زبان، تلويزيون و سينما، و اوقات فراغت
«اوقات فراغت»(١) لفظي است كه بعد از غلبهي تمدن تكنولوژيك در زندگي بشر معنا
و مصداق يافته است. «فراغت» كلمهاي نيست كه بعد از ظهور تمدن ماشيني ابداع شده
باشد، اما معنايي كه در اين روزگار يافته كاملاً تازه است.
اصولاً سير تحولاتي كه زبانهاي اقوام در طول تاريخ طي كرده مبين اين نكته است
كه با تجديد اعصار و عهود، كلمات نيز معاني تازهاي متناسب با عصر و عهد جديد
مييابند، علاوه بر آنكه در پي آن تجديد عصر، كلمات تازهاي نيز به زبان راه
مييابند كه ممكن است بديع و بيسابقه باشند و يا متعلق به زباني بيگانه، آنچنان كه
ما در تاريخ غربزدگيمان، و بالخصوص در اين صد سالهي اخير قبل و بعد از مشروطيت،
اين معنا را در كمال شدت و حدت آن تجربه كردهايم.
كلمات بيگانه و اصطلاحات فني تمدن ماشيني، اگرچه در بعضي حوزهها _ همچون زبان
كتابت حوزههاي علوم ديني ـ هرگز نتوانستهاند با زبان ما تركيب شوند، اما در ساير
حوزهها ـ فيالمثل در حوزههاي زبان فولكلوريك، محاورهاي و ادبي ـ تأثيرات
بيمارگونه و فسادآميزي بر زبان فارسي باقي گذاشتهاند، و البته با وجود «محتواي
تعليماتي» مدارس، از ابتدايي تا دانشگاه، نبايد هم توقع ديگري داشت.
تفكر «بيوتكنيكي»(2) و «سيبرنتيكي»(3)، حتي در مدارس ابتدايي اساس تعليمات ماست و
فرزندان معصوم ما اگرچه از پدران و مادراني كه با قرآن و «كلام قدسي» آشنا هستند به
دنيا آمدهاند، اما هنوز آفرينش انسان را بر مبناي «مكانيسم ماشينها و تئوري
سيستمها» تعليم ميگيرند: «انسان نيز چون ماشين نياز به سوخت دارد و سوخت ماشين
بدن انسان، غذاست...» اين جملهاي است كه بنده در دفترچهي علوم فرزندم در سال دوم
دبستان ديدهام. اگر فرزندان ما گوش دل به اين تفكر سيبرنتيكي بسپارند، ديگر چگونه
ميتوان فرمان خدا را كه كتب عليكم الصيام(4) براي آنها توجيه كرد؟ مگر ماشين نياز
به روزه دارد؟
بحث بر سر اينكه برخورد اسلام با علوم روز چگونه بايد باشد فعلاً به موضوع سخن ما
ارتباطي ندارد. مسئله اين است كه «زبان، حافظ فرهنگ يك امت است» و «حفظ اصالت
فرهنگي امت نيز لاجرم منتهي به حفظ شأن حقيقي كلمات در زبان آن امت است.» اگر ما
خود را موظف به پاسداري از مرزهاي كلمات و زبان ندانيم، هرگز نبايد متوقع باشيم كه
تحت «سيطرهي فرهنگي» واقع نشويم. زبان امروز ما در ادبيات مرسوم، رسانههاي گروهي
و كتابهاي آموزشي يك «زبان ترجمهاي» ـ يا ترجماني ـ است كه با اين مشخصات «حافظ
شئون اسلامي انقلاب و فرهنگ ايراني» نميتواند بود. علاوه بر كلمات لاتين كه به
وفور در زبان ما وارد شدهاند، تعبيراتي چون: از نقطه نظر، در رابطه با، با توجه
به، از نظر، از ديد، در زمينهي، در پيرامون... نيز همگي به تبع ترجمهي آثار
بيگانگان در زبان فارسي راه يافته است. اين تعبيرات، فارسي شدهي عبارات فرنگي
هستند و خواه ناخواه حامل فرهنگ خاصي كه به روحي بيگانه با ما تعلق دارد. شايد
دربارهي تعبيرات بالا مسئله چندان وخيم جلوه نكند، اما در مورد تعابيري چون: سطح
فرهنگي بالا يا پايين، سطح مادي، ابعاد معنوي، ابعاد شخصيتي، نيروهاي انساني، فرار
مغزها، روشن شدن فكر، ذهنيت و عينيت، و... و صدها عبارت مصطلح ديگر نميتوان از
تعارض روحي و فرهنگي موجود بين اين تعابير و زبان فارسي حافظ و سعدي چشم پوشيد.
