حال، به آنچه که این رئیس جامعه سرودخوانان قدیمی گفته است، گوش کنید. » کتاب را از جائیکه ورقه کاغذی درلای آن بود، باز کرد و شروع به خواندن نمود: « ما بیشتر از آنچه به ما تعلق دارد از آن خود نیستیم. ما خود را نساخته ایم و نمی توانیم بر خود مسلط باشیم. ما ارباب خود نیستیم. ما بندگان خدائیم. آیا بدین ترتیب ما سعادتمند نیستیم؟ آیا گفتن اینکه ما از آن خود هستیم موجب سعادت و راحتی است؟ ممکن است جوانان و افراد موفق چنین تصور کنند. اینان ممکن است بیاندیشند که ثروتمند بودن، براه خود رفتن – مستقل بودن – به چیزی خارج از دنیا اندیشیدن، فارغ از دانشهای کسل کننده، عبادات و رجوع همیشگی به کارهایی که در جهت خواست دیگران انجام داده اند، برای ایشان سعادت است. اما با گذشت زمان، در می یابند که استقلال بشر دائمی نیست – این وضعیتی غیر طبیعی است – تنها لحظه ای دوام دارد و ما را به سلامت به انتها رهنمون نمی سازد... » مصطفی موند مکث کرد، کتاب را کنار گذاشت و یکی دیگر برداشت، صفحات آن را ورق زد و گفت: « اینرا گوش کنید. » آنگاه دوباره شروع به خواندن کرد: « بشر همچنانکه رو به پیری می رود با احساس عمیق ضعف، بی حالی و ناراحتی که از عوامل پیری است رو به رو می شود. آنگاه تصور می نماید که بیمار است و خود را تسلی می دهد که این وضعیت نشانه های خاص نوعی بیماری است و امیدوار است که شفا یابد. زهی خیال باطل! آن بیماری کهولت است و چه بیماری وحشتناکی! می گویند که ترس از مرگ و عواقب پس از آن است که بشر را به هنگام پیری وا می دارد که به مذهب روی آورد، اما تجربه مرا مجاب کرده است که جدا از هر گونه وحشت و تصور، زمانیکه به پیری نزدیک می شویم گرایش به مذهب در ما رشد می یابد. این گرایش در ما افزایش می یابد، زیرا که شور و احساسات آرام می شوند، هوسها و حساسیتها کمتر تحریک می شوند، خرد از جانب تصورات، امیال و هوسها کمتر در عذاب است و راحت تر به کار خود می پردازد. از اینرو خداوند از پشت غبار ذهن جلوه می کند. روح ما احساس می کند، می بیند و بسوی منشأ نور می شتابد. این شتاب طبیعی و اجتناب ناپذیر است. زیرا اکنون دیگر تمامی آنچه که به دنیای احساسات زندگی می بخشید از ما خارج می شود. دیگر آن عنصر وجودی از تأثیرات داخلی و خارجی در امان است. و ما احساس می کنیم که به تکیه گاهی ثابت و ماندنی، چیزی که ما را فریب ندهد، واقعیت، حقیقتی مطلق و جاودانی نیازمندیم. بله، ما از روی جبر به سوی خدا می رویم. زیرا این گرایش برای روح چندان پاک و دلپذیر است که دیگر نقصهای ما را جبران می کند. »
مصطفی موند کتاب را بست، به صندلی تکیه کرد و گفت: « یکی از متعدد چیزهایی در زمین و آسمان که اینگونه فیلسوفها خواب آنرا نمی دیدند، ( دستش را تکان داد ) دنیای مدرن ما بود. انسان تنها هنگامی می تواند مستقل از خدا باشد که به جوانی و سعادت دست یابد. استقلال انسان را به سلامت به سر انجام نمی رساند. خوب ما اکنون جوان و سعادتمند هستیم و به سرانجام هم رسیده ایم، در نتیجه ما می توانیم مستقل از خدا باشیم. گرایش مذهبی نقصانهای ما را جبران خواهد کرد، اما ما هیچگونه نقصانی یا کمبودی نداریم که احتیاج به جبران داشته باشد. بنابراین گرایش مذهبی زاید است. چرا باید در جستجوی چیزی برای جایگزینی امیال جوانی باشیم، در حالیکه این امیال در ما هرگز خاموش نمی شوند؟ چرا باید برای هوسها جایگزین قرار دهیم، در حالیکه ما از امور ابلهانه قدیمی حتی تا همین آخرین آنها، لذت می بریم؟ چه نیازی به استراحت داریم در حالیکه ذهن ما به هنگام فعالیت نیز همچنان با نشاط است؟ و برای آرامش خاطر نیز سوما را داریم. چه احتیاجی به چیزی پایدار، در حالی که ما از نظم اجتماعی برخوردار هستیم؟ »
- پس شما فکر می کنید که خدا وجود ندارد؟
- نه، من تصور می کنم که کاملاً احتمال دارد وجود داشته باشد.
- پس چرا...؟
مصطفی موند حرف او را قطع کرد: « اما خدا خودش را در نظر افراد مختلف به شیوه های گوناگون آشکار می سازد. در ادوار ماقبل مدرن، او خود را همانند وجودی که در این کتابها بدان اشاره شده است، آشکار نموده است. حالا... »
وحشی میان حرفش پرید: « و حالا چگونه خود را آشکار می نماید؟ »
- خوب، او خود را همچون وجودی غیبی می نمایاند. انگار که اصلاً وجود ندارد.
- اشتباه می کنید.