بسياري از اين مصطلحات در پي اطلاق هندسهي تحليلي بر تفكر و ادب ما پديدار
گشتهاند: سطح فرهنگي، ابعاد مختلف شخصيت انسان، لايههاي رواني و... از اين قبيل
هستند. بسياري ديگر از اين تعبيرات در پي اطلاق جهانبيني فيزيك مدرن بر تفكر و
فرهنگ ما ظهور يافتهاند: نيروي انساني، اهرمهاي سياسي، شتاب فزايندهي تاريخ،
تنشهاي اجتماعي، و... دهها تعبير ديگر از اين قبيل هستند. و قس علي هذا.
ترجمهي مصطلحات فني تمدن غرب نيز مانعي اساسي است كه در سر راه رجعت فرهنگي ما به
اصل خويش قرار دارد؛ كلماتي چون «رايانه» در مقابل كامپيوتر، «پايانه» در مقابل
ترمينال و... اگر اين تعبيرات را به همان صورت اوليهي خويش نگاه داريم، از خطر
تركيب آنها با اصل زبان مصون خواهيم ماند؛ واگرنه، چنان كه در مورد كلمهي
«آبستراكسيون»(5) پيش آمده است، در پي ترجمهي اين كلمه به «تجريد» براي بعضيها
اين توهم پيش آمده كه هنر اسلام «هنري آبستره» است. از يك سو «آبستراكسيون» را به
«تجريد» ترجمه كردهاند و از سوي ديگر، با اين فرض كه «هنر اسلام متوجه عالم تجريد
است»، به اين تصور دچار گشتهاند كه بايد در نقاشي روي به آبستراكسيون بياورند. در
اينكه هنر اسلام متوجه عالم تجريد است حرفي نيست، اما اين «تجريد» با آن مفهومي كه
غربيها از كلمهي «آبستراكسيون» ميطلبند زمين تا آسمان تفاوت دارد.
همانطور كه عرض كردم، مسئلهي ما اين نيست كه اسلام با علوم روز چه نسبتي دارد؛
اين مسئلهاي است كه بايد بدان بپردازيم، اما جواب سؤال هر چه باشد، با اين «انفعال
ويرانگر» كه در زبان ما نسبت به غرب ظهور يافته، هزار سال فرهنگ عرفاني و ادبي اين
قوم در خطر انهدام قرار گرفته است.
نگاهي به اشعار موج نو و سپيد كه در نشريات به چاپ ميرسد عمق اين خطر را بيش از
پيش بر ملا ميدارد: استفاده از كلماتي ريشهدار در صدها سال ادبيات و عرفان براي
ساختن «ايماژ»(6)هاي نو، همراه با تغيير معاني كلمات متناسب با سلايق شخصي، عاقبتي
جز «تخريب زبان» به دنبال ندارد. البته مسئلهي تأثير و تأثرات متقابل زبانهاي
اقوام از يكديگر امري است غير قابل اجتناب كه بايد در برابر آن صبر ورزيد و اجازه
داد تا زبان تحولات تاريخي خويش را پيدا كند، مشروط به حفظ اصالت و پرهيز از
خسرانهايي نظير آنچه بر شمرديم. زبان امروز غرب حامل فرهنگ كفر است و انفعال زبان
ما در برابر زبانهاي فرنگي به يك استحالهي بيمارگونهي فرهنگي منتهي خواهد شد كه
بايد از آن پرهيز كرد واگرنه، بر سر زبان ما نيز همان خواهد آمد كه بر سر معماري
شهرها و خانههايمان، لباسمان و آداب زندگيمان آمده است و معالأسف تأثيراتي كه
زبان ما از فرهنگ غرب پذيرفته است، در عين گستردگي و عمق بسيار، ناپيداتر از
تأثيراتي است كه در آداب و رسوم ما ظهور يافته.