- آنرا خطای تمدن بنامید. خدا با دنیای صنعت، طب علمی و سعادت عمومی، سازگار نیست. شما باید انتخاب کنید. تمدن ما، صنعت، طب و سعادت را برگزیده است. به همین دلیل است که این کتابها را در این گاوصندوق محبوس کرده ایم. اینها یک مشت چرندیات هستند. مردم یکه خواهند خورد اگر... .
وحشی حرف او را قطع کرد: « ولی آیا اینکه احساس کنیم خدایی وجود دارد طبیعی نیست؟ »
... مصطفی موند اعتراض کرد: « صبر کنید، دارید از مسئله دور می شوید، درست است؟ »
- اگر شما در خود اعتقاد به خدا را بپرورانید، دیگر با اجتناب از گناهان خوش آیند، موجب خواری و خفت خود نمی شوید. انسان برای تحمل صبورانه مسائل و برای بی باکانه به اعمال خطیر دست زدن باید دلیلی داشته باشد. من این حالت را در سرخپوستان مشاهده کردم.
مصطفی موند گفت: « بله مطمئنم که دیده اید. اما ما که سرخپوست نیستیم. انسان متمدن احتیاجی به تحمل ناملایمات سخت ندارد. اما در مورد انجام کارها، فورد اعظم ممنوع کرده است که هر کسی در ذهنش ایده ای داشته باشد. اگر افراد کارها را بر اساس ایده خود انجام دهند، نظم اجتماعی به هم می خورد. »
- پس از خود گذشتگی چطور می شود؟ اگر کسی به خدا معتقد باشد، برای از خودگذشتگی دلیل دارد.
- اما تمدن صنعتی تنها زمانی امکان پذیر است که از – خودگذشتگی وجود نداشته باشد. بهداشت و اقتصاد تن آسایی را تا سرحد ممکن بالا برده اند. در غیر اینصورت، چرخهای مملکت از کار باز خواهند ایستاد.
وحشی در هنگام ادای کلمات سرخ می شد، گفت: « باید عفت و پاکدامنی هم دلیلی داشته باشید! »
- ولی پاکدامنی یعنی عواطف. پاکدامنی یعنی ضعف اعصاب و عواطف و ضعف اعصاب یعنی بی ثباتی. و بی ثباتی یعنی پایان تمدن. تمدن بدون انجام گناهان خوشایند، پایدار نمی ماند.
- اما خداوند دلیلی است برای همه چیز، عفت، شرافت، پاکی و شجاعت. اگر شما خدایی می داشتید...
مصطفی موند گفت: « دوست جوان من، تمدن ابداً به شرافت و شجاعت نیازی ندارد. اینگونه مسائل نشانه های بی کفایتی سیاسی هستند. در جامعه ای همچون جامعه ما، فرد هرگز فرصتی برای شریف یا قهرمان بودن نمی یابد. چنین مسائلی تنها در بی ثباتی بروز می کنند. آنجا که جنگ وجود دارد، آنجا که تعهدات مجزا وجود دارد، آنجا که باید با وسوسه ها جنگید، آنجا که برای اهداف عشق باید مبارزه کرد یا از آنها دفاع نمود. بله، تنها در این گونه موارد، شرافت و قهرمانی مفهوم می یابد. اما امروز جنگی نیست. تعهدات مجزایی مطرح نمی باشد. از ما همان کاری بر می آید که برای آن تربیت شده ایم. همین کار برای ما بسیار خوشایند است و در ما برخی تحریکات طبیعی امکان بروز می یابند، اما در واقع وسوسه هایی وجود ندارد که در مقابل آن مقاومت کنیم. و اگر زمانی، بطور اتفاقی مسئله ای نامطلوب برای کسی اتفاق بیافتد با خوردن مقداری سوما می تواند خود را از حقایق برهاند. برای فرو نشاندن خشم، آشتی با دشمنان و ایجاد صبر و تحمل، ما از سوما استفاده می کنیم. در حالیکه در گذشته برای انجام این کارها احتیاج به سالها آموزش اخلاقی و کوشش بسیار بود ولی امروزه، تنها با بلعیدن دو سه گرم قرص، براحتی می توان این حالتها را در خود ایجاد نمود. هر کسی می تواند پرهیزکار و متقی باشد. حداقل می توان نیمی از اخلاقیات را در درون بطری انتقال داد. مسیحیت بدون ریختن اشک، سوما یعنی این. »
« وحشی » برای تزکیه خویش از زشتی و کثافت دنیای متمدن به منطقه ای دور از شهر می رود. آنها عزلتکده او را می یابند و برای لذت بردن از تماشای این میمونی که خود را شلاق می زند، با هلی کوپتر به آنها هجوم می آورند. وحشی نزدیک ترین آنها را به زیر شلاق می گیرد و دیگران حریصانه در اطراف آن دو جمع می شوند... و در پایان، او که نمی تواند به دنیای متمدن خو کند، خود را به دار می کشد و کتاب، بی هیچ امیدی به آینده به پایان می رسد.
لفظ « یوتوپیا » را از کتابی که تامس مور در سال 1516 به چاپ رسانده است گرفته اند. یوتوپیای مور یک مدینه آرمانی است آن سان که خود او می خواهد، اما مدینه های خیالی هاکسلی و اورول – در این دو کتاب - « آرمانشهر » نیستند، بلکه تصاویری منفی یا متضاد از مدینه های آرمانی نویسندگانشان را عرضه می کنند.