نكتهي ديگري كه بايد تذكر داد ـ چرا كه به ادامهي بحث ما در اين مقاله ارتباط
مييابد ـ آن است كه هويت فرهنگي قوم را هرگز نميتوان منفك از «دين» بررسي كرد،
چرا كه اصلاً وجود يك جامعه يا يك قوم بدون دين قابل تصور نيست، و در انتخاب دين
نيز اصل آن نيست كه آبا و اجداد و نياكان ما بر چه ديني ميزيستهاند، بلكه بايد به
جهان چنان كه واقعاً هست معرفت يافت و آن طريقي را برگزيد كه «حق» است. دين نيز جز
اين معناي ديگري ندارد: راه زندگي.
در اين تمدن، انسانها طريق ديگري خارج از همهي اديان براي حيات خويش يافتهاند.
آنها «احكام عملي» زندگي خود را نه از يك دين و يا مكتب خاص، بلكه از «علوم روز»
ميگيرند و اين بدان معناست كه «علم» در روزگار ما جانشين «شريعت» گشته است. اما به
راستي احكامي كه «ابطالپذيري» لازمهي ذاتي آنهاست، چطور ممكن است قادر باشند طريق
حقيقي زندگي انسان را در برابر او بگشايند؟
پس هرگز نبايد پنداشت كه ما كلمات را امروز درست به همان معنايي به كار ميبريم كه
در گذشته داشتهاند و اين مقدمه براي تحقيق در معناي جديد «فراغت» لازم بود.
اگر مفهوم «كار» در اين تمدن تغيير نيافته بود، «فراغت» نيز معناي ديگري پيدا
نميكرد. كارخانه قلب تمدن جديد است و لذا از قرن نوزدهم نظامي كه لازمهي كار
كارگران در كارخانهها بوده، در همهي فعاليتهاي ديگر اجتماعي نيز تسري يافته است
و جهان از آن پس به پيكرهي واحدي مبدل گشته است كه نبض آن در كارخانه ميتپد.
ضرباهنگ اين نبض ضرورتاً همان نظمي را يافته كه با غلبهي ماشينيسم بهناچار چهره
نموده است و مچ دستهاي مردم سراسر جهان را به «ساعت مچي» مزين داشته.
در كتاب «موج سوم» در اين باره آمده است:
گسترش توليد كارخانهاي، قيمت گزاف ماشينآلات و وابستگي متقابل كار ضرورت
همزمانسازي دقيقتري را مطرح ساخت. اگر گروهي از كارگران در كارخانهاي در انجام
كاري تأخير ميكردند كار ساير كارگران كه در ردههاي پايين خط توليد بودند به تعويق
ميافتاد. بنابراين وقتشناسي كه در جوامع كشاورزي از چندان اهميتي برخوردار نبود
به صورت يك ضرورت اجتماعي درآمد. بر تعداد ساعتهاي ديواري و مچي روز بروز افزوده
گرديد. در سال ١٧٩٠ تقريبا در هر جايي در بريتانيا اين ساعتها مشاهده ميشد. پخش
اين ساعتها به گفتهي مورخ بريتانيايي تامپسون، «درست در لحظهاي وقوع يافت كه تمدن
صنعتي همزمانسازي بيشتري را در كار لازم ميداشت.»