انسان در این هر دو کتاب سرنوشتی بسیار تلخ دارد. راه نجاتی نیست و حتی در کتاب « 1984» تکنولوژی شکنجه تا آنجا تکامل یافته است که فطرت بشر را نیز نابود می کند. در دنیای «1984»، اگر چه باز هم « علم در خدمت اراده به قدرت » عالم سیاهی آفریده است، اما هویت این عالم اصالتاً مأخوذ از تکنولوژی نیست. اگر چه حزب اینگساک خود مسیطر تکنولوژی نیست و حتی توانسته است که آن را در خدمت اِعمال سلطه و تثبیت قدرت خویش بگیرد، اما حقیقت این است که اگر تکنولوژی مدرن نمی بود، دغدغه ظهور عواملی چون « دنیای متهور نو » یا «1984» نیز به وجود نمی آمد. در آغاز قرن بیستم شگفتی های مدرن همه را مجاب ساخته بود که بشر با این قدرت جدید به همه آرزوهای خویش دست خواهد یافت. کم نبودند کسانی که حتی مرگ را در برابر این قدرت افسانه ای خاضع می دیدند و انتظار می کشیدند که یک روز صبح خبر کشف کیمیای جاودانگی را از رادیو بشنوند. آنان که خود را به انجماد سپرده اند تا در عصری که بشر از عهده حلّ مسئله مرگ برخواهد آمد سر از خواب انجماد بردارند، از این زمره اند. هم اکنون کمپانمی هایی وجوددارند که از این خفتگان عالم انجماد، مسحوران سحر این سامری جدید، نگاهداری می کنند. آیا چنان روزی خواهد رسید؟ مسّلماً خیر. اکنون این افسانه جاذبیت سحر آمیز خود را از کف داده است و بُت تکنولوژی دیگر شکست ناپذیر نمی ماند، اما در سال های آغازین قرن بیستم، همراه با سر سپردگی بشر جدید نسبت به تکنولوژی، این نگرانی بسیار اضطراب آور نیز می توانست چهره بنماید که اگر این قدرت سحرآمیز به استخدام دولت هایی درآید که بقای خویش را در استثمار و تحمیق انسان ها می یابند، چه خواهد شد. آدم هایی هوشیارتر چون هاکسلی حتی می توانستند دریابند که، خواسته یا ناخواسته، چگونگی سیر تکامل تکنولوژی به صورتی است که امتداد طبیعی همین وضع به همان جا که نگرانی ها را برانگیخته است منتهی خواهد شد.
در کتاب « 1984» اگر چه نگرانی اورول مستقیماً متوجه تکنولوژی و افق حرکت آن نیست، اما به هر تقدیر، آنچه که اعمال سلطه و بسط آن را بر جان مردمان به دولت اینگساک بخشیده همین است: تکنولوژی. در « دنیای متهور نو » تکنولوژی مظهری است از اراده معطوف به قدرت و حتی بارزترین مظاهر آن، اما در کتاب « 1984» بین تکنولوژی و قدرت، در عین سنخیت، تمایزی مشخص وجود دارد. دغدغه جورج اورول نخست سیاسی است و خود او نیز به این معنا اعتراف دارد. در کتاب « قلعه حیوانات » که در سال 1945 – چهار سال قبل از کتاب « 1984» - انتشار یافته است، اورول بیان می دارد که چگونه یک دولت انقلابی برای حفظ قدرت، ناگزیر به شعارهای اصلی انقلاب پشت می کند. در « 1984» دولتی که پس از پیروزی یک انقلاب سوسیالیستی بر مسند قدرت نشسته است تلاش می کند که سیطره خویش را تا حیطه ذهن و اختیار مردمان نیز گسترش دهد. جورج اورول وقوع این امر را ممکن می داند و کتاب « 1984» با موفقیت کامل حزب خیالی اینگساک و یأس نسبت به آینده بشر به پایان می رسد.
در دنیای « 1984» جهان به سه ابَر قاره انشعاب یافته است: « اُروسیا »، شامل تمامی بخش شمالی سرزمین اروپا و آسیا از پرتغال تا باب برینگ؛ « اقیانوسیه »، شامل آمریکا، جزایر آتلانتیک و از جمله بریتانیا، استرالیا و بخش جنوبی آفریقا؛ و « شرقاسیا »، شامل چین و کشورهای واقع در جنوب آن ، جزایر ژاپن و بخش بزرگ اما در حال تغییر منچوری و مغولستان و تبت. در سال های میانی قرن، انقلاب هایی به وقوع پیوستف و حکومت هایی در ابرقاره ها بر مسند قدرت نشسته اند: اینگساک در اقیانوسیه، بلشویسم جدید در اروسیا، مرگ پرستی در شرقاسیا. ساختار جامعه اقیانوسیه که داستان « 1984» در آن روی می دهد چنین است: در رأس هرم، برادر بزرگ – در یکی از ترجمه ها « ناظر کبیر » – که منزه است و قدَر قدرت؛ همه توفیقات و دستاوردها و پیروزی ها و حتی اکتشافات علمی منتسب به اوست؛ نادیدنی است و دیگران جز از طریق تصاویرش بر در و دیوار و صدایش در تِله اسکرین با او رابطه ندارند... و معلوم نیست که وجود واقعی داشته باشد. او چهره ای است که حزب در او خلاصه شده است و با واسطه مظهریت او خود را می شناساند و بنابراین، همه وظیفه او این است که قطب عشق و نفرت و در عین حال احترام واقع شود. پایین تر از برادر بزرگ، حزب مرکزی است که جمعیت آن محدود به دو درصد از جمعیت اقیانوسیه است، یعنی شش میلیون نفر. و از آن پایین تر، بدنه حزب یا قاعده آن است: اعضای معمولی حزب که دست ها و پاهای مغز متفکر حکومت هستند. و بالاخره پایین ترین طبقه جامعه، توده های صُمُّ بکم هستند که آنان را « رنجبران » می نامند: هشتــاد و پنج درصد جامعــه اقیانوسیه. طبقه حاکم در خود کتاب « 1984» این گونه توصیف شده اند:
اشرافیت نوین از دیوان سالاران، دانشمندان، تکنیسین ها، سازمان دهندگان صنف بازرگانی، تبلیغاتچی های متخصص، جامعه شناسان، معلمان، روزنامه نگاران، و سیاستمداران حرفه ای، تشکیل می شد. این آدمها، که ریشه در طبقه متوسط حقوق بگیر و درجات بالای طبقه کارگر داشتند، شکل گیری و گردهمایی خود را از دنیای بی حاصل صنعت انحصارگرا و حکومت تمرکز یافته گرفتند. در مقام قیاس با افراد همتراز خویش در دوران های گذشته، حرص و آز کمتری داشتند، تجملات کمتر وسوسه شان می کرد، عطش بیشتری برای قدرت داشتند، و بالاتر از همه، از کردار خویش آگاه تر و در نابود کردن مخالفان عزم راسخ تری داشتند... در گذشته هیچ حکومتی قدرت زیر نظر گرفتن مداوم افراد را نداشته است. اما اختراع چاپ قبضه کردن افکار عمومی را ساده تر کرد و فیلم و رادیو این روند را جلوتر بردند. با توسعه تلویزیون و پیشرفت فنی آن، که به این دستگاه امکان داد در آن واحد فرستنده و گیرنده باشد، فاتحه حریم [خصوصی] زندگی خوانده شد. هر شهروند، یا دست کم هر شهروندی که ارزش پاییده شدن داشت، بیست و چهار ساعته تحت مراقبت پلیس و در معرض صدای تبلیغات رسمی قرار می گرفت. دیگر کانال های ارتباطی هم بسته بود. امکان تحمیل اطاعت کامل از اراده دولت، همچنین یک کاسه شدن عقاید، اکنون برای اولین بار به وجود آمد.
... عضو « حزب » از میلاد تا مرگ زیر نظر « پلیس اندیشه » زندگی می کند. حتی وقتی هم [که] تنها است، نمی تواند از این امر مطمئن باشد، خواب یا بیدار، در حال کار یا استراحت، در حمام یا در رختخواب، می توانند بدون هشدار جاسوسی اش را بکنند، بی آنکه خودش از این امر بویی ببرد. هیچیک از اعمال او مهر بی اعتنایی نمی خورد. دوستی هایش، استراحت هایش، رفتار او نسبت به زن و فرزندانش، حالت چهره اش به هنگام تنهایی، کلماتی که در خواب بر زبان می آورد، حتی حرکات چشمگیر اندامش، تماماً زیر ذره بین جاسوسی قرار می گیرد.
حزب اینگساک نه فقط اجساد اعضای خویش بلکه ارواح آنها را نیز تحت مراقبت گرفته است. دامنه سیطره او بر افکار و ذهنیات آنها نیز گسترش یافته است و یک عضو فقط تا هنگامی عضو است که از لحاظ اعتقادی مؤمن به حزب باشد و بنابراین، بزرگ ترین جرائم از نظر حزب حاکم « جرم فکری » است. جرم فکری قابل رؤیت نیست، اما پلیس اندیشه می تواند با کنترل مداوم فرد، از حالات و یا حرکات او در تنهایی، و یا حتی در خواب، نشانه هایی دالّ بر تحولات ذهنی او بیابد.
در یوتوپیا یا ضدّ یوتوپیای « 1984»، باز هم زمان متوقف شده است تا « ثبات » حاصل آید. حاکمیت حزب اینگساک که این « اولیگارشی جمع گرای غیر متکی بر توارث » است تنها در صورتی جاودانه خواهد شد که بتواند « واقعیت » را در سیطره خویش بگیرد. حزب از یک سو تلاش می کند تا جامعه را در یک نظام طبقاتی خاص ثابت نگاه دارد و از دیگر سو، سعی دارد تا با آشتی دادن تناقضات، قدرت را برای همیشه حفظ کند:
... تنها با آشتی دادن تناقضات است که می توان قدرت را ابدالاباد حفظ کرد... اگر بنا باشد که برابری انسانی برای همیشه از میان برداشته شود – اگر قرار باشد که طبقه بالا جایگاه خویش را جاودانه حفظ کند – آنگاه وضعیت ذهنی فراگیر بایستی جنون مهار شده باشد.
حقیقت یک سویه است و بنابراین، دجّال در عین آنکه حقیقت را وارونه می کند، باید بتواند که خود را به جای حقیقت جا بزند، چرا که باطل اگر در ظاهر نیز جلوه باطل داشته باشد زود رسوا خواهد شد. پس بزرگترین موفقیت شیطان در آنجاست که توانسته بر قضایای پارادوکسیکال اتکا پیدا کند و تناقضات را با هم آشتی دهد. حزب اینگساک متکی بر « دوگانه باوری » اعضای خویش است. جنونمهار شده یا دوگانه باوری، آن است که ذهن انسان بتواند از یک تصور واحد، در عین حال دو تصدیق متناقض پیدا کند... و این امر آیا با تمرین های ذهنی ممکن است؟ با دوگانه باوری مفهوم واقعیت از بین می رود، چرا که واقعیت « مطابقت با نفس الامر » است و با دوگانه باوری، نفس الامر انکار می شود.
سه شعار حزب این است: جنگ صلح است، آزادی بردگی است، نادانی توانایی است. و در شکنجه گاه – که حزب آن را « وزارت عشق » می خواند – به وینستون اسمیت که به نحوی خودآگاهی دست یافته و مرتکب جرم فکری شده است، می اموزند که دو به اضافه دو می شود پنج؛ به او می آموزند که آنچه را دیده است انکار کند. اوبراین، که او را شکنجه می دهد، می گوید:
وینستون، تو حکیم نیستی. تا این لحظه هیچگاه روی این نکته تأمل نکرده بودی که منظور از «وجود » چیست. دقیق تر بگویم. آیا گذشته به گونه ای ملموس در فضا وجود دارد؟ آیا اینجا یا آنجا مکانی، دنیایی از اشیای جامد، وجود دارد که در آن گذشته همچنان وقوع می یابد؟
- نه.
- پس گذشته، به فرض بودن، در کجا وجود دارد؟
- در اسناد. نوشته شده است.
- در سناد. و...؟
- در ذهن. در خاطره انسان.
- در خاطره. بسیار خوب. ما، یعنی حزب، تمام اسناد و خاطرات را زیر نگین گرفته ایم. بنابراین گذشته را هم زیر نگین داریم، مگر نه؟
ویینستون ... فریاد زد: ولی چگونه می توانید جلو مردم را بگیرید که وقایع را به یاد نسپارند؟ به یادسپاری امری اختیاری نیست. خارج از اختیار انسان است. چگونه می توانید حافظه را زیر نگین خود در آورید؟ حافظه مرا که زیر نگین نگرفته اید!
قیافه اوبراین دوباره عبوس شد... و گفت: برعکس، خودت آن را زیر نگین در نیاورده ای. برای همین است که اینجایی. اینجایی برای آنکه در آزمایش فروتنی و خود انضباطی سرافراز بیرون نیامده ای... وینستون، تنها ذهن منضبط می تواند واقعیت را ببیند. در باور تو واقعیت چیزی عینی و برون ذاتی است که کماهو حقه وجود دارد. نیز در باور تو ماهیت واقعیت بدیهی است. وقتی خودت را با این فکر فریب می دهی که چیزی را می بینی، می پنداری که هر کس دیگری نیز همان چیز را می بیند. اما بگذار به تو بگویم که واقعیت برون ذاتی نیست. واقعیت در ذهن انسان وجود دارد و بس. نه در ذهن فرد، که مرتکب اشتباه می شود و به هر صورت نابود می شود، بلکه تنها در ذهن حزب که جمعی و جاودانی است. آنچه در تلقی حزب حقیقت باشد، حقیقت است. دیدن واقعیت جز از راه نگریستن از دیدگاه حزب محال است. وینستون، این واقعیتی است که باید باز آموخته شود. به خود ویرانگری و به اراده نیاز دارد...
« وزارت صلح » با جنگ سر و کار دارد، « وزارت حقیقت » با دروغ، « وزارت عشق » با شکنجه و « وزارت فراوانی » با قحطی، و این تناقضات را حزب نه از سر ریا، بلکه برای تمرین دوگانه باوری ایجاد کرده است:
« دوگانه باوری » یعنی قدرت نگه داشتن دو باور متناقض در ذهن در آن واحد، و پذیرفتن هر دوی آن ها. انتلکتوئل « حزب » می داند که یادهایش در کدام جهت باید دگرگونه شود. بنابراین می داند که دارد به واقعیت حقه می زند. اما با تمرین « دوگانه باوری » خود را اقناع می کند که واقعیت نقض نشده است. این روند باید آگاهانه باشد، والا با دقت کافی انجام نمی گیرد. باید ناآگاهانه هم باشد، والا احساس جعل واقعیت، و بنابراین گناه، با خود به همراه می آورد. « دوگانه باوری » در بطن « اینگساک » نهفته است، چون کار اصلی « حزب » این است که، ضمن حفظ صلابت هدف که با صداقت کامل صورت می گیرد، از فریبی آگاهانه بهره جوید. گفتن دروغ از روی عمد و در همان حال صمیمانه به آن باور داشتن، به فراموشی سپردن هر واقعه ای که دست و پاگیر شده است و، آنگاه در صورت نیاز، بیرون کشیدن آن از وادی نسیان، انکار کردن وجود واقعیت عینی و در همه احوال به حساب آوردن واقعیت انکار شده – این ها همه ضرورت کامل دارد. حتی در به کار بردن واژه « دوگانه باوری » تمرین « دوگانه باوری » لازم است. چرا که با به کار بردن این واژه، آدم به تحریف واقعیت اذعان می کند؛ با عمل تازه « دوگانه باوری » این شناخت زدوده می شود؛ و این روند با پیشتازی دروغ بر حقیقت الی غیرالنهایه ادامه می یابد. نهایت اینکه، به وسیله « دوگانه باوری »، حزب توانسته است جلو سیر تاریخ را بگیرد – و تا آنجا که می دانیم، چه بسا هزاران سال دیگر نیز چنین کند.
حزب اینگساک بر اصل « هُوهویت » – این همانی یا امتناع تناقض – که بدیهی ترین اصل عقلی است هجوم برده است و از آنجا اعضای حزب را چنان پرورش می دهد که جمع نقیضین را ممکن بدانند، و به اطاعت ظاهری نیز اکتفا نمی کند. حزب بر جایگاه خدا تکیه زده است و حتی از مردمان می خواهد که به قدرت مطلق برادر بزرگ ایمان بیاورند و در عین حال، او را عاشقانه دوست بدارند. « خدا قدرت است. » این حکمی است که وینستون در زیر شکنجه به آن ایمان می آورد:
خدا قدرت است... قدرت، اعمال قدرت بر روی انسان هاست. بر روی جسم، اما بالاتر از آن، بر روی ذهن.