تصادفي نبود كه در فرهنگهاي صنعتي زمان را در سنين پايين به كودكان آموختند.(7)
شاگردان كه با شنيدن صداي زنگ به مدرسه وارد ميشدند بتدريج به اين صدا «شرطي»
شدند، بنحوي كه بعدها هم هميشه با شنيدن صداي سوت به كارخانه يا اداره وارد
ميشدند. وظايف شغلي زمانبندي شده و به بخشهاي متوالي كه حتي تا محاسبهي ثانيهها
بدقت اندازهگيري ميشد تقسيم گرديد. « ٩ صبح تا ٥ بعد از ظهر» چارچوب زماني كار
ميليونها كارگر و كارمند را تشكيل داد... ساعات معيني براي تفريح و اوقات فراغت
كنار گذارده شد. تعطيلات، مرخصيها يا ساعات تنفس استاندارد در زمانبندي كار با
فواصل معيني پيشبيني شد.
كودكان سال تحصيلي را بطور همزمان آغاز ميكردند و به پايان ميرساندند.
بيمارستانها، بيماران خود را همزمان براي صبحانه بيدار ميكردند. وسايل نقليه در
ساعاتي از روز كه شلوغ و پر رفت و آمد بود در هم ميلوليدند. كانالهاي راديو و
تلويزيون برنامههاي سرگرمكنندهي خود را در ساعات خاصي مثلاً ساعات پربيننده و
شنونده پخش ميكردند.(8)
در سال ١٨٧٤ يك كارگر از دوازده سالگي تا لحظهي مرگ، روزي دوازده ساعت، شش روز در
هفته، پنجاه و دو هفته در سال و مجموعا ٢٢٠ هزار ساعت كار ميكرد و امروز اگرچه
ساعات كار روزانه در بعضي از جوامع و براي عدهاي از افراد كاهش يافته است، اما
«نسبت ميان انسان و كار او» از قرن نوزدهم تاكنون تغييري نيافته كه هيچ، ثبات
بيشتري پيدا كرده است. در اين نسبت جديدي كه ميان انسان و كار او برقرار گشته، ديگر
هيچ پيوند واقعي ميان انسان، طبيعت و هويت خاص او و كارش باقي نمانده است. يكي از
نويسندگان غربي دربارهي نحوهي تلقي جامعهي غرب از كار مينويسد:
در اين زمينه، اقتصاددان جديد با اين طرز تفكر بار آمده كه «كار» را همچون چيزي
تلقي كند كه اندكي بيشتر از يك شر واجب است. از ديدگاه يك كارفرما، كار در هر مورد
فقط يكي از اقلام قيمت تمام شده است،... از ديدگاه كارگر، كار يك امر مصدع است؛ كار
كردن يعني فدا كردن فراغت و آسايش، و دستمزد عبارت است از جبراني براي اين
فداكاري.(9)
اكراه از كار در ميان كارگران و كارمندان عموميت دارد. رشتهي پيوند ميان آنها و
كارشان فقط «ضرورت امرار معاش» است و «ذوق هنري و خلاقيت و اقتضاي طبع...» ديگر
جايي در انتخاب كار ندارد. در ميان متخصصان نيز موانع و ضرورتهاي تمدن تكنولوژيك
افراد انساني را خواه ناخواه در مسيرهايي برنامهريزي شده و موجه، اما خارج از
انتخاب و اختيار خود آنها رانده است و نهايتا آنچه كه كار را براي آنها تحملپذير
ميسازد نوعي عادت و تعلق و يا ندرتاً علاقهاي است كه در پي عادت و تكرار پديد
ميآيد. يكي از روشنفكران آمريكايي به نام «برژينسكي»(10) در توصيف جامعهي فردا،