اوبراین – که وینستون اسمیت را شکنجه می دهد – می گوید:
حزب فقط به خاطر خودش قدرت می جوید. ما به خیر و صلاح دیگران علاقه نداریم، تنها و تنها به قدرت علاقه مندیم. نه ثروت یا تجمل یا طول عمر یا خوشبختی؛ فقط قدرت، قدرت محض. این که قدرت محض چیست، الان می فهمی. فرق ما با اولیگارشی های گذشته در اینست که می دانیم چه می کنیم. تمام اولیگارشی های دیگر، حتی آنها که شبیه ما بودند، ترسو و ریاکار بودند. نازی های آلمان و کمونیست های روسیه به لحاظ روش خیلی به ما نزدیک بودند، اما هیچگاه شهامت بازشناسی انگیزه هایش را نداشتند... ما این گونه نیستیم. ما می دانیم که هیچکس قدرت را به قصد واگذاری آن به دست نمی گیرد. قدرت وسیله نیست، هدف است. آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب برپا نمی کند، انقلاب می کند تا دیکتاتوری را برپا کند. هدف اعدام، اعدام است. هدف شکنجه، شکنجه است. هدف قدرت، قدرت است. حالا به منظور من پی می بری؟
وینستون، مانند سابق، از خستگی چهره اوبراین به حیرت افتاد. چهره اوبراین نیرومند و گوشتالو و وحشی بود، و سرشار از هشیاری و شور و شوقی مهار شده که وینستون خود را در برابر آن ناتوان می یافت. اما چهره ای خسته بود، با شیارهایی در زیر چشم و پوستی فرو افتاده از استخوان های گونه. اوبراین روی او خم شد و از روی عمد چهره فرسوده اش را نزدیک تر برد.
- در این اندیشه ای که چهره من پیر و خسته است. در این اندیشه ای که از قدرت حرف می زنم، حال آنکه نمی توانم حتی جلو زوال جسمم را بگیرم. وینستون، مگر نمی فهمی که فرد فقط یک سلول است؟ خستگی سلول مایه قدرت ارگانیسم بدن است. مگر با چیدن ناخن می میری؟
از تختخواب روبرگرداند و با دستی در جیب به بالا و پایین – رفتن پرداخت و گفت:
- ما روحانیون قدرتیم. خدا قدرت است. اما فی الحال، تا آنجا که به تو مربوط می شود، قدرت فقط یک واژه است. برای تو زمان آن رسیده که چیزهایی در معنای قدرت بدانی. اولین چیزی که باید متوجه باشی اینست که قدرت جمعی است. فرد فقط وقتی قدرت دارد که از فرد بودن می رهد. این شعار حزب را که « آزادی بردگی است »، می دانی. هیچ به خاطرت رسیده است که این شعار را می توان وارونه کرد؟ بردگی آزادی است. تنها و آزاد، انسان همواره شکست می خورد. باید هم چنین باشد، چون هر انسانی محکوم به مرگ است، که بزرگترین شکست هاست. اما اگر بتواند خالصاً و مخلصاً تسلیم شود، اگر بتواند از هویت خویش بگریزد، اگر بتواند چنان در حزب مستحیل شود که خود حزب گردد، آنگاه قدر قدرت و جاودانه است. دومین چیزی که باید متوجه باشی اینست که قدرت اعمال قدرت بر روی انسان هاست. بر روی جسم، اما بالاتر از آن، بر روی ذهن. قدرت بر روی ماده، یا همان چیزی که تو واقعیت خارجی اش می نامی، حائز اهمیت نیست. تسلط ما بر ماده کامل شده است.
اورول نیز به صورتی دیگر تقدیر عالم جدید را دریافته است: اراده به قدرت. اراده بشر جدید متوجه قدرت است و حکومت های توتالیتر مظهر همین اراده اند. فردیت اعضای حزب اینگساک در « حزب به مثابه یک موجود جمعی فنا ناپذیر » مستحیل گشته است و این استحاله با تسلیم مطلق فرد به حزب میسر می شود. افراد در حزب فانی می شوند و به واسطه حزب، که جاودانه فرض می شود، به جاودانگی می رسند.
شباهت این سخنان به معتقدات « اهل ولایت » فقط یک شباهت ظاهری نیست. ولایت حقیقی و ولایت شیطانی متناظر معکوس هستند، همچون شباهتی که میان دجّال و موعود حقیقی وجود دارد. اهل ولایت نیز معتقد به تسلیم محض هستند، اما این تسلیم در برابر قادر مطلق است، نه در برابر حزبی که ناچار است برای پوشاندن اشتباهات خویش دائماً تاریخ را تحریف کند و حافظه مردمان را نیز با دوگانه باوری انکار کند.
اورول معتقد به خدا نیست و در عین حال، به ارزش های تمدن جدید ایمان دارد. اما باز هم در «1984» به خلق یوتوپیایی پرداخته است « نقطه مقابل یوتوپیاهای آرمانی مصلحین قدیم. » چرا؟ یوتوپیای تامس مور یک آرمانشهر است، اما دنیای « 1984» یک ضدّ یوتوپیا و یا یک یوتوپیای شرّ است. اوبراین می گوید:
... قدرت در وارد آوردن درد و خواری نهفته است. قدرت در تکه تکه کردن ذهن ها و پیوند دادن آن ها در شکلی تازه به اختیار خودت نهفته است. پس متوجه می شوی که در کار خلق چه دنیایی هستیم؟ درست نقطه مقابل ناکجاآبادی ها لذت گرایانه ای است که در تصور مصلحین قدیم بود. دنیایی است از ترس و خیانت و شکنجه، دنیایی است از لگدکوب کردن و لگد کوب شدن، دنیایی است که با پالوده کردن خویش بیرحم تر می شود. پیشرفت در دنیای ما، پیشرفت به جانب درد خواهد بود. تمدن های کهن ادعا می کردند که بر روی عشق و عدالت بنا شده اند. دنیای ما بر روی نفرت بنا شده است.