پس از تمجيد و مداحي فراوان ميگويد:
«سيبرنتيك» و «خودكاري» (اتوماسيون) آداب كار كردن را زير و رو خواهد كرد[،] فراغت
بصورت كار روزمره در خواهد آمد و كار عملي، در عداد مستثنيات قرار خواهد گرفت، و
آنگاه، جامعهي كار، جاي خود را به جامعهي تفريح و تفنن خواهد بخشيد.(11)
استقبال غرب ـ و به تبع آنها ساير نقاط جهان ـ از اتوماسيون، با اين اشتباه ملازمه
دارد كه آنها ميپندارند كه اتوماسيون و ماشيني شدن همهي امور ساعات فراغت
انسانها را افزايش ميبخشد و البته حتي اگر «فراغت» را به مثابه ارزشي مسلم تلقي
كنيم، باز هم گسترش اتوماسيون توفيقي در اين زمينه نداشته است، چرا كه بجز «اربابان
و حكمرانان امپراتوري ماشين»، همهي زندگي انسان وقف گسترش اتوماسيون شده است ـ
همهي زندگي انسان وقف كاري شده است كه قرار است كار را از ميان بردارد و اين يك
دور تسلسل باطل است. تشنهاي كه از آب دريا مينوشد تا تشنگي خود را برطرف كند، جز
ازدياد تشنگي تا حد مرگ فايدهاي نخواهد برد، حال آنكه اصلاً در تفكر ديني، «كار»
سازندهي شخصيت آدمي و نردبان تعالي اوست.
در صورت نهايي و آرماني زندگي ماشيني، گذشته از آنكه تفكر انسان ـ يعني همهي وجود
او ـ صرف «حفظ و نگهداري و توسعهي اتوماسيون» ميشود، باز هم كار به تمام معنا حذف
نميگردد؛ جامعه به دو قطب «بردهها و بردهداران» تقسيم خواهد شد و كارها بر
گردهي بردهها قرار خواهد گرفت، چنان كه در كتاب «دنياي متهور نو»(12) توسط آلدوس
هاكسلي(13) تصوير شده است.(14) همهي اشتباه در اينجاست كه غرب بهشت زميني را بدل
از بهشت آسماني گرفته است و در خيال «اوتوپيا»(15)يي است كه در آن بيماري، مرگ و
پيري علاج شده و انسان ميتواند فارغ از گذشت زمان و قهر زمانه، مركوب مرادش را
همانسان كه نفس امارهاش ميخواهد جاودانه به جولان در بياورد، اين سوي و آن سوي
بتازد و از همهي لذايذ ممكن متمتع شود.
چرا غرب «توسعه و رشد» خود را با كاهش ساعات كار و افزايش اوقات فراغت ميسنجد؟ يكي
از بارزترين مشخصات جامعهي آرماني توسعه يافته از نظر برنامهريزان، جامعهاي است
كه در آن كار تا حداقل ممكن كاهش يافته و متقابلاً ساعات فراغت به حد اكثر رسيده
باشد؛ اين از خصوصيات اصلي آن بهشت زميني است كه بشر امروز در جستوجوي آن است.
وقتي معيار رشد، كار كمتر باشد، مسلماً بهشت جايي است كه در آن اصلاً كار نباشد.
براي غالب انسانها در تمدن امروز «زندگي» تازه از هنگامي آغاز ميشود كه «كار
روزانه» پايان ميگيرد. از يك سو، «جدول زماني واحد و همگون» براي كار در همهي
مشاغل، اوقات فراغت را به ساعات خاصي از شبانهروز محدود كرده است و از سوي ديگر،
طرز تلقي انسان امروز از كار باعث شده است تا او معناي جديدي براي «فراغت» پيدا
كند.