چرا جورج اورول در عین آنکه به تمدن جدید امیدوار است و به مفهوم آزادی، آن سان که مدعای این تمدن است، ایمان آورده، به آفرینش جهانی دست می یازد که بر ترس و نفرت و خشم و ذلت بنا شده است؟
دنیایی که بر احکام پارادوکسیکال بنا شود وادی ظلمانی شک و وهم است، دنیای شیطان است، دنیایی است که روشنایی یقین را در آن راهی نیست.
تا پیش از بندهای آخر فصل سوم کتاب، خواننده تصور می کند که اورول اگر چه به خدا معتقد نیست، اما به اصالت روح انسانی و ثبات و صلابت فطرت او اعتقاد دارد، یا حداقل به عشق با همان معنایی که بین وینستون اسمیت و جولیا ایجاد شده بود... اما در پایان، وینستون اسمیت تسلیم می شود، تسلیم محض، آن سان که حزب می خواهد، و به برادر بزرگ – یا ناظر کبیر، رهبر حزب و مظهر آن – عشق می ورزد. اسیر در چرخه یک تکنولوژی پیچیده شکنجه، آخرین مانعی که در برابر تسلیم او به حزب وجود دارد نیز فرو می ریزد: عشق به جولیا. رابطه ای که بین او و جولیا ایجاد شده عشقی است که به مقتضای کشش جنسی میان زن و مرد به وجود می آید، آن هم در دنیای « 1984» که حزب حاکم با حُبّ شهوت نیز به مقابله پرداخته است... اما به هر تقدیر، عشق هر فرد انسانی به دیگری حاجبی است میان او و خودپرستی اش و بر این اساس، قدمی است به سوی تعالی نفس. عشق میان انسان ها آنان را از پیله خودپرستی شان بیرون می آورد. وینستون اسمیت در برابر درد جسمانی ناتوان است و اورول این ناتوانی را در حدّ همه آدم ها تعمیم می بخشد. بیان ادبی او در اینجا بسیار زیباست، تو گویی که اورول این رنج را خود تجربه کرده است:
اندیشید که: در تمام وضعیت های به ظاهر قهرمانی یا تراژدیک، همواره چنین است. در میدان جنگ، در اتاق شکنجه، در کشتی شکسته، اموری که به خاطر آن ها می جنگی همواره فراموش می شود. چرا که بدن، آن قدر باد می کند گه جهان را می آکند، حتی اگر از وحشت یا فریاد ناشی از درد هم درمانده نشوی، زندگی مبارزه لحظه به لحظه با گرسنگی و ترس و بی خوابی و سوزش معده و درد دندان است.
اورول می گوید که آدمی درلحظات بحران نه با دشمن خارجی که همواره با بدن خویش می جنگد. وینستون در زیر شکنجه می اندیشد:
هیچ قهرمانی توان رویارویی با درد را ندارد.
وینستون اسمیت در برابر آخرین شکنجه تسلیمی شود و آخرین امید انسان نیز برای آزاد ماندن از دست می رود. آخرین شکنجه آن است که سرش را در طعمه موش های گرسنه سازند:
غلغله ای به پاخاست، چنین می نمود که از دوردست ها به گوش وینستون می رسد. موش ها بودند که جیرجیرکنان با هم می جنگیدند و در صدد بودند که از راه دیواره به یکدیگر حمله برند. ناله عمیق نومیدواری را نیز شنید. این ناله هم انگار از دور دست ها به گوشش می رسید.
اوبراین قفس را برداشت. سپس چیزی را در آن فشار داد. صدای تندی آمد. وینستون برای رهانیدن خویش از صندلی دست به تلاشی مذبوحانه زد. بی حاصل بود. تمام اعضای بدنش، حتی سرش، به بند کشیده شده بود. اوبراین قفس را نزدیک تر برد. با چهره وینستون کمتر از یک متر فاصله داشت.
- اولین اهرم را فشار داده ام. به طرز ساخت این قفس لابد پی برده ای. نقاب طوری روی سرت میزان می شود که درزی بر جای نمی ماند. وقتی اهرم دومی را فشار بدهم، در قفس بالا می رود. این جانوران گرسنه مثل گلوله در می روند. خیز برداشتن موش را در هوا دیده ای؟ به طرف صورتت خیز برمی دارند و به جان آن می افتند. گاهی اول به چشم ها حمله می برند. گاهی از گونه ها نقب می زنند و زبان را می خورند.
قفس نزدیک تر می شد. صدای مداوم جیر جیر به گوش وینستون می رسید. گویا از فضای بالای سرش می آمد. اما از سر خشم با وحشت خویش می جنگید. اندیشیدن، اندیشیدن، حتی در لمحه بر جای مانده – اندیشیدن تنها امید بود. ناگهان بوی زننده و ناگرفته جانورها به مشامش خورد. آشوب در دلش پیچید و به حالت اغما افتاد. همه چیز سیاه شده بود. برای لحظه ای جانوری دیوانه و نالان گشته بود. با این حال، به ریسمان اندیشه ای چنگ زد و از درون سیاهی به در آمد. تنها و تنها یک راه برای نجات خویش در پیش داشت. می بایست انسانی دیگر را، بین خود و موش ها حایل می کرد.