همين امر كه در زبان محاورات مشاغلي را كه مستقيما به نظام اداري كشور متصل نيستند
«مشاغل آزاد» مينامند، فينفسه حكايت از اكراهي دارد كه لازمهي كار در كارخانهها
و ادارات و... است. در كنار اين اكراه يا شر لازم، فراغت از كار معنايي كاملاً جديد
مييابد و عليالخصوص اگر توجه كنيم كه چگونه بشر امروز خود را از طريق «لذتجويي و
تمتع از حيات» توجيه كرده است، بيشتر از پيش به عمق اين مصداق تازه براي لفظ
«فراغت» پي خواهيم برد.
بنابراين، روي ديگر سكهي گريز از كار، لذت طلبي لجام گسيختهاي است كه حد و مرزي
نميشناسد. در جامعهي كنوني غرب «اصل لذت» چون حق مسلمي براي عموم انسانها
اعتبار شده است و متناسب با اين حكم، «نظامات قانوني» به صورتي شكل گرفته كه در آن
«امكان اقناع آزادانهي شهوات» براي همهي افراد فراهم باشد. لذا وظيفهي رسانههاي
گروهي و مخصوصاً تلويزيون در اين شرايط با فرض اين مقدمات معين خواهد شد:
_ ساعات فراغت از كار بايد به تفريح و تفنن و لذت جويي و تمتع از زندگي اختصاص
يابد.
_ وظيفهي سينما و بالخصوص تلويزيون پر كردن اوقات فراغت مردمي است كه ميخواهند
خستگي يك كار اكراهآور هر روزه را از وجود خود بزدايند.
چه بايد كرد؟ آيا واقعاً وظيفهاي كه تلويزيون بر عهده دارد همين است كه اكنون در
سراسر كرهي زمين ـ و حتي ايران ـ بدان عمل ميشود؟
وضع كنوني عموم مليتهايي كه آنان را «جهان سوم» ناميدهاند در برابر تمدن غرب، وضع
كودكي است كه شيفتگياش در برابر اسباببازيهاي رنگارنگ، چشم او را بر خير و صلاحش
بسته است. آنها بدون هيچ زمينهي مستعد و آماده، اتومبيل، يخچال و فريزر، راديو،
سينما و تلويزيون و... و حتي كامپيوتر را به جوامع خويش وارد كردهاند و حالا
ميخواهند جامعهاي بسازند كه اين وسايل با آن هماهنگ باشد.
نحوهي روبهرويي ما با جهان غرب از همان آغاز به صورتي وارونه طرح شده است و ما
هرگز، حتي براي لحظهاي، دچار اين ترديد نشدهايم كه اگر موجبات اين ابزار ما را از
حقيقتي كه در جستوجوي آن هستيم باز دارند، چه بايد بكنيم. هم اكنون نيز كساني كه
به برنامههاي تلويزيون اعتراض ميكنند و بحق سخن از عدم تجانس برنامههاي تلويزيون
با اهداف انقلاب اسلامي ميگويند، هرگز مسئله را بدين صورت بررسي نميكنند كه شايد
اين عدم تجانس به «ذات تلويزيون» باز ميگردد، نه فقط به برنامهسازان و
برنامهريزان. تصور ما از تلويزيون و ساير محصولات تكنولوژيك غرب، تصور ظرفي است كه
هر مظروفي را ميپذيرد، حال آنكه حتي اگر تلويزيون را «ابزاري بدون هويت فرهنگي»
خاص بدانيم، باز هم اين ابزار موجبات و اقتضائاتي دارد كه اگرچه اراده و استقلال ما
را به طور مطلق نفي نميكند، اما آن را محدود و مشروط ميدارد؛ هيزمشكني كه براي
بريدن درختان ميخواهد از ارهي برقي استفاده كند، لااقل اين هست كه محتاج به برق
ميشود و براي دستيابي به برق نيز محتاج به يك رشتهي طويل از ملزوماتي است كه
استفاده از ارهي برقي موكول به وجود آنهاست. در اينجا ديگر آدم نميتواند سخن از
اختيار و استقلال مطلق بگويد، بلكه اختيار و استقلال او محدود و مشروط به حدود
ارهي برقي و موجبات و اقتضائات آن است.
فقط تصور اينكه تلويزيون در طول هفتهها، ماهها و سالها چه حجم وسيعي از
برنامهها را ميبلعد پشت انسان را ميلرزاند، چه برسد به اينكه ما بخواهيم كيفيت
توليد اين برنامهها از يك حد مطلوبيت خاصي نيز پايينتر نيايد. اگر يك برنامهي
بلندمدت براي پرورش هنرمندان برنامهساز نداشته باشيم، همين عامل مذكور ميتواند ما
را تدريجاً به سمت يك خضوع ناخواسته در برابر هنرمندان و متخصصان غيرمتعهد به اسلام
براند.
در غرب، تلويزيون در خدمت پر كردن اوقات فراغت شهروندان با تفريح و تفنن و انواع
لذات است و اگر ما بخواهيم دستورالعمل استفاده از تلويزيون را هم از آنها بگيريم ـ
با اين استدلال كه «اصلا اين وسيله اختراع آنهاست و آنها خود بهتر از هر كسي
راههاي استفاده از آن را ميشناسند» ـ ديگر چگونه ميتوانيم سخن از «استقلال»
بگوييم؟
پيشنهاد ما اين نيست كه اين وسايل را به دور بيندازيم، اما اين هست كه بايد تا آنجا
دل به اين ابزار ببنديم كه ارادهي مستقل ما براي ايجاد يك حكومت اسلامي نفي
نميشود.
پی نوشت ها:
١. Leisure Time
2. Biotechnoloy: مطالعهي ميان نسبت ميان انسان و ماشين بر پايهي علوم مهندسي و
زيستشناسي. ـ و.
3. Cybernetics: بررسي نظري فرايندهاي كنترل در سيستمهاي الكترونيك، مكانيك و
بيولوژيك، خصوصاً تجزيه و تحليل رياضي جريان اطلاعات در اين گونه سيستمها؛ علم
مرتبط با نظريهي ارتباط و كنترل، بويژه بررسي تطبيق سيستمهاي كنترل خودكار (مثلاً
دستگاه عصبي و مغز، و سيستم هاي ارتباطي مكانيكي برقي). ـ و.
4. روزه بر شما نوشته شده است؛ بقره / ١٨٣.
5. Abstraction: مولف آبستراكسيون را در مقالات ديگر خود به «انتزاع» ترجمه كرده و
بر تفاوت ميان «تجريد» و «انتزاع» تاكيد ورزيده است. ـ و.
6. Image: صورت خيالي با مخيل ـ و.
7. در سراسر جهان و از جمله در ايران، «خواندن ساعت» را در كودكستانها و يا
نهايتاً در سال اول دبستان به كودكان ميآموزند.
8. الوين تافلر، موج سوم، شهيندخت خوارزمي ، نشر فاخته، تهران ، يازدهم، ١٣٧٥، صص
٧١ و ٧٢.
9. اي. اف. شوماخر، كوچك زيباست (اقتصاد با ابعاد انساني)، علي رامين، سروش، تهران،
سوم، ١٣٧٢، ص ٤٢.
10. Zbigniew Brezezinski
11. حسن مهري، صداي پاي دگرگوني ، اميركبير ، تهران، ١٣٥٧، صص ١٧ و ١٨.
12. The Brave New World
13. ( Aldous Huxley (١٨٩٤_ ١٩٦٣؛ نويسندهي انگليسي. ـ و.
14. نگ. ك. به: آلدوس هاكسلي، دنياي شگفتانگيز نو، حشمتالله صباغي و حسين كاويار،
كارگاه هنر، تهران، ١٣٦٦، فصل اول ـ و.
15. Utopia: مدينهي رويايي، مدينهي فاضله، ناكجاآباد. ـ و.