دایره نقاب آن اندازه بزرگ بود که هر چیز دیگری را از دید وینستون بپوشاند. در سیمی چند وجبی با چهره اش فاصله داشت. موش ها از رویداد بعدی با خبر بودند. یکی از آنها بالا و پایین می پرید؛ و آن دیگر که دست های صورتی رنگش را به میله ها گرفته و خود را به پاخیزانده بود، با حالتی سبعانه هوا را بو می کشید. وینستون دندان های زرد و سبیل آن را می دید. وحشت سیاه از نو بر جانش ریخت. او نابینا، بیچاره و بی ذهن بود.
خودپرستی غلبه می کند و وینستون اسمیت در نهایت عجز تلاش می کند انسانی را که بیش تر از همه دوست می دارد قربانی کند تا خود نجات یابد:
... اما ناگهان دریافته بود که در تمام جهان تنها یک نفر بود که می توانست مجازاتش را به او منتقل کند – یک پیکر که می توانست آن را بین خود و موش ها حایل سازد. و با حالتی دیوانه وار فریاد زد:
- این بلا را بر سر جولیا بیاورید! نه بر من! بر جولیا! هر بلایی که بر سرش بیاورید، اهمیت نمی دهم. صورتش را بر درید، تمام تنش را بر درید. نه بر من! برجولیا! نه بر من!
و به این سان یک ضدّ تراژدی خلق می شود، داستانی که در آن عشق و ایثار مغلوب رنج های بشری می شوند و دیگر هیچ چیز بر جای نمی ماند. در « دنیای متهور نو » نیز آخرین انسان خود را به دار می کشد و پاهایش آویخته در خلأ به شرق و غرب و شمال و جنوب می چرخند، اما عزت روح انسانی در صورت یک تراژدی جاودانه می ماند. وینستون اسمیت روح خود را به اسارت می فروشد تا زنده بماند، اما وحشی – جان – انتحار می کند تا آزاد شود.
در داستان های کهن نظیری برای یک ضدّ تراژدی نمی توان جست، اما در ادبیات مدرن، هر چه هست، بشر زمینی است و رنج های سخیفی که او را بیش از پیش به خاک می چسبانند. زندگی انسانی در هبوط، محفوف به رنج و بلاست و این رنج و بلا هست تا اشتیاق دارالقرار را در او برانگیزد... و اما این دارالقرارهمان بهشت مثالی است که از ان بر این مهبط فرو افتاده است. تراژدی، داستان رنج هبوط است و دعوت به آسمان می کند و لکن ضدّ تراژدی، داستان بشری است که عزت و فطرت خویش را می فروشد تا از رنج هبوط بیاساید... و این آسودگی سرابی بیش نیست. کتاب « 1984» با این جمله ها به پایان می رسد:
دو قطره اشک... از گوشه های بینی او فرو لغزید. اما همه چیز بر وفق مراد بود. جنگ به پایان رسیده بود. بر وجود خویش غالب آمده بود. به « ناظر کبیر » عشق می ورزید.
جنگی که وینستون اسمیت در آن غالب شده بود جنگی بود با فطرت انسانی خویش. او توانسته بود که اعتقاد به وجود حقیقت ثابت – نفس الامر واقعیت و یا روح انسانی – را در درون خویش بکشد و با تمام و جود – جسم و ذهن و اراده و عقل – تسلیم دروغ شود و به برادر بزرگ عشق بورزد.
می ماند اینکه به اختصار بگویم که دوگانه باوری یا باور پارادوکسیکال چیزی نیست که خلق الساعه باشد. جورج اورول روح زمانه را باز یافته است و این زمانه زمانه دوگانه باوری است؛ زمانه، زمانه نیهیلیسم است و دوگانه باوری از نیهیلیسم زاییده می شود. حقیقت یک سویه است و شک دو سویه، که هم می تواند به جانب یقین میل کند و هم به جانب انکار... و شک، اگر بخواهد که به صورت امری پایدار در آید، باید که در دوگانه باوری – باور پارادوکسیکال – مقام جوید و دنیای « 1984» یوتوپیای شک است.

... و مگر دنیای امروز چیست؟ به معنای « صلح » در این روزگار بیندیشید: صلحی که پاسداری از آن با قدرت نمایی نظامی و تهدید یکدیگر به جنگ انجام شود چگونگی صلحی است؟ صلح در میان گرگ هایی که از وحشت یکدیگر به یکدیگر حمله ور نمی شوند چگونه صلحی است؟ و آزادی؟ آن آزادی که با سر سپردن به نفس امّاره و عبادت بت های عصر جاهلیتِ جمعی حاصل آید چگونه آزادی است؟ قطعیت و یقین علمی نیز در روزگار غلبه نسبیت، چیزی نیست جز عدم موقتِ امکان ابطال که عدم مطلق نیست و بنابراین، علم نیز چیزی جز « توهّمی از جهل کم تر » نیست.
در دنیای « 1984» زبان جدیدی وضع شده است – به عبارت بهتر، گفتاری جدید – با نسخ بعضی الفاظ، ایجاد تحول در معانی بعضی الفاظ دیگر و ایجاد ترکیب هایی تازه، که باید حافظ ارزش های اخلاقی و اعتبارات متناقض متناسب با روزگار دوگانه باوری باشد. و در این روزگار نیز زبانی که به اعتبار غلبه فرهنگی غرب بر سراسر سیاره اشاعه یافته، حافظ این باوری های پارادوکسیکال است: صلح و جنگ، آزادی و بردگی، علم و جهل... و همزبانی جز به زبان رسانه ای ممکن نیست، مگر آنکه پیش از هر سخن، نخست توافقی بر سر معانی الفاظ حاصل آید.

بر دیوارهای کاخ « سفید » بنویسید: صلح در جنگ است، آزادی در بردگی است، توانایی در جهل است و.... سفیدی در سیاهی است.


Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo